تور لحظه آخری
امروز : دوشنبه ، 5 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):فتوا دهندگان بزرگانِ دانشمندان‏اند و فقيهان پيشوايانى كه از آنان بر اداى پيمان...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

دانلود رمان

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812661756




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جادكمه قصه


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: چاقوش ضامن دار نبود، از آن بي ضامن هاي كار درست هم نبود كه بيارزد دست بگيري يا تو دست بچرخاني . از آن ها بود كه فقط به درد خيار پوست كندن مي خورد و زير ناخن پاك كردن . اما طرف اصلاً حالي ش نبود، انگار قمه دودَم دستش گرفته بود كه هي پايين بالاش مي كرد و به جاي نگاه كردن به پرده ، اين طرف آن طرف را ديد مي زد. او مثل ما سانس دومش نبود تا عين ِ من هي سر به اين ور آن ور بچرخاند كه كي چُرت دايي محمود پاره مي شود، بلند مي شويم مي زنيم بيرون .آن دو همين ده دقيقه پيش با آن بوي چسب يا نمي دانم تينري كه ازشان بلند بود يك بري از جلو پاي ما رد شده بودند و طرف هم با آن قد و هيكل عين ِ بولدوزرش پنجه پاي مرا طوري لگد كرده بود كه نفس تو سينه ام گير كرده بود و يك دقيقه اي همان جا مانده بود. اما مگر اين جور آشغال ها حرف حالي شان مي شد؟ بعد هم زيرچشمي ديده بودم كه تا نشسته بود شروع كرده بود باچاقوش بازي كردن ... بي پدر! قد و هيكلش اصلاً به چاقوش نمي آمد، همان طور نشسته يك سر و گردن از ما گُنده تر بود. زير آن نور قرمز انگار لاله گوش بزرگ و عين قلوه گاوميشش خون ِ خالي بود. رفيق بغل دستي ش هرچند جغله تر بود و دم به ساعت پشت ِ آن مناره پيدا و گم مي شد، اما اور و اداش بيش تر بود و يك ريز ور مي زد و هِرهِر و كِركِر مي كرد و نمي گذاشت حواسم پيش آن موهاي بور رو شانه ريخته اي باشد كه دو رديف جلوتر هر وقت نور صحنه زياد مي شد چشمم را عين آهن ربا به خودش مي كشيد.
وقتي آن جغله ساندويچ فروش سينما را صدا زد تا از ديس ِ حلبي جلو سينه اش دو تا ساندويچ تخم مرغ براي خودش و آن گنده بك بردارد، تازه رفتم تو نخ موهاي بلند و پشت ِ گردن ريخته اش و آن پيراهن نارنجي يا قرمز تنش كه يقه بلند گوش خرگوشي ش تا جلو سينه اش آمده بود. از آن پيراهن هاي تابلويي كه هر اُزگل از راه نرسيده اي به خيالش با پوشيدن آن مي شود بچه ناف تهران ...
انگار سوزن فرفره زيرم گذاشته بودند، نمي توانستم آرام بنشينم . تو همين هير و وير نمي دانم كدام الاغ هم پيشابش را ول كرد زير صندلي ش ، بوي تندش همه جا را برداشت و گيج و منگم كرد. يك دفعه نمي دانم از كدام گوشه صدا تركيد: هُش ! دست ِ خر كوتاه ! و باعث خير شد تا دايي محمود يك باره سيخ بنشيند و بگويد: ها!ها! كي بود؟ چي شد؟ و پشت سرش جان وين هم انگار از شلوغي استفاده كرد و دست انداخت گردن هنرپيشه اي كه دوركمرش سي سانت هم نبود و صداي دست زدن و سوت كشيدن همه جا را برداشت . بعد از آن بود كه دايي محمود دهن دره صداداري كرد و دو مشت محكم هم به سينه اش كوبيد، ولي قبل از آن كه شُكر اي خدايي بگويد، يك دفعه نه گذاشت و نه برداشت ، اشاره كرد به طرف و گفت : زكي ! آقا رو، وهمان طور كه صورتش رو به او بود، جَلدي دست كرد تو جوراب و گَزن نوار پيچ بزرگش را كه تيغه اش عين الماس بود، درآورد.
ساندويچي كه داد زد: آجيل ! تخمه ! ساندويچ ! و سر و صدا كه نخوابيد و كنترل چي چراغ قوه اش را انداخت تو جمعيت و گفت : بي سر و صدا! چه خبره ؟ و همه هُواش كردند، سريع در گوش دايي گفتم : خان دايي ! انگار دنبال شرّ مي گردي ! طرف كه چيزي به ما نگفته ، تو عالم خودش دارد عشقش را مي كند.
اما دايي محمود انگار سيخ داغ زيرش گذاشته بودند، نمي توانست يك جا آرام بنشيند و دم به ساعت جيرجير صندلي ش را درمي آورد و طوري سرش را عقب مي داد كه سيبك قلنبه اش قلنبه تر مي شد و تو آن نور خون رنگ مي ديدم كه با آن چشم هاي ريزش هي چشم غره مي رود به يارو.
وقتي در كافه به هم خورد و كلانتر هفت تير به دست جَلدي پريد تو و گفت : كسي از جاش جنب نخورد، يك دفعه خرررر روكش صندلي روبه رويي دايي عين شكنبه گاو از بالا تا پايين جِر خورد و بعد انگار دايي دلش خنك شده باشد، با نيشي باز تكيه داد به صندلي ش و بلند گفت : آخيش ! الحق كه دست خوش داشت ! روكش صندلي طوري ميزان جر خورده بود كه انگار شاقول بالاش گذاشته بودند. حالا فقط صداي چق چق تخمه شكستن بود كه قاتي ِ بوي پيشاب از پشت سر مي آمد و جان وين همچين با مشت مي كوبيد تو فك آن تگزاسي ديلاق كه يارو با ميز و صندلي و آت و آشغال هاي روش عين تاپاله ولو مي شد رو زمين .
وقتي آن موهاي بور تكاني خورد و تو آن تاريك روشني تتق زد و تق تق پاشنه كفشش همه جا را برداشت و پشت ِ سرش ترق و توروق جمع شدن چهار پنج صندلي بلند شد، من ديگر كاري نداشتم جز آن كه بروم تو نخ چاقوي دسته ياقوتي طرف كه حالا ديگر تو دستش عين يك جاكليدي خوشگل ، آرام افتاده بود و جُنب نمي خورد.
بعد كه بكوب بكوب سُم آن همه اسب همه جا را پر كرد و كافه محاصره شد، چاقو هم يواش يواش به تك و جنب افتاد و روكش صندلي روبه رويي طرف با يك مصيبتي خِروخِر زيگزاگي جر خورد. انگار يارو مي خواست درخت اره كند! از همان جر دادنش مي شد فهميد كه چاقوش چاقو نيست ، سوت سوتك يا جاكليدي اي است كه بيش تر به درد اين جوانك هاي سرچهارراه بايست مي خورد تا آدمي به پك و پُز او.
حالا ديگر بغل دستي ش لالماني گرفته بود و دست هاش عين اين لقوه گرفته ها مي رفت و مي آمد و جان مي كند تا كاغذ ساندويچ را باز كند. حالا ديگر فيلم به من هم نمي چسبيد. از قبل هم كه دوست داشتم زودتر بزنيم بيرون . اين بود كه يواشكي درِ گوش دايي گفتم : دايي جان ! محض رضاي خداغلافش كن بزنيم بيرون نشيمن مان پينه بست بس كه اين جا نشستيم ... اما انگار با او نبودم با شكمش بودم و او هم ديگر دايي محمود هميشگي نبود، مجسمه دق بود، هر چند كه مجسمه آن طور مدام نوك سبيل هايش را نمي جويد و آن گونه هاي استخواني ش كه عين زانوي كَبَره بسته يك بچه پاپتي بود، اين طورنمي زد بيرون و قلمبيده تر نمي شد. از لجم درِ گوشش گفتم : بابا! اگر طرف يك چك بهت بزند، هم نانت مي شود، هم آبت ، از ما گفتن . اصلاً برنگشت ، انگارقابل نبودم نگاهم كند، فقط از لاي دندان ها گفت : اين قدر حرف نزن ، بگير بشين سرِ جات ! بعد آن سينه لاغرش را باد كرد و داد جلو و بدنش را كش وقوسي داد و گردن نازكش را هم محكم يك بار چرخاند به چپ و يك بار به راست .
كفرم درآمد. به چي چي اش مي نازيد؟ طرف آن قدر گنده بود كه سر و كله اش از بالا سر دايي قشنگ پيدا بود... اين همه كم بود و فقط اين مان مانده بود كه دايي بي خود و بي جهت هِر و هِر بزند زير خنده و حالا نخند، كي بخند! به خودم گفتم : بي خود نيست بابا مي گويد لازم نيست با اين دايي محمودت جايي بري . بعد يك نخ از سيگارهايي كه از بس تو جيبم مانده بود عين هويج پلاسيده شده بود، از جيب درآوردم ، اما هر كار كردم نتوانستم روشنش كنم . انگار كبريت تو دستم داشت سر خود شاه و وزير بازي مي كرد.
چاقو كه تو دست طرف آرام شد، خم شدم نگاه كردم به صورتش ، انگار دايي را نگاه مي كرد. تو آن دست هاي بزرگش چاقو عين يك سنجاق قفلي گم شده بود. حالا اخم هاش را خوب مي ديدم . خم شد سمت دايي و با آن صداي كلفتش گفت : هه هه هه ! هندل !
عجب آدمي بود اين دايي ! هرهر و كركرش كم تر كه نشد هيچ ، بيش تر هم شد. انگار يارو قلقلكش داده بود. اين دفعه طرف خم شد، آرنج هاش را گذاشت رو زانوهاش . آن طور كه من چشم هاش را از زير ابروهاش مي ديدم ، معلوم بود نگاهش از پايين به بالاست . حالا از پشت سرش بغل دستي ش را مي ديدم كه عين مرغ كرچ رفته بود تو خودش و فقط دهانش تندتر مي جنبيد، اما انگار لقمه اش خيال نداشت برود پايين ، چون هربار صحنه تاريك و روشن مي شد باز همان طور مي ديدم فكش عين فك گوسفند مي آيد و مي رود و از پايين رفتن لقمه خبري نيست و آن ننه مرده مجبور است يك سانس ديگرهم همين طور بنشيند و دهان بجنباند تا شايد لقمه رضايت دهد، تشريف ببرد پايين .
درست همين وقت جان وين خط خط شد و يك بري ، بعد هم فيلم بريد واز هر طرف صداي سوت و داد و هوار بلند شد و چپ و راست موشك كاغذي بود كه پر كشيد رو به سقف . با روشن شدن چراغ ها ديگر مشكل نبود ببيني لب طرف چه طور بفهمي نفهمي دارد مي لرزد. انگار لبش يك ساز مي زد و آن هيكل گنده اش يك ساز. همان طور كه نگاهش به گزن دايي محمود بود گفت : گاله ات را مي بندي يا ببندمش ؟
اما انگار خودش هم حرف خودش را باور نداشت ، چون آن سيبك بزرگش طوري آرام پايين بالا مي رفت كه انگار حركت فيلمش را كند كرده بودند. نگاهش ميان گزني كه دسته اش به زور تو دست هاي كوچك دايي محمود جاگير شده بود و روكشي كه جلو دايي عين پنير ليقوان صاف وخوش گل بريده شده بود، سرگردان بود.
اصلاً فكرش را نمي كردم كه دايي آن طور بي معطلي چنان شيشكي يي ببندد كه تا چند رديف جلوتر جار و جنجال بخوابد و سر تماشاچي ها برگردد رو به ما.
طرف يك بار برگشت به چپ و يك بار به راست و بعد زل زد به روبه رو، حالا نيم رخش طوري گيج و ويج نشان مي داد كه انگار او هم مثل من هيچ انتظار شنيدن آن صدا را نداشته بود. حالا ديگر انگار چاقو تو دستش نبود، يك ناخن گير گل دار چيني يا كره اي بود يا پاشنه كشي برنجي و قلم كاري شده .
بغل دستي ش پا شد و آستين طرف را كشيد و گفت : الانه كه اوستا صداش درآد، معطلش نكن ، بزن بريم .
بعد آن هنرپيشه كمر سي سانت از پشت پنجره خنديد و براي جان وين دست تكان داد. انگار طرف تو بد مخمصه اي گير كرده بود كه انگشت اشاره دست چپش همان طور تو دماغش گير كرده بود و در نمي آمد. حالا تنها چيزي كه از او شنيده مي شد، غرغري گنگ و گم بود.
همين وقت بود كه دايي محمود يك دفعه خودش را كشيد جلو و نوك گزنش را گذاشت تو سوراخ جادكمه طرف و با يك تكان جر و واجرش داد. من همان طور با سيگار خاموش گوشه لب دولا مانده بودم و مات كار دايي بودم . حالا سوراخ جادكمه طرف ، ديگر سوراخ نبود، بلكه يك خط راست بود، يك پارچه جِرخورده لب آويزان كه همين طور بي كس و بدبخت ، يك بري آويزان مانده بود سر جاش . دايي محمود گفت : اين طوري خوشگل تر نشد؟ نمي دانم با من بود يا با طرف ، يا اين كه با خودش حرف زده بود؟ نفسم راحت درنمي آمد. رفيق طرف همان طور كه سرپا مانده بود بازدست او را كشيد، اما طرف يك نگاهش به دايي بود و يك نگاهش به گزن ِ دايي و آن زانوهاي يوغورش هي عين بادبزن چيني با كم و زيادشدن نور، باز و بسته مي شد.
يك نخ سيگار تعارف كردم به دايي ، اما تحويل نگرفت ، انگار با او نبودم ، انگار اصلاً مرا نمي شناخت ، يا حالا وقت اين طور كارها نبود. باز دايي خم شد و قبل از اين كه طرف تكاني بخورد، جلدي نوك گزنش را كرد تو سوراخ جادكمه دوم طرف و كشيد و خنداخند گفت : حالا شدند دوتا.
و عين قرقي دستش را پس كشيد و زد زير خنده . چراغ قوه كنترلچي دوري رو سر تماشاچي ها زد و رو رديف ما ثابت ماند. حالا چاك هاي لب آويزان كت طرف انگار تو صف وايستاده بودند. رفيق يارو گفت : انگارمي خواهي اين شب جمعه اي اوستا جواب مان كند؟ طرف جواب نداد. انگار اوستا و دنيا و هر چي كه توش بود، از يادش رفته بود. بعد گزن دايي انگار زنده باشد تو دستش چرخيد و چرخيد تا نوكش رو به زمين آرام و قرار گرفت .
حالا آن نور خون رنگ طوري افتاده بود رو تيغه گزن كه انگار گزن ازخودش نور مي داد، و دايي محمود انگار عمداً طوري عكس نور را رو تيغه ميزان كرده بود كه رو صورت طرف ، خط قرمز و خوشگلي را مي توانستي درست وسط دو ابروي پرموش ببيني . چشم هاي طرف انگار قفل شده بود به گزن .
بغل دستي ش كه راه افتاد رو به در، او هم تكان خورد. حالا از پشت كه نگاه شان مي كردي مي ديدي كه چه طور سلانه سلانه قوز كرده بودند و مي رفتند، يك قوز بزرگ ، يك قوز كوچك . تو آن نور سرخ يك لحظه برق تيغه چاقوي طرف را ديدم . معلوم بود كه هنوز تو دستش بود. از حق نگذريم چاقوي خوشگلي بود. جان مي داد آويزانش كني به زنجير و سر كوچه وايستي و دور انگشت بچرخاني ش و...
آن وسط ها كه رسيدند، يكي شان داد زد: خيلي نكبتي ، اوهوي !
معلوم نبود كدام شان بود، چون هر دو برگشته بودند رو به ما. دست گذاشتم رو پاي دايي تا بداند حالا ديگر نوبت من است كه صدام را كلفت و بلند كنم و بگويم : انچوچك ! و بعدش عين دايي ، هر و هر بزنم زير خنده و صدام را هم تا آن جا كه مي توانم ببرم بالا و لابه لاي خنده هام شيشكي آبداري هم ببندم ، تا باز فيلم جرواجر بخورد و تگزاسي ها رو اسب هاشان خشك بشوند و نصف بشوند و صداي سوت و داد و هوار خلق اللّه بلند شود.






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 117]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن