تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):ردم دو گروه‏اند: دانشمند و دانش‏اندوز و در غير اين دو، خيرى نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816351426




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

سفر به ديگر سو


واضح آرشیو وب فارسی:همشهری: سفر به ديگر سو
ديدني‌ها- محمدعلي اينانلو:
پس از 30سال فرصتي به‌دست آورده‌ام تا از بانويي فرهيخته عذرخواهي كنم.

زماني‌كه «دلارا قهرمان» كتاب «كاستاندا» را ترجمه كرده و عنوان زيباي «سفر به ديگر سو» را به آن داده بود، در مجلسي با تكيه بر مختصر شناختي كه از طبيعت داشتم به تمسخر پيرمرد داستان پرداختم.

خانم قهرمان اول كمي با من بحث، بعد سكوت كرد و من احمقانه به تمسخر خودم ادامه دادم و سكوت او را نابخردانه حمل بر شكستش انگاشتم و او تمام مدت كه بلند بلند اظهار فضل مي‌كردم به من مي‌نگريست... .

بعد كه كمي پخته‌تر شدم معناي نگاه عاقل اندرسفيه او را دريافتم اما هنوز شجاعت عذرخواهي نداشتم، شايد هم موردي پيش نيامده بود. اكنون كه خود به «ديگرسو» سفر كرده‌ام و دانسته‌ام كه در همين كره خاكي ما نيز «ديگرسوهايي» هست كه به‌رغم همه سفرهايمان آنها را نمي‌شناسيم، از اين فرصت براي عذرخواهي استفاده مي‌كنم و اميدوارم كه «دلارا قهرمان» حماقت 30سال پيش مرا بخشيده باشد و اجازه استفاده از عنوان زيبايش «سفر به ديگر سو» را به من بدهد.

همواره نام كوير مرا جذب مي‌كرد؛ از كودكي.بعدها كه به طبيعت رفتم باز هم راز و رمز كوير برايم معنايي ديگر داشت. وراي جنگل و كوهستان و دريا، در كوير رازي بود كه هميشه مرا مسحور مي‌كرد.در طبيعت خيلي بوده‌ام، تنها، ديده‌ام، انديشيده‌ام و پي برده‌ام، اما شب‌هايي كه در كوير تنها گذرانده‌ام همواره برايم معنايي پررمز و راز داشته است. معناي همهمه سكوت را در كوير دانستم و دانستم كه چگونه مي‌توان «گفت‌وگوي دروني» را خاموش كرد و به گفت‌وگوي سكوت گوش كرد، دانستم كه چگونه مي‌توان اندام به ظاهر بسته انساني را باز كرد و با هزاران چشم بسته ديد، دانستم كه چگونه مي‌توان با طبيعت يكي شد آنچنان كه نسيم و نور از بدنت بگذرد، در ميان آن بكاود و ناراستي را بيرون بريزد، با كوير، در كوير و از كوير، چه‌ها كه نياموختم كه مهم‌ترين آن يك جمله بود: «خدايا من چقدر نمي‌دانم»...

و در اين ميان «كوير لوت» برايم چيز ديگري بود. هميشه راجع به لوت چقدر خواندم و ديدم و در اطرافش گشتم اما هرگز زهره نكردم كه به درون آن راه يابم، تا سرانجام رفتم و رفتنم دست خودم نبود و آن من نبودم كه مي‌رفتم، زماني‌كه در 60درجه گرما دست‌هايم را به سنگ‌هاي داغ «گندم بريان» مي‌گرفتم و بالا مي‌رفتم و نفس‌هايم به شماره افتاده بود و قلبم در حال ايستادن بود اما مي‌رفتم كه «من نه به خود بودم» و آن من نبودم كه نفس نفس مي‌زد و مي‌رفت، او كسي بود كه «ديگر سو» او را خوانده بود و برايش اهميتي نداشت كه ديگران مي‌فهمند يا نه، او بود كه در من و با من مي‌رفت، او بود كه «روانش ساكت» نبود و آنگاه كه در قله سوخته «گندم بريان» ايستادم و عرق چشم‌هايم را سوزاند و قلبم لحظه‌اي ايستاد و سرم گيج رفت و نفسم به‌شماره افتاد دانستم كه به «ديگر سو» آمده‌ام و دانستم كه چقدر خوشبختم كه به جايي گام نهاده‌ام كه از سپيده‌دم خلقت تا آن‌دم، پاي هيچ بني بشري به آنجا نرسيده و دست هيچ ذي‌وجودي سنگ‌هايش را لمس نكرده است.

راجع به «گندم بريان» خيلي خوانده و شنيده بودم كه گرم است و گرم‌ترين نقطه كره زمين است و رفتن به آن غير ممكن است و چيزهايي از اين دست كه نرويد، مگر ديوانه‌ايد و ... .[دماي ۶۳ درجه سانتيگراد در گندم بريان شهداد ثبت شد]

اما ما رفتيم و كلمه «مگر» را از جمله قبلي انداختيم. اول فكر سفر را با پسرم «آرش» كه به‌رغم همه تنبلي‌هايش در بسياري از سفرها يارم بود درميان گذاشتم، چرا كه به‌رغم جواني‌‌اش در بيابان آدم پخته‌اي است و هميشه نظرهايش برايم كارساز بوده است. با او نقشه سفر را كشيديم و ديگر اعضاي گروه را در جريان گذاشتيم؛ «عبدالرضا فرقاني» را كه سال‌هاست در سفرها يار و ياور سختكوش من است و اكنون دستيار «آرش» است در كار تصوير و بعد «حسين يگانه» عكاس گروه را كه دانش‌آموخته «مؤسسه طبيعت» است و «سهيل تربتي»‌را كه او نيز دانش‌آموخته همين مؤسسه و همگي آدم‌هاي پخته بيابان و «فخر‌السادات غني» را كه با كمك «هما داوري» هماهنگي‌هاي سفر را انجام دادند.

راه افتاديم به كرمان، در آنجا «مهندس كارنما»‌ رئيس ميراث فرهنگي كرمان و همكارانش به خصوص «نمازي» و «جهانشاهي» به ياريمان آمدند كه اگر ياريشان نبود، سفرمان امكان نداشت و بعد حضرت حجت‌الاسلام «موسوي» رئيس صدا و سيماي كرمان، كه تشويق و پشتيباني‌مان كرد و نيروي انتظامي كرمان كه بسيار ياريمان داد و علاوه بر همراهي زميني با هلي‌كوپتر از آسمان هم هوايمان را داشت و استانداري كرمان و بخشداري شهداد و ميراث فرهنگي شهداد و ديگر و ديگران كه اگر نام‌هايشان يادم نيست ببخشند.

مقدمات سفر را به‌دقت فراهم كرديم، ترسمان از دوربين‌هايمان بود كه جوابمان كنند. بچه‌ها آنها را به دقت لاي لفاف پيچيدند و در يخدان‌ها جاسازي كردند. در گرماي 60درجه هراز چندي آنها را بيرون مي‌آورديم و تصوير مي‌گرفتيم و باز به يخدان‌ها برمي‌گردانديم، با وجود اين در آخرين لحظات، جوابمان كردند و بعضي از فيلم‌هايمان از شدت گرما چسبندگي داد و خراب شد.

ساعت 4 صبح از كرمان راه افتاديم، از گردنه باصفاي «سيرچ» گذشتيم و در آنجا 3تن از كوهنوردان كرمان را راهي قله «جفتان سيرچ» كرديم كه بتوانيم همزمان، در يك روز و ساعت اختلاف دماي 2 نقطه نزديك به هم كرمان را بدانيم كه من همين‌جا از كوهنوردها هم تشكر مي‌كنم. همزمان 2 تن از همكاران تصويربردارمان از كرمان در هلي‌كوپتر بالاي سر ما از ما فيلم مي‌گرفتند.

پيش از طلوع به «كلوت‌ها» رسيديم كه خود دنياي عجيبي است. بايد ببينيد تا زيبايي آنجا را دريابيد. طلوع را در كلوت‌‌ها ديديم، ساعت 7 صبح بود كه با 4 اتومبيل با راهنمايي دوستاني كه از «شهداد» آمده بودند به كوير زديم. رفتيم كمي بعداز «ناكجاآباد» مناظر عجيبي ديديم. تصوير گرفتيم تا رسيديم به رودخانه شور كه مي‌توانست ساعت‌ها ما را در خود نگه دارد؛ نه كه اگر ماشين‌مان گير مي‌كرد چه مي‌شد بلكه مناظر زيبايي كه رودخانه شور داشت آدم را با دوربين پاگير مي‌كرد- خلاصه مي‌نويسم، چرا كه داستان خيلي طول‌و‌تفصيل دارد.

اگر ماشين‌ها از رودخانه شور رد مي‌شدند تا پاي گندم بريان مي‌رفتند چرا كه گندم بريان يك تپه آتش‌فشاني است به ارتفاع تقريباً يكصدمتر. ساعت دوازده‌ونيم پياده از رودخانه شور راه افتاديم درحالي‌كه گرما 55درجه بود، 3 ربع ساعتي رفتيم تا پاي تپه گندم بريان، از آنجا مكافات شروع شد، تپه‌اي كه شما در حالت عادي در عرض 10 دقيقه قدم‌زنان بالا مي‌رويد، گروه ما حدود 45دقيقه طول داد چرا كه هم بايد عكاسي مي‌كرديم و تصوير مي‌گرفتيم و هم هر 20قدم يك‌بار مي‌ايستاديم،

نفس تازه مي‌كرديم و آب يخ روي سرمان مي‌ريختيم، نزديك به قله تپه كمي پرتگاهي شد كه در شرايط معمول مي‌توان دست‌ها را به سنگ‌ها گرفت و بالا رفت، اما در گندم بريان نمي‌شد چرا كه سنگ‌ها چنان داغ بودند كه دست نمي‌شد گرفت، به هر زحمتي بالا رفتيم، آن بالا تقريباً قلب من در حال ايستادن بود اما صدايش را درنياوردم كه مرا زود برنگردانند، بلافاصله 2 حرارت‌سنج روي سنگ گذاشتيم يكي تا 55درجه داشت و همان اول به ته رسيد و از كار افتاد و ديگري تواناتر بود كه در عرض 5 دقيقه به 63 درجه رسيد.

يك كتري آب هم روي سنگ گذاشتيم، سنگ ديگري را كه كمي گود بود تميز كرديم، يك تخم‌مرغ روي آن شكستيم كه در عرض يك ربع نيمرو شد كه جلوي دوربين‌بانان خوردم. آب هم گرم شده بود كه چاي درست كرديم. يك ساعتي آن بالا مانديم و 63 درجه را ثبت كرديم، بعضي از دوستان مي‌گويند كه ثبت گرما از نظر علمي مشخصات دارد، بايد حرارت‌سنج در سايه باشد و يك متر بالاتر از زمين و... اما واقعيت اين است كه ما حدود 2 ساعت در گرماي 63 درجه مانديم و نفس كشيديم و گاهي دوربين‌ها را از يخدان‌ها درآورديم و فيلم گرفتيم و به چيزي كه اصلاً فكر نكرديم علم و دانش بود؛ كه ميليون‌ها سال است كه گندم بريان آنجا ايستاده و دوستان بالايش نرفته‌اند و گرما نكشيده‌اند و پوست نينداخته‌اند و حالا هم گندم بريان سر جايش هست؛ «گر تو بهتر مي‌زني بستان بزن!»

خلاصه يكي دو ساعتي آن بالا بوديم، ساعتي هم طول كشيد تا افتان و خيزان پاي ماشين‌ها برسيم، اما... اما 3 متر مانده به ماشين‌ها من ديگر نكشيدم، ايستادم، زانو زدم، در كوير تفتيده نشستم و گفتم... آب... فقط آب، من از ديگر سو بازمي‌گشتم.

فتبارك‌الله احسن الخالقين...

... و خداوند از نيست، هست را آفريد و كائنات را و زمين را كه زيباترين است و طلوع را در نخستين روز خلقت كه نخست خود نگريست و به خويشتن آفرين گفت: فتبارك‌الله احسن الخالقين...

طلوع در كلوت‌ها بي‌ترديد به همان بكري، ‌دست نخوردگي و زيبايي نخستين روز آفرينش است، ‌خورشيد بي‌هيچ حجابي برمي‌آيد، راست تو را مي‌نگرد، نوازشت مي‌كند، آرام، لطيف، سحرانگيز...

تنت را با طلوع به سرانگشتان لطيف نسيم سحرگاهي كلوت مي‌سپاري و سرشار از اين همه زيبايي بخشنده و نوازشگر چشم را نيم بسته مي‌كني و از ميان پلك‌ها كه به هم برآمده و نيامده‌اند طلوع كلوت را مي‌نگري و مژه‌هايت تيغ‌هاي آفتاب را شانه مي‌زند و در گوش‌هاي جانت هزاران موسيقي ابدي مي‌نوازد و از مي ‌ازل سرمست مي‌شوي و دستانت را به گستردگي افق كوير مي‌گشايي و مي‌چرخي و مي‌چرخي و مي‌چرخي و مي‌رقصي و «مي‌رقصم ازاين جام...»

برآمده از پشت هزاران زيبايي

و اين است زيباترين عرصه زمين زيبا، پيچيده در هزاران راز و رمز، زيبايي پشت زيبايي، برآمده از زيبايي، اينجا، آنجا، همه جا از پشت هم، تكرار‌شونده راز و رمز‌ها كه مي‌نگري و مي‌بيني كه از پشت هركدام از برآمده‌هاي زميني، ‌حوايي رانده از بهشت باشالي رنگين يله رها كرده بر قامت رعنا مي‌آيد و مي‌خرامد و مي‌نگرد و نوشخندي برلب به سويت مي‌آيد و آغوش مي‌گشايي و مي‌انديشي، نه... نمي‌انديشي كه انديشه را به اين همه زيبايي راهي نيست، مي‌بويي عطر سيب كال نيم گاز زده را و مي‌بيني بكارت ميليارد ميليارد گندم بهشتي را در نوشخندي كه حوايي به غايت رعنا نثارت مي‌كند و حس مي‌كني بكارت زمين را در نخستين لحظه آفرينش و دست مي‌بري كه گوشه شال رنگين را كه در باد مي‌رقصد بگيري امّا... امّا او رفته، پنهان در بر آمده زيبايي از اين همه زيبايي، تكرار‌شونده در بي‌انتها، ‌از پشت هزاران برآمده بازهم برمي‌آيد و مي‌خرامد و مي‌آيد يا... مي‌رود و خداوند را بي‌هيچ رادعي در كنار خويش احساس مي‌كني و با او در راز بوي گندم شريك مي‌شوي.

رودي از آب و نمك

و اين جا ديگر راهي نيست براي رفتن كه آب شور و نمك راهمان را بسته است، اين رود ميليون‌ها سال پيش، از شمال آمده است تا امروز راه مرا سدكند، امّا مگر مي‌تواند، اين رود كه آرام است، آرام است و مرموز كه اگر پاي بگذاري تو را مي‌بلعد، آنچنان كه هزاران كاروان را بلعيده است كه كاروان سالاراني سالار داشته است، امّا من از آنگونه نيستم كه در اين راه راهم بسته شود، اين رود كه آرام است، امّا اگر خروشان هم بود زهره آن را نداشت كه مرا از رفتن باز دارد كه من خود خروشانم، خروشان‌تر از هر رودي كه در زمين جاري است.

من، ‌اي رود، ‌اي مرموز، از تو خواهم گذشت، يا راهم ميدهي يا از تو راه مي‌گيرم، ‌مگر نبود آن مرد كه نيل را شكافت و گذشت. من از تو و بر تو خواهم گذشت، ‌يا راه باز كن يا از ميان دل تو راه خواهم گشود، اينك پنجه‌هاي من كه سال‌ها‌ درنوشتن بوده‌اند امّا امروز تورا خواهند شكافت، اكنون مي‌آيم كه ازتوبگذرم....

تا پاي در راه نگذاري...

به دل كوير مي‌زني با كساني‌كه بهت زده به تو مي‌نگرند كه اين ديوانه ديگر كجا بوده است كه ما را با خود به « ديگرسو» مي‌برد، آن جا چيست كه مي‌رود جز ريگزاري سترون كه همه زندگان از آن مي‌گريزند و او مي‌رود، مي‌رود كه چه بيابد؟ ‌در پي چيست؟ ‌در پي كدام گم گشته و گم كرده است؟ امّا تو مي‌داني كه بايد بروي و اگر هم اكنون پاي در راه نگذاري ديگر نخواهي رفت كه عطر بكر گندم را از«گندم بريان» شنيده‌اي و به دنبال شالي رنگين از رنگين كمان بي‌باران رها در هوايي بي‌نسيم، پيچيده در قامت رعناي حوايي اثيري مي‌روي و مي‌داني كه به كجا مي‌روي و مي‌داني كه اينجا چه مي‌كني و مي‌انديشي كه «گرآمدنم به‌خود بدي نامدمي».

