واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: صحبت های حقیقت و دروغ
روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري باهم به دريـــا برويم وشنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحلرفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــرلباسهاي او راپوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغدر لبــــــاس حقيقت با ظا
مرد زاهد
مرد زاهدی که در کوهستان زندگی ميکرد؛کنار چشمه ای نشست تا آبیبنوشد و خستگی در کند.سنگ زيبايی درون چشمه ديد.آن را برداشت و در خورجينش گذاشت وبه راهش ادامه داد.
در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی با حالت ضعفافتاده بود.کنار او نشست و از داخل خورجينش نانی بيرون آود و به او داد.
مردگرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگهای گرانبهای درون خورجين افتاد.نگاهی به زاهدکرد و گفت آيا آن سنگ را به من ميدهی؟))زاهد بی درنگ سنگ را در آورد و به اوداد.
مسافر از خوشحالی در پوست خود نميگنجيد.او ميدانست سنگ آنقدر قيمتی است کهبا فروش آن ميتواند تا آخر عمر در فاه زندگی کند؛بنابراين سنگ را برداشت و با عجلهبه طرف شهر حرکت کرد.
چند روز بعد؛ همان مسافر نزد زاهد آمد و گفت من خيلی فکرکردم؛تو با اينکه ميدانستی اين سنگ چقدر گرانبهاست؛خيلی راحت آن را به من هديهکردی.))بعد دست در جيبش کرد و سنگ را در آورد و گفت من اين سنگ را به تو بازميگردانم ولی در عوض چيز گرانبها تری از تو ميخوام!به من ياد بده که چگونه ميتوانم مثل تو باشم.
چشم دل عاشق
پيرمردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني ميگذشت. سالكي را بديد كه پياده بود. پيرمرد گفت : اي مرد به كجا ره سپاري؟
سالك گفت: به جايي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت ميورزند و زنان خود را از ارث محروم ميكنند.
پيرمرد گفت: به خوب جايي ميروي.
سالك گفت: چرا؟
پيرمرد گفت: من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم كه كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند.
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد؟
پيرمرد گفت : تا راست چه باشد.
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند.
پيرمرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني؟
سالك گفت : نه
پيرمرد گفت: مردمي اينچنين بدسيرت چگونه تورا ميزبان باشند؟
سالك گفت: ندانم.
پيرمرد گفت: چندي ميهمان ما باش. باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار ميگذرانم.
سالك گفت: خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميان مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم.
پيرمرد گفت: اي كوكب هدايت ، شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي.
سالك گفت: براي رسيدن شتاب دارم.
پيرمرد گفت: نقل است شيخي از آنرو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنانرا تركه ميزد تا هدايت شوند. ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد.
سالك گفت: ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه.
پيرمرد گفت: پس تأمل كن تا تحمل نيز خود آيد. خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند.
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند. از دروازه باغ كه گذر كردند ، سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است. آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخشند.
پيرمرد گفت: بر آن تخت بنشينيد تا دخترم ما را ميزبان باشد.
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد. سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت. شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه بقصد گذراندن نماز برخاست پيرمرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري.
سالك گفت: اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم.
پيرمرد گفت: تأمل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن.
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت. پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود. طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او همكلام شد. دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد. روز ديگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت: لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي. سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت: عقل فرمان رفتن ميدهد اما دل اطاعت نكند.
پيرمرد گفت: به فرمان دل روزي ديگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد. سالك روزي ديگر بماند.
پيرمرد گفت : لابد امروز خواهي رفت. افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت. سالك گفت: ندانم خواهم رفت يا نه اما عقل به سرانجام رسيده است ، اي پيرمرد دلباخته دخترت هستم و خواستگارش.
پيرمرد گفت: شايد كه اين هم فرمان دل است اما به خرد آني پاسخ گويم.
سالك گفت: بر شنيدن بي تابم
پيرمرد گفت: دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت: هر چه باشد گردن نهم
پيرمرد گفت: بايد بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد.
سالك گفت: اين كار بسي دشوار باشد.
پيرمرد گفت: آنگاه كه تو را ديدم اين كار سهل مينمود
سالك گفت: آن زمان من رسالت خود را انجام ميدادم اگر خلايق به راه راست ميشدند و اگر نشدند من كار خويش را تمام كرده بودم.
پيرمرد گفت: پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي؟
سالك گفت: آري
پيرمرد گفت: اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و بازگرد . آنگاه دخترم از آن تو.
سالك گفت: آن يك نفر را من برگزينم يا تو؟
پيرمرد گفت : من – پيرمردي است رباخوار كه در گذر دكان محقري دارد و درميان مردم كج كردار او شهره است. او را هدايت كن
سالك گفت: پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد؟
پيرمرد گفت: تو براي هدايت خلق ميرفتي!
سالك گفت: آن زمان رسم عاشقي نبود
پيرمرد گفت: نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن. ميخواهم بدانم چه ديده و چه شنيده اي.
سالك گفت: همان كنم كه تو گويي
سالك رفت به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پيرمرد را گرفت. مرد گفت: اين سوال را از كسي ديگر مپرس.
سالك گفت: چرا؟
مرد گفت: ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار ميگذراند.
سالك گفت: شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت: تازه به اين ديار آمده ام. آنچه تو گويي ندانم. خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد. هر آنكس كه ديد خوب ديد و هرآنچه ديد زيبا. برگشت و دست پيرمرد را بوسيد.
پيرمرد گفت: چه ديدي؟
سالك گفت: خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پيرمرد گفت: وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه بيني كه هستند. نه آنگونه كه خودخواهي.
روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق شرط آن بود که جز ره آن شیوه نسپریم
داستان رومی کهنی از حکیمی بزرگ چنین است :
عطر وجودش و پرتوهای حکمتش چنان گسترش یافتند که در بهشت به قدسیان رسید. آنها نزد حکیم آمدند و گفتند :" خواسته ای طلب کن، آماده ایم که هرچه طلب کنی مستجاب کنیم " .
حکیم پاسخ داد :" آنجه باید اتفاق افتد روی داده است، چیز دیگری نمانده که بخواهم. خواهش می کنم با ترغیبم به مطالبه کردن چیزی ، در شرایط مشکلی قرارم ندهید. با پیشنهادتان آشفته ام نکنید . اگر طلب نکنم سنت بدی می شود ولی در حقیقت هیچ چیز برایم وجود ندارد که آن را بطلبم. هر چیزی برایم به وقوع پیوسته است، حتی آنچه که هرگز فکرش را نمی کردم " .
قدسیان به خاطر این گفته های حکیم ، بیشتر تحت تاثیر قرار گرفتند زیرا بر اثر این واقعیت که حکیم ورای آرزوها قرار دارد، رایحه و عطرش قوی تر شد. قدسیان اصرار کردند :" باید چیزی بخواهی. بدون اعطای لطفی به تو اینجا را ترک نمی کنیم " .
حکیم در تنگنا بود. به قدسیان گفت : " چه چیزی را باید بخواهم ؟ چیزی به فکرم نمی رسد، هرچه دوست دارید به من بدهید ، قبولش می کنم ". آنها گفتند : " قدرتی به تو می دهیم تا کوچکترین تماس تو، زندگی را به مرده و سلامتی را به بیمار بازگرداند´.
حکیم گفت :" خوب است، کمکی بزرگ، ولی خودم چه ؟ به دردسر زیادی دچار می شوم، زیرا امکان دارد تصور کنم که من هستم که بیماران را شفا می دهم، من هستم که مرده ها را به زندگی باز می گردانم. اگر نفسم از پشت در باز گردد، آنگاه فنا شده ام، آنگاه در تاریکی گم شده ام. خواهش می کنم نجاتم بدهید، به من رحم کنید، کاری کنید که از این معجزات آگاه نشوم".
قدسیان موافقت کردند، گفتند:" هرجا که سایه ات بر آن افتد، سایه ات زندگی را به مردگان برمی گرداند".
حکیم گفت:" این خوب است، حالا لطف دیگری در حق من بکنید. لطفا گردنم را چنان محکم کنید که نتوانم به عقب برگردم تا تاثیر سایه ام را ببینم".
دعا مستجاب شد، گردن حکیم محکم شد. شهر به شهر حرکت می کرد. هرگاه سایه اش بر گلهای پژمرده می افتاد گلها شروع به شکوفه دادن می کردند، ولی او مجبور به حرکت رو به جلو بود، گردنش اجازه نمی داد به عقب بنگرد. هیچ وقت آگاه نشد. وقتی که حکیم مرد، از فرشتگان پرسید: که آیا هدیه شان سودمند بوده یا نه ! چون خودش هیچ وقت از آن با خبر نشد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 268]