محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840646200
گفتوگو با ليلي گلستان به بهانه 20 سالگي گالري گلستان؛راه رفتن روي كمر مار - پرويز براتي
واضح آرشیو وب فارسی:واحد مرکزي خبر: گفتوگو با ليلي گلستان به بهانه 20 سالگي گالري گلستان؛راه رفتن روي كمر مار - پرويز براتي
روزي كه ليلي گلستان به روزنامه آمد تا گفتوگويي با او انجام دهيم، مردد بودم كه گفتوگو را با محوريت كدام گلستان آغاز كنم؛ گلستان مترجم، گلستان گالريدار يا گلستان نويسنده؟ البته بهانه گفتوگويمان 20 سالگي گالري گلستان بود، با اين حال در چگونگي آغاز گفتوگو شك داشتم چراكه مترجمان و نويسندگان او را بابت ترجمه آثار نويسندگاني همچون اوژن يونسكو، ماركز، ميگل آنخل آستورياس، رومن گاري، ايتالو كالوينو، ويتگنشتاين و... ميشناسند و اهالي نقاشي و مجسمهسازي هم بابت گالري كوچكش در محله دروس كه بهزعم كوچك بودن تاثيرگذار بوده است. صحبتها كه شروع شد و رفتهرفته گل انداخت، گفتوگو هم شروع شد، آن هم در جايي ميانه گالريداري و ادبيات.
تا قبل از تاسيس گالري گلستان، اين مكان به مدت 7 سال يك كتابفروشي بود. گذر از يك كتابفروشي به يك گالري چه ضرورتي داشت؟
كتابفروشي آن زمان با استقبال زيادي روبهرو بود. خيلي موفق شده بود و مشتريهاي زيادي به آن رفتوآمد ميكردند. آنموقع هم بهخاطر وجود نوعي آزادي در چاپ كتاب،مردم بيشتر كتاب ميخريدند. يادم ميآيد براي خريد يكي دو كتاب به كتابفروشي نميآمدند. گاهي پيش ميآمد كه صندوقعقب ماشينشان را پر از كتاب ميكردند و ميرفتند! من هم خيلي خوشحال و راضي بودم تا اينكه حوالي سال 1363 كمي سانسور شديد شد. بعد هم شاهد جمع كردن برخي كتابها از كتابفروشيها بوديم. به هر حال ميخواستند يك نظم و قانوني به كار كتاب بدهند. اين بود كه اوضاع كتاب خيلي خراب شد. كتابها ناياب شدند. هميشه پر از تشويش و تنش بوديم. كتابفروشها مدام در نگراني و اضطراب بودند. من ديدم كه دائم عصبي ميشوم، پس بهتر است كه كتابفروشي را ببندم. بستن آنجا هم كار آساني نبود براي اينكه هزاران كتاب در آنجا بهطور امانت نگهداري ميشد، ولي خوشبختانه من از يك طرف به دليل اينكه طي سه، چهار سال كتابفروشي خوشحساب بودم و از طرف ديگر به جهت مترجم بودنم توانستم كتابهايي را كه از ناشران مختلف امانت گرفته بودم پس بدهم. همهشان با مهرباني تمام كتابها را پس گرفتند. اين امر براي من خيلي خوب بود و در حقيقت ضرري نكردم. خلاصه يكي دو سال آنجا خالي بود و من نميدانستم چه بكنم، تا اينكه فكر كردم يك گالري باز كنم.
چرا گالري؟
خب اين دليل داشت. چون هم خودم در پاريس طراحي پارچه خوانده بودم و هم پدرم مجموعهدار بود. از طرف ديگر تقريبا با تمام نقاشان معروف پيش از انقلاب رفتوآمد داشتيم. دوستان پدر و مادرم آنها بودند. بنابراين راه انداختن يك گالري كار چندان مشكلي نبود. اين بود كه نمايشگاهي از آثار سهراب سپهري از مجموعه خانوادگي خودمان برپا كرديم كه البته اين نمايشگاه براي فروش نبود. من هيچوقت آن شب را فراموش نميكنم، چون تمام خيابانهاي دروس بند آمده بود. خيلي لذتبخش بود كه اين همه آدم آمدهبودند كارهاي سهراب سپهري را ببينند. آن زمان پايان جنگ بود. همه ضربه ديده بودند. عزيزي از دست داده بودند. هيچ خانوادهاي نبود كه بدون عزيز از دست رفته نباشد. اين بود كه مردم با آمدن به نمايشگاه و ديدن همديگر تسكين مييافتند. بعد فعاليت گالري را با برپايي نمايشگاههايي از آثار نصرالله كسرائيان و منوچهر صفرزاده ادامه دادم. كسرائيان تازه داشت معروف ميشد. البته عكسهاي زيباي او كه منظرههاي طبيعي را دربر ميگرفتند، با مخالفت بسياري روبهرو شدند.
گويا مشكلاتتان در گالريداري با نمايشگاه كسرائيان شروع شد؟
سر نمايشگاه كسرائيان مشكل داشتيم، براي اينكه من اصلا نميدانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه ميگرفتم. فكر ميكردم اگر از شهرداري اجازه بگيرم و گالري را باز كنم، كفايت ميكند. اين از نابلدي من بود كه نميدانستم بايد از وزارت ارشاد اجازه بگيرم. خلاصه چند ساعت مانده به شروع نمايشگاه از وزارت ارشاد تماس گرفتند و گفتند شما مجوز داريد؟ گفتم: مجوز چي؟ گفتند مجوز برپايي گالري و نمايشگاه! خلاصه داستان شروع شد و ما دو هفتهاي كشمكش داشتيم، دو هفته پر از تنش تا اينكه نمايشگاه برپا شد. يادم ميآيد همه عكسهاي نمايشگاه فروش رفت.
مخالفان كسرائيان چه كساني بودند؟
كساني بودند كه عقيده داشتند چرا در زمان جنگ و انقلاب او فقط از منظرهها عكاسي ميكند. در صورتي كه من فكر ميكنم عكسهاي او يكجور مسكن براي مردم بود. تماشاي آن زيباييها باعث ميشد ما زيبايي را فراموش نكنيم. من فكر ميكنم كسرائيان حكم قرص واليوم را براي ما داشت. خيلي به فراموش نشدن زيبايي كمك كرد. نمايشگاه موفقي بود و ما همينطور ادامه داديم. نمايشگاه صفرزاده بعد از كسرائيان برپا شد. او سالها بود نمايشگاه نگذاشته بود. از او دعوت كردم نمايشگاه بگذارد. انصافا نمايشگاه بسيار قوي و پرفروشي بود. تا يك مدت طولاني يعني حدود دو، سه سال در تهران تنها گالري گلستان، گالري سيحون و گالري سبز فعال بودند. به مرور بقيه هم تشويق شدند به احداث گالري. شروع گالري خوب بود، ادامه آن هم موفق بود و حالا كه 20 سال از گشايش آن ميگذرد، راضيام.
كمي برگرديم به عقب. ظاهرا زماني كه شما 4 ساله بوديد يك روز صادق هدايت از چهرهتان پرترهاي ميكشد. آيا ميشود شروع رابطهتان با هنر را به شكلي نمادين به اين قضيه مرتبط دانست؟
خب من بچه بودم و هدايت پرترهام را روي كاغذهايي كه در كافهها و رستورانها زير بشقابها ميگذارند، كشيد. آن زمان با پدرم به كافه نادري ميرفتم و در يكي از اين رفتوآمدها هدايت آن پرتره را كشيد. البته من يك كودك 4 ساله بودم و اصلا متوجه قضايا نبودم. فكر نميكنم كسي آن نقاشي را برداشته باشد، چون من هيچوقت در خانهمان اين نقاشي را نديدم. فكر ميكنم شروع آشنايي من با هنر، در آبادان رخ داد. من 6-5 ساله بودم و ما ساكن آبادان بوديم. هوشنگ پزشكنيا كه كارمند شركت نفت بود به خانه ما رفتوآمد ميكرد و نقاشيهايش را ميآورد. گاهي هم پدرم من را به آتليه او ميبرد و من نقاشيهاي پزشكنيا را تماشا ميكردم. اولين نقاشيهايي كه در خاطرم مانده، نقاشيهاي پزشكنيا بودند. درحقيقت آشنايي من با هنرهاي تجسمي از طريق نقاشيهاي پزشكنيا اتفاق افتاد. الان خيلي خوب نقاشيها و رنگهاي او در خاطرم هست.
ولي بعد از آن بهنظر ميرسد سينما، روياي شما ميشود. در پاريس پدرتان شما را با ژانلوكگدار و فرانسوا تروفو آشنا ميكند و در ونيز هم تاركوفسكي را ميبينيد. پدرتان هم كه خود فيلمساز بود و صاحب استوديوي فيلمسازي.
اين فقط شانس من بود كه با گدار و تروفو ديدار كردم. به هر حال پدرم فيلمساز بود و روابط بينالمللي خيلي خوبي داشت. فقط به ايران و ايراني بسنده نميكرد. به خارج ميرفت. روابط نزديكي با آدمهاي مهم آن دوران داشت. شايد ديدن چنين فيلمسازاني براي ديگران جالب باشد و اتفاق عجيبي قلمداد شود، ولي حقيقتش براي من چنين نبود.
البته در جايي نوشتهايد كه از اين ديدار حيرتزده شديد.
آن موقع يك دختر جوان 18 ساله بودم و به هر حال امثال گدار و تروفو در فرانسه مطرح بودند. طبيعي است من خوشحال بودم كه براي اولين بار با آنها ناهار ميخورم ولي اين ديدارها آنقدر كه براي ديگران مهم بود براي من مهم نبود؛ چون من از كودكي در جمع آدمهايي مثل آلاحمد، پرويز داريوش و محصص و پزشكنيا بزرگ شدم. اين افراد هميشه خانه ما بودند. پدر من يك خانه داشت و از رفاه بيشتري برخوردار بود و اين افراد به آنجا ميآمدند، عوض آنكه ما به خانه آنها برويم. واقعيت به همين سادگي بود. مادر من هم آشپز خوبي بود و از آنها پذيرايي ميكرد. من چون با همه معروفهاي ايران در تماس بودم و به قول پدرم روي زانوي آنها بزرگ شدم، بنابراين ديدار با آدمهاي مهم برايم عاديتر از بقيه بود. ولي خب، وقتي گدار و تروفو را ديدم، واقعا تپش قلب خودم را ميشنيدم! بيشتر از اين جهت خوشحال بودم كه فرصتي براي كشف كردن فراهم شده بود، بالاخره دختري بودم پر از رويا، پر از تخيلات بلندپروازانه، دلم ميخواست اينها من را در فيلمشان بازي دهند و من بازيگر شوم كه البته اين اتفاقها نيفتاد.
آيا خودتان تلاشي در اين زمينه كرديد؟
اصلا. من آن زمان خيلي خجالتي و ساكت بودم. فقط تماشا ميكردم. اصولا آدم خيلي خجالتياي بودم. تاركوفسكي هم آن زمان كه من ديدمش اصلا معروف نبود. وقتي در ونيز فيلمش را نشان دادند، از آن خوشم آمد. من اصلا آن زمان نفهميدم كه او تاركوفسكي است. شناختي از او نداشتم. حتي برتولوچي كه به تهران آمد چندان معروف نبود، هنوز آخرين تانگو در پاريس را نساخته بود. به هر حال اينها همه شانس من بوده، خودم دستي در اين اتفاقها نداشتم. تنها تاثيري كه اتفاقهايي از اين دست روي آدم ميگذارد اين است كه قدري ديد انسان را بازتر ميكند و اعتماد به نفس بيشتري ميدهد. مسلما تمام اين ديدارها روي من تاثير گذاشته است.
اطرافيان شما اغلب سينماگر بودهاند. چرا شما سينماگر نشديد؟
بايد بگويم كه من عاشق مونتاژ بودم. دورهاي كه در تلويزيون ملي مدير بخش كودك و نوجوان بودم و ما براي بچهها فيلم ميساختيم، گاهي از همكارانم ميخواستم كه بگذارند من كار مونتاژ را انجام دهم. آن زمان كامپيوتر در كار نبود، دستگاههاي بزرگي وجود داشت كه كار مونتاژ با دست انجام ميشد. متاسفانه پدر من ما را به حيطه كاري خودش راه نداد؛ نه من و نه كاوه را. چرا؟ بايد از خودش بپرسيد! اصلا نميدانم. هرگز اين سوال را از او نكردم. من آرزويم اين بود كه مونتاژكار شوم، تدوينگر شوم. پدرم با اينكه استوديو داشت و در آنجا تعداد زيادي ميز مونتاژ داشت ولي هيچگاه ما را به استوديويش راه نداد. تنها چند بار براي ديدن فيلم به استوديوي او رفتيم. نميدانم، شايد دلش نميخواست كه خانوادهاش وارد عالم سينما شوند.
اما ماني، فرزند شما، فيلمساز خوبي شد...
به اين دليل بود كه من از بچگي تشويقش كردم. برايش دوربين ميخريدم. كاوه خيلي به ماني كمك كرد، در حقيقت ما سعي كرديم كمكي كه به خودمان نشد را به ديگري كنيم.
آيا ماني از پدربزرگش تاثيري گرفته است؟
نهچندان. چون پدربزرگش را خيلي كم ديد. وقتي پدرم از ايران رفت بچه بود. خب طبعا ارتباط از دور ارتباط شيريني نميتواند باشد. بيشترين تاثير را كاوه روي ماني گذاشت. كاوه برايش دوربين ميخريد، دستگاههاي چاپ عكس ميخريد. همه اين كارها را كاوه ميكرد. اين بود كه ما سينماگر نشديم؛ هرچند دلمان ميخواست سينماگر شويم.
ولي در عوض توانستيد وارد حوزه ادبيات شويد...
اگر وارد اين حوزه شدم به اين خاطر بود كه خيلي كتابخوان بودم. از بچگي پدرم ما را وادار ميكرد كتاب بخوانيم و مثل درس پس بدهيم. كتاب خواندن اجباري بود. چون كتابخوان بودم، توانستم راحتتر وارد حوزه ادبيات شوم.
ما ناگزيريم به اينجا كه ميرسيم از ترجمههاي شما هم ياد كنيم. كتابهايي كه با ترجمه شما منتشر شده زياد هستند. اولين كتابتان گويا فالاچي است؟
اولين كتاب، نوشته آندرو آندري بود كه با استقبال هم روبهرو شد ولي اولين كار جدي من بود.
چه شد كه به اوريانا فالاچي پاسخ داديد؟
فالاچي كه به تهران آمد، كيومرث درمبخش به من زنگ زد، گفت: ليلي، پاشو بيا، فالاچي به تهران آمده. امروز سخنراني دارد. ولي بايد خيلي جرات كني بيايي.گفتم: چرا؟ گفت: چون صبح ديدمش عصباني بود كه كتابش بدون اجازهاش منتشر شده ولي اگر بيايي جالب است. يادم ميآيد من آن روز عصر يك گرفتاري داشتم كه به هيچوجه نميتوانستم كارياش بكنم. از اين رو نتوانستم به سخنراني فالاچي بروم. خيلي پشيمان شدم كه نرفتم، نميدانم چرا نرفتم؛ چون بعد پيش خود فكر كردم كه كاش آن گرفتاري را حل كرده بودم و رفته بودم. درمبخش به من زنگ زد و گفت: خوب شد نيامدي، گفتم چطور، گفت براي اينكه لنگه كفشش را درآورده و زده روي ميز و گفته اين حواله مترجم و ناشر.
ناشر انتشارات اميركبير بود؟
بله، اميركبير بود. بعد ما فكر كرديم كه به او جواب بدهيم. آن جواب را هم در مهرماه سال 1352 در روزنامه كيهان چاپ كردم. نوشتم اگر تو براي خلق و براي انسانيت كار كني، نبايد از يك مترجم و ناشر ايراني پول بخواهي. بايد خوشحال باشي كه اين كتاب در ايران منتشر شده. از طرف ديگر در ايران قانون كپيرايت وجود ندارد و تو كه خبرنگار مهمي هستي بايد اين نكته را بداني، كما اينكه پيش شاه رفته بود و به او گفته بود اين چه مملكتي است كه كتابم را بدون اجازهام منتشر ميكنند، شاه گفته بود اين چه خبرنگاري است كه نميداند ايران كپيرايت ندارد. در كيهان خطاب به فالاچي نوشتم اگر ميخواهي صداي جنگ ويتنام همهگير شود، ما به سهم خودمان اين كار را كرديم، تو بايد از اين موضوع خوشحال باشي. جواب من قدري تند بود.
چيزي كه از سالهاي 68، 1367 در كار شما مشهود است، گالريداري در كنار كار ترجمه است. چطور توانستيد اين دو حوزه نامرتبط با هم را به هم پيوند بدهيد، پيوند بين گالريداري كه همهاش جنگندگي و دويدن است و ترجمه كه با سكوت و خلوت معنا مييابد؟
پيوندي در كار نبوده است. من ترجمه و گالريداري را به موازات هم به جلو بردم. اين دو حوزه هيچ تداخلي با هم نداشتند. هرگز هيچ ربطي به هم پيدا نكردند. شايد تنها ربط گالريداري با مترجم بودن من اين بود كه من به دليل مترجم بودنم در امر گالريداري زودتر موفق شدم. اين حس خود من است. فكر ميكنم چون مترجم بودم و شماري از كتابخوانها من را ميشناختند، آنها مشتريهاي اوليه من بودند. حضور آنها به من دلگرمي داد. اگر مترجم نبودم فكر نميكنم اينقدر زود به موفقيت ميرسيدم. من تا يك سال پيش كه سرم اينقدر شلوغ نشده بود، صبحها ترجمه ميكردم و عصرها گالريداري. هميشه برنامهام مرتب و منظم بود اما الان كارهايم بدجوري شلوغ شده تا جايي كه ترجمهام يك مقدار با تاخير انجام ميشود و از اين بابت خوشحال نيستم، چون لذت واقعيام ترجمه است.
در اينجا بايد به جنگندگي شما اشاره كنيم. كارتان در عرصه گالريداري توام با تنشهاي مختلفي بوده است. فكر ميكنم سالها بعد از مشكلي كه سر نمايشگاه كسرائيان پيش آمد بر سر نمايشگاه پرستو فروهر هم به مشكل برخورديد. اخيرا هم كه محدوديتها قدري بيشتر شده. گالريداري شبيه راه رفتن روي كمر مار است، آيا به اين همه رنج و تعب ميارزد؟!
خيلي سخت است. خيلي كار پرتنشي است. به هزار و يك دليل تنش دارد. ولي من كجا ارضا ميشوم؟ قبل از هر چيز معرفي كردن جوانها به من لذت ميدهد. كيف ميكنم وقتي جواني را پيدا ميكنم، از او حمايت ميكنم تا وارد جامعه هنري شود و معروف شود.
مشكلي كه براي نمايشگاه پرستو فروهر پيش آمد، چه بود؟
من اصولا زود براي مشكلات چارهسازي ميكنم. گاهي اوقات فكر ميكنم چرا اينطور شد؟ بعد به اين نتيجه ميرسم كه وقتي از شوهرم جدا شدم، سه تا بچه كوچك داشتم، جنگ بود و انقلاب. شرايط خيلي سخت بود. به خاطر اين سه تا بچهو بزرگ كردن آنها در انقلاب و جنگ چارهساز شدم. ياد گرفتم يك جوري چارهساز شوم. هرگز ننشستم ناله كنم اما در مورد نمايشگاه فروهر بايد بگويم دو روز مانده به نمايشگاه او شخص ناشناسي با من تماس گرفت و گفت بهتر است اين نمايشگاه را داير نكني. نميدانم آن فرد از كجا تماس گرفت، از وزارت اطلاعات، وزارت ارشاد يا جاي ديگر. شايد هم همسايهاي بود كه ميخواست اذيت كند. واقعا نميدانم. از او پرسيدم چرا؟ او كه مشكل ندارد، ما سال قبل هم از او نمايشگاه گذاشتهايم. گفت خودش مشكل ندارد، كارهايش مشكل دارد. گفتم بايد آثار را ببينم گفت ببين اما نگذار. به هر حال اين تماس يك جور تهديد بود. مشكل بزرگ من اين بود كه قضيه را چطور به فروهر بگويم. چون براي اين نمايشگاه از آلمان به ايران آمده بود. وقتي عصر به گالري آمد، ديد حالم بد است و فهميد قضيه چيست. گفت خب نمايشگاه را نگذار. نامهاي بنويس و روي شيشه بچسبان كه به دلايلي نمايشگاه برپا نميشود. در جواب گفتم نميتوانم اين كار را بكنم. آن روز چند نفر در گالري بوديم. به بقيه گفتم يك دقيقه ساكت باشيد تا فكر كنم. يكدفعه چيزي به ذهنم رسيد. به فروهر گفتم با تو كه مشكل ندارند با كارهايت مشكل دارند. همين الان تعدادي از آثار را از قاب درميآوريم و قاب خالي را به نمايش ميگذاريم. گفت ايده بدي نيست. يادم هست همهمان احساساتي شده بوديم و گريه ميكرديم. كارها را از قاب درآورديم. شماره گذاشتيم، نورپردازي كرديم. اشتباهي كه كردم اين بود كه از آدمهايي كه فرداي آن روز براي ديدن آثار آمدند فيلم نگرفتم. واكنش آدمها به تابلوهاي خالي جالب بود، يكي ميخنديد، يكي هول ميشد، يكي به فكر فرو ميرفت، قيمتها هم پاي آثار بود. فكر ميكنم تنها سه چهار اثر خريداري نشد.
در صحبتهايتان از معرفي جوانترها به عنوان لذت گالريداري ياد كرديد. آيا از ميان هنرمندان جواني كه براي اولين بار در گالري شما نمايشگاه گذاشتهاند كسي هم به موفقيت رسيده است؟
بله، اين امر چندين و چند بار اتفاق افتاده است. همين مساله به تنهايي خيلي ارضاكننده است. شما تصور كنيد بچهاي را بزرگ ميكنيد كه بچه خوبي از آب درميآيد. وقتي بيشتر كيف ميكنم كه ميبينم همچنان حقشناس باقي ماندهاند، همچنان به من وابستهاند، من به آنها وابستهام. يك جور رابطه مادر فرزندي بين ماها است كه وقتي عاشق ميشوند ميآيند تعريف ميكنند، وقتي زن ميگيرند ميآيند زنشان را معرفي ميكنند. اينجا ارتباطي پيدا ميشود كه براي من بسيار زيبا است. تعداد جوانهايي كه چنين ارتباطي با من دارند كم نيست. دستكم من 30 بچه موفق دارم كه با گالري گلستان شروع كردهاند و ادامه دادهاند. بعضي از آنها به خارج رفتهاند. هر ماه ايميل يا تلفن ميزنند، هنوز گزارش كارشان را به من ميدهند. از من سوال ميكنند من به آنها جواب ميدهم. اين يك جنبه كارم است. جنبه ديگر هم خيلي راحت بگويم، جنبه مالي است. گالريداري اگر به درستي انجام شود و شما اعتباري نزد مخاطب خود پيدا كنيد، توام با خريد مشتريان خواهد بود. اين روزها هم كه قيمت آثار گران شده، منبع درآمد خوبي است.
شما گويا يك مقدار هم در انتخاب آثار براي نمايش سختگير هستيد!
زياد.
اين سختگيريها به خاطر چيست؟
من فكر ميكنم هنر كار سختي است و بايد در قبال آن نگاه سختگيرانهاي داشت. نميتوانم در برابر هر آنچه ديگران ميكشند، بهبهو چهچه كنم. معتقدم آدم بايد در مقوله هنر سختگير باشد. من از اين سختگيريام ضرر نديدهام، چون همه ميگويند كيفيت آثار گالري گلستان بالا است.
ولي در عين حال برپا كردن نمايشگاه براي جواناني كه مطرح نيستند، ريسك محسوب نميشود؟
فكر نميكنم چون آثار جوانها به راحتي فروش ميرود. وقتي شما سختگير باشي و كار نو ارائه كني و مشتريان آن كار هم حضور داشته باشند، عملا كار فروش ميرود. جوانها الان در گالري من خيلي خوب ميفروشند. اگر بر فرض يك نمايشگاه بگذاريم و مثلا 30 اثر ارائه شود، من هميشه ميگويم اگر يكسوم اين آثار به فروش رود، اين نمايشگاه موفق است و هميشه هم يكسوم و حتي بيشتر از يكسوم آثار به فروش ميرود.
بحث فروش آثار هنري شد. يك زمان شما بوديد و گالري سيحون و گالري سبز. به نظر ميرسد سه، چهار سال است كه تب گالريداري بالا گرفته. خصوصا از برپايي اين چند حراجي اخير به بعد. صحبتهاي زيادي هم شده. يادم ميآيد شما جايي گفتيد اين افزايش ناگهاني قيمت يك تب زودگذر نيست. چه استدلالي براي اين صحبت داريد؟
باز هم ميگويم تب نيست. ببينيد، من آقاي احصايي را مثال ميزنم. آقاي احصايي 50 سال پيشينه كاري دارد و هميشه درجه يك بود، چه در خوشنويسي چه در نقاشيخط. ولي هميشه قيمت آثارشان ارزان بود. نسبت به اش ارزان بوده است. حالا رسيده به جايي كه حقش است. حقش هست كه قيمت آثارش اين مقدار باشد. بنابراين آدم وقتي به حقش ميرسد سعي ميكند جايگاهش را يكجوري حفظ كند. الان دوره شكننده و ترد هنرهاي تجسمي را سپري ميكنيم. همه بايد مراقب باشيم كه به استمرار اين قضيه فكر كنيم. متاسفانه همه ميخواهند موقتا جيبشان را پر كنند و بروند. اين درست نيست. من به همه ميگويم به استمرار فكر كنيد. بايد پلهپله بالا رويم. در اين سه، چهار سال ما پلهپله بالا نرفتيم. يكدفعه قيمتهاي 250، 300 هزار تومان به 15 ميليون رسيد.
منظورتان اين است كه بهرغم افزايش قيمتها در خارج از كشور، بازار داخلي هنوز ظرفيت افزايش قيمتها را ندارد...
دقيقا. اما عجيبتر از آن اينكه وقتي آن 250 هزار تومان به 15 ميليون تبديل شد مشتري آن را قبول كرد. اثر هنري به فروش رفت. فلان اثر 250 هزار تومان بود. شش ماه بعد از حراج كريستي 15 ميليون تومان شد. خب ما اينجا پلهپله بالا نرفتيم. آن 15 ميليون اينجا فروش رفت. چيز عجيبي است. چون ما به چيزهاي عجيب عادت كردهايم. من هميشه ميگويم مملكت ما مملكت عجايب است. چند هفته پيش آقايي پيش من آمد، يك آدم حسابي، كلكسيونر درجه يك و از نظر اخلاقي درست. پيشنهاد عجيبي به من كرد. گفت من 100 ميليون به حساب تو واريز ميكنم، در عوض اينقدر من را نيار و ببر. نگو چيز خوبي آوردهام. خودت بخر، هر وقت 100 ميليون تمام شد خبر بده تا من 100 ميليون ديگر به حسابت واريز كنم. خب اين عجيب نيست؟ عجيب است! كجاي دنيا چنين چيزي را ميبينيد؟ من قبول نكردم. گفتم قبول نميكنم چون جزو اصول اخلاقي من نيست كه قبول كنم. خيلي تعجب كرد كه چرا قبول نكردم.
اين آدمها چطور به چنين ذهنيتي رسيدهاند؟
اين آدمها فهميدهاند كه اين يك پسانداز هنري است. فهميدهاند كه هنر پسانداز است. و واقعا هم پسانداز است! چون 250 هزار تومان شده 15 ميليون. 15 ميليون هم ميشود 40 ميليون.
امكان دارد قيمتها پسرفت كند؟
امكان ندارد پسرفت كند، امكان دارد توقف كند. وقتي هم كه توقف كند چند پله بالا رفته؟ هزاران پله بالا رفته است. خوش به حال همه، هم خريدار، هم نقاش، هم گالريدار. فقط امكان توقف وجود دارد.
فاصله بين قيمت آثار ايراني و هندي تا 2 سال پيش خيلي زياد بود ولي اين فاصله هماكنون تقريبا از بين رفته است...
بله، الان 30 اكتبر حراج جديد كريستي انجام ميشود. من ارزيابي ميكنم در اين حراج جديد سهراب سپهري خيلي مطرح خواهد شد، چون تا به حال آنقدر كه حقش بوده مطرح نشده است. سپهري به حقش خواهد رسيد. اگر تا حالا ديگران جلو افتادهاند، به دليل جنس شرقي آثارشان است. آثار زندهرودي يا احصايي جنس شرقي دارد ولي حالا ديگر ميتوان شاهد مطرح شدن آثار انتزاعي و فيگوراتيو ما بود. من هيجان اين را دارم كه در كريستي آينده يا ساتبي آينده چه اتفاقي خواهد افتاد ولي اصلا فكر نميكنم قيمتها پسرفت كند. امكان دارد پيشرفتمان به اين سرعت نباشد.
صحبتي كه شده اين است كه آيا فروش بالاي اثر هنري ملاك موفقيت هنري هست يا نه؟
نه، نيست. به نظرم آثار زيادي در اين حراجيها با قيمت بالا به فروش رفتند كه نميتوان آنها را آثار ماندگار ناميد. حراجيها مثل لاتاري هستد، Happening هستند، اتفاق هستند. آثار زيادي هستند كه در حراجيها به فروش نرفتهاند اما از لحاظ هنري شاهكارند.
ما چند معيار داريم در فروش يك اثر؛ يكي قدمت آن، ديگري مطرح بودن هنرمند و سوم هم كيفيت اثر هنري... پس كيفيت هم جزو معيارهاي فروش بالا است. در مورد سپهري فكر نميكنيد بيشتر نام او براي خريداران مهم است؟
در كار سپهري المانهاي شرقي هست. همان خانهها، درختها، رنگ كوير و... جنسي شرقي دارند. البته آثار او به اندازه آثار حسين زندهرودي يا احصايي شرقي نيستند ولي درهاي خاكگرفته، رنگ آسمان، رنگ كوير و ديوار كاهگلي رنگ و بوي كاملا ايراني دارد.
چرا اينقدر به آثار سپهري علاقه داريد؟
نميدانم. شايد به اين جهت كه آثار او را بهتر درك ميكنم. خيلي راحت ميگويم سپهري به جانم وابسته است. او از دوستان ما بود و شخصيت نازنيني داشت. من البته شخصيت هنرمند را از اثرش جدا ميكنم. براي اينكه بعضيها هستند كه شخصيت وحشتناكي دارند اما اثرشان فوقالعاده است، مثل بهمن محصص. محصص غيرقابل تحمل است اما كارهايش شاهكار است. او يكي از بهترين نقاشان ايران است. يا خود زندهرودي كه غيرقابل تحمل است ولي به نظرم يكي از بهترين نقاشان است. سپهري فرق داشت، هم خودش خوب بود و هم آثارش.
فكر ميكنيد ميتواند ركورد بشكند؟
اميدوارم. اگر بشكند همه خوشحال ميشويم.
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
------------
چهارشنبه 3 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: واحد مرکزي خبر]
[مشاهده در: www.iribnews.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 218]
-
گوناگون
پربازدیدترینها