سحر انگيز بر آمده از دل ريگزار

و از آن همه قلعه برآمده از زمين كه هريك مأمن هزاران ديو است كه با غل و زنجير نگهبان فرشته پنهان شده‌اند و قدم در ريگزار مي‌نهي و براي نجات فرشته اسير مي‌روي كه ديوان در يكي از اين همه قلعه بي‌شمار در بندش كرده‌اند....

به پاي قلعه مي‌رسي، دور نيست، ‌راهي نيست، ‌گذري و گذرگاهي نيست و گذرنده‌اي كه ازو سراغ پنهان شده را بگيري، در گرد قلعه مي‌چرخي، ‌راهي نمي‌يابي، پنجه در خاك فرو مي‌بري كه بر قلعه برآيي و زنجير‌ها را بگسلي و فرشته پنهان شده را نجات دهي امّا... امّا قلعه راه نمي‌دهد، ‌هرگام كه فرا مي‌روي فرو مي‌افتي و خراشيده مي‌شوي و سرانگشتانت خونين مي‌شوند كه مقدر نيست هيچ‌كس بر فراز اين قلعه‌هاي سحرانگيز فرارود....

نا اميد بازمي‌گردي، اشك و خون و عرق راه ديدگانت را مي‌بندد، باز به پشت سر مي‌نگري، صداي سحرانگيز پريان دريايي را باز هم ميشنوي كه در نسيم كوير با لطيف‌ترين صداي آفرينش مي‌خوانند و با شالي رنگين، ‌يله در باد پنهان و پيدا مي‌شوند و ميداني كه بايد رفت و شتابان بايد رفت چرا كه حامل پيام گون هستي براي نسيم كه پرسيده بود: به كجا چنين شتابان....

تاثابت كني دروغ پرداز نيستي

و حال آن بالا رسيده‌اي و نيافتي آنچه را و آنكه را كه مي‌خواستي و شايد هم از اوّل مي‌دانستي كه نخواهي يافت، اكنون چه مي‌كني؟ چه مي‌كني با اين جماعتي كه به‌دنبال خود راه انداخته‌اي. زماني‌كه در بوق دميدي كه ايها‌الناس من خواهم رفت به جايي كه آنچنان گرم است و دور است و خطرناك است و اينچنين و آنچنان كه حرف‌هايت را باور كرده، نگرانت بوده‌اند و برخي بي‌آنكه بدانند در ديوانگي‌ات شريك شده‌اند و راه افتاده‌اند و تو درپي رؤيا، رؤيايي رنگين و زنده بوده‌اي و آنها در پي تو كه باز هم خواهي بود و خواهي رفت و به آنها نياز خواهي داشت كه تو را ياري كنند در پي گمشده‌اي كه، گمشده آنها نيست.... حال بايد چه كني كه شبان دروغ‌پرداز نشوي و باز هم فريادت خريدار داشته باشد، امّا چندان هم بيچاره نيستي چرا كه بوده‌اند پيش از تو نيز ديوانگاني كه آنان نيز در پي گمشده‌اي «خاص خود» ديگران را درپي كشيده‌اند و راهي كرده‌اند آن بالا كه بالاترين نقطه زمين است كه بايد رفت و ديد، بياييد بامن كه اين چنين است و آنچنان.

نيمروي سنگي

كه اگر نرويم و نبينيم چنان مي‌شود و چنين !
و يا ديوانه ديگري كه در جاي ديگر آنجا پائين‌ترين نقطه زمين است و دوزخي از يخ و برف و توفان كه بايد رفت و ديد....
آنان نيز پيش از تو ديوانگاني بوده‌اند در پي گمشده‌اي «خاص خود» و شايد هم درون خود، آنها پيش از تو چه كرده‌اند كه باز هم حرف‌هايشان خريدار داشته باشد و باز هم درپي‌شان راه بيفتند و....
حال معركه مي‌گيري، بازار را گرم مي‌كني كه بياييد جماعت ببينيد تخم مرغي روي سنگ مي‌شكنم، دقايقي بعد برشته خواهد شد.

وقتي مركب باز بماند

مركب‌ها يار نيستند، ‌ساخته از آهن و پولاد كه البته هرگز به سخت دلي نازك كه از چند تاروپود ظريف ساخته شده و خوني كه اگر ريخته شود تنها گوشه ناپيدايي از كوير را سرخ خواهد كرد و تنها چند لحظه بعد در هرم تفتيده ريگ‌ها مكيده خواهد شد‌. ‌ديگران نگرانند كه اگر اين وسيله پاي بگذارد چه خواهد شد در اين كوير تفتيده، امّا تو ميداني كه خواهي رفت حتي اگر مركب پولادين باز بماند با پا و اگر پا نيز ياري نكرد با سر كه كسي تو را خوانده است به ديگر سو و باز هم كسي تو را مي‌خواند، بي‌امان و يكريز.
«در اندرون من خسته دل ندانم كيست/ كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست»

خلسه‌اي در انتهاي رفتن يا نرفتن

اگر هم اكنون نروي ديگر نخواهي رفت كه هزاران ديده مشتاق براين طلوع نگريسته و پايبند قلعه‌هاي ديوان شده‌اند و نرفته‌اند و ديگر هرگز نخواهند رفت....
امّا تو بايد بروي كه گرم‌ترين نقطه هستي را نشاني داده‌اند و مي‌روي تا قياس كني كه سنگ‌هاي تفتيده «گندم بريان» داغ تراست يا درون آشوبيده ناآرامت، شايد كه آن جا، در آن هرم بي‌ترديد آرام بگيري و اين همه ناآرامي را در خلسه‌اي از انتهاي رفتن و يا نرفتن بگذاري و تن و جان را رها كني كه «از كجا آمده‌ام آمدنم بهر چه بود؟»

قابي براي گرمترين نقطه جهان

بهانه‌ات براي رفتن، به تصوير كشيدن «گرم‌ترين نقطه زمين» است كه همراهان آن را بسيار جدي گرفته‌اند و برسر هم فرياد مي‌كشند و از بي‌نظمي يكديگر نگرانند كه ابزار ساخته بشري را در اين بهشت داغ ياراي استقامت نيست و اگر لحظه‌اي ديگر وسيله ثبت تصوير در خاك تفتيده بماند از كار مي‌ماند، ‌فرياد مي‌كشد كه ديوانگان هرچه زودتر خود را در ديدرس دريچه عكس بگذارند تا تصويرشان مدركي باشد بر ناآرامي روان آنكه بي‌خود مي‌رود و آنها را با خود مي‌برد به ناكجا آباد به‌دنبال تصويري كه در ذهن و دل آشفته‌اش حك شده و پاك نمي‌شود، شايد كه اكسير گرماي گندم بريان آن را پاك كند... يا بيابد آن را كه نايافته گم كرده است.

صبر پيشه كن!

و اكنون در نيمه راهم، نيمي از تپه گندم بريان را آمده‌ام نفسم به شماره مي‌افتد، قلبم از سينه در مي‌آيد، بي‌آنكه ديگران ببينند و بدانند آن را سرجايش باز مي‌گردانم....
آرام باش... هنوز وقت از سينه بيرون افتادن نيست. خواهي افتاد، زمان دارد، صبر پيشه كن، ساعتي بعد خواهي رسيد، من را و تو را هم خوانده است، ‌آنكه در سپيده دم خلقت از ميان پيله‌اي با هزاران رنگين كمان پر گشود و رفت تو را هم خوانده است. تحمل كن، قفس سينه را تحمل كن، ماهم مانند او كه شوريده بود و قفسي از تن براي دل داشت سرانجام آرام خواهيم گرفت آرام باش...

ممكن‌است حياتي نباشد؟

دانه‌اي را باد آورده از دور، ‌فرسنگ‌هاست كه ديگر هيچ حياتي نيست. حياتي نيست ؟ اين، آن چيزي است كه نخوانده‌هاي راز برگ درختان سبز مي‌گويند، مگر ممكن است حياتي نباشد؟ به فرمان آفرينشگر همه جا بذر حيات هست، ‌تو باراني بياور... اينجا جنگل است، بوته‌اي كه خود را دراين دشت سترون، سبز و بارور نگه داشته كه «من هستم»، «من مي‌انديشم پس هستم»، «من مي‌روم پس هستم»، «من سبزم پس هستم»، من درانتظار يافتن گم شده‌اي هستم« پس هستم تا بيابمش مگر مي‌توان نايافته نيست شد؟ پس هدف هستي چيست ؟ درختچه‌اي از گز، ‌فرسنگ‌ها دور از آخرين نشانه‌هاي حيات كه كاروانيان معدود گذرنده از اين بيراهه آن را «جنگل» ناميده‌اند.

درجه‌اي براي دوزخ

ببينيد درجه‌اي مي‌گذارم، شصت و سه درجه گرمايي كه هيچ جا نداري ياراي زيست در آن نيست. پس ما «من؟» كار مهمي كرده‌ايم كه اينجا آمده‌ايم كه اگر نمي‌آمديم بيضه دانش كمي لنگ مي‌زد! پس شما‌ها آدم‌هاي مهمي هستيد ‌ و واقعيت اين است كه تو در اين هوا در اين دوزخ تاب آورده‌اي و نفس كشيده‌اي و مانده اي... زنده.

اين چنين ساكن روان كه منم

و اين منم كه آمده‌ام، اين منم كه رسيده‌ام، رسيده‌ام؟ نه اگر كه رسيده بودم تو را مي‌ديدم، تو را مي‌يافتم، نديده‌ام، نيافته‌ام، پس... نرسيده‌ام آيا باز هم، بايد بروم تا تو را بيابم ؟
گاه مي‌انديشم كه تو را يافته‌ام در ساحلي آرام، در بهشتكي خلوت و دور كه بايد شراع درافكنم وسپر اندازم و آرام باشم، آرام مي‌شوم، مي‌آسايم درميان رختي از پرنياني نرم... آرام مي‌شوم، چشم‌هايم به هم برمي‌آيند و رخوت، ‌رخوتي لذت‌بخش وجودم را فرا مي‌گيرد كه رسيده‌ام، ديگر بس است رفتن امّا... امّا ناگهان بازهم بر مي‌جهم كه درميان رخت پرنيان عقربي است كه با لطيف‌ترين نيش‌ها مرا مي‌گزد، تيغ تيزي است درميان پرنيان كه مرا زخم مي‌زند، خون مي‌آيد از دلم باز بر مي‌جهم، ‌آن تو نبودي كه مي‌جستم، كه مرا مي‌خواندي كه با بال‌هاي پرنياني رنگين كماني‌ات بال گشودي و مرا خواندي كه در پي ديدن دوباره‌ات در پي يافتنت پاي در راه بگذارم، باز هم به‌دنبال كفش‌هايم مي‌گردم براي رفتن، كفش‌هايم كو... ؟ چه كسي بود صدا زد؟ صدا از درون توست، از جان و روانت.
كي شود اين روان من ساكن ؟ اين چنين ساكن روان كه منم

ورقي از دفتر معرفت كردگار

خلقت از ميان پوسته‌اي بسته برآمده است و هنوز بر مي‌آيد و قرآن، آن را «خون بسته» توصيف كرده است كه اگر چشم جان را باز كني هر روز هزاران خون بسته مي‌بيني درميان پوسته‌اي كه مي‌شكافد و حيات شگفت انگيز از ميان آن بر مي‌آيد، ‌از
تخم مرغي يا از پيله‌اي كه انسان نگون‌بخت چشم جان بسته آن را نمي بيند چرا كه نمي‌داند برگ درختان سبز هر ورقش دفتريست ازمعرفت كردگار.... اين بار كدامين حيات در اين كوير سترون پوسته نمكين را شكافته و با بال‌هاي رنگين پرواز كرده است آنچنان كه آن گم گشته با شالي رها در باد در كوير بال گشود و رفت كه من اين چنين سرگشته در كوير در پي‌اش باشم....
 يکشنبه 7 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: همشهری]
[مشاهده در: www.hamshahrionline.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 270]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن