تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 4 آذر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):نزديك‏ترين شما به من در قيامت: راستگوترين، امانتدارترين، وفادارترين به عهد و پي...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

بی متال زیمنس

ساختمان پزشکان

ویزای چک

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1833163863




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ديدار گابريل گارسيا ماركز با ارنست همينگوي ذهن درخشان و ناپايدار


واضح آرشیو وب فارسی:ايسنا: ديدار گابريل گارسيا ماركز با ارنست همينگوي ذهن درخشان و ناپايدار
گابريل گارسيا ماركز*
ترجمه؛ توفان راه چمني

فوري او را شناختم، در يك روز باراني بهار 1957 همراه همسرش «مري ولش» در حال عبور از بلوار سن ژرمن پاريس بود. آن سوي خيابان پياده به سمت باغ هاي لوكزامبورگ مي رفت، يك شلوار كابويي بسيار كهنه، پيراهني چهارخانه و يك كلاه بازيكنان بيسبال بر تن داشت. تنها چيزي كه به نظر مي رسيد به او تعلق ندارد عينك قاب فلزي گرد و كوچكي بود كه زودتر از موقع قيافه پدربزرگانه يي به او داده بود. غدر آن موقعف 59 ساله شده بود و تنومـند و تقريباً بيش از حد در ديد و قابـل رويت بود اما آن تاثير و حس قدرت خشني كه بي ترديد در آرزويش بود، به وجود نمي آورد چون اندام كوچكي داشت و ساق هاي پايش در بالاي كفش هاي زمخت چوب بري اش اندكي لاغر و نحيف به نظر مي آمدند. در ميان بساط هاي فروش كتاب هاي دست دوم و سيل جوانان سوربن، سرزنده و پر جنب و جوش به نظر مي رسيد و امكان نداشت حدس بزني كه فقط چهار سال زنده مي ماند.

براي كسري از ثانيه، مثل هميشه، خودم را ميان دو نقش متناقضم مردد يافتم. نمي دانستم از او مصاحبه بخواهم يا از خيابان رد شوم تا تحسين بي حد و حصرم را نسبت به او ابراز كنم. اما با غانجامف هر كدام از اين كارها با يك مشكل بزرگ مشابه روبه رو مي شدم. در آن زمان انگليسي صحبت كردنم به همين ناقصي و بدي بود كه الان هم هست و از زبان اسپانيايي گاوبازي او هم خيلي مطمئن نبودم. و به همين خاطر هيچ كدام از اين كارها را كه مي توانست آن لحظه را خراب كند، انجام ندادم، اما به جايش هر دو دستم را دور دهانم گذاشتم و مثل تارزان در جنگل از غميانف پياده رو به سمت پياده روي ديگر فرياد زدم؛ «Maaaeeestro،» (استاد،). «ارنست همينگوي» فهميد كه هيچ استاد ديگري در ميان آن انبوه دانشجويان نمي تواند وجود داشته باشد، برگشت و دستانش را بالا آورد و با صدايي بسيار كودكانه به زبان كاستيلايي به سمت من فرياد زدAdiooos amigo (خداحافظ رفيق). اين تنها باري بود كه او را ديدم.

