واضح آرشیو وب فارسی:فان پاتوق:
اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.
خدا... دل آدمو از دريا گرف و دوباره گذاشت تو سينش. آدم دوباره آدم شد. ولی امان از دست اين آدم.
دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.
خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش. ولی مگه اين آدم, آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داش هيچی با صد دلی که نداش عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه ديگه... خدا گفت... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.
آدم دراز به دراز چش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاشت سرجاش بس که از دست آدم ناراحت بود يه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.
آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقدر اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دست کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست شد. و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخت رو زمين و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره..
اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرفت. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجشک می زد و تالاپ تولوپ می کرد.
انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد.
....
خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.
يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.
چرخيد و چرخيد.
آسمون رعد زد و برق زد.
دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.
همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفتو شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دست کشيد روی چشای بسته آدم.
آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.
پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.
تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته اروم اروم اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.
سينشو چسبوند به سينه آدم.
خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.
آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.
آدم با چشاش می خنديد.
فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.
اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فان پاتوق]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 162]