واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق: روحش شاد يادش گرامي سالگرد اين بزرگ مرد سينما رو ب همتون تسليت ميگم....!@};-
عطرش به تنم ماند...
* من آدم بسیار سادهیی هستم، آنقدر ساده که به راحتی میتوانم باور کنم یک معلمام یا یک روحانی. خیلی ساده میتوانم باور کنم آدمی هستم که از نویسندهیی دزدی میکند، به همین دلیل میتوانم خیلی راحت در نقش قرار بگیرم. آنقدر در حس و حال شخصیتهایی که بازی میکنم، حل میشوم که گاه از طرف اطرافیانم به حواسپرتی متهم میشوم. (1369)
* شب اختتامیه نهمین جشنواره فجر وقتی روی صحنه رفتم و جایزه را لمس کردم، نمیدانم دستم گرفت یا یخ زد. آنقدر میدانم که انگار به دستم چسبیده بود. زمانی که از روی صحنه پایین میآمدم و تماشاگران تشویقم میکردند، تنم داغ بود و در واقع ترسیده بودم. ترس از آینده و مسئولیتی که سنگینتر شده است. (1369)
* راستش عطر «هامون» هنوز توی تنم مانده، بدجوری به من نشست. مرا بست. طوری شد که برای اینکه خودم را باز کنم مجبور شدم در فیلمهای دیگری بازی کنم. عطرش به تنم ماند... اولش که مهرجویی طرح اولیه را به من داد، برق پراندم، از آن نقشهایی بود که یک بار در زندگی ممکن است به یک بازیگر پیشنهاد کنند. من هم مثل هر بازیگر دلم میخواست نقشی را بازی کنم که ایده آلم بود. (1372)
* به من نقشی پیشنهاد شد؛ پرسوناژی که جایی در فیلم، کودکی را کتک میزند. مناسبت هم نداشت و به همین دلیل من نقش را رد کردم. با اصول عقیدتی من نمیخواند... نقش منفی یا مثبت را آدم باید دوست داشته باشد و نه فقط دوست داشته باشد، باید بتواند به آن آدم پشت نقش بابت کارهایش حق بدهد. (1372)
* گاهی دیده ایم که بازیگر وقتی میزانسن برایش تشریح شده، گفته است «راه نمیدهد». من نمیدانم چطور ممکن است یک بازیگر حرفهیی چنین حرفی بزند. موضوع، باور کردن آن موقعیت است. قبول کنیم که آدمها دو تا شخصیت دارند؛ یکی وقتی که در جمع هستند و دیگری در خلوت، وقتی تنها هستیم، راحتتریم. درست مثل بچه که بستنی میخواهد و با آن حرکتها جلب ترحم میکند، آدمهای بزرگ هم برای جلب نظر دیگران با کلام یا حرکت سعی میکنند ترحم دیگران را برانگیزند. اما اینکه چطور میشود یک بازیگر دنبال «مود» نباشد و نگوید راه میدهد یا نمیدهد، این دیگر به عشق به کار برمیگردد؛ به اینکه چقدر احترام میگذاریم به کاری که داریم انجام میدهیم. از بتهوون پرسیدند راز موفقیت تو در چیست. گفت در سه چیز؛ تمرین و تمرین و تمرین. تئوری را بشناسید و فراموشش کنید. (1375)
* همیشه در خانه ما بحث رفتن به کربلا و مشهد بود تا اینکه روزی یک حادثه کوچک اتفاق افتاد و پدر به آرزویش نرسید. او عادت داشت بعدازظهرها کنار حوض قالیچه کوچکی پهن میکرد و زیر درخت هلو مینشست. آن اتفاق جلوی من افتاد. پدر رفته بود توی حوض آبتنی کند. داشت از حوض بیرون میآمد که پایش لیز خورد و با صورت افتاد لب حوض و تیزی پاشوره یک طرف صورتش را شکافت. این زخم تبدیل شد به یک چیز مهلک که مراجعات متعدد به پزشک هم نتوانست جلویش را بگیرد... پدر دستمال سفیدی میبست روی صورتش که کسی متوجه زخم او نشود. معصومه خانمی در خانه ما کار میکرد به عنوان دایه پدر. طبابت سنتی با داروهای گیاهی بلد بود. یادم میآید روزها به صورت پدرم زالو میانداخت و من با نگرانی شاهد این صحنهها بودم. نگاه کردن به این صحنهها در عین نگرانی برایم جالب بود. اینکه یک مریض با آن حال، چه حالتهایی دارد. و اغلب هم فکر میکردم من بهتر از پدرم میتوانم نقش مریض را بازی کنم. به حساب بی رحمیام نگذارید، هر صحنه متفاوتی در زندگی ام میدیدم، فکر میکردم یک نمایش است که اگر قرار شود یکی از این نقشها را بازی کنم، باید خیلی طبیعی باشد. یعنی دوست داشتم معصومه خانم زالوها را بیندازد روی صورت من تا عملاً هم مرض و درد را حس کنم، یا حتی دلم میخواست جای معصومه خانم قرار بگیرم، (1375)
* ماها معمولاً وقتی با هم در یک فیلم یا سریال کار میکنیم، اینقدر صمیمی میشویم، اینقدر شماره تلفن به هم میدهیم که انگار بهترین دوستانمان را بالاخره پیدا کرده ایم ولی وقتی فیلم تمام شد، دیگر به قول سینماییها «کات». طوری از هم بیخبر میمانیم که انگار کل آن تلفن دادن و گرفتنها اجباری بوده یا مثلاً از روی تعارف بوده، قشنگی اختتامیهها و جشنها و مراسم به این است که همین فاصلهها را کمی کم میکند. باعث میشود کسانی را که مدتهاست ندیده ایم، گاهی بعد از چند سال ببینیم. این حتی از خود آن رقابتی که دارد اتفاق میافتد و آن جایزههایی که داده میشود، مهمتر است. (1386)
* در فیلم «اتوبوس شب» که حضورم جلوی دوربین کمتر بود، عملاً بیشتر از نقش اول کار میکردم چون همیشه کنار دوربین بودم. وقتی قرار بود بازیگر به روبه رو نگاه کند و به او اندازه نگاه میدادند که مثلاً باید کنار این لنز را نگاه کنی، من خودم یک جوری با پررویی و شوخی با فیلمبردار و ماچ کردن سه پایه دوربینش از او میخواستم به من فرصت بدهد کنار دوربین بایستم تا بازیگر مقابل به جای کنار لنز و اینها، به خود من نگاه کند و دیالوگش را بگوید یا بازی اش را بکند. وقتی بازیگر به گوشه لنز هم نگاه میکند، ممکن است نگاه خوبی داشته باشد. ولی وقتی همین نگاه را به چشمهای من یا هر بازیگر کنار دوربین میکند، فروغ دیگری میآید توی چشمهایش. یک حس مرموز که هر چقدر هم تخیل داشته باشی، نمیتوانی با یک تکه حلبی این ارتباط را برقرار کنی. (1387)
منبع: etemaad.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 390]