تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 30 آبان 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):اگر باطل با حق درنياميزد، بر حقيقت جويان پوشيده نمى مانَد و اگر حق با باطل آميخته ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

نگهداری از سالمند شبانه روزی در منزل

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1831590908




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

داستانی از شهید مصطفی چمران


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: عقل و دل
روز قيامت بود.همه فرشتگان در بارگاه خداى بزرگ حاضر شده بودند. روزى پرابهت. صفوف فرشتگان، دفتر اعمال و درجه بزرگان! هر كس به پيش مى‏آيد و در حضور عدل الهى، ارزش و قدر خود را مى‏نماياند... و به فراخور شأن و ارزش خود در جايى نزديك يا دور مستقر مى‏شد... همه اشيا، نباتات، حيوانات، انسان‏ها و عقول مجرده به پيش مى‏آمدند و ارزش خويش را عرضه مى‏كردند.
مورچه آمد از پشتكار خود گفت و در جايى نشست. پرنده آمد، از زيبايى خود گفت از نغمه‏هاى دلنشين خود سرود و در جايى مستقر شد. سگ آمد از وفاى خود گفت و گربه آمد از هوش و منش خود گفت. غزال آمد از زيبايى چشم و پوست خود گفت. خروس آمد از زيبايى تاج و يال و كوپال خود گفت. طاووس آمد از زيبايى پرهاى خود گفت. شير آمد از قدرت و سرپنجه خود گفت... هر كس در شأن خود گفت و در هر مكانى مستقر شد.
گل آمد از زيبايى و بوى مست‏كننده خود شمه‏اى گفت.
درخت آمد و از سايه خود و ميوه‏هاى خود گفت. گندم آمد از خدمت بزرگ خود به بشريّت گفت... هر كس شأن خود بگفت و در جاى خود نشست. انسان‏ها آمدند، آدم آمد، حوّا آمد و از گذشته‏هاى دور و دراز قصه‏ها گفتند. لذت اوليه را برشمردند و به خطاى اوليه اعتراف كردند، خداى را سجده نمودند و در جاى خود قرار گرفتند. آدم‏هاى ديگر آمدند، نوح آمد از داستان عجيب خود گفت، از ايمان، اراده، استقامت، مبارزه با ظلم و فساد و تاريخ افسانه‏اى خود گفت. ابراهيم آمد، از يادگارهاى دوره خود سخن گفت، چگونه به بتكده شد و بت‏ها را شكست، چگونه به زندان افتاد و چطور به درون آتش فرو افتاد و چطور آتش بر او گلستان شد. موسى آمد، داستان هجرت و فرار خود را نقل كرد، و از بى‏وفايى قوم خود و رنج‏ها و دردهاى خود سخن راند. عيسى مسيح آمد، از عشق و محبت سخن گفت، از قربان‏شدن خويش ياد كرد. محمد - صلى‏اللَّه عليه وآله وسلّم - آمد، از رسالت بزرگ خود براى بشريت سخن راند، على - عليه‏السلام - آمد، همه آمدند و گفتند و در جاى خود نشستند.
فرشتگان آمدند، هر يك از عبادات و تقرّب خود سخن گفتند و در جاى خود نشستند. چه دنيايى بود و چه غوغايى، چه هيجانى، چه نظمى، چه وسعتى و چه قانونى.
آن‏گاه عقل آمد، از درخشش آن چشم‏ها خيره شد، از ابهت آن مغزها به‏خضوع درآمدند. پديده عقل، تمام مصانع آن از علم و صنعت و تمام احتياجات بشرى و دانش و غيره او را سجده كردند، عقل همچون خورشيد تابان، در وسط عالم بر كرسى اعلايى فرو نشست.
مدتى گذشت، سكوت بر همه جا مستولى شد، نسيم ملايمى از رايحه بهشتى وزيدن گرفت، ترانه‏اى دلنشين فضا را پر كرد و همه موجودات به زبان خود خداى را تسبيح كردند.
باز هم مدتى گذشت، ندايى از جانب خداى، عالى‏ترين پديده خلقت را بشارت داد، همه ساكت شدند، ولوله افتاد، نورى از جانب خداى تجلى كرد و دل همچون فرستاده خاص خداى بر زمين نازل شد. همه او را سجده كردند جز عقل كه ادّعاى برترى نمود!
عقل از برترى خود سخن گفت. روزگارى را برشمرد كه انسان‏ها چون حيوانات در جنگل‏ها، كوه‏ها و غارها زندگى مى‏كردند و او آتش را به بشر ياد داد. چرخ را براى نقل اشياى سنگين دراختيار بشر گذاشت، آهن را كشف كرد، وسايل زندگى را مهيا نمود، آسمان‏ها را تسخير كرد تا به اعماق درياها فرو رفت. از گذشته‏هاى دور خبر داد و آينده‏هاى مبهم را پيش‏بينى كرد و خلاصه انسان را بر طبيعت برترى بخشيد. عقل گفت كه ميليون‏ها پديده و اثر از خود به‏جاى گذاشته است و در اين مورد چه كسى مى‏تواند با او برابرى كند؟
يك‏باره رعد و برق شد، زمين و آسمان به لرزه درآمدند، ندايى از جانب خداى نازل شد و به عقل نهيب زد كه ساكت شو و گفت كه تمام خلقت را فقط به‏خاطر او خلق كردم. اگر دل را از جهان بگيرم، زندگى و حيات خاموش مى‏شود، اگر عشق را از جهان بردارم، تمام ذرات وجود متلاشى مى‏گردد. اگر دل و عشق نبود، بشر چگونه زيبايى را حس مى‏كرد؟ چگونه عظمت آسمان‏ها را درك مى‏نمود؟
چگونه راز و نياز ستارگان را در دل شب مى‏شنيد؟ چگونه به وراى خلقت پى مى‏برد و خالق كل را درمى‏يافت؟
همه در جاى خود قرار گرفتند و عقل شرمنده بر كرسى خود نشست و دل چون چترى از نور، بر سر تمام موجودات عالم خلقت، به‏نام اولين تجلى خداى بزرگ قرار گرفت.
از آن پس، دل فقط مأمن خداى بزرگ شد و عشق يعنى پديده آن، هدف حيات گرديد. دل، تنها نردبانى است كه آدمى را به آسمان‏ها مى‏رساند و تنها وسيله‏ايست كه خدا را درمى‏يابد. ستاره افتخارى است كه بر فرق خلقت مى‏درخشد.
خورشيد تابانى است كه ظلمت‏كده جهان را روشن مى‏كند و آدمى را به خدا مى‏رساند. دل، روح و عصاره حيات است كه بدون آن زندگى مفهوم ندارد. عشق، غايت آرزوى انسان است. بقيه زندگى فقط محملى براى تجلى عشق است.
منبع: کتاب خدا بود و دگر هیچ نبود
شهيد دكتر مصطفي چمران
خدا بود و دگر هیچ نبودخدا بود و دگر هیچ نبود , خلقت هنوز قبای هستی در عالم نیاراسته بود , ظلمت بود , جهل بود , عدم بود , سرد و وحشتناک و در دایره امکان هنوز تکیه گاهی وجود نداشت , خدا کلمه بود , کلمه ای که هنوز القاء نشده بود. خدا خالق بود , خالقی که هنوز خلاقیتش مخفی بود , خدا رحمان و رحیم بود و لی هنوز ابر رحمتش نباریده بود , خدا زیبا بود , ولی هنوز زیباییش تجلی نکرده بود , خدا عادل بود ولی عدلش هنوز بروز ننموده بود , خدا قادر و توانا بود ولی قدرتش هنوز قدم به حوزه عمل نگذاشته بود. در عدم چگونه کمال و جمال و جلال خود را بنمایاند ؟ در سکوت چگونه کلمه زائیده شود؟ در جمود چگونه خلاقیت و قدرت تظاهر کند ؟ عدم بود , ظلمت بود , سکوت و جمود و وحشت بود .
اراده خدا تجلی کرد کوه ها , دریاها , آسمانها و کهکشانها را آفرید , چه انفجار ها , چه طوفانها ! چه سیلابها ! چه غوغا ها که حرکت اساس خلقت شده بود و زندگی با شور و هیجان زائد الوصفش به هر سو می تاخت . درخت ها حیوانها و پرنده ها به حرکت در آمدند . جلال بر عالم و جود خیمه زد و جمال صورت زیبایش را نمایان ساخت , و کمال اداره این نظام عجیب را به عهده گرفت . حیوانات به جنب و جوش و پرندگان به آواز در آمدند . و وجود نغمه شادی آغاز کرد و فرشتگان سرود پرستش سر دادند . آن گاه خدا , انسان را از " گل تیره ریخته شده " آفرید و او را بر صورت خویش ساخت و روح خود را بر او دمید و این خلقت عجیب را در میان غوغای وجود رها ساخت .
انسان غریب و نا آشنا , از این همه رنگها , شکلها , حرکت ها و غوغاها وحشت کرد , و از هر گوشه به گوشه ای دیگر می گریخت و پناهگاهی می جست که در آن با یکی از مخلوقات هم رنگ شود و در سایه جمع استقرار بیابد و از ترس تنهایی و شرم بیگانگی و غیر عادی بودن به در آید.
به سراغ فرشتگان رفت و تقاضای دوستی و مصاحبت کرد , همه با سردی از او گذشتند و در جواب الحاح پر شورش سکوت کردند. این انسان وحشت زده و دل شکسته با خود نا امیدانه می گفت : مرا ببین , یک لجن خاکی می خواهد انیس فرشتگان آسمان شود! و آن گاه با عتاب به خود می گفت : چطور می خواهی استحقاق همنشینی فرشتگان را داشته باشی ؟ و سر شکسته و خجل گریخته در گوشه ای پنهان شد, تا کم کم توانست بر اعصاب خود مسلط شود و از زاویه خجلت , بیرون آید و برای یافتن دوست به مخلوقی دیگر مراجعه کند.
پرنده ای یافت در پرواز , که بالهای بلندش را باز می کرد و به آرامی در آسمانها سیر می نمود , خوشش آمد و از اینکه پرنده توانسته خود را از قید زمین خاکی آزاد کند شیفته شد , اظهار محبت کرد و تقاضای دوستی نمود و گفت : آیا استحقاق دارم که هم پرواز تو باشم؟ اما پرنده جوابی نداد و به آرامی از او گذشت و او را در تردید و ناراحتی گذاشت و او افسرده و سر افکنده با خود گفت : مرا ببین که از لجن خاکی ساخته شده ام ولی می خواهم از قید این زمین خاکی آزاد گردم ! چه آرزوی خامی ! چه انتظار بی جایی ! به حیوانات نزدیک شد , هر یک بلا جواب از او گذشتند و اعتنایی نکردند , خود را به ابر عرضه کرد و خوش داشت همراه تکه های ابر بر فراز آسمانها پرواز کند , اما ابر نیز جوابی نداد و به آرامی گذشت . به دریا نزدیک شد و طلب دوستی کرد اما دریا با سکوت خود طلب او را بلا جواب گذاشت , او دست به دامن موج شد و گفت: آیا استحقاق دارم که همراه تو بر سینه در یا بلغزم , از شادی بجوشم و از غضب بخروشم.و بر چهره تخته سنگهای مغرور سیلی بزنم و بعد تا به ابدیت خدا پیش روم و در بی نهایت محو گردم؟ ....
اما موج بی اعتنا از او گذشت و جوابی نداد . انسان دلشکسته و ناراحت روی از دریا گردانید و به سوی کوه رفت و از جبروت عظمتش شیفته شد و تقاضای دوستی کرد . کوه جبروت کبریایی خود را نشکست و غرور و جلالش اجازه نداد که به او نگاهی کند . انسان دلشکسته و نا امید سر به آسمان بلند کرد .از وسعت بی پایانش خوشحال شد. و با الحاح طلب دوستی کرد .اما سکوت اسرار آمیز آسمان به او فهماند .که تو لجن خاکی استحقاق هم نشینی مرا نداری. به ستارگان رجوع کرد , ولی هر یک بی اعتنا گذشتند و جوابی ندادند . انسان به صحرا های دور رفت و خواست در کویری تنها زندگی کند و تنهایی خود را با تنهایی کویر هماهنگ نماید و از تنهایی مطلق به در آید ولی کویر نیز با سکوت سرد و سوزان خود, انسان آشفته و مضطرب را سرگردان باقی گذاشت .
انسان , خسته , روح مرده , پژمرده , دل شکسته , وحشت زده و مایوس , تنها سر به گریبان تفکر فرو برد و احساس کرد استحقاق دوستی با هیچ مخلوقی را ندارد . او از لجن است , لجن متعفن , از پست ترین مواد و هیچ کس او زا به دوستی نمی پذیرد. آن گاه صبرش به پایان رسید . ضجه کرد , اشک فرو ریخت , و از ته دل فریاد زد , کیست که این لجن متعفن را بپذیرد؟ من استحقاق دوستی کسی را ندارم . من پستم , نا چیزم , من بد بختم , من گناهکارم , رو سیاهم من از همه جا رانده شده ام , من پناهگاهی ندارم , کیست گه دست مرا بگیرد؟ کیست که ناله های مرا جواب دهد؟ کیست که بد بختی مرا ملاحظه کند. کیست که مرا از تنهایی به در آورد ؟ کیست که به استغاثه من لبیک بگوید ؟
ناگهان طوفانی به پاشد , زمین به لرزه در آمد , آسمان غریدن گرفت , برق همچون تازیانه های آتشین بر گرده آسمان کوفته می شد. گویی که انفجاری در قلب عالم به وقوع پیوسته است , صدایی در زمین و آسمان طنین انداز شد .که از هرگوشه و از دل هر ذره و از زبان هر موجود بلند گردید:
ای انسان , تو محبوب منی , دنیا را به خاطر تو خلق کرده ام , و تو را بر صورت خود آفریدم .و از روح خود در تو دمیده ام و اگر کسی به ندای تو لبیک نمی گوید به خاطر آنست که هم طراز تو نیست و جرات برابری و هم نشینی با تو را ندارد . , حتی جبرئیل بزرگترین فرشتگان قادر نیست که هم طراز تو شود زیرا بالش می سوزد و از طیران به معراج باز می ماند . , ای انسان تنها تویی که زیبایی را درک می کنی . جمال و جلال و کمال تو را جذب می کند . تنها تویی که خدای را با عشق _ نه با جبر _ پرستش می کنی . تنها تویی که در تنهایی نماینده خدا شده ای .ای انسان تنها تویی که قدرت و خلاقیت خدا را درک می کنی . تنها تویی که غرور می ورزی و عصیان می کنی . و لجوجانه می جنگی . و شکسته می شو.ی و رام می گردی . و جلال و جبروت خدا را با بلندی طبع و صاحب نظری درک می کنی. تنها تویی که فاصله بین لجن و خدا را قادری بپیمایی و ثابت کنی که افضل مخلوقاتی ! تنها تویی که با کمک بالهای روح به معراج می روی , تنها تویی که زیبایی غروب تو را مست می کند و از شوق می سوزی و اشک می ریزی .
ای انسان خلقت در تو به کمال رسید , و کلمه در تو تجسد یافت و زیبایی با دیدگان زیبا بین تو ظهور کرد . و عشق با وجود تو مفهوم و معنی یافت و خدایی خود را در صورت تو تجلی کرد.
ای انسان تو مرا دوست می داری ومن نیز تو را دوست می دارم تو از منی و به سمت من باز می گردی
منیع : کتاب خدا بود و دگر هیچ نبود
شهید دکتر مصطفی چمران







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 254]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن