تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 15 مهر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):كار خير و صدقه، فقر را مى‏بَرند، بر عمر مى‏افزايند و هفتاد مرگ بد را از صاحب...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها




آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1821094827




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

آنها هفت نفر بودند... گفت و گو با عكاس سپاه سوم ارتش بعث


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: آنها هفت نفر بودند... گفت و گو با عكاس سپاه سوم ارتش بعث
سيد ياسر هشترودي
اگر خيلي هوشيار باشيم چند سال ديگر- كه خيلي هم دير نيست- تنها مي توانيم حسرت بخوريم.
حسرت اينكه عكاس سپاه سوم ارتش صدام حاضر بود عكس هاي تاريخي خود از جنگ را در برابر رفتن به زيارت امام رضا (ع) دراختيار ما قرار دهد اما ما خواب بوديم!
«سيد ياسر هشترودي» مدت ها قبل به سراغ «سيد عبد بطاط» در بصره رفته و با او به گفت و گو نشسته است. حالا چه كسي مي داند «عبد بطاط» كجاست و چه بر سر 50 هزار عكس جنگي او- به عنوان اسناد باارزش تاريخ جنگ- آمده است؟
حالا ما در بصره هستيم، كنار آقاي عبدالبطاط. در دفتر كار ايشان نشسته ايم. او اولين خبرنگار- عكاسي بود كه بعد از اشغال خرمشهر توسط نيروهاي مهاجم وارد اين شهر شد. او فعلا كارمند روزنامه الزمان است.
- معذرت مي خواهم كه معطل شديد. كارم تقريبا تمام شد.
¤ ظاهرا حدود چهل سال است كه در زمينه عكاسي فعاليت مي كني؟
- بله، من چهل سال است كه در زمينه عكاسي و خبرنگاري فعاليت دارم.
¤ گفت و گوي ما، داراي ويژگي خاص و قابل تاملي است. دست كم در ايران گفت و گو از اين نوع و در اين فضا صورت نگرفته. براي همين من خيلي نمي توانم و نمي خواهم روي فرم و فضاي اين گفت وگو دخل و تصرف كنم. ما بدون تعارف يك زمان، در يك جبهه جنگ، اما در دو سو، با هم مي جنگيديم. ما شنيديم كه شما اولين عكاسي بودي كه با اشغال خرمشهر همراه نيروهاي عراقي وارد اين شهر شدي، آيا اين روايت صحت دارد؟
- بله درست است.
¤ لطفا در ابتداي گفت وگو اگر خاطره اي از آن روز داري، براي ما تعريف كن. آن روز، اولين روز حضور تو در بخشي از ايران اشغال شده بود.
- هنگامي كه شخص گذشته اش را مرور مي كند، غم ها و شادي هاي بسياري در آن مي يابد. به نظر من شادي و آرامش آن است كه شما به عنوان يك عكاس و خبرنگار به كار و حرفه اي كه عشق مي ورزي، مشغول باشيد. من در آن زمان با اين ذهنيت و بدون توجه به عمق فاجعه در خرمشهر حضور پيدا كردم. راحت بودم چون كاري را انجام مي دادم كه به عنوان يك گونه هنري مرا دلبسته كرده بود... به جز اين من سابقه عكاسي از جنگ هاي ميان فدائيون و اسرائيل را در كارنامه خودم داشتم... و همچنين در بسياري از جنگ هاي جبهه آزادي بخش اريتره- قبل از استقلال- عكسبرداري كردم...
¤ الآن مي خواهم مشخصا در مورد خرمشهر صحبت كنيم.
- بله... مي خواهم به همانجا برسم... من معلم هستم و اخبار جنگ را هم دنبال مي كنم.
¤ معلم چه رشته اي؟
- من از دوره دبيرستان، معلم رشته هنر بودم؛ زماني كه جنگ پيش آمد، اولين شخص غيربعثي بودم كه به طور مستقل داوطلب شدم تا از جنگ و اتفاقات آن- با ديدگاهي مستقل- عكسبرداري كنم.
¤ در آن زمان چند سال داشتيد؟
- من الآن شصت و دو سال دارم. در آن زمان تقريبا چهل ساله بودم.
¤ شما خوب جوان مانده ايد؟
- بله من الآن بعد از چهل سال بازنشسته شده ام.
¤ اگر موافق باشيد، دوباره برگرديم به خرمشهر.
- بله، اين بهتر است. من آن روزها، غم و دردي كه داشتم از اين بود كه بايد جنگ ميان مسلمان ها را پوشش مي دادم- جنگي بين دو كشور اسلامي، مضاف بر اينكه من مقلد آيت الله خويي بودم و اين خود مشكل بزرگي بود، چرا كه مي بايست براساس اصول شيعه، از امام خميني هم تبعيت مي كردم... ولي با اين حال بايد از جنگ هم عكس برمي داشتم. به هر صورت اين حرفه من بود و من يك عراقي بودم. مشكل ديگر اين بود كه من در اين جنگ چيزهايي مي ديدم كه موظف بودم آنها را منتشر كنم درحالي كه چيز ديگري از من مي خواستند. من مجبور بودم احساساتم را نسبت به مردم مظلوم و ستمديده خودم كه به اجبار وارد جنگ شدند كتمان كنم، البته سعي ام بر آن بود تا زماني كه تنها هستم وارد عمل شوم ولي باز هم احساس مي كردم تحت نظرم، به خصوص كه من علاوه بر شيعه، سيد هم هستم. ولي اتفاق، مرا در برابر حوادث بزرگي قرار داد. يكي از اين حوادث در بيمارستان خرمشهر رخ داد. روز اول اشغال خرمشهر. در آنجا دكترها و پرستارها به دليل وجود مجروحين، زنان و كودكان در بيمارستان، جلوي نيروهاي ويژه عراقي ايستادند. آن ها مانع ورود عراقي ها به بيمارستان شدند. نيروهاي ويژه از خشن ترين و بدخلق ترين نيروهاي عراقي بودند. آن ها قصد ورود به بيمارستان را داشتند، من سريعا خودم را به آنجا رساندم. ديدم كماندوها دارند براي ورود به ساختمان بيمارستان، با پزشكان و پرستاران بحث مي كنند. ظاهراً آنها به دليل حضور مجروحين و زن ها و بچه ها در بيمارستان مانع ورود نيروهاي عراقي به بيمارستان شده بودند. ناگهان در ميان بحث، يك گروهبان ضامن اسلحه اش را كشيد و همه آنها- پزشكان، پرستاران و بهياران- را از ناحيه سر به گلوله بست. اين اتفاق تنها به اين دليل رخ داد كه مسئولين بيمارستان به خاطر وضع وخيم زخمي هاي ايراني مانع ورود نيروهاي ويژه به بيمارستان شده بودند.
¤ آيا تنها ايراني ها يا تنها نظاميان ايراني داخل بيمارستان بودند؟
- مجروحين ايراني، سربازان زخمي و خانواده ها، اين در ابتداي جنگ بود، آنها هيچ كاري نكردند مگر كشتن پزشكان. اين واقعه مرا ناراحت كرد، با اعتراض از آنجا خارج شدم و به آنها گفتم: شما مي گوييد اين جنگ يك جنگ آزادي بخش است اما جنگ شما، با حقوق انسان منافات دارد. شما حقوق انسان ها را رعايت نمي كنيد!، شما نبايد به شهروندان تعرض كنيد. آنها (نيروهاي ويژه) چاره اي نداشتند جز اينكه دنبال من بيايند. من تنها خبرنگار حاضر در خرمشهر بودم. گفتند: تو چه مي خواهي؟ گفتم: نبايد وارد بيمارستان شويد. و آنها هم پذيرفتند. ورود به بيمارستان به فاصله كمي توسط گروه ديگري غير از نيروهاي ويژه صورت گرفت.
¤ آيا از آن روز عكس هم داري؟
- هزاران عكس.
¤ آيا از آن عكس ها چيزي اينجا هست؟
- خير، آن عكس ها در منزل است، نزديك است، برايتان مي آورم.
آن روز بعدازظهر براي شنا به رودخانه كارون رفتم و به جهان اعلام كردم كه عراقي ها وارد خرمشهر شدند و تا حاشيه رود كارون پيش آمده اند.
¤ يعني چي؟ واقعاً شنا كرديد يا...
- بله شنا كردم و به طرف ديگر كارون رفتم.
¤ طرف ديگر، منظورتان كوت شيخ است؟
- كوت شيخ نه، به طرف بهمنشير رفتم.
¤ بگذريم، و خبر اشغال خرمشهر را به محل كارتان داديد؟
- من به طرف ديگر رود رفتم. تانك هاي عراقي از طريق پلي كه ساخته بودند، عبور كردند. سوار شدم و به نزديك بهمنشير رفتم. فرداي آن روز وزير نفت ايران را اسير كردند.
¤ خوب مشخص نشد، چطور اين قضيه (ورود عراقي ها به ايران) را به جهان اعلام كردي؟
- شب به بصره برگشتم و اين خبر را تلفني براي خبرگزاري رويترز فرستادم. من با صاحب حدا، رئيس دفتر نمايندگي خبرگزاري رويترز عراق، رابطه داشتم، فرداي آن روز هم عراقي ها وزير نفت ايران را گرفتند.
¤ آيا توانستيد از آن اسارت عكس هم تهيه كنيد؟
- نه من عكس نگرفتم. فقط ديدم كه او را اسير كردند و مستقيماً به بغداد فرستادند. خاطره بعدي مربوط به خرمشهر نيست. اتفاقي كه جنگ را در حاشيه قرار داد. اين ديگر مسئله اي مربوط به جنگ نيست، يك مسئله انساني است، در جنگ اهواز يك روز صبح به مقر لشگري- فراموش كردم كدام لشگر- به فرماندهي خالد البكر، كه از نيروهاي بسيار خوب عراق بود، رفتم. اجساد زيادي از نيروهاي ايراني اطراف لشگر به چشم مي خورد. اجسادي كه نشان مي داد آن ها از نيروهاي مردمي و بومي هستند. آن ها پارتيزان بودند.
¤ مقر فرماندهي دقيقاً كجا بود؟
- نزديك اهواز- بطور دقيق، پلي در بستان كه در نزديكي هويزه است.
¤ آيا بين شهدا زن هم بود؟
- نه، آن ها همگي نظامي بودند. زماني كه سرلشگر به پيشباز من آمده بود. يكي از سربازان عراقي، جسد يكي از ايراني ها را لگد كرد. خالد از اين حركت بسيار ناراحت و منقلب شد، به آن سرباز گفت: اينها همه قهرمانان و شجاعانند، همين كه توانستند به مقر اين لشگر برسند، نشانه شجاعت آنهاست. ما بايد آنها را در كنار شهداي خودمان بگذاريم و براي آنها نماز بخوانيم و دفنشان كنيم و اسباب و وسايلشان را نيز در كناري بگذاريم- خودش واقعاً اين كار را انجام داد- براي اجساد سربازان ايراني نماز خواند و بعد از اجراي مراسم آن ها را دفن كرد. وقتي خبر اين كار به ستاد مركزي در بغداد گزارش شد، تنبيه او- خالد البكر- اين بود كه از آنجا به عقبه منتقل شد.
¤ اميدوارم در تعريف خود توجهي به ايراني بودن ما نكنيد. ممكن است اين امر همه ما را دچار مشكل اساسي بكند، ما به دنبال واقعيت هاي جنگ هشت ساله هستيم.
- من آدم مستقلي هستم كه در طول اين 35سال يا بهتر بگويم 50سال مستقل بودم، نه ماركسيست ها، نه سوسياليست ها و نه بعثي ها، هيچ كدام نتوانستند مرا جلب كنند. من تصور مي كنم خون ما يكي و خداي ما يكي است. عكس هاي من، سند حرف هاي من است. خوشبختانه اين عكس ها همگي موجود است. من هنگام حرف زدن، عكس هاي مربوط به آن روايت را به شما نشان مي دهم.
