واضح آرشیو وب فارسی:خراسان: ؛ چه حالي داره يك گزارش يواشكي
؛آقا! يه روز نشسته بوديم توي دفتر روزنامه و راجع به هفته «سرطان» برنامه ريزي مي كرديم. تصميم مي گيريم يه سري هم به بيمارستان «اميد» مشهد بزنيم. چند بار گوشي رو برمي دارم يه تماس بگيرم با روابط عمومي دانشگاه علوم پزشكي و از اين تشريفات هميشگي. اما باز شيطون مي ره تو جلدمون و نمي ذاره. يادمون مي ياد كه مثل روز جهاني قلب مي شه كه تماس گرفتيم و فقط يه شماره تلفن خواستيم تازه آقايون محترم يادشون افتاد روز جهاني قلب نزديكه ...اصلا كار به اين حرف ها نداريم چه عيبي داره؟ از هر چي گزارش شسته و رفته و اتو كشيده خسته شديم. از هرچي تماس گرفتن و هماهنگ كردن و اطلاع دادن و بعد رفتن و گزارش گرفتن كلافه شديم. ديگه دلمون نمي خواد با يه تماس تلفني مسئولان محترم رو وادار كنيم بيمارستان رو آب و جارو كنن و ژست بگيرن و حرف ها شونو آماده كنن كه يه خبرنگار مي خواد بياد. اصلا اين بار دلم مي خواد خيلي ساده و بي ريا بلند شيم با همكارمون «زبل خان» يه دسته گل بخريم و بريم ديدن مريض ها. آقا خدا وكيلي اين جرمه؟
بالاخره اين قدر جو مارو مي گيره كه مي شيم دهقان فداكار و تصميم مي گيريم روز پنج شنبه كه تنها روز تعطيلي مونه ايثار كنيم و پاشيم بريم گزارش. بنده خدا عكاس مهربون و دلسوز و از خود گذشته مون هم مجبوره اين هفته تعطيلي شو به ما اهدا كنه.خلاصه راه مي افتيم. وارد بيمارستان كه مي شيم مي بينيم حالا من و همكارم «زبل خان» هيچي. عكاسمون كه با اون كوله پشتي ٧٠ كيلويي اش و اون دوربين شكارچي اش تابلويه و حسابي مچمون رو وامي كنه.
مگه مي شه!آقا دوباره جو مارو مي گيره و باز مي شيم دهقان فداكار. با خودمون مي گيم بهتره صداقت داشته باشيم. يه راست مي ريم سراغ مسئول محترم روابط عمومي. مي گن مرخصي تشريف دارن. تعجب مي كنيم. آخه شنيده بوديم كه «ماه رمضون» خوابيدن، ثواب عبادت داره و بيشتر كارمندان و مسئولان محترم تصميم مي گيرن بين همه عبادت ها اين يكي رو انتخاب كنن. اما الان كه ماه رمضون تموم شده، چرا اين مسئول محترم مرخصي هستن ؟ واقعا هنوز در حال عبادتن؟مي ريم تلفن خانه و خواهش مي كنيم برامون شماره همراهش رو بگيرن. اولين سوال ايشون: «شما كه ضبط و دوربين فيلم برداري و از اين جور چيزها ندارين؟!»و بعد كه مطمئن مي شه ما «آس و پاس» تر از اين حرف ها هستيم قبول مي كنه و مارو به خدمات پرستاري معرفي مي كنه و اجازه مي ده به شرطي كه فقط از «سردر» بيمارستان عكس بگيريم، بريم داخل بخش. ٣نفري خوشحال مي شيم و پشت در آسانسور عين اين آدم خوشحال ها مي ايستيم كه ناگهان يك صداي گوش خراش از بلند گوي بيمارستان بلند مي شه: «خانوم... خبرنگار محترم روزنامه خراسان هر چه سريع تر به خدمات پرستاري مراجعه كنن...» آقا! ما رو مي گي. يك ذوقي كرديم كه نگو... تو عمرمون كسي مارو پشت بلند گو صدا نكرده بود. نهايتش مادرمون بعضي وقت ها از توي آشپزخونه يا توي اتاق يه داد مي زد و ما رو صدا مي كرد، اما امروز اين قدر خوشحال مي شم كه به همكارها مي گم بيا نريم خدمات پرستاري تا يه بار ديگه مارو پشت بلند گو صدا كنن. بلكه يه ذره معروف تر بشيم و از «فقر عاطفه» در بيايم. آقا! چي حالي مي ده. دوباره اسممون مي ره پشت بلند گو. تازه ٦٠ سال عمر از خدا گرفته بوديم كسي به ما نگفت خبرنگار محترم كه حالا گفتند. اما چه فايده؟ هر چي منتظر مي مونيم كسي نمي ياد از اين آدم معروف و محترم و پشت بلند گو رفته حداقل يه امضا بگيره..... بالاخره مجبور مي شيم بريم خدمات پرستاري. باز اولين سوال و تكراري ترين سوال پرسيده مي شه: «شما ضبط و دوربين فيلم برداري و از اين جور چيزها كه ندارين؟؟»مي خندم و مي گم: نه به خدا، ما آس و پاسيم. ضبطمون كجا بود؟ اصلا اگه ضبط داشتيم كه الان اين جا نبوديم.مي گه: بالاخره حراست اجازه نمي ده شما بريد احوال مريض هاي ما رو بپرسين.ظاهرا باز كار مي افته توي دست اندازهاي هفت خان رستم. يه راست مي ريم سراغ مسئول محترم حراست . آقا! نه خواهش، نه تمنا، نه منطق، نه دليل، .... هيچي كارساز نيست. بهشون اطمينان مي ديم و قسم مي خوريم كه از مريض ها عكس نمي گيريم. اسم مريض ها رو هم نمي نويسيم. اسم بيمارستان رو هم نمي نويسيم. اسم مسئولان محترم رو هم نمي نويسيم تا خداي ناكرده خدشه اي به ميزشون وارد نشه... اما هيچ فايده اي نداره كه نداره. ختم كلام به ما مي گن «شما بايد از روابط عمومي دانشگاه نامه داشته باشين»ما هم كه ماشاء الله كم خاطره خوش(!) از اون جا نداريم. مي خنديم و مي گيم ما ان شاء الله تصميم داريم از برج آينده با اون ها هماهنگ بشيم، چون منتظريم با همكارمون «زبل خان» اولين حقوق اين صفحه مون رو كه گرفتيم، پول بذاريم روي هم و با كمك جمعي از خيران ممتاز، يه تقويم مناسبتي بخريم و به بعضي ارگان ها هديه كنيم تا مجبور نباشيم اول مناسبت ها رو بهشون يادآوري كنيم و بعد... اون ها يادشون بياد يك نشست مطبوعاتي بذارن.آهي مي كشيم و مي گيم: به خدا ما از كار تشريفاتي و تبليغاتي خسته شديم. اين بار مي خواهيم براي دل خودمون بنويسيم و براي دل مريض ها كاري بكنيم.
بالاخره علي رغم ميل باطني مون زنگ مي زنيم به آقاي «...مهر» يكي از كاركنان بيمارستان به ما مي گه: فاميل اين آقا«...فر» هست نه ...مهر و من مي گم: پسوند فاميل ايشون چه تفاوتي در عملكرد شون داره؟«فر» باشه يا «مهر» مهم اينه كه!بالاخره صحبت با ايشون هم - حتي بعد از اين كه مطمئن مي شه ما هيچ ضبط صدا يا فيلم برداري نداريم- هيچ فايده اي نداره: گوشي رو كه قطع مي كنم مسئولان محترم حراست شروع مي كنن به سوال و جواب: فكر مي كنين چي مي پرسن ؟ درست حدس زدين:
- شما ضبط ندارين؟
"نه.... به جدمون قسم هيچي همراهمون نيست.
- شما فيلم برداري نمي كنين؟
" نه! آقاي محترم! مگه براي شبكه جهاني مي خوام گزارش بگيرم؟ ما فقط مي خوايم توي صفحه خانواده و سلامت كه جز به سلامت فكر نمي كنه، مطلب بزنيم.
- شما ضبط هم با خودتون ندارين؟
" دلم مي خواد به نمايندگي از طرف بقيه سرمو بكوبم به ديوار تا شايد مخ همه بياد سرجاش. اصلا نمي دونم توي اين بيمارستان چه خبره كه همه از ضبط و دوربين و اين چيزها اين قدر وحشت دارن. كاغذهاي سفيدمو با خودكاري كه فقط يه ذره جوهر ته اش مونده و نوكش هم شكسته و دائم مغزش مي ياد بيرون نشون مي دم و مي گم: به خاك پدربزرگ خدابيامرزم قسم كه «رستمه و همين يه دست اسلحه» بياين مارو تفتيش كنين، ما هيچي نداريم. اگه همين خودكار بي رنگ و رو هم كه آخرين لحظه هاي عمرش رو سپري مي كنه و به حالت اغما رفته نمي تونين براي ما ببينين، پيش كش! بذاريم روي ميزتون و بريم توي بخش. آخه ما خبرنگاراي حرفه اي اين قدر به حافظه مون اعتماد داريم كه كاغذ و قلم مي خواهيم چي كار! آقا يه صحنه مثل « كزت » توي فيلم بينوايان شديم و دلشون برامون سوخت. فكر كرديم الان راهمون مي دن. بريم بالاخره از فقر عاطفه دربيايم كه تازه خان هفتم شروع شد. راهنمايي مون كردن خدمت آقاي رئيس بيمارستان شما فكر مي كنيدآدم پشت دراتاق يه رئيس بيمارستان چي مي شنوه! آفرين! خوشم مي يابد خواننده هاي باهوشي هم داريم. درست حدس زدين! جمله تكراري هميشگي. «آقاي دكتر جلسه دارن...» البته ناگفته نمونه كه جلسه «اپن در» بود يعني در اتاق باز بود، بعد از كلي خواهش يكي از خانوم منشي ها مي ره داخل و آقاي دكتررو صدا مي زنه. آقاي دكتر عينكش رو روي چشمش جابه جا مي كنه و مي گه:« يك كلام شما بايد از روابط عمومي دانشگاه مجوز بيارين.» اي بابا! آقاي دكتر ما كاري نمي خواهيم بكنيم. به خدا فقط مي خواهيم از مريض هاتون عيادت كنيم. مي خواهيم باهاشون يه گپ دوستانه بزنيم. مي خواهيم حالشون رو بپرسيم. باور كنيد نيومديم حال شما رو بگيريم. اصلا به ما چه كه شما توي اين بيمارستان خاص و مهم چه دارين و چه ندارين؟ به چهره عكاسمون كه نگاه مي كنم كلافگي از چهره اش مي باره. ولي من خوشحالم چون هميشه آخرين قسمت يك گزارش شنيدن صحبت ها و توجيهات رئيس مربوطه هست كه ما هم شنيديم. از بيمارستان مي يايم بيرون عكاس مأيوسانه داره خداحافظي مي كنه كه بره. يهو يادم مي ياد كه اي دل غافل! ما ٣ نفر بوديم نه ٢نفر. پس كو «زبل خان»؟ يعني چي؟ يعني گم شده؟ يعني گروگان گرفتنش؟ نكنه به جاي مريض گرفتنش و دارن شيمي درماني اش مي كنن. حالا جواب باباشو چي بدم؟ با چه رويي برگردم روزنامه؟ واي خداي من...تصميم مي گيرم برم بگم اون رو هم يك بار پشت بلندگو صدا كنن تا هم مشهور بشه هم پيدا و هم اين كه از حسادت اين كه منو صدا كردن از غصه دق نكنه، كه يك دفعه مي بينم «زبل خان» سرخوش و سرسركنان به جاي پله از روي نرده سر مي خوره و دستش رو هم به نشانه پيروزي بالا مي بره و داد مي زنه: من پيروز شدم، تا تو همه مسئولان رو سرگرم كرده بودي با همه مريض ها صحبت كردم و يك گزارش دبش گرفتم. مي پرسم چطوري؟ حقا كه «زبل خاني»! دمش گرم اون كسي كه اين اسم رو براي تو گذاشت. فقط يه جمله جواب مي ده: «زهي خيال باطل! فكر كردن ما روز پنج شنبه تعطيلي مون رو مي ذاريم مي يايم گزارش تا دست خالي برگرديم!»
شنبه 13 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: خراسان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 185]