واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: توماس هابز در سال ۱۵۸۸ در خانوادهای روحانی متولد شد. دوران او یکی از حساسترین و مهمترین مراحل تاریخ جدید انگلستان و اروپا بود و وی با همه دگرگونیها و جریانهای آن درآمیخت و در طی سفرهای فراوان به کشورهای اروپای غربی، با بعضی از درخشانترین و برجستهترین نمایندگان دانش و اندیشه آن دوران، از جمله گالیله و گاسندی آشنایی یافت.
در سالهای انقلاب سیاسی انگلستان هابز به دلیل گرایشهای سلطنتطلبانهاش ناچار شد که انگلستان را موقتاً ترک کند و چندین سال را در کشورهای دیگر و بیش از همه در فرانسه بگذراند. هنگامی که وی در فرانسه بود، چارلز اول بر آن حکومت میکرد و هابز با وی و سلطنتطلبان دیگر تماس نزدیک داشت، وی حتی مدتی هم آموزگار چارلز اول بود.
پس از روی کار آمدن کرامول، هابز به انگلستان برگشت و مدتی را در آنجا گذرانید. هر چند وی از سلطنتطلبان متعصب بود، به علت پارهای از گرایشها در مسائل سیاسی با سلطنتطلبان انگلستان و بهویژه کشیشان درگیر شد. هابز پس از عمری دراز که به ۹۱ سال رسید، در سال ۱۶۷۹ درگذشت. اهمیت هابز از یک سو به علت نوآوریهای فلسفی اوست و از سوی دیگر و مهمتر از آن به علت نظریات وی دربارهساختمان و سازمان سیاسی و اجتماعی دوران خود اوست. پیش از هابز گرایش نوفلسفی با اندیشمند برجستهای چون فرانسیس بیکن شکل گرفته بود.
علوم دیگر نیز هریک به مراحل پیشرفتهتری رسیده بودند. بدینسان هابز از دستاوردهای پیشینیان، چونان پایهای برای تفکر فلسفی خود بهره گرفت. همچنین، همزمان با وی فیلسوف بزرگ فرانسوی رنه دکارت نیز بنیاد تازهای در فلسفه نهاده بود.
به اقتضای زمان، هابز ناگزیر بود که رویکرد فلسفی خود را همواره با توجه به دستاوردهای علوم طبیعی تبیین کند، بنابراین تصادفی نیست که بزرگترین عاملی که در تفکر فلسفی هابز تاثیر گذارده بوده دستاوردهای علمی گالیله است.
رویکرد فلسفی هابز، مانند دیگر اندیشمندان آن دوران، نحوهای تلقی علمی بود. در این میان آنچه بیش از هر چیز انگیزهتفکر او به شمار میرفت هندسه بود. هابز ماتریالیست بود، همانگونه که بیکن بود. اما ماتریالیسمهابز بیش از هر چیز دارای خصلتی مکانیسمی است و علت آن تسلط و نفوذ رویکرد علمی آن دوران بوده است.
در نظام تفکر هابز چند نکتهمهم میتوان یافت که وی در بعضی از آنها مبتکر بوده است، یکی اشتغال بسیار او به مساله زبان است که به این علت در روزگار ما وی را از پیشگامان فلسفهتحلیلی میدانند. سخن هابز بر سر این است که کلمات و واژهها، در تفکر انسان چیست، آیا واژهها و کلماتی که بهکار میبریم نمودار واقعیتیاند که ما از یک سو به وسیله آنها اشیا را تملک میکنیم، و از سوی دیگر دریافتهای خودمان را از اشیا به دیگران منتقل میسازیم؟
اکنون پیداست که بیشتر واژهها نامهایی است که ما درباره اشیاء به کار میبریم. نامهای مشخص یا به تعبیر منطقی، قضایای شخصی که ما با آنها اشیای واقعی بیرونی را در ذهنمان تصور میکنیم و سپس آنها را به دیگران منتقل میکنیم. از سوی دیگر در کنار اینگونه قضایای شخصی، قضایای مجرد یا انتزاعی نیز یافت میشود که به تعبیری دیگر آنها را میتوان قضایای کلی نامید.
اینها در واقع عبارتند از مدرکات حسی ما که ذهن از آنها در پیوندشان با اشیای بیرونی، مفاهیم کلی را استنتاج میکند.
در قضایای منطقی ما نامهایی را با نامهای دیگر پیوند میدهیم و گونهای برابری یا همسانی میان نامهای گوناگون پدید میآوریم، مثلا زمانیکه میگوییم: <انسان زیستمندی است اندیشنده> در این قضیه <زیستمند اندیشنده> را با <انسان> یکی یا برابر میشماریم.
همه قضایای منطقی نیز که تشکیل شده از مفاهیم ذهنیاند، همین گونهاند. اکنون این پرسش پدید میآید که چون سرچشمه نخستین مدرکات ما زبان است، یعنی کاربرد واژهها، پس آیا نباید به این مساله بپردازیم که چگونه باید این واژهها را به کار ببریم تا هم دریافتمان از واقعیت و هم آنچه از دریافتهایمان به دیگران منتقل میکنیم درستتر و دقیقتر باشد؟
هابز در این زمینه پژوهشی دارد. وی در پژوهش خود نتیجه میگیرد که یکی از سرچشمههای اصلی خطاهای ما در دریافت واقعیت این است که نمیدانیم چگونه این نشانهها یا تصویرهایی را که از واقعیت داریم به کار ببریم. هابز البته نمونههایی مشخص و راهنما در این زمینه ارائه نمیدهد.
او گویا موفق نشده است که یک نظریهیکپارچه و منظم را فراهم آورد؛ اما به همان اندازه که در اینباره اندیشیده کافی است که زمینهای برای گسترش بیشتر و بعدی این مسائل فراهم کرده باشد. نکته مهم دیگر در تفکر هابز رویکرد علمی وی به جهان است.
مفهوم حرکت نزد وی بنیادیترین مفهوم هستی است و این نیز چنانکه میدانیم، بنیاد دانش فیزیک جدید آن دورانها به شمار میرفت. هندسه نیز برای هابز اهمیت اساسی دارد، در این زمینه هم مفهوم <حرکت> به نظر او صدق میکند، اما نباید فراموش کرد که حرکت برای هابز، در واقع حرکتی مکانیستی است و بدین سان هرچه که او بر پایه اینگونه حرکت بنا میکند نیز دارای خصلتی مکانیستی است.
برای هابز، در واقع در جهان فقط اشیای مادی وجود دارند و بس. آنچه وی از مفهوم اشیا میفهمد تنها بر اجسام تطبیق میکند. خصلت ماتریالیستی و واقعیتگرایی هابز در این نظریهاش گنجانده شده است که اشیا بیرون و مستقل از ادراک و ذهن ما وجود ندارد.
اما همانگونه که یادآور شدیم اهمیت اصلی تفکر هابز همانا در نظریات سیاسی اوست. هابز یکی از مهمترین نظریهپردازان سیاسی است که نظریه <قرارداد اجتماعی> را برای تبیین جامعه و بنیاد الزامات و تکالیف آدمی در جامعه بهکار برده است.
صلح و سازش یا <عهد و پیمان> که هابز آنرا چنین نامیده، شامل موافقتی در میان آدمیان است که بهوسیلهمجموعهمعینی از قوانین یا <پیمانها و قراردادها> استوار و مستقر شده است. اما این عهد و پیمان از کجا ناشی میشود؟ هابز مانند ماکیاولی عقیده دارد که آدمیزادگان اسیر عواطف و خواهشهای خویشند و رقابتشان برای ارضای این عواطف و خواهشها، آنان را تشنه قدرت بار میآورد و کینهتوز و بدخواه یکدیگر میکند.
در وضع طبیعی یعنی درحالی که قانون و دولتی در کار نباشد این دشمنی طغیان میکند و افراد در برابر یکدیگر رفتاری پیش میگیرند که هابز آنرا <جنگ همه بر ضد همه( >)The War of against all و درباره همین حال است که او آن جمله معروف خود را گفته است که <انسان گرگ انسان است> و در آن دیگر حق و باطل معنایی ندارد و میان عادل و ظالم فرقی نیست، زیرا وقتی حاکمی بالای سر مردم نباشد که آنان را به اطاعت وا دارد قانونی هم در کار نیست و وقتی قانون وجود نداشته باشد ظلم و بطلان مصداق پیدا نمیکند.
البته مقصود هابز از حالت <جنگ همه بر ضد همه> آن نیست که بهراستی افراد در آن پیوسته با هم در جنگ باشند، بلکه مقصود او این است که در وضع طبیعی هیچکس امنیت ندارد و هر کس پیوسته در معرض خطر تجاوز دیگری است و برای نگهداری از جان و مال خویش باید فقط به نیروی خود متکی باشد در چنین وضعی پیشرفت تمدن ناممکن میشود و زندگی افراد <تنها و مسکنت بار، و زشت و درندهخویانه و کوتاه است< > > Solitary , poor , nasty, brutitsh and short با وجود آنکه هابز همچون ماکیاول انگیزههای افراد را در روابط اجتماعی خود بد و زشت میداند و مانند او، ولی با تاکیدی بیشتر استبداد را چارهمفاسد ناشی از این انگیزهها میشمارد، لیکن با ماکیاول این اختلاف مهم را دارد که وضع طبیعی انسان را زائیده همه این انگیزه ها و مفاسد میپندارد و معتقد است که آدمیزادگان هرچه از وضع طبیعی یا گذشته خود دورتر شوند به بهروزی و ایمنی نزدیکتر میشوند و حال آنکه ماکیاول همچون بیشتر <اومانیست > های زمان خود و نیز مانند روسو بعد از خود، انسان را در جامعهابتدایی شاد و پاکدل میداند و به همین سبب شیفتهزندگی گذشتهباستان انسان است وبرعکس، وضع کنونی و حال اجتماعی او را محکوم میکند.
صاحبنظران در این باب مناقشه کردهاند که آیا مقصود هابز از توصیف وضع طبیعی آن است که بهراستی افراد انسانی، زمانی در چنین وضعی میزیستهاند و آیا بشر در تاریخ خود چنین مرحلهای را گذرانده است و یا آنکه غرض هابز فقط این است که اگر قدرت حاکم وجود نداشته باشد افراد به چنان وضعی درخواهند آمد؟
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 894]