¤ آيا شما در منزلتان اتاق كاري داريد؟
- خير من در منزلي در «حيانيه» زندگي مي كنم و خانه شخصي ندارم. مستأجرم، بنابراين ناچارم بطور مستمر جابه جا شوم. براي همين اتاق كاري ندارم. فعلاً در خانه پدر همسرم زندگي مي كنم. از او يك اتاق به نام همسرم گرفته ام. به هر صورت همسر من، دختر اوست.
¤ اگر مشكل نيست،... ما مي خواهيم ادامه گفت وگو را روي عكس ها پي بگيريم.
- پسرم عكس ها را مي آورد.
¤ آيا مي توانم براي آوردن عكس ها با او همراه باشم. لحظه لحظه اين ديدار و جزئيات آن براي من مهم است.
- اشكالي ندارد، خودم مي برمتان و عكس ها را نشانتان مي دهم.
- اين عكاس شخصي صدام است، زماني كه صدام به ابوالخصيب رفته بود.
¤ شما هم آن جا بوديد.
- بله.
¤ دقيقاً چه سالي بود. آيا به خاطر داريد؟
- 1980، اين عكس اسراي ايراني است.
- اين يك ايراني است كه مي خواهند سرش را اصلاح كنند. مي بينيد كه موهايش خيلي بلند است!
- مجروحان ايراني در شلمچه.
¤ در كجا و چه سالي؟
- اينها همه مربوط به سال هاي 1980 است. اين عكس مربوط به خلبان هاي عراقي است. عكس يادگاري در بصره، نيم ساعت قبل از بمباران هوايي آبادان. آبادان را همين تيم پروازي بمباران كردند.
- ببين، در تاريخ 82.9.28 ميلادي اين عكس ها را از جانب عراق از آبادان گرفتم.
- اين فرمانده گروه 8 است كه نيروهاي ايراني را هدايت و ايراني ها براساس اطلاعات او فاو را فتح كردند(!) در ابتدا او فرمانده نيروهاي گروه 8 بود، قبل از فرار با حكومت وقت عراق سازش كرد و به عنوان وزير دفاع دولت موقت عراق در فاو تعيين شد. بعد فرار كرد و به ايران رفت.
¤ آيا حاضري برخي از عكس هاي مربوط به جنگ را در اختيار ما قرار بدهي.
- به شرطي كه مرا به زيارت امام رضا ببريد.
¤ زيارت امام رضا؟
- اين عكس مربوط به پالايشگاه نفت است كه جسد تيرباران شده هاي سياسي را در آن مي انداختند. گفتند جسد خواهر شهيد صدر را به نام بنت الهدي در مخزن اسيد همين پالايشگاه انداختند تا از جسد چيزي باقي نماند.
- اين فاو است، قبل از آنكه تصرفش كنند. تصرف فاو توسط ايراني ها براي همه عجيب بود. بعثي ها فكر همه جا را مي كردند جز فاو.
- صدام در بصره.
- قافله اسراي ايراني.
- احمد زيدان فرمانده نيروهاي فاتح خرمشهر .او دوست من است. او آن زمان فرمانده سپاه سوم عراق بود.
- اينها شهداي ايراني هستند، زماني كه نيروهاي ايراني به مجنون رسيدند و بعثي ها مجبور شدند با سلاح هاي شيميايي با آنها مقابل كنند. نتيجه اين كار وحشتناك بود.
- اين فرمانده فاو است.
¤ او حالا كجاست؟
- در ايران.
- ماهر عبدالرشيد- مي توانم شما را به او برسانم ولي نه الان.
- ماهر عبدالرشيد در حال افتتاح يك نمايشگاه عكس در بغداد با موضوع جنگ.
- يك عكس استثنايي نشانتان مي دهم، مربوط به كشته شدگان ايراني در مقابل گروه هشتم در كنار درياچه ماهي، سال 1986 بود. اين عكس را تا به حال به كسي نداده ام. براي اولين بار به شما نشان مي دهم، فيلمش هست ولي الان نمي توانم پيدايش كنم.
- اين فرمانده همان كماندوهاست كه قصد ورود به بيمارستان خرمشهر را داشت.
¤ او حالا كجاست. مي شود با او مصاحبه كرد.
- او اعدام شد.
- اين هم يكي از عكس هاي استثنائي. تعداد كشته هاي ايراني را مي بينيد. اين دشت پر بود از اين كشته ها. اينجا ميدان مين است. آنها در حال عقب نشيني بودند كه گرفتار اين ميدان مين شدند.
- اين «طه الشكرچي» يكي از فرماندهان ارتش عراق است. او فرماندهي ارتش مردمي را به عهده داشت، خرمشهر اشغال شده بود، طلاهاي بانك هاي خرمشهر را نيز او مصادره كرد. اينها نيروهاي دسته مخصوص انتقال موجودي بانك هاي خرمشهر در روز سوم اشغال هستند.
¤ اسم اين بانك چه بود؟
- يادم نيست. بانكي كه نزديك اسكله بود. من بارها شاهد بودم كه شمش هاي طلا را با خود مي برند. بارها.
- اين عكس افسراني است كه وزير نفت ايران را روي جاده ماهشهر- آبادان دستگير كردند و وارد بهمنشير شدند، يك عكاس نيز همراهشان بود.
¤ تو از وزير نفت ايران در آن روز عكس نگرفتي؟
- نه، من در آنجا حضور نداشتم، من بعد آمدم و عكسشان را گرفتم. اين عكاسي كه همراهشان بود، از وزير عكس گرفته، او الان وضعيت خوبي ندارد و به بدبختي افتاده. رسانه را ترك كرده و سبزي فروش شده، يا در كربلاست يا نجف.
¤بعثي بود؟
- بلي.
- همه اش همين است. اينها 20% از كل عكس هام هستند، نزديك 50 هزار عكس دارم. اينها تاريخ جنگ ايران و عراق است.
- اين يك مجروح ايراني است. چشمهايش را بستند. خود او پيشاني بند قرمزي بسته بود، بعد از يك ضربه قنداق به چشم هاش به دليل خونريزي آن را روي چشم هايش كشيد.
-خرمشهر، كوي بعث (كوي بهروز)، به خدا عكس هايي دارم كه هيچ كس در دنيا ندارد.ديگرتمام شد.
¤ عكس هاي ديگر چه. شما گفتيد پنجاه هزار عكس داريد.
-پيدا كردنشان راحت نيست، من تازه به اين خانه آمدم و به راحتي نمي توانم آنها را از ميان لوازم خانه و وسايلم پيدا كنم.
اينها همه مقالاتي است كه من نوشتم. بگذاريد مقالاتي كه مربوط به جنگ است نشانتان بدهم. چون تعدادشان زياد است. من مجموعاً 3500 مقاله در 36 روزنامه و مجله كشورهاي عربي نوشته ام.
3500 مقاله درجنگ ايران و عراق،به عربي و انگليسي.
¤ اين مقالات عمدتا سفرنامه اي بوده يا گفت وگو و يا تحليلي؟
-حقيقي بود، روزنامه ها و خبرگزاري رويترز در بغداد مي بردند و دررسانه هاي جهان منتشر مي كردند. رسانه هاي جهان رابطه خوبي با بعثي ها داشتند.
¤ در زمان جنگ خبرنگار كدام روزنامه ها بوديد؟
- در روزنامه جمهوريه بودم، البته نه به عنوان كارمند. مرا داوطلب مي ناميدند. روزنامه هاي خارجي از من مطلب مي گرفتند. البته با آنها همكاري پيوسته نداشتم، مي آمدند دفتر روزنامه سراغ من، مي پرسيدند ديروز چه خبر، من هم بر ايشان تعريف مي كردم.
¤ به يك مورد ازمقاومت ايراني ها اشاره كن. شايد اين آخرين ديدار ما باشد. آيا از روزهاي جنگ روايت خاصي هست كه در ذهن تو مانده باشد و آزارت بدهد؟
- درابتداي جنگ بود. دقيقا در ماه11 سال 1980، چند اسير عرب از كوت شيخ خرمشهر آوردند. آنها را به طرز فجيعي شكنجه كرده بودند. به آن ها مي گفتند: چرا شما با اينكه عرب هستيد، همراه ايراني ها مي جنگيد ؟و... از بين آنها جوان درشت اندامي بود كه حدوداً 30 ساله نشان مي داد. او شروع كرد به بعثي ها و صدام فحش دادن. آنها هفت نفر بودند و او تنها كسي بود كه مقاومت مي كرد.در آخرين لحظه فرياد مي زد. مي گفت: هر كس صدايم را مي شنود، به خانواده ام خبر بدهد.
بعد درحالي كه رويش خاك مي ريختند،اسم و مشخصات و منطقه اش را با فرياد گفت. او را زنده به گور كردند. بعدها من بطور مخفيانه رفتم سراغ پدرش، او را ملاقات كردم و جريان را به او گفتم.خانه آن ها در منطقه تصرف شده عراقي ها بود.
¤ اسمش يادت هست؟
-خير، اينها مربوط به 23 سال پيش است. اما خانه پدري او دراطراف خرمشهر بود.
¤ از اين واقعه عكس هم گرفتي؟
- خير، چون اجازه نمي دادند. كسي نمي توانست از اين وقايع عكس بگيرد.
بارها شنيدم كه افسران ما مي گفتند: مثلاً اسيري به صورت عراقي ها تف كرده و آنها او را تيرباران كردند.
¤ دركدام منطقه؟
-به طور مشخص اين حادثه در اطراف درياچه ماهي، در منطقه گروه هشت اتفاق افتاد. كار من از العماره شروع مي شد به طرف پايين، درسال 84
¤ اسمش را مي داني؟
- نه، اين اسم ها درحافظه نمي ماند، ولي اين اتفاق واقعاً پيش آمده است.
- اين احمد زيدان است. من خاطراتي با او دارم. غالباً با او به شنا مي رفتم. او، گروهي از خبرنگاران و افسران عمليات را هدايت مي كرد.
از من هم خواست همراهيشان كنم، من سرباز زدم و اين امر موجب شد تا از هم جدا شديم. اين قهر تا پايان اشغال خرمشهر ادامه داشت.
وقتي ايراني ها خرمشهر را پس گرفتند ،رابطه ما دوباره برقرار شد.
¤ شما يك عكاس جنگ بوديد.چطور از ارتش آمديد بيرون؟
-نه، نه، همين طور كه گفتم من به عنوان يك خبرنگار مستقل براي چندين خبرگزاري كار مي كردم.
¤ ظاهراً تا سال 85 با ارتش كار مي كرديد. چه مانعي باعث شد تا عكاسي را ادامه ندهيد؟
- درسال 1985 آنها به من فشار آوردند تا عضو حزب بعث شوم. من نپذيرفتم.براي آنكه كار كنم بايد عضو روزنامه نگاران حزب بعث مي شدم و من قبول نكردم. براي همين به من كارت شناسايي ندادند. از كار من جلوگيري شد ومن درسال 1985 كار حرفه اي خودم را ترك كردم. پيش از سال 2001 دوباره به روزنامه نگاري روي آوردم ولي به دليل آنكه ممنوع القلم شدم ، درسال 2001 به سوريه رفتم و در آنجا كارم را ادامه دادم.
¤ آيا از انتفاضه هاي عراق درسه سال 1991، 1993، 1999 عكس داري؟
-خير، ندارم. من در آن سال ها نتوانستم عكس بگيرم.مجوز نداشتم.
- فقط هر عكسي را چاپ مي كنيد. نام مرا رويش بنويسيد، چون كارگرهاي چاپخانه هميشه يادشان مي رود. من به هر صورت روي آنها زحمت كشيده ام.
¤ نگران نباشيد،ايراني ها هيچوقت نخواستند حق عرب ها را بخورند.
-اين عكس ها هميشه مثل برادرهاي من، مثل فرزندان من هستند، نمي دانم چرا هميشه فكر مي كنم روزي آن هارا از من مي گيرند؛ روزي آن ها را تصرف مي كنند.
 يکشنبه 14 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 286]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن