واضح آرشیو وب فارسی:سياست روز: امشب اشكي مي ريزد
گروه حوادث - هنوز دو ساعتي تا اذان مغرب، باقي است و آتش نشانان ايستگاه شماره 23 تهران بزرگ به بهانه تدارك افطاري خود را سرگرم كرده اند.
هر لحظه ممكن است زنگ خطر به صدا درآيد و آتش نشانان به ناچار براي كمك به حادثه ديدگان ايستگاه را ترك كنند. از اعضاي گروه نجات شماره 7 مستقر در ايستگاه به همكارش نزديك مي شود و به شوخي او را تفتيش بدني مي كند.
ببينم گردو و خرماها رو گذاشتي توي جيبت؟
- چرا همچين مي كني مرتضي؟ ولم كن.
گفتم نكنه دو روز پيش كه دير افظار كردي بهت سخت گذشته.
- خدا قسمتت كنه، افطاري و سحرت يكي بشه، اون وقت مي بينمت.
فرصتي براي پاسخ باقي نمي ماند.صداي زنگ نجات در ايستگاه مي پيچد و ماموران به سرعت هر چه تمام تر ساختمان را ترك مي كنند.فرمانده گروه ضمن اعلام وضعيت خودروها را به حركت در مي آورد.
فلكه چهارم تهرانپارس، خيابان استخر، بوستان چهارم شرقي.يك ساختمان پايين آمده.حركت مي كنيم.
خودروها از ايستگاه خارج مي شوند. فرمانده در حال حركت، اطلاعات خود را با بي سيم تكميل مي كند.
قسمت شرقي يك ساختمان سه طبقه فرو ريخته.نيروها از ايستگاه 54 و 19 به محل رسيده اند.حجم خرابي خيلي زياده.يك دختر 11 ساله هم زير آوار گم شده...
فرمانده ارتباط را قطع مي كند. در اين فاصله خودرو پيش رو به بوستان چهارم رسيده است و جمعيت، راه را براي گذر آن باز مي كند.گروه نجات 7 به سرعت پياده مي شود و خود را معرفي مي كند.
ناجياني كه پيش تر به محل رسيده اند در حال گودبرداري ديده مي شوند و افسر نگهبان وضعيت را براي نيروهاي جديد تشريح مي كند.او با نشان دادن يك دستگاه تلويزيون در ميان آوار محل فعاليت گروه جديد را مشخص مي سازد و آنها را به همان سو هدايت مي كند.
- قسمت شرقي ساختمان،گود برداري شده و به خاطر رعايت نكردن نكات ايمني، سه طبقه فروريخته. صاحبخانه اعلام كرده كه يك دختر بچه در طبقه دوم كنار تلويزيون خواب بوده.تا اين لحظه هيچ نشانه اي از او به دست نيامده ؛ سريع تر مشغول شويد.
آوار زياد است و كار به كندي پيش مي رود.بيش تر نيروها در اطراف نقطه اي كه با نشانه تلويزيون مشخص است سرگرم فعاليت هستند اما هرچه بيشتر مي كاوند، كم تر نشاني از گم شده مي يابند.
عضو گروه نجات 7 كه عرق از زير چانه اش مي ريزد در حال خاكبرداري با حرف مي زند:
فهميدي خرما و گردو به چه دردي مي خوره؟ نيم ساعته اذان گفتن.
- يكي غير از خودتو مي بيني كه به فكر شكمش باشه؟همه دارن كار مي كنن.
همه كار مي كنن غير از آقا مرتضي كه فقط فكر مي كنه. به چي فكر مي كني؟
يه حسي به من مي گه كه بايد يه جاي ديگه را بگرديم. وقتي كسي تلويزيون تماشا مي كنه، اون ور اتاقه.هيچ كس به تلويزيون نمي چسبه كه.
- خب چرا نظرتو مطرح نمي كني؟ به افسر آماده بگو.
مرتضي به سمتي مي رود كه افسر آماده با حرارت زيادمشغول گفت و گو از طريق بي سيم است.مي ايستد و به سخنان او گوش مي سپارد.
بيل مكانيكي ايستگاه 26 كمك خوبيه. هوا تاريك شده و حجم آوارم زياده. اون جاهايي رو كه گشتيم، مي تونيم با بيل مكانيكي تخليه كنيم.اقدام كنيد لطفا.
افسر آماده تماس را قطع مي كند و به مرتضي چشم مي دوزد.مرتضي نظر خودرا اعلام مي كند.
من با و كار كردم.اگه اجازه بدين آهنهاي روي آوار قسمت شمالي را برش مي زنم.فكر مي كنم از اون طرف راحت تر نفوذ مي كنيم.
ناجي، همه جا را از نظر مي گذارند.از ديدگاه او نيرويي كه اطراف تلويزيون را مي كاود كافي به نظر مي رسد به همين خاطر بدون اين كه به مرتضي نگاه كند،جوابش را مي دهد.
- پيشنهاد خوبيه مشغول شو. يك نفر ديگه را هم با خودت ببر. برو ببينم چه كار مي كني.
مرتضي با اشاره دست، همكارش را فرا مي خواند و چند لحظه بعد هر دو با استفاده از دستگاه برش، آهنهاي سمت شمالي ساختمان را مي برند تا كتابخانه كوچكي را كه از لابلاي آهنها ديده مي شود كنار بزنند.
آن بخش از ساختمان فروريختگي بيشتري دارد و به نظر مي رسد كه بخشي از طبقههاي بالا روي سقف پاركينگ ريخته شده باشد.هر دو نفر مانند بقيه امدادگران و آتش نشانان چنان سرگرم كار شده اند كه وقت و ساعت را به فراموشي سپرده اند.
حدود دو ساعت از زمان افطار گذشته و هيچ كس حتي يك قطره آب ننوشيده است.بيم از دست رفتن جان يك دختر و بي تابي بستگانش كه با دهان روزه و لبان خشكيده مي گريند را وادار ساخته بي توجه به وضعيت جسماني خود با تمامي نيرو كاركنند.
مرتضي و همكارش آهنها را كنار مي زنند و خود را در پايين ترين قسمت به قفسه اي مي رسانند كه به صورت شيبدار در ميانه آوار گير كرده است.
مرتضي! اينجا كه خيلي با تلويزيون فاصله داره. وقتمون را بي خودي تلف نمي كنيم؟
-صاحبخانه گفته اين قفسه مال طبقه دومه نگاه كن... خودشه ديگه.
كتابها را كنار مي زنند و گوشه فرش خاك گرفته زير قفسه را محكم به طرف بالا مي كشند.ناگهان مرتضي به گوشه فرش خيره مي شود و با تعجب فرياد مي زند.
يك جفت پاست ؛ پيداش كرديم.
براي اطمينان بيشتر گوشه فرش را مي گيرند و كنار مي زنند.مرتضي جاني دوباره مي گيرد و از شدت هيجان صورتش گل مي اندازد.به سرعت فرش را كنار مي زند و به چهره خاك گرفته دختري با چشمان بسته خيره مي شود.همكار مرتضي با نگراني مي پرسد:
- نفس مي كشه يا نه؟خاكها رو بزن كنار.
يه دقيقه ساكت باش ببينم.طفلكي هفت، هشت ساعت زير آوار بوده.خدايا به حرمت اين ماه عزيز كمكش كن.
- به خانواده اش خبر بديم.دارن از نگراني سكته مي كنن.
بگذار نجاتش بديم بعد.هجوم مي آورند كار مختل ميشه بيا كمك كن.
در اين فاصله،خاك روي صورت دخترك را به طور كامل مي زدايند.مرتضي به تصور اين كه دختر، قادر به هيچ حركتي نيست دستش را به پشت گردن او مي برد تا راه تنفسش را باز كند.همزمان دختر چشم مي گشايد و مرتضي كه اين حركت را باور ندارد يكه مي خورد.همكارش فرياد مي زند:
- زنده است مرتضي ! زنده است.خدايا شكرت.
با فرياد او مرتضي از شوك آني خارج مي شود و اشك شوق در چشمانش حلقه مي زند.بعد همكارش براي اعلام وضعيت اقدام مي كند و مرتضي، دخترك را روي دستان خود به سوي آمبولانس اورژانس مي برد.
غوغايي بر پا مي شود.پدر دختر، رو به قبله زانو مي زند و سجده شكر به جا مي آورد.مادر كه از فرط خستگي و بي حالي ناي حركت نداردجاني دوباره مي گيرد و به سرعت به طرف جگرگوشه اش مي دود.در اين فاصله دختر را به تكنسين اورژانس تهران تحويل مي دهد و همزمان خودش را به آنها مي رساند.
-مونا جان ! دخترم باز كن چشماي خوشگلتو.الهي مادر فدات شه.خدايا شكرت، موناي من زنده است. پيش از آنكه دستش به دختر برسد از شدت هيجان روي زمين مي افتد و تكنسينها مشغول معاينه مادر و دختر مي شوند.
خوشبختانه هر دو، وضعيت مناسبي دارند اما بايد براي مراقبت بيشتر به بيمارستان منتقل شوند.زودتر از بقيه خودروها، آمبولانس اورژانس آژير كشان محل را ترك مي كند و تلاشگران آتش نشاني به آرامي براي بازگشت به ايستگاه آماده مي شوند.
مرتضي به خودرو تكيه داده و به ساعت خود نگاه مي كند. ساعت از 10 شب گذشته است و تازه احساس تشنگي مي كند.همكار مرتضي با لبخند به سوي او مي آيد.
- من خرما و گردو قايم نكرده بودم. همسايهها آوردن بيا افطار كن.
ليوان چاي و يك خرما را به دست مرتضي مي دهد و به او خيره مي شود.
مرتضي ناي جواب دادن ندارد.فقط لبخند مي زند و در حالي كه زير لب ذكر مي گويد از گوشه ليوان، چاي داغ را مي نوشد. همكارش همچنان لبخند به لب دارد.
يكي ديگه به آمارت اضافه كن آقا مرتضي!
چه آماري؟
- نه بابا،انگار گشنگي و تشنگي روت اثر گذاشته. تازه ميگي كدوم آمار؟!
مرتضي به خاطر مي آورد كه آمار حوادث ايستگاه را با دوستش مي شمارند. با لبخند مي پرسد:چند تا بود؟
273 تا.
- حالا چند تا شد؟
274 تا.
گروه نجات، آماده حركت شده است.مرتضي در حال صحبت با همكارش به سوي خودرو مي رود و توام با شوخي مانند گوينده اخبار راديو،گزارش مي دهد:
- امروز چهارم آذر 1380 هجري شمسي، دويست و هفتاد و چهارمين حادثه ايستگاه 23 با همت گروه نجات 7 و با نجات معجزه آساي دختر 11 ساله اي به نام ختم به خير شد.تا برنامه بعدي خدا نگهدار شما.
يکشنبه 31 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سياست روز]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 204]