محبوبترینها
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
خرید بلیط چارتر هواپیمایی ماهان _ ماهان گشت
سیگنال در ترید چیست؟ بررسی انواع سیگنال در ترید
بهترین هدیه تولد برای متولدین زمستان: هدیههای کاربردی برای روزهای سرد
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1831377048
گفتوگوى مجله سالن باهاروكى موراكامياز نخبه گرايى خوشم نمىآيد
واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: گفتوگوى مجله سالن باهاروكى موراكامياز نخبه گرايى خوشم نمىآيد
لورا ميلر/ مترجم: فرشيد عطايي- قهرمانان رمانهاى خيره كننده و عادت آور و نسبتا عجيبهاروكى موراكامىبه هيچ وجه با قالبواره ژاپنىهاى محافظه كار و خوره كار جور در نمىآيند. قهرمانهاى او انسانهايى درونگرا، رويايى و باهوش هستند و عاشق فرهنگ (متعالى و عامه پسند) و تمايل دارند با انسان هاى مرموز و توطئههاى عجيب و غريب ارتباط پيدا كنند. «تورو اوكادا» راوى رمان «گاهشمار پرنده كوكي»، قسمت اعظم رمان را در نوعى بيكارى توام با رفاه و تجمل مىگذراند؛ آشپزى مىكند، مطالعه مىكند، شنا مىكند و منتظر مىماند كه يك سرى شخصيتهاى عجيب و غريب ناگهان پيدا شوند و داستانهاى تراژيك خود را براى او تعريف كنند. از آنجايى كه موراكامىهمذاتپندارى خود با شخصيتهاى داستانىاش را پنهان نمىكند هيچ جاى تعجب ندارد دانستن اينكه او مدتها در وطن خود حتى در ميان ديگر نويسندگان احساس غربت مىكرده است. نكته جالبتر اين است كه اين رمان نويس تازگى ها با ژاپن و هموطنان خود آشتى كرده واين منجر شد به مصاحبه او با قربانيان حمله گاز سمى فرقه «آئوم» به يك متروى توكيو در مارس 1995. موراكامى مىگويد: اين بازنگرى در طول چهار سال اقامتش در پرينستن و به هنگام نوشتن رمان «گاهشمار پرنده كوكي» آغاز شد. اقامت موراكامى در آمريكا علاوه بر اينكه باعث شد تسلط تحسين برانگيزى بر زبان انگليسى پيدا كند تاثير عاطفى اى بر او داشت كه او تا امروز حتى بعد از گذشت چند سال از بازگشتش به ژاپن بيان آن را دشوار مىيابد. من همراه با «دان جورج»، سردبير مجله «واندرلاست» كه در يك لحظه مهم پا پيش گذاشت و نقش مترجم را ايفا كرد، موراكامى را به هنگام تور كوتاه مدت تبليغ براى كتابش «گاهشمار پرنده كوكي» در «وست كاست» ملاقات كردم. پاسخهاى آهسته و بادقت موراكامى به پرسشهاى ما بيشتر نشانه يك صداقت كاملا ناخودآگاهانه بود – او خيلى كم مصاحبه مىكند – تا هرگونه ناتوانى زباني.
هاروكى موراكامى(متولد 1949) از معروفترين نويسندگان امروز ادبيات ژاپن و جهان است. او كه در شهر بندرى و بينالمللى «كيوتو» به دنيا آمده بود زندگى در محيطى چند مليتى را تجربه كرد و عميقا تحت تاثير فرهنگهاى گوناگون قرار گرفت. او در مورد نويسنده شدن خود مىگويد: «روزى در سال 1974 روى چمن دراز كشيده بودم و سرگرم تماشاى مسابقه بيسبال بودم كه ناگهان تصميم گرفتم به نويسندگى بپردازم. رماننويسى را در 29 سالگى شروع كردم. تا پيش از آن آثار نويسندگان ژاپنى را با علاقهاى واقعى نخوانده بودم. بنابراين شروع كردم به نوشتن به سبك خودم. از همان اول سبك من سبك خودم بود و نه هيچ كس ديگر.» موراكامىدرباره رابطهاش با ادبيات ژاپن مىگويد: «در سالهاى 1960 كه نوجوان بودم رمانهاى ژاپنى را نمىپسنديدم. بنابراين تصميم گرفتم كه آدمها را نخوانم. من به عمد مىخواستم خودم را از ادبيات ژاپنى دور نگه دارم.»
اولين رمانى كه موراكامى نوشت «آواز باد را بشنو» نام داشت كه يك جايزه معتبر ادبى ژاپن را برايش به ارمغان آورد. (البته موراكامى پيش از اين رمان يك رمان ديگر به نام «پين بال» نوشته بود ولى او رمان مزبور را جزو آثار ضعيف خود مىداند و چندان يادى از آن نمىكند). با انتشار چهارمين و معروفترين رمانش «چوب نروژي» بود كه با فروش حيرتانگيز بيش از 4 ميليون نسخه به اوج شهرت و محبوبيت رسيد. موراكامىبه دليل استقبال خارق العاده خوانندگان ژاپنى از اين رمان از ژاپن گريخت و به يونان رفت. او به همراه همسرش چند سالى را در يونان ماند و در آنجا رمان «Sputnik Sweetheart» را نوشت.
طيف خوانندگان موراكامىرا تمامىگروههاى سنى از نوجوان 16 ساله گرفته تا ميانسال60-50 ساله را در بر مىگيرد. موراكامىكه اينك 56 سال دارد خود را هنوز يك كودك مىداند: «هنوز از خودم مىپرسم من كى هستم؟ چه كار بايد بكنم؟ 56 سال سنام است ولى هنوز بعضى وقتها احساس مىكنم پسركى بيش نيستم و احساس گمگشتگى مىكنم.»
او برخلاف اكثر نويسندگان كه تحرك چندانى ندارند و حتى به سلامت بدنى خود اهميتى نمىدهند ورزش را بسيار مهم مىداند. هر روز مىدود، شنا مىكند و حتى در مسابقات ماراتن شركت مىكند. ساعت 9 شب مىخوابد و 4 صبح از خواب بر مىخيزد: «براى اينكه نويسنده خوبى باشى بايد از قدرت و سلامت بدنى خوبى هم برخوردار باشي.»
داستانهاى كوتاه او به طور مداوم در نشريات معتبرى نظير نيويوركر، گرانتا، هارپرز و پلوشرز به چاپ مىرسد.
موراكامىمترجم نيز هست. او بيش از سى اثر ادبى را از انگليسى به ژاپنى ترجمه كرده. آثار نويسندگانى نظير: ريموند كارور، ريموند چندلر، تيم اوبراين، اف. اسكات فيتزجرالد، ترومن كاپوته و گريس پيلي. آثار خود موراكامىنيز (كه بيش از سى عنوان كتاب داستانى و غيرداستانى را در بر مىگيرد) به 16 زبان دنيا ترجمه شده است.
موراكامى را با نويسندگان زيادى (نظير كافكا، كارور، دليلو، پينچون، چندلر، سالينجر، استر و بورخس) مقايسه كرده اند ولى حقيقت اين است كه او نويسنده اى اصيل است با صدايى منحصر به فرد. هاروكى موراكامى فقط هاروكى موراكامىاست با نثر و سبك مسحوركننده و جادويى بىنظيرش. طرفداران بيشمار او مصرانه اعتقاد دارند كه او روزى جايزه نوبل ادبيات را از آن خود خواهد كرد.
ايده نگارش رمان «گاهشمار پرنده كوكي» از كجا به ذهنت رسيد؟
هنگامىكه شروع به نوشتن كردم ايده توى ذهنم خيلى كوچك بود؛ فقط يك تصوير بود و در حقيقت اصلا ايده نبود. يك مرد 30 ساله در آشپزخانه دارد ماكارونى طبخ مىكند و تلفن زنگ مىزند. به همين سادگي. اما حسى به من مىگفت كه آنجا اتفاقى در حال رخ دادن است.
آيا تو خودت هم از حوادث داستان متعجب مىشوي، طورى كه انگار دارى داستان فرد ديگرى را مىخوانى يا اينكه نه، خودت مىدانى داستان بعد از يك مرحله مشخص چگونه ادامه پيدا مىكند؟
نه، اصلا اينگونه نيست. من از نوشتن لذت مىبرم. وقتى به قسمت خاصى از داستان مىرسم نمىدانم چه اتفاقى قرار است بيفتد و اين براى من مثل حالت بچهاى است كه در حال خواندن داستان باشد. خيلى هيجانانگيز است كه ندانى اتفاق بعدى در داستان چه خواهد بود. من وقتى دارم داستان مىنويسم چنين حالتى دارم. جالب است.
تو در اين كتاب به موضوعاتى مىپردازى كه برايت تازگى دارند. شخصيتى در داستان هست كه تجارب واقعى وحشتناكى را از جنگ جهانى دوم توصيف مىكند. چرا تصميم گرفتى درباره اين موضوع كنكاش كني؟
سعى داشتم درباره جنگ بنويسم اما برايم آسان نبود. هر نويسندهاى براى خود تكنيكى دارد؛ يعنى «توانايي» يا «ناتواني» او در توصيف چيزى مثل جنگ يا تاريخ. من در مورد چنين موضوعاتى به خوبى نمىتوانم بنويسم اما سعى خودم را مىكنم چون احساس مىكنم نوشتن در مورد چنين موضوعاتى ضرورى است. من كشوهايى در ذهنم دارم، يك عالمه كشو. درون اين كشوها صدها ماده خام دارم. خاطرات و تصاوير مورد نيازم را از توى اين كشوها برمىدارم. جنگ براى من كشويى بزرگ است، يك كشوى خيلى بزرگ. هميشه احساس مىكردم كه بالاخره روزى اين كشو را باز خواهم كرد، چيزى از آن بيرون خواهم آورد و در موردش خواهم نوشت. نمىدانم چرا. شايد به خاطر اينكه اين داستان پدرم است. پدرم به نسلى تعلق دارد كه در جنگ سالهاى 1940 شركت داشت. بچه كه بودم پدرم داستانهايى برايم تعريف مىكرد؛ البته تعداد اين داستانها زياد نبود اما براى من خيلى معنى دار بودند. مىخواستم بدانم بعد برايشان چه اتفاقى افتاد، منظورم نسل پدرم است. مثل نوعى ارث است، خاطره آن را مىگويم. اما چيزهايى كه در اين كتاب نوشتهام برساخته ذهن خودم است؛ تمامش از اول تا آخر تخيلى است.
آيا براى نوشتن اين كتاب خيلى تحقيق كردي؟
البته تحقيق كردم، اما نه خيلي. موقع نوشتن اين كتاب من در پرينستن بودم؛ در آنجا يك كتابخانه بزرگ هست. من آن روزها براى انجام هر كارى به اندازه كافى وقت آزاد داشتم. بنابراين هر روز به كتابخانه مىرفتم و كتابهايى را مىخواندم بيشتر هم كتابهاى تاريخي. در آن كتابخانه كتابهاى خوبى درباره حوادث مرز مغولستان و منچورى هست. بيشتر اطلاعاتى كه در آنجا كسب كردم برايم تازگى داشتند. من از خواندن آن همه حماقت و بىرحمى و خونريزى حيرت مىكردم. بعد از آنكه نگارش كتاب را به پايان رساندم به مغولستان رفتم كه خب اين هم كار عجيبى است چون اكثر نويسندگان قبل از نوشتن كتاب براى تحقيق به جايى مىروند اما من برعكس عمل كردم. تخيل مهمترين دارايى من است، بنابراين قبل از نگارش كتاب به آنجا نرفتم تا تخيلم ضايع نشود.
اين كتاب نسبت به كتابهاى قبلىات «ژاپنىتر» به نظر مىرسد. از ديد خوانندگان غربى شخصيتهاى بعضى از ساير كتابهاى تو غربى به نظر مىرسند.
واقعا؟
بله. شايد به خاطر اينكه شخصيتهاى داستانى تو به فرهنگ غرب خيلى علاقهمندند. آدم وقتى كتابهاى تو را مىخواند احساس نمىكند كه اتفاقات آن در ژاپن رخ مىدهد؛ اما اين البته احساس خواننده غربى است. اين كتاب يقينا بر ژاپن متمركز است. چرا تصميم به انجام اين كار گرفتي؟
خب، دليلش اين است كه من آن موقع در آمريكا زندگى مىكردم! من از سال 1991 تا 1995 در آمريكا زندگى مىكردم و در همين موقع هم بود كه داشتم اين كتاب را مىنوشتم. به همين دليل به كشور و مردم كشورم نگاه خاصى داشتم. من وقتى در ژاپن كتاب مىنوشتم مىخواستم فرار كنم. وقتى از كشور خودم خارج شدم از خودم مىپرسيدم: من چه هويتى دارم؟ من به عنوان نويسنده چه هويتى دارم؟ من به زبان ژاپنى كتاب مىنويسم و اين يعنى كه من نويسنده ژاپنى هستم، اما هويتم چيست؟ وقتى در آمريكا بودم هميشه به اين موضوع فكر مىكردم.
به نظرم اين يكى از دلايلى بود كه من كتابى درباره «جنگ» نوشتم. ما ژاپنىها از يك جهاتى خودمان را گم كرده بوديم. ما بعد از جنگ به شدت كار كرديم. داشتيم ثروتمند مىشديم. به يك مرحله خاص رسيديم. اما بعد از رسيدن به آن مرحله از خودمان پرسيديم: به كجا داريم مىرويم؟ چه كار داريم مىكنيم؟ و اين يعنى حس خسران. البته اين را هم بايد بگويم كه من به دنبال يافتن دليلى براى نوشتن هم هستم. توضيح دادنش آسان نيست، برايم خيلى مشكل است.
وقتى از ژاپن دور بودى ژاپن برايت چگونه به نظر مىرسيد؟
[بعد از مكثى طولاني] گفتنش خيلى دشوار است.
مىخواهى به ژاپنى بگويي؟
[به زبان ژاپني] حتى به ژاپنى هم توضيح دادنش خيلى مشكل است.
[دان جورج، سردبير مجله واندرلاست، به زبان ژاپني:] آيا مىخواهى بگويى كه وقتى از دور و از يك كشور ديگر به كشور خودت نگاه مىكنى معناى ژاپنى بودن و اينكه ژاپنى بودن يعنى چه برايت پررنگتر مىشود و ذهنت را بيشتر به خودش مشغول مىكند؛ اينكه آدم وقتى در ژاپن هست و در ژاپن زندگى مىكند به چنين مسائلى فكر نمىكند اما بعد وقتى خود را ناگهان در يك كشور بيگانه مىيابد ژاپنى بودن برايش معناى ديگرى پيدا مىكند.
بله، اين بخشى از مسئله است، اما. . . مسئله واقعا آنقدر بزرگ است كه صحبت كردن در موردش و بيان كردنش برايم دشوار است. مىشود برويم سر يك موضوع ديگر؟
حتما. قهرمانهاى داستانى تو با ويژگى ژاپنىهاى سختكوش جور در نمىآيند؛ اين سختكوشى بنا به گفته خودت بعد از جنگ بسيار شديد بود. از نظر تو نكته جالب در مورد شخصيتهايى مانند «تورو» در رمان «گاهشمار پرنده كوكي» كه بيكار است و خيلى در خانه مىماند چيست؟
من از وقتى فارغالتحصيل شدم روى پاى خودم ايستادم و كاملا مستقل بودم. به هيچ شركت يا سازمانى هم وابستگى نداشتم. زندگى به اين شيوه در ژاپن آسان است. در اينجا از روى اينكه به چه شركت يا سازمانى تعلق دارى در موردت قضاوت مىكنند و اين براى ژاپنىها خيلى اهميت دارد. از اين نظر من در تمام مدت يك غريبه بودهام. تا حدودى سخت بود ولى من اين شيوه زندگى را دوست دارم. اين روزها جوانان دنبال چنين شيوه زندگىاى هستند. آنها به هيچ شركتى اطمينان نمىكنند. 10 سال پيش «ميتسوبيشي» يا شركتهاى ديگر خيلى محكم و استوار و تزلزلناپذير بودند اما حالا ديگر اينگونه نيستند. مخصوصا در حال حاضر. جوانان اين روزها به هيچ چيز اطمينان ندارند. مىخواهند آزاد باشند؛ آنها جامعه كنونى و گردانندگان آن را نمىپذيرند. بنابراين اين جوانان هم اگر فارغالتحصيل شوند و براى كار عضو هيچ شركتى نشوند مجبورند غريبه بودن را انتخاب كنند. اين افراد اين روزها در جامعه ما دارند به گروه بزرگى تبديل مىشوند. مىتوانم احساساتشان را خيلى خوب درك كنم. آنها در دهه بيست يا سى عمرشان هستند و من با آنها فاصله سنى زيادى دارم اما من يك سايت در اينترنت دارم و با هم مكاتبه مىكنيم. آنها برايم كلى ئي-ميل مىفرستند و از كتابهايم تعريف مىكنند. خيلى عجيب است؛ تفاوت بين نسل من و نسل آنها خيلى زياد است ولى خيلى عادى همديگر را درك مىكنيم. همين كه مىتوانيم خيلى عادى با هم ارتباط برقرار كنيم برايم خيلى جالب است. من احساس مىكنم كه جامعهمان در حال تغيير است. ما داريم درباره قهرمانهاى كتابهايم صحبت مىكنيم. شايد خوانندگان من با اين قهرمانها همدلى يا همدردى مىكنند. اعتقاد من اين است. داستانهاى من شايد براى خوانندگانم نوعى حس آزادى يا رهايى ايجاد مىكند.
قهرمانهاى تو تا حدودى مثل نويسندهها زندگى مىكنند چون كار مستقلى از خودشان دارند. آيا نويسنده بودن در ژاپن سخت است؟
سخت نيست. من استثنا هستم. حتى نويسندگان در ژاپن براى خودشان كانون راه انداختهاند ولى من عضوش نيستم. اين يكى از دلايل فرار مداوم من از ژاپن است. اين حق من است. من مىتوانم به هر كجا كه بخواهم بروم. در ژاپن نويسندگان يك جامعه ادبى راه انداختهاند، يك حلقه ادبي، يك كانون. به گمان من 90 درصد نويسندگان ژاپن در توكيو زندگى مىكنند. خب، طبيعى است كه جامعهاى را تشكيل بدهند. به دنبال اين قضيه عرفهايى هم به وجود آمده و اين به گمان من مضحك است. اگر آدم نويسنده باشد آزاد است كه هر كارى بكند، به هر جايى برود و اين از نظر من مهمترين مسئله است. و خب طبيعتا اكثر آنها از من خوششان نمىآيد. من از نخبهگرايى خوشم نمىآيد. وقتى هم از ژاپن مىروم كسى دلش برايم تنگ نمىشود.
آيا آنها با نوشتههاى تو مشكل دارند؟
من عاشق فرهنگ عامهپسند هستم. به همين دليل هم بود كه گفتم از نخبهگرايى خوشم نمىآيد. من فيلمهاى ترسناك را دوست دارم، استيون كينگ، ريموند چندلر، داستانهاى كارآگاهي. البته در مورد چنين موضوعاتى نمىنويسم. مسئله مورد نظر من اين است كه از ساختار چنين چيزهايى استفاده كنم و نه محتوايشان. دوست دارم محتواى مورد نظرم را در چنين ساختارى قرار بدهم. اين شيوه من است. سبك من است. بنابراين هر دو اين جور نويسندهها از من خوششان نمىآيد، نويسندگان داستانهاى جدى نيز از من خوششان نمىآيد. من يك جورهايى در مابين قرار گرفتهام و دارم كار نويى ارائه مىكنم. به اين دليل نمىتوانستم جايگاه خود را تا سالها در ژاپن بيابم. اما اكنون حس مىكنم كه تغييرات شگرفى دارد رخ مىدهد. قلمروى من دارد گستردهتر مىشود. در اين پانزده سال خوانندگان وفادارى داشتهام. آنها كتابهاى من را مىخرند و طرفدار من هستند. نويسندهها و منتقدان طرفدار من نيستند.
من وقتى قلمروام گستردهتر مىشود به عنوان نويسنده ژاپنى حس مسئوليتم نيز بيشتر و بيشتر مىشود. اين چيزى است كه اكنون دارد براى من رخ مىدهد و به اين دليل است كه دو سال پيش به ژاپن برگشتم. سال گذشته كتابى نوشتم درباره حمله با گاز سارين به مترو توكيو در ماه مارس 1995. من با 63 نفر از قربانيانى كه آن روز در قطار بودند مصاحبه كردم. من اين كار را كردم چون مىخواستم با مردم عادى و معمولى ژاپن صحبت كنم. يك روز غيرتعطيل بود، صبح دوشنبه روزي، ساعت 8:30 دقيقا همين حدود. داشتند طبق روال هر روز به توكيو مىرفتند. قطار مترو كيپ كيپ بود، مىدانيد كه ساعت شلوغى است و آدم تكان نمىتواند بخورد، آدم اينطورى مىشود [شانههاى خود را به طرف هم جمع مىكند]. آنها آدمهاى بسيار سخت كوشى هستند، اين ژاپنىهاى معمولي، و بدون هيچ دليلى با گاز سمى مورد حمله قرار گرفتند. مسخره بود. فقط به دنبال اين بودم كه بفهمم برايشان چه اتفاقى افتاد و اينكه اين آدمها كى هستند. بنابراين يكى يكى با آنها مصاحبه كردم. يك سال طول كشيد، ولى وقتى در جريان مصاحبهها فهميدم آن آدمها چه كسانى هستند متاثر شدم.
من از آن آدمهاى شركت رو بدم مىآمد، از آن حقوق بگيرها و تجار. ولى بعد از انجام دادن آن مصاحبه دلم برايشان سوخت. حقيقتش من نمىدانم آنها چرا به شدت كار مىكنند. بعضى از آنها ساعت 5:30 دقيقه صبح از خواب بيدار مىشوند تا به مركز توكيو بروند. با مترو بيش از دو ساعت طول مىكشد، همهشان اينطورى چپيدهاند توى هم [خودش را جمع مىكند] نمىتوانى حتى كتابى بخواني. اما 30 يا 40 سال است كه اين كار را انجام مىدهند و اين براى من حيرتانگيز است. ساعت 10 شب به خانه برمىگردند و در آن موقع بچههايشان خوابند، آنها فقط يكشنبهها مىتوانند بچههايشان را ببيند. اين وحشتناك است ولى گله نمىكنند. از آنها پرسيدم چرا از بابت اين وضعيت گله نمىكنيد جواب دادند بىفايده است. اين كارى است كه تمام مردم دارند انجام مىدهند، بنابراين دليلى براى گله كردن وجود ندارد.
آيا آنها به شيوه زندگى تو حسودى مىكنند؟
نه، حسودى نمىكنند. آنها به اين نوع زندگى عادت دارند. سالهاى سال است كه اينگونه زندگى مىكنند. راه ديگرى ندارند. البته بين آدمهاى فرقهاى و آدمهاى معمولى يك شباهت هست. وقتى مصاحبهها را بررسى مىكردم. گفتنش دشوار است. به عبارت ديگر، من عاشق آن مردم هستم. به داستانهاى كودكيشان گوش مىدادم. مىپرسيدم در كودكى چطور آدمى بوديد؟ در دبيرستان چطور؟ وقتى ازدواج كرديد چطور آدمى بوديد؟ با چطور دخترى ازدواج كرديد؟ زندگيشان پر از داستان است. هر كدام از اين مردم براى خودشان داستانهاى جالبى داشتند و اين براى من خيلى هيجانانگيز بود. حالا وقتى سوار مترو مىشوم و چنين آدمهايى را مىبينم البته نمىشناسمشان ولى حالا با آنها خيلى راحتترم. مىتوانم ببينم كه اين آدمها براى خودشان داستان دارند. آن مصاحبهها براى من سودمند بودند. به گمانم دارم تغيير مىكنم.
واكنش نسبت به آن كتاب چگونه بود؟
از خوانندگان نامههاى زيادى دريافت كردم. خيلى تحت تاثير قرار گرفته بودند. بعضىها هم دلگرم شده بودند. براى يك كتاب جنايى غيرداستانى واكنش عجيبى بود. خوانندگان گفتند كه دلگرم شده اند. مردم به شدت و با صداقت بسيار دارند كار مىكنند و اين كتاب برايشان تكاندهنده بود و اين مطابق با ديدگاههاى قبلى ما نبود؛ اينكه به شدت كار كردن چيز خوبى است.
آيا با اعضاى فرقه آئوم هم مصاحبه كردي؟
در حال حاضر مشغول اين كار هستم. خيلى برايشان متاسفم. آنها جوان اند، اكثرا در دهه بيست سالگى شان. آنها خيلى جدىاند و خيلى آرمانگرا. آنها در مورد جهان و نظام ارزشها خيلى جدى فكر مىكنند. من در سال 1949 متولد شدم و در سالهاى 1960 كه دوره فعاليتهاى انقلابى و ضد سنت بود دانشجو بودم. ما هم آرمانگرا بوديم، نسل خودمان را مىگويم. اما حالا ديگر اثرى از آن آرمانگرايى نيست و «اقتصاد حبابي» از راه رسيد. آن جوانها هم تا حدودى مثل دوره جوانى ما هستند، آرمانگرا و نمىتوانند خود را جزوى از نظام ارزشها بدانند. هيچ كس آنها را قبول ندارد و به همين دليل هم رفتند سراغ آن فرقه. در مصاحبههايشان مىگفتند كه پول برايشان هيچ مفهومىندارد و اينكه به دنبال چيز با ارزش ترى هستند، يك چيز معنوي. كه خب اين فكر بدى نيست، اشتباه هم نيست. ولى هيچ كس نمىتواند به آنها چيزى پيشنهاد كند به جز خود اعضاى فرقه آئوم. آنها نظامىبراى بازبينى ندارند تا بتوانند قضاوت كنند چه چيز درست است و چه چيز نادرست. ما اين نظام قضاوت را به آنها ندادهايم. به گمانم ما نويسندهها در اين مورد مسئوليم. اگر من به شما داستان درستى بدهم آن داستان به شما يك نظام قضاوت ارائه خواهد كرد و به شما خواهد گفت كه چه چيز درست است و چه چيز نادرست. به نظر من خواندن يك داستان مثل پوشيدن كفش يك نفر ديگر است. در دنيا يك عالمه كفش هست و وقتى آدم پاى خود را درون آنها مىكند از ديد ديگران به دنيا نگاه مىكند. آدم از طريق خواندن داستانهاى خوب و جدى چيزهايى در مورد جهان مىآموزد. اما به اعضاى آن فرقه كسى داستان خوب نداد. وقتى «آساهارا» - گوروى فرقه آئوم – داستان خود را به آنها داد آنها به شدت تحت تاثير قدرت داستان او قرار گرفتند. آساهارا داراى قدرتى است كه البته نتيجه شيطانى داشت، اما مسئله مهم اين است كه او به آنها داستانى قوى و محكم داد و من از اين بابت متاسفم. نكته مورد نظر من اين است كه «ما» مىبايست داستان خوب را به آنها مىداديم.
در رمان «گاهشمار پرنده كوكي»، «نوبورو» برادر زن تورو شخصيت خيلى جالبى دارد؛ مثل يك كارشناس رسانههاى گروهى كه به تلويزيون مىرود تا درباره سياست و اقتصاد صحبت كند، اما او به هيچ چيز اعتقادى ندارد؛ فقط هر چه را كه به نفعش باشد مىگويد. چه منبع الهامى باعث به وجود آمدن او شد؟
تلويزيون [مىخندد]. البته من به طور كلى تلويزيون تماشا نمىكنم ولى اگر فقط يك روز از صبح تا شب تلويزيون تماشا كنى مىتوانى چنين شخصيتى را به وجود بياوري. او مىتواند حرف بزند، ولى خيلى سطحى و كم عمق است. در درون خود هيچ چيز ندارد. در ژاپن كلى از اين آدمها هست، در ايالات متحده هم همينطور. خيلى از ملى گرايان مثل نوبورو آدمهايى سطحى و توخالى اند. احساس مىكنم وجود چنين افرادى تا حدودى خطرآفرين است. البته مىتوانيم به آنها بخنديم، اما در واقع وجود آنها خطر آفرين است.
آيا نگران فاشيسم يا چيزى مثل آن هستيد؟
فاشيسم كلمه مناسبى نيست، بايد گفت ملىگرايى و تجديدنظرطلبي. آنها مىگويند چيزى به اسم قتل عام «نان لينگ» در كار نيست و مسئله اى به نام «زنان آسايش» وجود ندارد [منظور از زنان آسايش زنان چينى و كرهاى است كه به زور توسط ارتش ژاپن به بردگى واداشته مىشدند]. آنها دارند تاريخ را از نو مىسازند و اين خيلى خطرناك است. چند سال پيش رفتم به منچورى و از روستايى ديدن كردم. اهالى آن روستا به من گفتند سربازهاى ژاپنى پنجاه شصت نفر از ساكنان اينجا را قتل عام كردند. گورهاى دسته جمعى را نشانم دادند؛ هنوز هم هست. واقعا شوك آور است و هيچ كس نمىتواند اين واقعيت را انكار كند اما اين كارى است كه آنها دارند انجام مىدهند. ما مىتوانيم رو به جلو حركت كنيم ولى بايد گذشته را به ياد داشته باشيم؛ اين فرق مىكند.
تو مىگويى كه تخيل در كارهايت خيلى مهم است. بعضى وقتها رمانهايت خيلى واقعگرايانه (رئاليستي) مىشوند و بعضى وقتها خيلي. . . متافيزيكي.
من داستانهاى عجيب و غريب مىنويسم. نمىدانم چرا اينقدر دوست دارم نوشتههايم عجيب و غريب باشند. من خودم آدم خيلى واقعگرايى هستم. به هيچ چيز «عصر نو»يى اعتماد ندارم؛ يا تجسد و روياها و تاروت و طالع بيني. اصلا به اين جور چيزها اعتماد ندارم. ساعت 6 صبح از خواب بيدار مىشوم و 10 شب مىخوابم. هر روز آهسته مىدوم و شنا مىكنم و غذاهاى سالم مىخورم. اما وقتى مىنويسم عجيب و غريب مىنويسم و اين خيلى عجيب است. هر چه بيشتر جدى مىشوم عجيب و غريبتر مىنويسم. وقتى مىخواهم درباره واقعيت جامعه و جهان بنويسم نوشتهام عجيب و غريب مىشود. خيلىها از من مىپرسند چرا و من جوابى ندارم كه بدهم. اما وقتى داشتم با آن 63 نفر مصاحبه مىكردم پى به اين قضيه بردم؛ آنها آدمهاى خيلى بى غل و غشى بودند، خيلى ساده و خيلى معمولى بودند. اما داستانهايشان بعضى وقتها خيلى عجيب و غريب بود و اين برايم جالب بود.
آيا خودت هم هيچ وقت مثل تورو قهرمان رمانت، ته يك چاه خشك نشستهاي؟
نه، ولى چاه هميشه برايم جذاب بوده، خيلى زياد. هر بار كه چاهى را مىبينم مىروم كنار آن مىايستم و تويش را نگاه مىكنم.
آيا احتمال مىدهى روزى ته يك چاه بيفتي؟
نه، نه.
مىترسي؟
آره، مىترسم. من نوشتههاى كسانى را خواندهام كه به ته چاه افتاده بودند. يك داستان از ريموند كارور خوانده بودم درباره پسرى كه توى چاهى افتاده بود و يك روز كامل را ته آن چاه گذرانده بود. داستان خوبى بود.
او نويسنده بسيار واقعگرايى بود.
آره، خيلى واقعگرا. اما ناخودآگاه براى من نويسنده خيلى مهم است. من آثار «يونگ» را زياد نمىخوانم ولى بين نوشتههاى من و نوشتههاى او شباهتهايى وجود دارد. «ناخودآگاه» براى من سرزمينى ناشناخته است. نمىخواهم آن را تحليل كنم ولى يونگ و روانپزشكها هميشه مشغول تحليل روياها و ميزان اهميت هر چيزى هستند. من نمىخواهم چنين كارى بكنم. ناخودآگاه براى من فقط ناخودآگاه است. شايد اين ديدگاه تا حدى عجيب باشد ولى احساس مىكنم مىتوانم با اين ديدگاه عجيب به آنچه مورد نظرم است برسم. گاهى كنترل كردن آن بسيار با خطر همراه است. صحنه مربوط به آن هتل مرموز را يادت هست؟ من داستان «ارفئوس» را دوست دارم، نازل شدنش؛ اين داستان بر اساس همين قضيه نوشته شده؛ «دنياى مرگ»؛ آدم خطر مىكند و واردش مىشود. به گمان خودم من يك نويسندهام و مىتوانم اين كار را انجام بدهم. يعنى دارم خطر مىكنم. مطمئن هستم كه مىتوانم از پسش بربيايم. اما وقت مىبرد. وقتى نوشتن كتاب را شروع كردم هر روز مىنوشتم و مىنوشتم با فرا رسيدن تاريكى آماده بودم كه واردش بشوم. پيشتر از اين البته وقت مىگرفت؛ رسيدن به آن مرحله را مىگويم. آدم نمىتواند امروز شروع به نوشتن كند و فردا وارد چنين دنيايى شود؛ بايد هر روز تحمل كنى و زحمت بكشي. بايد توانايى تمركز را داشته باشي. به نظرم اين مهم ترين بخش كار نويسنده است. براى اين منظور من هر روز تمرين مىكردم. قدرت بدنى خيلى ضرورى است. بسيارى از نويسندگان به قدرت بدنى اهميتى نمىدهند [مىخندد] خيلى مىنوشند و خيلى سيگار مىكشند. من البته از آنها انتقاد نمىكنم ولى براى من قدرت بدنى خيلى مهم است. مردم باور نمىكنند كه من نويسنده هستم چون هر روز مىدوم و شنا مىكنم. با تعجب مىپرسند: «او نويسنده است؟!»
آيا وقتى درباره اين جور چيزهاى تيره و تار مىنويسى خودت هم دچار ترس مىشوي؟
نه، اصلا.
حتى در آن لحظهاى كه آن موجود شيطانى از در اتاق هتل وارد مىشود تا «تورو» را بگيرد، يا وقتى كه آن سرباز زنده زنده پوستش را مىكنند؟ آيا از نوشتن چنين صحنههايى ناراحت نمىشوي؟
از اين نظر آره دچار ترس مىشوم. وقتى آن صحنه را مىنوشتم خودم هم آنجا بودم. آن مكان را مىشناختم. مىتوانم آن تاريكى را حس كنم. مىتوانم آن بوهاى عجيب را استشمام كنم. اگر نتوانى اين كارها را بكنى نويسنده نيستي. اگر نويسنده باشى مىتوانى آن را زير پوستت حس كني. وقتى داشتم آن صحنههاى مربوط به كندن پوست سرباز را مىنوشتم خيلى برايم. . . خيلى وحشتناك بود، و من هم خيلى ترسيده بودم. حقيقتش نمىخواستم آن صحنهها را بنويسم ولى نوشتم. از نوشتن چنين صحنهاى راضى نبودم اما وجود چنين صحنهاى در آن داستان ضرورى بود. آدم نمىتواند از آن پرهيز كند. جزو مسئوليت آدم است.
به نظر مىرسد وقتى از نوشتن چيزى مىترسى تصميم مىگيرى پيگيرش بشوي.
نمىشود از آن فرار كرد. يك ضرب المثل ژاپنى هست كه مىگويد: «اگر توله پلنگ را مىخواهى بايد وارد لانه پلنگ بشوي.»
جمعه 12 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات نو]
[مشاهده در: www.hayateno.ws]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 350]
-
گوناگون
پربازدیدترینها