واضح آرشیو وب فارسی:مردم سالاری: صداي سكوت عشق
صداي لحظه ها سكوت فضا را زنده مي كند....
صداي پاي محبت مياد.. كودكي مي گيرد.. گلي مي خندد.. دو كبوتر عاشق دو هم نفس دو هم دل روي بام سر بر شانه يكديگر مي گذراند روي ثانيه ها پياده روي مي كنند هوا را باهم نفس مي كشند خشت عشق را باهم مي سازند تلا قي نگاه هاي مهربانشان لحظه اي يگانه توليد مي كند.. براي هم سايه مي شوند و به سايه يكديگر تكيه مي زنند..
يك كمي آن طرف تر كودكي برروي چرخهاي ماشين زندگي اش نشسته آرام سر در گريبان فرو برده پاهايي دارد كه هرگز طعم راه رفتن را نچشيده حنجره اي كه هرگز به كسي نگفته دوستت دارم و چشماني كه هميشه همان چيزي را نظاره مي كرده كه قابل به درك و باورش نبوده.. صداي كبوتران عاشق اورا به زندگي اميدوار مي كند عطر عشق فضا را پركرده كودك بي صدا به صداي فرياد عشق دو كبوتر گوش مي سپارد اطلسي هاي كنار پنجره، صداي دوستت دارم گفتن هاي دو ماهي قرمز كوچولوي حوض وسط حياط، سكوت ذهنش رو اشغال كرده.. قلبش اين همه زيبايي رو درك مي كند و چشمانش نور رو باور دارند در عمق تنهايي وجود كسي رو حس مي كنه وجود يك قدرت عظيم اونه كه نقاشي ذهنشو رنگ مي كنه و نمي زاره درختان نقاشيش خشك بشه و زمستون ريشه هاشو خشك بكنه..
روزها و شبهاي زيادي رو روي تنها نشيمن گاهش نشسته بدون هيچ اعتراضي نمي تونسته اعتراضي داشته باشه چون زندگي ديگري در ذهن كوچك و كم كروموزوميش گنجونده نمي شده.. تنها سكوت بوده و نظاره زيبايي هاي خلقت...
پرواز پرندگان رو در خواب ديده رقص ماهي ها رو نظاره كرده لطافت بارون بهاري رو روي گونه هاش حس كرده، تلا» لو» اشعه خورشيد را رو چشمانش رو سوزنده و باد پاييزي اونو به پرواز در آورده.. پرواز چه احساس خوبي داشت غوطه ور شدن در فضاي بي مقدار و معلق شدن بين بودن و نبودن.. چقدر پرواز رو دوست داره از يادآوريش ذهنش جلا پيدا مي كنه.. محفظه هاي ملكول هاي پوستش باز ميشه انگار با باد يكي ميشه..
ناگهان نوازش دست هايي نامريي رو بر گونه نرمش احساس مي كنه حال دو كبوتر دلداده او را نظاره گر هستند...
چشمانش تاب ديدن ندارد چون نوري عظيم قرنيه اش را پر كرده است و با چشمان بسته نوازش را نظاره مي كند.. احساس لذت عظيمي سرتا پاي وجودش را فر مي گيرد سبك است احساس زيبايي مي كند سبك و سبك تر مي شود جاني فزاينده بر ملكول هاي بدنش احساس مي كند گويي برعضوهاي بدنش عضوي اضافه مي شود يا شايد تبديل به فرشته اي شده كه بالهاي او در حال رويش است..! احساس كرختي عظيمي تمام بدنش را فرا مي گيرد بيشتر از آن چه كه تا به حال حس كرده نور بيشتر و بيشتر مي شود و حس لذتي عظيم تمام وجود پاكش را لبريز مي كند..
و دو كبوتر همچنان نظاره مي كنند.. اما اينك نه پسري نشسته بر صندلي چرخ دار بلكه روحي سپيد كه بر فراز محور سكوتش در پرواز است و به سوي عرش كبريا در پيش است...
سه شنبه 2 مهر 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مردم سالاری]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 57]