در آن موقع روزنامه نگاري 28 ساله با يك رمان چاپ شده و يك جايزه ادبي در كلمبيا بودم، اما در پاريس آواره و بي هدف بودم. استادان اصلي ام دو داستان نويس امريكاي شمالي بودند كه به نظر مي رسيد هيچ چيز مشتركي با هم ندارند. هر چه را كه تا آن موقع چاپ كرده بودند، خوانده بودم اما اين خواندن ها مكمل هم نبودند- بلكه درست برعكس- دو قسم از ادبيات ذهني بودند كه تقريباً با هم متناقض بودند. يكي از آنها «ويليام فاكنر» بود كه هيچ گاه نديده بودمش و تنها مي توانستم او را به شكل كشاورزي بدون كت و با پيراهن بر تن تجسم كنم؛ غدرست به همان صورتيف كه در عكس مشهوري كه «غهنريف كارتيه برسون» از او گرفته بود در كنار دو سگ كوچك سفيد دستش را مي خاراند. ديگري مرد كوتاه عمر و گذرايي بود كه درست همان موقع از آن سوي خيابان با من خداحافظي كرده و با اين احساس رهايم كرده بود كه چيزي در زندگي ام رخ داده و اين چيز براي هميشه رخ داده بود.
نمي دانم چه كسي گفته نويسنده ها فقط غبه اين دليلف رمان هاي ديگران را مي خوانند تا سر در آورند كه آنها چگونه مي نويسند. گمان مي كنم اين امر واقعيت دارد. ما با رموزي كه در صورت ظاهر صفحه ها در معرض ديد قرار داده شده اند، اقناع نمي شويم؛ ما در كتاب ها مي گرديم تا لايه ها و خطوط اتصال را بيابيم. از جهتي توضيح اين غمسالهف غيرممكن است، ما كتاب را به بخش هاي اصلي تقسيم بندي مي كنيم و بعد از آن كه رموز ساز و كار (مكانيسم) چرخ دنده يي اختصاصي آن را فهميديم، آنگاه آنها را سر جاي خودشان گذاشته و سر هم شان مي كنيم. اين كار در كتاب هاي فاكنر مايوس كننده است چون به نظر مي رسد او غفاكنرف داراي يك شيوه نوشتن منسجم نيست، در عوض همانند گله يي بز كه در مغازه يي انباشته از بلور رها شده باشند، كوركورانه در دنياي انجيلي او از يك طرف به طرف ديگر راه مي رويم. كسي كه بتواند يك صفحه از آثار فاكنر را جدا و پياده كند، اين احساس را دارد كه فنرها و پيچ هايي باز و رها شده اند و اينكه جمع آوري و باز گرداندن شان به حالت ابتدايي غيرممكن است. در مقابل، همينگوي با كمترين فكر بكر، كمترين حرارت و كمترين جنون و در عين حال با خشونتي بي نظير پيچ ها را درست همان طوري كه در واگن هاي باري هستند، به طور كامـل در معرض ديد قرار مي دهد. شايد به همين دليل فاكنر نويسنده يي است كه خيلي در روح من تاثير داشته است. اما همينگوي كسي است كه تاثير زيادي بر مهارت من گذاشته- نه فقط به خاطر كتاب هايش بلكه به خاطر دانش حيرت انگيزش درخصوص ابعاد مهارت در دانش نوشتن. غهمينگويف در مصاحبه تاريخي اش با «جرج پليمپتون» در «پاريس ريويو» براي هميشه نشان داد كه- برخلاف مفهوم واهي و خيالي (رمانتيك) خلاقيت- آسودگي اقتصادي و تندرستي كامل منتهي به نوشتن مي شود؛ اينكه يكي از مهم ترين مشكل ها چيدن درست كلمه ها است؛ اينكه در آن هنگامي كه نوشتن سخت مي شود بهتر است آدم كتاب هاي خودش را بخواند تا به خاطر آورد كه نوشتن هميشه سخت بوده است؛ اينكه آدم مي تواند هر جايي بنويسد به شرطي كه هيچ مهمان و تلفني در كار نباشد؛ و اينكه هميشه گفته شده است روزنامه نگاري كار نويسنده را مي سازد، حقيقت ندارد- بلكه درست برعكس، تنها به شرطي كه آدم آن را زود رها كند. همينگوي گفته است؛ «وقتي نوشتن بدل به نقطه ضعف اصلي و بزرگ ترين عيش شده باشد، تنها مرگ مي تواند نقطه پاياني بر آن بگذارد.» در نهايت، آموزه او اين كشف بود كه كار هر روز تنها بايد زمانـي متوقف شود كه آدم بدانـد روز بعد دوباره از كجا شروع كند. گمان نمي كنم تا به حـال توصيه يي سودمندتر از اين درخصوص نوشتن شده باشد. اين توصيه، بدون هيچ كم وكاستي، چاره يي تمام عيار براي وحشتناك ترين كابوس نويسندگان است؛ غصه صبحگاهي روبه رو شدن با صفحه هاي سفيد.

تمامي آثار همينگوي نشان مي دهند ذهن وي درخشان اما ناپايدار بوده است و اين طبيعي است. تنشي دروني همانند تنش دروني همينگوي كه زير سلطه شديد تكنيك بوده است، نمي تواند در دامنه هاي دسترسي بيكران و خطرناك يك رمان استمرار داده شود. اين سرشت او بود و اشتباهش اين بود كه سعي كرد از محدوديت هاي بي نظير خودش فراتر برود و به همين دليل است كه هر چيز اضافي در او بيشتر از ساير نويسندگان مشهود است. رمان هايش شبيه داستان هاي كوتاهي هستند كه فاقد تناسب هستند، و اين شامل خيلي چيزها است. در مقابل، بهترين چيز درخصوص داستان هاي همينگوي آن است كه اين تاثير را برجاي مي گذارند كه غانگاريف چيزي كم است و اين درست همان چيزي است كه هاله يي از ابهام و زيبايي شان را به آنها مي دهد. «خورخه لوئيس بورخس» كه يكي از نويسندگان بزرگ روزگار ما است، همين محدوديت ها را دارد اما اين درك را داشته كه نكوشد فراتر از آنها برود.

تك گلوله «فرانسيس مكومبر» غدر داستان كوتاه «زندگي شاد كوتاه فرانسيس مكومبر»ف به شيرها خيلي غچيزهاف را غنه تنهاف در قالب يك درس شكار بلكه به عنوان چكيده يي از دانش نويسندگي نشان مي دهد. همينگوي در يكي از داستان هايش نوشته است گاوي ليريايي پس از آنكه خود را به سينه ماتادور زد، همانند «پيچيدن گربه يي» برگشت. با فروتني تمام معتقدم اين قوه مشاهده و ابراز يكي از آن تكه هاي درخشان الهام شده از جنون است كه تنها متعلق به عالي ترين نويسندگان است. آثار همينگوي انباشته از چنين كشف هاي ساده و خيره كننده يي است كه نشان دهنده نقطه يي هستند كه در آن همينگوي تعريفش از نوشته ادبي را تنظيم مي كند؛ اينكه اگر غنوشتنف همانند كوه يخي هفت هشتم حجمش زير آن را تحمل كند داراي پايه محكمي مي شود.

بي هيچ ترديدي اين وقوف فني همان دليلي است كه همينگوي با رمان هايش به افتخاري دست نمي يابد اما با داستان هاي كوتاه منظم ترش به شكوه و بزرگي مي رسد. او زماني كه درباره «ناقوس ها براي كه به صدا در مي آيند» صحبت مي كرد، گفته است كه هيچ طرح از پيش انديشيده يي براي نگارش كتاب ها ندارد بلكه هر روز همان طور كه پيش مي رفته آنها را سر هم مي كرده است. مجبور نبوده اين را بگويد؛ واضح است. در مقابل داستان هاي كوتاه او كه در يك لحظه پر از خلاقيت هستند، دست نايافتني و خدشه ناپذيرند. همانند آن سه غداستانيف كه يك بعدازظهر غماهف مه در يك پانسيون مادريد نوشت، زماني كه كولاك برفي باعث لغو گاوبازي در جشن «سن ايزيدور» شده بود. اين داستان ها همان طور كه خود همينگوي به «جرج پليمپتون» گفته است «آدم كش ها»، «ده سرخپوست» و «امروز جمعه است» بودند و هر سه آنها مطلق هستند. از نظر من افزون بر آن متن ها، آن داستاني كه توانايي هاي او بيش از همه غدر آن داستانف فشرده و گنجانده شده يكي از كوتاه ترين داستان هايش است؛ «گربه در باران».

با اين حال حتي اگر به نظر مي رسد تمسخر سرنوشت خودش باشد، به نظرم مي آيد كه جذاب ترين و انساني ترين اثرش كم اقبال ترين اثرش است؛ «در امتداد رودخانه و به سمت درخت ها». همان گونه كه او خودش ابراز كرده اين اثر چيزي است كه به عنوان داستان آغاز مي شود و به بيراهه رفته و به داخل جنگل درختان كرناي رمان مي رود. درك اين همه شكاف هاي ساختاري و اشتباه هاي فوت و فن هاي ادبي در يك چنين متخصص فرزانه يي دشوار است و گفت وگوها خيلي مصنوعي، حتي سرهم كاري شده، در غاثرف يكي از درخشان ترين زرگرهاي تاريخ ادبيات. زماني كه اين كتاب در 1950چاپ شد، نقدها تند اما مبتني بر تصور غلط و سوءتفاهم بودند. در شرايطي كه احساسات همينگوي را به شدت جريحه دار كرده بودند احساس آزردگي و رنجيدگي مي كرد و با ارسال تلگرافي آتشين از هاوانا كه براي نويسنده يي با اعتبار وي به نظر سبك مي آمد، از خودش دفاع كرد. نه تنها اين اثر بهترين رمانش بود بلكه شخصي ترين غاثرفش هم بود، چون كه آن را در آغاز دوران كمالي ناپايدار با حسرت سال هاي غيرقابل بازگشتي كه پيشتر زندگي كرده و پيش آگاهي تاثرانگيز از سال هاي معدودي كه براي زندگي كردن او باقي مانده نوشته بود. او در هيچ يك از كتاب هايش چيز زيادي از خود به جا نگذاشت و- با تمام زيبايي و لطافت- راهي نيافت تا به احساسات ضروري كار و زندگي اش سر و شكلي بدهد؛ بي حاصلي پيروزي. مرگ قهرمان داستانش كه به ظاهر بسيار آرام و طبيعي است، تصور قبلي و پيش بيني تغيير شكل يافته خودكشي خودش بود.

هنگامي كه كسي براي مدتي طولاني با شغل نويسندگي و چنين شور و عشقي زندگي مي كند، فاقد راهي براي تمايز داستان از واقعيت مي ماند. من ساعت هاي فراواني از روزهاي زيادي را صرف مطالعه در آن كافه ميدان سن ميشل كرده ام كه او آنجا را براي نوشتن مناسب مي پنداشت چون مطبوع، گرم، پاكيزه و صميمي به نظر مي رسيد و هميشه آرزو داشتم بار ديگر دختري را ببينم كه او يك روز توفاني، سرد و پر باد ورودش را ديده بود، دختري كه بسيار زيبا و شاداب بود، با موهايي كه همانند بال كلاغ به طور اريب به ميان صورتش ريخته بود. همينگوي با همان قدرت بي رحمانه تملكي كه در نويسندگي اش داشت براي آن دختر نوشته است؛ «تو به من تعلق داري و پاريس متعلق به من است.» هر چيزي كه او توصيف كرده، هر لحظه يي كه مال او بوده، براي هميشه به او تعلق دارد. نمي توانم از كنار شماره 12 «رو دو لوديون» در پاريس بگذرم بدون آنكه او را در حال گفت وگو با «سيلويا بيچ»، در كتابفروشي كه اكنون ديگر به همان شكل نيست، نبينم، در حال وقت كشي تا شش شب زماني كه به احتمال «جيمز جويس» سري به او بزند. زماني كه او در چمنزارهاي كنيا تنها يك مرتبه بوفالوها و شيرها را ديد مالك بوفالوها و شيرهاي خود شد و كامل ترين رازهاي شكار برايش پيش آمد. مالك گاوبازها و مشت زن هاي حرفه يي ، هنرمندان و تفنگداراني شد كه تنها براي لحظه يي زيستند در همان هنگامي كه به وي تعلق يافتند. ايتاليا، اسپانيا، كوبا- نيمي از جهان انباشته از مكان هايي است كه آنها را به سادگي و با اشاره به آنها تصرف شان كرده است. در «كوجيمار» - روستاي كوچكي در نزديكي هاوانا كه ماهيگير تنهاي «پيرمرد و دريا» در آنجا زندگي مي كرد - لوحه يي همراه با مجسمه نيم تنه زرين همينگوي است كه براي گراميداشت شاهكارهاي دلاورانه اش نصب شده است. در «فينكا دولاويجيا» - پناهگاهش در كوبا و جايي كه تا اندكي پيش از مرگش در آنجا زندگي كرد - آن خانه همراه با مجموعه متنوع كتاب ها، نشان هاي قهرماني شكار، ميز مخصوص نوشتن، كفش هاي بزرگش و خرت و پرت هاي بي شمار زندگي از سرتاسر جهان كه تا زمان مرگش متعلق به وي ماندند، غهمگيف دست نخورده در ميان درختان سايه دار باقي مانده اند و با روحي كه با جادوي محض تملك شان به آنها داد بدون او به زندگي شان ادامه مي دهند.

چند سال قبل سوار خودروي «فيدل كاسترو» - كه يك خواننده پيگير ادبيات است- شدم و روي صندلي كتاب كوچكي با جلد چرمي قرمز ديدم. فيدل كاسترو به من گفت؛ «استادم همينگوي است.» در واقع همينگوي- 20 سال پس از مرگش - به بودن در جاهايي كه آدم به هيچ عنوان انتظار ندارد در آنجا او را بيابد، ادامه مي دهد، به همان ماندگاري در عين حال زودگذر آن صبح شايد در ماه مه، زماني كه از آن سوي بلوار سن ميشل گفت «خداحافظ رفيق»

نويسنده «صد سال تنهايي»، «پاييز پدرسالار» و رمان هايي ديگر
منبع؛ نيويورك تايمز، 26 ژوييه 1981
 چهارشنبه 3 مهر 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: ايسنا]
[مشاهده در: www.isna.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 297]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن