تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 8 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام حسین (ع):هر كس فكرش به جايى نرسد و راه تدبير بر او بسته شود، كليدش مداراست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1835156074




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

لابه لای حرفهای شکیبایی در سالهای مختلف


واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: روحش شاد يادش گرامي سالگرد اين بزرگ مرد سينما رو ب همتون تسليت ميگم....!@};-


عطرش به تنم ماند...
* من آدم بسیار سادهیی هستم، آنقدر ساده که به راحتی میتوانم باور کنم یک معلمام یا یک روحانی. خیلی ساده میتوانم باور کنم آدمی هستم که از نویسندهیی دزدی میکند، به همین دلیل میتوانم خیلی راحت در نقش قرار بگیرم. آنقدر در حس و حال شخصیتهایی که بازی میکنم، حل میشوم که گاه از طرف اطرافیانم به حواسپرتی متهم میشوم. (1369)

* شب اختتامیه نهمین جشنواره فجر وقتی روی صحنه رفتم و جایزه را لمس کردم، نمیدانم دستم گرفت یا یخ زد. آنقدر میدانم که انگار به دستم چسبیده بود. زمانی که از روی صحنه پایین میآمدم و تماشاگران تشویقم میکردند، تنم داغ بود و در واقع ترسیده بودم. ترس از آینده و مسئولیتی که سنگینتر شده است. (1369)

* راستش عطر «هامون» هنوز توی تنم مانده، بدجوری به من نشست. مرا بست. طوری شد که برای اینکه خودم را باز کنم مجبور شدم در فیلمهای دیگری بازی کنم. عطرش به تنم ماند... اولش که مهرجویی طرح اولیه را به من داد، برق پراندم، از آن نقشهایی بود که یک بار در زندگی ممکن است به یک بازیگر پیشنهاد کنند. من هم مثل هر بازیگر دلم میخواست نقشی را بازی کنم که ایده آلم بود. (1372)

* به من نقشی پیشنهاد شد؛ پرسوناژی که جایی در فیلم، کودکی را کتک میزند. مناسبت هم نداشت و به همین دلیل من نقش را رد کردم. با اصول عقیدتی من نمیخواند... نقش منفی یا مثبت را آدم باید دوست داشته باشد و نه فقط دوست داشته باشد، باید بتواند به آن آدم پشت نقش بابت کارهایش حق بدهد. (1372)

* گاهی دیده ایم که بازیگر وقتی میزانسن برایش تشریح شده، گفته است «راه نمیدهد». من نمیدانم چطور ممکن است یک بازیگر حرفهیی چنین حرفی بزند. موضوع، باور کردن آن موقعیت است. قبول کنیم که آدمها دو تا شخصیت دارند؛ یکی وقتی که در جمع هستند و دیگری در خلوت، وقتی تنها هستیم، راحتتریم. درست مثل بچه که بستنی میخواهد و با آن حرکتها جلب ترحم میکند، آدمهای بزرگ هم برای جلب نظر دیگران با کلام یا حرکت سعی میکنند ترحم دیگران را برانگیزند. اما اینکه چطور میشود یک بازیگر دنبال «مود» نباشد و نگوید راه میدهد یا نمیدهد، این دیگر به عشق به کار برمیگردد؛ به اینکه چقدر احترام میگذاریم به کاری که داریم انجام میدهیم. از بتهوون پرسیدند راز موفقیت تو در چیست. گفت در سه چیز؛ تمرین و تمرین و تمرین. تئوری را بشناسید و فراموشش کنید. (1375)

* همیشه در خانه ما بحث رفتن به کربلا و مشهد بود تا اینکه روزی یک حادثه کوچک اتفاق افتاد و پدر به آرزویش نرسید. او عادت داشت بعدازظهرها کنار حوض قالیچه کوچکی پهن میکرد و زیر درخت هلو مینشست. آن اتفاق جلوی من افتاد. پدر رفته بود توی حوض آبتنی کند. داشت از حوض بیرون میآمد که پایش لیز خورد و با صورت افتاد لب حوض و تیزی پاشوره یک طرف صورتش را شکافت. این زخم تبدیل شد به یک چیز مهلک که مراجعات متعدد به پزشک هم نتوانست جلویش را بگیرد... پدر دستمال سفیدی میبست روی صورتش که کسی متوجه زخم او نشود. معصومه خانمی در خانه ما کار میکرد به عنوان دایه پدر. طبابت سنتی با داروهای گیاهی بلد بود. یادم میآید روزها به صورت پدرم زالو میانداخت و من با نگرانی شاهد این صحنهها بودم. نگاه کردن به این صحنهها در عین نگرانی برایم جالب بود. اینکه یک مریض با آن حال، چه حالتهایی دارد. و اغلب هم فکر میکردم من بهتر از پدرم میتوانم نقش مریض را بازی کنم. به حساب بی رحمیام نگذارید، هر صحنه متفاوتی در زندگی ام میدیدم، فکر میکردم یک نمایش است که اگر قرار شود یکی از این نقشها را بازی کنم، باید خیلی طبیعی باشد. یعنی دوست داشتم معصومه خانم زالوها را بیندازد روی صورت من تا عملاً هم مرض و درد را حس کنم، یا حتی دلم میخواست جای معصومه خانم قرار بگیرم، (1375)

* ماها معمولاً وقتی با هم در یک فیلم یا سریال کار میکنیم، اینقدر صمیمی میشویم، اینقدر شماره تلفن به هم میدهیم که انگار بهترین دوستانمان را بالاخره پیدا کرده ایم ولی وقتی فیلم تمام شد، دیگر به قول سینماییها «کات». طوری از هم بیخبر میمانیم که انگار کل آن تلفن دادن و گرفتنها اجباری بوده یا مثلاً از روی تعارف بوده، قشنگی اختتامیهها و جشنها و مراسم به این است که همین فاصلهها را کمی کم میکند. باعث میشود کسانی را که مدتهاست ندیده ایم، گاهی بعد از چند سال ببینیم. این حتی از خود آن رقابتی که دارد اتفاق میافتد و آن جایزههایی که داده میشود، مهمتر است. (1386)

* در فیلم «اتوبوس شب» که حضورم جلوی دوربین کمتر بود، عملاً بیشتر از نقش اول کار میکردم چون همیشه کنار دوربین بودم. وقتی قرار بود بازیگر به روبه رو نگاه کند و به او اندازه نگاه میدادند که مثلاً باید کنار این لنز را نگاه کنی، من خودم یک جوری با پررویی و شوخی با فیلمبردار و ماچ کردن سه پایه دوربینش از او میخواستم به من فرصت بدهد کنار دوربین بایستم تا بازیگر مقابل به جای کنار لنز و اینها، به خود من نگاه کند و دیالوگش را بگوید یا بازی اش را بکند. وقتی بازیگر به گوشه لنز هم نگاه میکند، ممکن است نگاه خوبی داشته باشد. ولی وقتی همین نگاه را به چشمهای من یا هر بازیگر کنار دوربین میکند، فروغ دیگری میآید توی چشمهایش. یک حس مرموز که هر چقدر هم تخیل داشته باشی، نمیتوانی با یک تکه حلبی این ارتباط را برقرار کنی. (1387)


منبع: etemaad.ir






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: فان پاتوق]
[مشاهده در: www.funpatogh.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 392]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن