تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 6 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):به راستى كه اين زبان كليد همه خوبى‏ها و بدى‏هاست پس شايسته است كه مؤمن زبان خ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

آراد برندینگ

سایبان ماشین

بهترین وکیل تهران

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

خرید یخچال خارجی

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

سلامتی راحت به دست نمی آید

حرف آخر

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

کپسول پرگابالین

خوب موزیک

کرکره برقی تبریز

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

سایت ایمالز

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1812818288




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

مصلاي تهران ـ 7.53دقيقه دو ركعت نمازي كه 253دقيقه طول كشيد


واضح آرشیو وب فارسی:کيهان: مصلاي تهران ـ 7.53دقيقه دو ركعت نمازي كه 253دقيقه طول كشيد
نمي دانيد چه رفيقي است اين توفيق! اگر پا باشيد و پا بدهد... دوستي دارم كه مي گويد «آن رمضان العزيزي كه با نگاه به شمسه فيروزه اي او آغاز نشود و با آفتاب گرفتن در تلالو خطبه هاي نماز جمعه اش قوام نيايد و با آب تني در مرواريدهاي آبشار قنوت نماز عيدش به پايان نرسد،رمضان نيست...» حالا امروز من تحفه اي دارم كه دست بر قضا در يكي از سه شنبه هاي آبي هفته يعني دوم آبان ماه85 به رسم همراهي عيدي گونه «توفيق» برايم اتفاق افتاده است؛ اتفاقي كه شايد براي تمام سالهاي عمرم زيباترين خاطره و بهترين پاداش يك ماه بندگي باشد. دلم نيامد اين قطره هاي باران خورده تغزل در پناه آن نگاه طوفاني ناخداي دلم... نه! ناخداي دلمان را با شما قسمت نكنم در اين ثانيه هاي آخر ميهماني حضرتش...

5.29دقيقه
نماز صبح را كه خواندم از پنجره اتاق دزدكي آسمان را نگاهي كردم و حس كردم مي خواهد بغضي فروخورده را با هاي هاي و ابر تكاني بر زمين بپاشد. طوري كه شايد آفتاب هم امروز روي خودنمايي ميان اين همه ابر دل شكسته را نداشته باشد.
6.39دقيقه
برادران ارجمند، آقاي «الف» مشهور به آخر هماهنگي و آقاي «هـ» كه معروف است به هاتف عكاس باشي، نشسته اند منتظر ما. كمي گپ عيدانه مي زنيم كه آقايان وسايل را مي برند چك و خنثي و مي گويند، بچه خوبي باش تا بيايند دنبالت.
6.59دقيقه
كاغذهاي توي جيبم را پايين و بالا مي كنم و اضافات را كنار مي گذارم براي صبحانه سطل زباله. خواب به شكل كاملاً خانمان براندازي توي چشم هايم سير مي كند و مجبور مي شوم براي باز نگه داشتن اين يك خط چشم باقي مانده، كليه عضلات صورت را در چشم متمركز كنم. ديشب كه نخوابيدم!
7.12دقيقه
زنگ به صدا درمي آيد. آقاي «الف» سراسيمه مي آيد تو. از راه رفتنش پيداست كه دسته گل به آب داده. مي گويد: بجنب كه خيلي دير شده. ماشين پژو پر بود، راننده و يك نفر در صندلي جلو و 2 نفر هم عقب. برادر «الف» گفت: برو بالا سريع. بايد يك جوري تحمل كني، جا مانديم! برادر «بي سيم» كه سخت ديرش شده بود، سلاممان را جواب داد (همينطور 2نفر ديگر، آن سومي برادر «هـ» بود كه با برادر «الف» مي شديم 6نفر. چه برادر تو برادري شد!) و گفت آقاي نمي دونم اسمت چيه! ولي ديگه تو رو جدت با اين آقاي «الف» هماهنگ نكن! تا جناب الف از خودش دفاع كند و طبق معمول بگويد: من كه ديشب... برادر بي سيم ادامه داد: سعيد! بنداز توي مطهري، برو تا ته! فقط بجنب كه خيلي دير شده...
من كه اصولاً در اين مواقع سكوت مي كنم، سعي كردم كمي جلوتر از صندلي بنشينم تا همه 250گرم استخوان و چربي خودم تا مقصد زكات فطره! نشود و هم باقي بتوانند نفس بكشند. به هرحال براي ما كم كم اين جمله بجنب كه خيلي دير شده حالت نوستالوژيك پيدا مي كند.

برادر بي سيم كه شباهت هاي فوق العاده اي به دايي وسطي ما دارد- خوش هيكل كمي شبيه به هركول، پرمو به معناي واقعي كلمه و كاردرست به معناي راهو بازكن ديرمون شده- قرار است ساعت 7.30 توي جايگاه باشد! جزو تيم محافظان حلقه دوم است. ساعت ماشين اما 7.17 دقيقه را نشان كرده و آقاي راننده گويي خوب رانندگي را مي داند. اين را از 160كيلومتر رفتنش در بلوار كشاورز و در آن شلوغي صبح عيد فطري مي شد، فهميد.
7.23دقيقه
اول مطهري گير افتاديم. به قول آقاي همراه كه انگار حاج آقا مربي يا همان بي سيم مخفي! هستند «نبايد از اين مسير مي آمديم، اين مسير مردمه!» راست مي گفت ترافيك سنگيني بود ولي مگه ما مردم نيستيم!؟
7.25دقيقه
هر منفذي كه باز مي شود، ما به جاي دنده يك با دنده چهار از آن فرار مي كنيم. با زاويه اي كه من دارم فيلم هاي پليسي دهه 70 ايتاليا و رانندگي آلن دلون بدجوري فاز مي دهد. انصافاً هم دست فرمون خوبي دارد رفيق آقاي بي سيم. تا تار و پود كت و شلوار ملت گاز مي دهد و بعد ماشين را به سمت ديگري مي رقصاند، ترمز اصولاً زياد به كارش نمي آيد.
7.28دقيقه
صداي «نچ»، «نچ» دوستان و «كيش»، «كيش» خرمگس وار بي سيم، تنها صوت داخل ماشين است، ترافيك خيلي فشرده و كش دار است و تنها مي توانيم به قول برادر بي سيم صلوات بفرستيم و نذر و نياز كنيم. حالا اين وسط يك عدد گاري چي روزه دار كه براي نماز مسير مصلي را انتخاب كرده، افتاده است جلوي ما و اين از آن دردسرهايي است كه كار دست او و ما مي دهد. بوق و چراغ كه اصلاً فايده اي ندارد، پس مجبور مي شويم- مجبور- از بي سيم استفاده ابزاري كنيم، آن هم كاملاً منطقي! براي گاري چي مهربون چراغ مي اندازيم و بوق مي زنيم همين كه مثل هشتصد بار قبل توي آيينه نگاه كرد و خواست محل نگذارد با دستي كه يك بي سيم آن را مزين كرده، با حالتي جدي و خشمناك مي گوييم:
- خب برو كنار ديگه!
گاري چي تازه مي فهمد كه ما «مردم» نيستيم.
7.36 دقيقه
نيروي انتظامي تقاطع مدرس را بسته و اين مي تواند براي ما كه مردم نيستيم، راه فراري باشد كه اگر باشد چه مي شود. سرهنگي جلو مي آيد و پرس و جويي مي كند. كارت ويژه ورود خودرو نشانش مي دهيم. آنتن بي سيم كه فضولي اش گل كرده، از گوشه كت برادر بي سيم مي آيد بيرون، همين جوري! سرهنگ دستور مي دهد، راه را باز كنند كه مافوقش آقاي گروهبان! مي گويد، يعني چي؟! نمي شه كه! ما كه بالاخره داخل شديم اما بايد اشاره كرد كه، عبارت «نان حيف است» را يك نفر به كاربرد براي آقاي مافوق!!
7.38 دقيقه
دوباره آسمان آبي است و ما در پرواز. سرعت سرسام آوري داريم آن هم كنار اتوبوس هايي كه باد عبورشان براي هر 6 نفرمان كافي است. لا به لاي اتوبوس ها يكدفعه خبري مي شود. يك ماشين پليس، بلند گويش را روشن مي كند و همه اتوبوس ها را خيلي آرام و مودبانه به سمت راست فرا مي خواند:
- اتوبوس برو سمت راست! اتوبوس! اتوبوس! برو راست ديگه! اتوبوس ] ....[
اين البته به خاطر تشريف فرمايي ما نيست، گويا حضرت آقا راه افتادند. ديگر ادامه مسير با ماشين پرنده بي فايده است، مردم كه ماشين نيستند ازشان سبقت بگيريم، از اتوبوس پياده شده اند، يك شاخه گل گلايل از شهردار هديه گرفته اند و مستانه وار، قدم زنان و تكبير گويان به سمت مصلي در حركتند و اين يعني باقي مسير را بايد پياده گز كرد. البته با جمله اي پرمعناي بجنبين خيلي دير شده...
7.42 دقيقه
هر 5 نفرمان داريم مي دويدم. حتي حاج آقا مربي كه دوره كركري اش ديگر خيلي وقت است گذشته. آقاي بي سيم جلوتر از همه ما، گوشي اش را كرده توي گوشش و بي سيم اش را توي جيب كتش، جلوتر مي رود و راه باز مي كند. آن هم نه با دم مسيحايي با اشاره اي قلمي به رنگ هركول! دست راستش كه در هوا تاب مي خورد. مأمور بود كه مثل در قلعه مي چسبيد به ديوار تا ما رد شويم. بدون بازرسي، البته الان دقيقا تا جايگاه 2 كيلومتري فاصله داريم.
7.48 دقيقه
فيلم غلاف تمام فلزي را كه ديده ايد؛ يك گروه كماندو از آب و خاك و كوه و جنگل مي گذرند تا آب ديده شوند. آنقدر كه ما از روي دست و سرملت رد شديم، از وسط داربست ها خزيديم، دولا شديم، راست شديم، پريديم، كفش بدست شديم و ايستاديم، يك دوره فشرده همان آموزش ها را در اين چند دقيقه گذرانديم. آن هم با تجهيزات كامل؛ دوربين فيلمبرداري، دوربين عكاسي، كيف دوربين، پـايه دوربين و خودمان.
7.51 دقيقه
به آخرين گيت كه رسيديم پيرمردي ايستاده بود كه به ما گفت: نمي شه جونم! از اونطرف! برادر بي سيم كه رفقايش را ديده بود با نگاهي كاملاً طلبكارانه از روي داربست پريد و راه را به ما هم نشان داد، بروبچ و رفقاي آقاي بي سيم ندا دادند كه خودي اند. برادر بي سيم رفت دعوا كه چرا جايش گذاشتند! در طول همين چند متر باقي مانده تا جايگاه، صف هاي اول نماز را ديد مي زنم، آقايان جنتي وكاشاني خيلي زودتر آمده اند و جا گرفته اند. يكي دو تا از وزرا هم هستند. سفراي كشورهاي اسلامي هم آمده اند. به سرعت رفتيم پشت صحنه را چك كنيم. آن هم در روزي كه اصلا خودمان چك نشديم، چه برسد به خنثي!
7.53 دقيقه
ماراتن نفس گير حضور به نفع برادر بي سيم تمام شد و بالاخره دقايقي قبل از مراسم به جايگاه رسيديم، دانه هاي عرق روي سر و صورت همه مان قل مي خورد. آقايان الف و هـ به سرعت وسايل شان را آماده مي كنند ما هم كاغذ و قلم مان را. حداد عادل دارد با برادر «واو» خوش و بش مي كند. جل الخالق اصلا مگر كسي مي تواند با ايشان خوش و بش كند؟! هاشمي شاهرودي هم وارد شد. سلام كرديم، جواب خيلي گرم بود، سوختيم!
7.58 دقيقه
حالا دارد كم كم برايم جا مي افتد كه ما «مردم» نيستيم! رئيس جمهور وارد پشت صحنه مي شود، الهام هم هست، اتاقكي پشت جايگاه اقامه خطبه ها تعبيه شده است. موكت و يك تلفن عهد شاه درشكه ي دوم! ملقب به تلفن قورباغه اي كه رنگ و رويي هم برايش نمانده، 18 صندلي، 5 ميز عسلي و چيزهاي ديگري كه مجال رويتش داده نشد به لطف دوستان باديگارد. ظاهرا محلي است كه سران قوا تا آمدن حضرت آقا و دقايقي پس از آن، آنجا جلوس مي كنند و گلويي تازه.
7.60 دقيقه
پسركي نارنجي پوش و با شلوار آبي، دويد پشت صحنه، پشت سرش هم پدرش كه يكي از پسران حضرت آقاست. اين يعني كه حضرت آقا آمده اند. چند لحظه بعد، وارد مي شوند. فيلمبردارمان كارش را شروع مي كند. عكاس هم...
عارف از خنده مي در طمع خام افتاد

آقا كه عباي كرم رنگ روزهاي عيد را برتن كرده اند، خيلي آرام در اين خاك و خل پشت صحنه گام برمي دارند. بعضي خود را مي رسانند و رهبر را عاشقانه در خلوت، عشق مي ورزند. عكاس ما هم همينطور كه داشت زاويه ديدش را عوض مي كرد، به ما گفت: نري جلو ها! ما هم كه در اين مواقع اغلب سكوت مي كنيم، نشان داديم كه سخت مشغوليم و اصلا فرصت اين كارها را نداريم! «آقا» رسيدند ورودي اتاقك، جايي كه ما ايستاده بوديم، برادر عكاس دوربين را بي خيال شد و رفت جلو! خب مگر ما (...) بوديم كه وفادار باشيم به جمله «نري جلوها!». واي كه چه مزه اي دارد، افطار با بوسه به دست رهبر. آن هم در روز افطار ماه رمضان، در يك صبح بهاري، در دل پاييز. بعد هم نغمه اي دلنشين توي گوشت بچرخد و گوشه اي از ذهنت را براي هميشه از آن خود كند. «زنده باشين!»
7.62 دقيقه
توي اتاقك يك دفعه موجي به پا مي شود. آقا همينطور كه درقلب اتاق فرو مي روند، مسئولان مي آيند براي عيد ديدني؛ آرام و با طمأنينه. ما البته نرفتيم. يعني نه كه نخواهيم، درستش اين است كه بگوييم: راهمان ندادند. يك نفر آمد كنار گوش ما و گفت: شما كاري ندارين اينجا ايستادين؟ و ما تبسم كرديم از شنيدنش! آقاي «الف» رفته بود و هر چقدر تلاش مي كنم، حواسش نيست كه ما را ببيند و ببرد داخل اتاقك. از همين جا فقط مي توان ديد كه آقا روي صندلي نشسته اند كه ميز عسلي كوچكي كنارش قرار داده شده. سمت راست، آقايان هاشمي، هاشمي شاهرودي و حدادعادل. سمت چپ، رئيس جمهور و محمدي گلپايگاني. آقاي هاشمي گويا نمازصبح را مصلي خوانده كه اينقدر زود آمده، نه كه ما خيلي زود آمديم و همه را ديديم، ايشان را نديديم كه كي آمده بود و كي رفته بود داخل و...!؟
7.64 دقيقه
سيدحسن خميني هم آمد. راهنمايي شد داخل. رفت در رديف مبل هاي روبرو، عمود بر صف مسئولان، كنار دست رئيس جمهور و محمدي گلپايگاني. پسر حضرت آقا هم كه دقايقي پيدايش نبود، آمد با نوه نارنجي! انگار توي اين همه آدم ريز و درشت بالاخره يكي پيدا شده كه ما را هم بشناسد، آن هم در غربت! با ايشان سلام و عليكي كرديم و تبريك عيد گفتيم. هنوز جملاتمان تكميل نشده بود كه پرسيد: چرا اينجا وايسادين، بريم تو!ها! اينجاست كه تماشاي برخي چهره ها خيلي دلچسب است! اصلا نگين انگشتري خاصيتش همين شيريني و دلچسبي است. حالا همان هايي كه تا چند ثانيه پيش از نگاه كردن ما به داخل هم اخم مي كردند و مي خواستند نگاهمان را «چك» كنند، چشم نازك مي كردند و چين به صورت مي انداختند كه مثلا: بفرماييد، بفرماييد...
كنار همين در ورودي ايستاديم كه گفتند اينجا سر راه است، بفرماييد داخل بنشينيد! ديگر باوركردني نبود: شاعر كه خودش باشد مي فرمايد: اين همه لطف و صفا، يكجا، بيشتر هست مثال رويا!
رفتيم و آرام آرام، سر به زير و با كمال ادب و عدم بروز ذوق مرگي! نزديك آن صندلي شديم. چسبيده بود به در خروجي. همان در چوبي كه از بيرون مثل در باغ بهشت است و توي نماي جايگاه خوش نشسته است. آقاي محافظ ايستاده كنار آن در، اول كمي سر تا پايمان را با خشم چك و خنثي كرد و بعد هم هيچ. ما هم نشستيم و سخت مشغول شديم.

آقاي هاشمي دارد با آقا حرف مي زند همانطور كه خرما را با چاي مي خورد. يك دور چاي داده اند و آقا هم دارند چاي شان را ميل مي كنند. هاشمي شاهرودي و حدادعادل هم سر در گريبان! يكديگر فرو برده اند. احتمالا دنبال راه جديدي براي افشاي نام مفسدان اقتصادي هستند. رئيس جمهور هم احوال تمام خاندان سيدحسن از ابتدا تا انتها را مي پرسد.

«نوه نارنجي» برخلاف نوه بزرگ كه داخل اتاقك نيامده و بيرون دارد همه جا را بازرسي مي-كند، اصلا اهل سياست نيست، بيشتر فكر بازي با تراكتور نارنجي رنگي است كه تمام دنيا را از دريچه همان سير و سلوك مي كند.

فضاي سنگين اتاقك را كه هضم كردم، سرم را كمي بالا مي آورم. خوب كه دقيق مي شوم، غم پايان ماه مبارك در عمق چهره گيراي آقا، موج مي زند؛ طوفاني است در دلشان و اين به وضوح در افق نگاه نافذ و آن ابروان كمي به هم نزديك شده، هويداست. كمتر سخن مي گويند و بيشتر در غم پنهان خويش، سرخوشند و آيينه وار حيراني خويش را از گذر ايام نظاره مي كنند... من محرم راز دل طوفاني خويش ام....

حضرت آقا يكدفعه يكي از بچه هاي تداركات را صدا مي زنند و به او مي گويند: «احتمال دارد باران بيايد، هماهنگ كنيد براي مردم مشكل ايجاد نشود.» يعني آقايان حواسشان باشد مردم فقط باران را حس كنند نه گل و لاي صحن هاي نيمه كاره مصلي را. البته صدا به خوبي به ما نمي رسد و... گفتم كه ابرها هم دلشان گرفته امروز!

بيرون بعد از اينكه گروه تواشيح دو سه دور، برنامه اجرا كرد، اميرسليمي آمده و دارد دعاي وداع مي خواند. صدايش داخل اتاقك هم مي آيد.

روي ميزهاي اتاقك يك ديس شيريني نارگيلي همراه با يك ديس مهر اعلاء، تربت كربلا رويت مي شود. يكي برمي دارم كه اگر رفتيم بيرون و منتقل شديم به بيرون مصلي(!) حداقل نمازمان را بخوانيم.
«نوه نارنجي» پدر را بي خيال مي شود، مي آيد سمت پدربزرگ. چقدر هم خودش را لوس مي كند اين فسقلي مو قشنگ! آخر موهايش هم رنگ تراكتورش است. قدم هايش را يكي يكي برمي دارد و خيلي بازيگوشانه! خودش را به دستي مي رساند كه از دقايقي پيش انگشتانش حالت گرفتن چانه يك كودك شيرين زبان و نازدانه را به خود گرفته. حالا چانه گرفتار شده و بعد هم صورت، مهر بوسه پدربزرگ را بر خود مي پذيرد. آقاي هاشمي كمي درباره او مي پرسد و شيطنت هايش و آقا مي گويند: الان كه خوب است، اغلب مي آيد روي پاي ما مي نشيند- و پاي راست خودشان را نشان مي دهند- نوه نارنجي همان طور كه در حال خوردن شيريني است به لوس كردن خود هم ادامه مي دهد. آقاي هاشمي دستش را مي گيرد و مي كشد سمت خودش.
- چي مي خوري، علي آقا؟
و جوابي جز ناز كردن و عشوه آمدن يك نوه دوست داشتني نمي گيرد.

نوه نارنجي خيلي با فخر و در حالي كه كل اتاق را سر كار گذاشته برمي گردد پيش بابا و تراكتور را مي آورد. مي نشيند جلوي آقا و ماشين بازي مي كند. كمي بازي مي كند بعد بلند مي شود و مي پرد توي بغل پدربزرگ و روي پاي راست، جا خوش مي كند!

دارند درباره شروع مراسم و ساعت حضور آقا با ايشان صحبت مي كنند. همين طور كه مي نويسم، حس مي كنم براي لحظه اي من زير بارش نگاه نوراني آقا تنوير مي شوم، سرم را كه بالا مي آورم، چشم در چشم شان دوخته ام، به سرعت نگاه برمي گيرم كه سخت است در آن درياي مواج غوطه ور شدن، سخت است... اگرچه لذت بخش ترين سختي دنيا هم همين است!

آقاي هاشمي دارد درباره رويت هلال با آقا حرف مي زند، آقا همين طور كه كوتاه جواب مي دهد، نوه را هم از نوازش محروم نمي كند. اين «مغز بادام نارنجي» بدجوري حس حسودي آدم را به هزار مي چسباند! با آن ادا و اطوارهاي نارنجي اش!
7.74 دقيقه
اشاره مي كنند، بايد برويم، آقا برمي خيزند، همه بلند مي شوند. محافظ كناري ما، رفت سراغ در چوبي. در باز نمي شود! يكي ديگر از محافظ ها مي آيد و مي گويد: بايد بكشي سمت خودت. كمك مي كند، اما در باز نمي شود. همه ايستاده اند. هيچ كس حرفي نمي زند. بالاخره در با توسل سه جفت دست و كمك 2 جفت پا با هر زباني كه بود باز شد! موقع خروج مهر تعارف مي كنند. هفت هشت نفر كه رفتند بيرون، ما هم گفتيم برويم كه اگر نرويم، يكدفعه همين در چوبي مي شود، در بسته اي كه باز نخواهد شد و نماز بي نماز.

مي خواستند بفرستندمان بخش ته ديگ مصلي كه يادمان افتاد نگين انگشتري اينجاست كه همان ما را بس! ايشان صف اول، ما هم صف دوم! ما كه تا حالا «مردم» نيستيم! پس از اين به بعد هم «مردم» نباشيم ديگر! نوه نارنجي هم صف اول، جلوتر از همه در حال بازي با تراكتور است!

پشت سر حضرت آقا كه باشي و چهره مسئولان را ببيني تازه مي فهمي كه ديدن چهره يار ما- كسي به حسن و ملاحت به يار ما نرسد و... به حسن و خلق و وفا كس به يار ما نرسد- چه سحاب دلپذيري است بر چهره آقايان مسئول، گل لبخند بي تعارف توي چهره شان شكوفه مي زند و غرق برف صورت آقا مي شوند؛ بايد باشي و ببيني اين تبسم بي اراده و روح نواز را.

توي اين بخش ويژه، وزراي زيادي يافت نمي شوند، حالا يا در ميان مردم نماز مي خوانند، يا اينكه تعطيلي سه روزه را از همين باب مي طلبيدند و تصويبي دند... نوه بزرگ رفته زير جايگاه عكاس ها نظارت استصوابي مي كند. در صف اول نماز، علاوه بر سران قوا، آقايان جنتي، امامي كاشاني، لاريجاني نشسته اند. جلوي فرش صف اول و در دو طرف آقا كفش هاي رييس جمهور قبلي و رييس جمهور فعلي نزول اجلال كرده اند! و از بغل كنار هم خوابيده اند.

سمت راست ما هم يك عده از سفراي عزيز كشورهاي اسلامي هستند، آقايان كارت هاي دعوتشان را هم از باب احترام گذاشته اند توي كفش هايشان، مقابل سجده گاهشان! همين اول صبحي هم همان طور كه براي برخي خانم ها آرايش صبحگاهي واجب موكد است، براي ايشان هم كراوات عيدانه واجب بوده، زده اند و دويده اند. نعلين سفيد يكي از حضرات همراه پاكت دعوتنامه اش منظره اي است بس ديدني.
7.75 دقيقه
لحظه عاشقي كليد مي خورد و دست ها بر فراز دل ها به پرواز در مي آيند...
ديرست! در گوش من فسانه ي دلدادگي مخوان!
ديگر زمن ترانه ي شوريدگي مخواه!
ديرست... به ره افتاد كاروان...

الهم اهل الكبريا و الجبروت... همه دست بر شال رنگين كماني آسمان آويخته اند، اما كيست كه نداند، پهناي صورت رهبر ريحانه مان اشك و عم دوري رمضان را زمزمه مي كند كه اگر نبودند اين چشم هاي مصنوعي دوربين، آنوقت آن قطره هاي بلور فراق را بهتر مي ديدي. كه البته خوب كه گوش جان بسپاري صداي نمناكش را كه بر گونه هايت مي وزند خواهي شنيد.
ستايش مخصوص پروردگاري است كه بنده را در ميهماني يك ماهه اي دعوت كرد- ستايش مي خواهد اين دست و دل بازي پروردگار؟ بارالها به حق اين دست هاي استغاثه و به حق آن دو دست باران خورده محمدي، ما مصداق «توثرون الحيوه الدنيا» نشويم! اين جمعيتي كه امروز رستاخيز وار به مصلي گسيل شده اند، نه از پي نماز كه از نداي صور اسرافيل پايان رمضانست كه سرگشته و حيران به سوي يار جاري شده اند. نماز كه همان نماز است و قنوت همان قنوت، آبرو فرق مي كند كه ما نداريم، اما او دارد. آمده اند و آمده ايم تا از آبروي «او» برايمان خرج كند؛ خالق رمضان المبارك.

دست هايمان را به نشانه قنوت بالا گرفته ايم اما نگاهمان به دست هاي «تو» ست، كه سرخي آفتاب شوال كه از خجالت فروبردن مهتاب رمضان، هنوز چهره به مردم نشان نداده، بر كرانه هاي رخ تو نشسته است؛
اي عشق همه بهانه از توست. من خامشم، اين ترانه از توست...
اين قنوت هاي 5گانه را به تو مي سپاريم تا تو در آسمان رحمت واسط فيض باشي كه آن نماز عشق را تو مي خواني نه ما: كشتي مرا چه بيم دريا؟ توفان زتو و كرانه از توست...

نماز پايان مي بايد و عكاس ها كه مجال يافته اند تا از روبروي حضرت آقا عكس بگيرند، سراز پا نمي شناسند. يكي هم كه رفته از بالا و از توي جايگاه عكس بگيرد، حواسش نيست زياد به ميكروفون نزديك شده، هر عكسي كه مي گيرد صداي شاتر دوربينش توي ميكروفون مي پيچد و...

پس از نماز، آقا به سرعت براي ايراد خطبه ها به سمت در چوبي بهشتي نماي جايگاه رفتند، نوه بزرگ هم دنبالشان. آقا كه وارد جايگاه شدند، همه برخاستيم. شعارها آغاز شد، هنوز يك جمله شعار هم نگفته بوديم كه سفراي محترم نشستند! آقا هم زود آغاز كردند خطبه ها را... هر لحظه بيم باران بر چهره اش مي درخشد.

آقا بسم الله را گفته اند، اما يك نفر اعتمادبه نفس! دارد تنهايي شعار مي دهد، بي خيال هم نمي شود. حضرات ديپمات منتظر گوشي مترجم هستند تا بيانات را ترجمه شده نيوش كنند كه نمي رسد! احتمالا جا مانده. شايد هم همه شان فارسي بلدند ناقلاها و رونمي كنند. به هرحال خطبه ها آغاز مي شود و گوش ايشان بدهكار گوشي نيست!

«نوه نارنجي» كه در ركعت دوم نماز وقتي همه در قنوت بودند دراز كشيده بود و تراكتور در هوا مي چرخاند، حالا بلبل زباني اش گل كرده و امر پدر مبني بر سكوت را هم زياد محل نمي دهد. صداي يك هلي كوپتر هم كه آمد بدجوري ذوق زده شد و رفت توي نخ هواپيماي گرد! معلوم نيست چه مي گويد كه پدرخنده را بر ساكت كردن نارنجي ترجيح داده و يا بهتر است بگويم، نمي تواند ساكت كردن را اقدام كند به علت خنده!

بعضي ها جهت قبله شان را عوض كرده اند و چرخيده اند به سمت آقا، يعني از قبله 15-10 درجه مايل شدند. البته وزير اقتصاد هم كه در صف دوم است، زياد راحت نيست، هر چند دقيقه يكبار جا به جا مي شود و اين پا و آن پا مي كند، نيم خيز مي شود، خيز برمي دارد، به اطراف خيره مي شود و... جالب اينكه كنار وزير دادگستري هم نشسته و باز اين همه انحراف به چپ و راست و عقب و جلو پيدا مي كند! درست مثل قيمت اقلام روزمره مردم كه دائم در حال نوسان است.

پـشت جايگاه خيلي سر و صدا است. گويا دارند كارهايي مي كنند، خاك برداري، بتون ريزي، تخليه آجر و يا... هر چه هست صداي ماشين سنگين و سر و صداي چند نفر لابلاي بيانات به خوبي به گوش مي رسد.

آقا به جواناني كه در اين ماه جان و دل خود را در آب توبه شستشو دادند، آن هم با هر هيئت و تيپ و ريختي و با هر سليقه و نظري، هم توصيه هايي مي كنند: اين رابطه معنوي با پروردگار را پس از ماه رمضان هم در خود زنده نگه دارند و ديگر اينكه در درخواست هاي خود از خداوند- اگر چه مي توان و مي شود هر چيزي از خدا خواست- آن پاداش بزرگ يعني مغفرت الهي را بخواهند.» از خدا بخواهيد كه آثار به جامانده از تخلف و گناه را از دل و جان ما برطرف بفرمايد؛ از خدا بخواهيد كه راه توبه را براي شما هموار كند. حاجت بزرگ ديگر «محبت الهي» است» است؛ مقام حب الهي را از خداي متعال طلب كنيد. حاجت بزرگ ديگر «اصلاح امور امت اسلامي» است؛ از خدا بخواهيد خداي متعال امور همه مسلمانها- نه فقط ملت ايران را- و همه كشورهاي اسلامي را اصلاح كند.»

سمت راستي ما كه سفير عراق از كار درآمده، از من مي پرسد: اين سيد پسر ايشونه؟ و بعد با دست به آقا اشاره مي كند. سرتكان مي دهم و مي پرسد: اسمش؟ مي گويم. سر كه به طرفين مي رود يعني نفهميدم، چي؟ دوباره و سه باره گفتن هم فايده اي ندارد. كاغذ مي آورم و مي نويسم. حالا سر بالا و پايين مي شود يعني گرفتم. به سرعت به نفر بغل دستي اش مي رساند و او هم مي دهد به داداش! فكر كنم تا آخر صف سفرا همه فهميدند اين سيد كيست و نامش چيست، البته اگر طبق روال اين گونه اطلاع رساني نفر آخر اسم را مثلا به جاي عباس، كميل نفهميده باشد! جالب است كه سفراي مقيم ايران، پسر رهبر كشورمان را نمي شناسند و اين البته نشانه هاي خوبي است از فرزانگي رهبرمان و همراهي خوب فرزندانشان... سمت چپ ما هم از بد روزگار يا شانس خوب ما، محافظ درآمد. يا ارحم الراحمين!
تناسب نشستن برخي مسئولان كنار هم زياد متناسب نيست، مثلاً وزير خارجه كنار وزير دانشگاه آزاد! نشسته يا لاريجاني كنار سيدمحمد خاتمي، وزير اطلاعات هم تك نفره تكيه زده به ميله هاي حلقه اول، يعني عقب تر از همه؛ خب به هر حال وزير اطلاعات است، آخر كلاس مي نشيند تا اطلاعات را به خوبي كسب كند و هواي بچه ها را هم داشته باشد.

يك فروند گربه نازك صدا، سمت راست جايگاه راه مي رود و صدايش را ول مي دهد بيرون. محافظين هم به يكديگر نگاه مي كنند و انگار مثلاً هماهنگ كنند، يك نفر را مي فرستند، سراغش، چند دقيقه ساكت مي شود، اما مي رود كمي آنطرف تر و دوباره ناله سرمي دهد. سوزناك و در دستگاه نيم گاه و به سبك دشتي سنتي! مي زند زيرآواز. تا آخر خطبه ها هم كوتاه نمي آيد.

خطبه اول نماز كه تمام شد، يك نفر از ميان حلقه دومي هاي نمازگزاران در منتها اليه شرقي ما برخاست و با لهجه كاشي يا اصفهاني، آقاجو! آقاجو! كرد و پشت سر هم جملاتي راچيد. مي خواست حرفي بزند، كاري داشت، نامه اي يا.. هرچه بود كه صدايش رسيد، هم به ما وهم به صاحب اصلي اش. يكي دو نفر هم آمدند و با احترام او را بردند تاحرف هايش را بشنوند... ياد حرف هاي آقا مي افتم درباره رسيدگي به خواست هاي مردم در بيت رهبري: كسي كه نامه به اينجا مي دهد، حتماً همه جاها رفته و نااميد شده است، آخرين جا اينجا است، به ما پناه آورده، لذابررسي كنيد. اگر واقعاً راهي دارد كه به او كمك بشود، انجام بدهيد اگر نه، با او تماس بگيريد يا برايش بنويسيد اين چيزي كه شما مي خواهيد، درخواستي كه شما داريد، در حد مقدورات و امكانات ما نيست. او بايد بداند كه نامه اش به دفتر رهبري آمده، خوانده شده و پاسخي، ولو پاسخ «نه» به او داده شود...

يك لحظه خدا را شكر مي كنم كه ما نه فيلمبرداريم، نه محافظ و نه عكاس. كه نماز و بيانات آقا را هميشه بايد نشنويم و حواسمان پي چيزهاي ديگر باشد. لذت دو ركعت نماز با خيال آسوده احتمالا سالهاست بر دل اين محافظان و دست اندركاران مانده كه شايد البته خصوصي جبران شود، ولي به نظرم هيچ كدام اين نماز و از اين قبيل نمي شود.
7.125 دقيقه
هيچ كس تكبير نمي گويد تا آقا لحظه اي استراحت كنند، همه محو بياناتند، به خصوص مسئولان، اصلاً مصداق اين گوش در وگوش ديگر دروازه در كشور ما صادق نيست، به ويژه در فصل انتخابات، همه گوش به زبان و دل رهبري اند، تخريب كه هيچ حتي از رقيب به بدي هم ياد نمي شود! بعضي از مسئولين در حين توجه قلبي به بيانات از فرصت مباحثه با طرفين نيز استفاده مي كنند! و همديگر را به فيض سخنوري حين سخنراني مي رسانند.
7.131 دقيقه
دعا خواندند و والسلام گفتند. سريع جايگاه را ترك كردند كه ساعت 10 ميهمان دارند در بيت. مردم همه مراعات كردند و يك شعار هم ندادند. اگرچه همان كه آن دست خدايي را از دور بر سرمان بكشي براي تمام عمرمان كافيست. فقط آن دست باشد، باقي زخم ها و دردها، در خم ابروي تو گم مي شود.

بازار انواع عيد ديدني و در آغوش كشيدن داغ است؛ آخوندي، ديپلماتيك، حاجي بازاري، لوتي وار، كوچه بازاري. رئيس جمهور سابق گويا خيلي ها را خيلي وقت است نديده رئيس جمهور فعلي هم كه طبق معمول دورش حلقه زده اند و رتق و فتق امور مي خواهند. اغلب مردم به سمت در خروج مي روند كه دستي بر شانه مي خورد و يك نفر سلام مي كند و بعد توي بغل طرف رها مي شوند! اين طرف هم سردار حجازي با لباس شخصي آمده، مثل سردار طلايي بازنشسته شده ي هميشه خندان، قاليباف هم هست و اين خودش جمعي را در آن گوشه جمع كرده، از پشت نرده هاي سوم. حرف دارند، نامه دارند اصلا براي همين آمده اند حلقه سوم آن هم از سه صبح! حلقه سومي ها منتظر فرصت اند تا بيايند در حلقه دوم كه اينجا صدايشان بهتر مي رسد ونياز نيست فرياد بزنند: آقاي رئيس جمهور!

كار هر كس كه بود، بي فكري محض بود! حلقه سوم را آزاد كردند و ملت خود را به حلقه دوم رساندند با سرعت نور البته. حالا جمعيت زياد شده و شعار مي دهند: احمدي! احمدي! خدا نگه دار تو. همين كافي بود تا رئيس جمهور كه دو متري بيش تر با در خروجي فاصله ندارد، برگردد نگاهشان كند و همين نگاه هم جسارت لازم را به 4 نفر داد كه از 4 گوشه حلقه، از روي ميله ها بپرند و با سرعت خود را به رئيس جمهور برسانند. اگرچه موانع زيادي بر سر راهشان است، غير از ميله هايي كه پريدند. به نظر شما محافظي كه يك دفعه به سينه ات برخورد مي كند، مانع نيست؟!
7.137 دقيقه
رئيس جمهور سوار ماشين مي شود و مي رود. من هم هرچه مي گردم نه از آقاي «الف»، نه آقاي «هـ» و نه آقاي بي سيم خبري نيست. پرسيدن هم كه اينجا بدجوري عيب است. راه خروج را پي مي گيرم كه مي بينم ماشين مسئولان هر از چند لحظه اي، دور مي گيرند و با هدايت يكي دو محافظ از ميان جمعيتي كه به جاي مسير خروج مسير پشت جايگاه را كندوكاو مي كنند، رد مي شوند. دو سه تا كودك كنجكاو سرهاشان را چسبانده اند به شيشه هاي دودي يك بنز تا شايد چيزي ببينند!

اطراف قاليباف و طلايي هم شلوغ است. مردم هميشه مطالباتي دارند كه مسئولان را بايد در اين جور جاها ببينند. پياده تا در خروجي مي روم كه يكي از پاسدارهاي ورودي بيت را مي بينم. مهر نماز را كه در جيبم جامانده به او مي دهم و مي گويم اگر كسي آن طرفي مي رود، سفارش ما را هم بكن.
وزير جهاد كشاورزي ، مثل سردار حجازي بسيج، خانواده را شخصاً به منزل مي رساند، شايد هم به بيت و براي ديدار ساعت 10 صبح. استيشن محافظان هم رفت. يك ماشين سفيد ديگر هم دارد مي آيد كه اكثراً خانم ها را سوار كرده، روبرويم كه مي رسد، يك چهره آشنا انگار دارد مستقيم با تعجب و لبخند! به من نگاه مي كند. چقدر اين چهره آشناست، محدوده اي را كه از روبروي چشم هايم مي گذرد، به هم لبخند مي زنيم، به در خروجي كه مي رسد تازه يادم مي افتد كه فرياد بزنم آقاي «الف» پس ما چي؟!
شانه اي بالا مي اندازد و با اشاره مي گويد كه خودش هم قاچاقي سوار آن ماشين شده! بعد هم ابروهايش را به حال شيپورچي پسر شجاع، خمار مي كند كه يعني الان كه تو را ديدم، عذاب وجدان سه كيلو و نيم از وزنم را كم كرد. و حتماً همينطور است!
7.146 دقيقه
يك فورد سفيد دم در مي ايستد، پاسدار آشناي ما مي گويد: حاجي اگه مي ري بيت، اين بنده خدا خوديه، جامونده، ببرش. مكثي مي كند و در را باز. ما هم از خدا خواسته با لبخندي از سر شرمندگي و شيطنتي زيرپوستي مي پريم جلو كنار دست حاج آقا! روحاني نيست ولي خب از آنجا كه جزو تيم محافظ است، حتماً حاج آقا قبل از ذكر نامش واجب است.
يك نفر ديگر هم به مدد اين ترمز، عقب سوار شد. اصولاً من در اين مواقع سكوت مي كنم. از بي سيم روي داشبورت دائم صداي پيج نيروها به آشيانه قطع و وصل مي شود.

مي گفتند مطبوعات ركن چندم چي چي است!؟ اينجا و در اين مكان كه فكركنم ركن اول و آخر مناسك اسلامي است. حسابش را بكنيد اگر لايي روزنامه ]...[ نبود و يا روزنامه]...[ اينقدر خانوادگي و پهناور(!) چاپ نمي شد يا اينكه جنس كاغذ روزنامه ]...[ ضخيم نبود، آنوقت مردم در اين نمناكي و خيسي مصلي بعد از اين همه سال، روي چه نماز مي خواندند، حالا هي روزنامه توقيف كنند! تازه آن كيلوكيلو ويژه نامه هاي پخش شده در درهاي ورود و خروج هم جزو همين ركن ركين هستند. فارغ از هرگونه صف بندي سياسي!

مسير خارج پر است از «مردمي» كه ما جزو آن ها نيستيم. يك جايي راننده براي خانمي كه دست كودكش راگرفته و از جلوي ماشين عبور كرد، بوق زد. بچه كمي ترسيد و پريد. راننده ايستاد، هم از آقاي همراه خانم و هم از آن خانم معذرت خواهي كرد و ايستاد تا لبخند آنها را ببيند و بعد دوباره حركت كند.

«چون خودي هستي بذار يه خاطره واست بگم. رفته بوديم كرمان، ماشين جلويي ما (ماشين اسكورت) از توي يه چاله كه رد شد، آب پاشيد به يك خانم و آقايي كه كنار خيابان ايستاده بودند. آقا از توي ماشين ما ديدند و گفتند بگو، ماشين بايستد و راننده برگردد، معذرت خواهي كند. گفتيم آقا نمي شه اينجا ايستاد. آقا يكدفعه گفتند: اگر نيايستد، خودم پياده مي شم ازشون معذرت خواهي مي كنم. هرجور شده وايستاديم. من آمدم پياده شم كه گفتند: نه، خود آن راننده اي كه بي احتياطي كرده بايد برود معذرت خواهي كند و حلاليت بطلبد. خلاصه كه زديم كنار و راننده رفت و برگشت.» اينها را همان آقاي حاجي كه ما را داشت مي رساند گفت.
7.162 دقيقه
خيابان هاي شهر خلوت بود و عطر خدا بدجوري مي زد توي مشام هر عابري. حاجي ما را رساند تا در موتوري. پياده شدم و تشكر كردم. ماشين محافظ ها تازه رسيده بود. چه حال و هوايي دارند اين محافظ ها در ساعت غيراداري! يا همان ساعت غيرمأموريت، بيشتر شبيه تيم شطرنج با مانع مي مانند كه وقتي از ماشين پياده مي شوند با خنده و شوخي سربه سر همديگر مي گذارند و تابه مأموريت مي رسند، با آتشفشاني از عسل هم قابل تعامل نيستند، چه رسد به...!

حالا هنوز آسمان هواي گريه دارد كه امروز روز نوروز است. مينياتوري از رستاخيز؛ روز عاشقان ميهماني اي است كه سفره اش راجمع كردند تا سال ديگر و معلوم نيست سال ديگر باشي يا نه. اين هواي گريه هواي تكان هاي سهمگين دل است كه يك ماه به تا سحر پرواز و افطار دوباره به زمين بازگشت. هواي گريه، هواي دلهايي است كه شيدايي مست مستشان كرده وآسمان با همه نيل گوني اش در برابر اين مستي مقدس، سر تعظيم فرود مي آورد.
به قول اين رفيق تلويزيوني و مجري محترم سيماي سحر در تهذيب الأحكام جلد چهارم، صفحه 333 درباره ماه مبارك آمده است: قره الشهور و رأس السنه؛ آغاز سال براي سالكان صالح همين روزهاي ماه عسل است، كسي كه اهل سير و سلوك است، ذخيره يك ساله را از اين ماه دست و پا مي كند. حالا فقط بايد گفت: نوروز مبارك!
روز عيد است و من از اين تدبيرم
كه دهم حاصل سي روزه و ساغر گيرم
 دوشنبه 8 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: کيهان]
[مشاهده در: www.kayhannews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 288]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن