واضح آرشیو وب فارسی:قدس: لحظه هاي آسماني
سجده بر آب
شب بيست و يكم ماه رمضان سال 1362 شهيد مرتضي بشارتي و چند نفر ديگر براي شناسايي، داخل آب هور شدند. با نزديك شدن
به سنگر عراقي ها، در كمال تعجب ديدند، در يك سنگر مراسم عزاداري و در يك سنگر ديگر مراسم جشن و پايكوبي برپاست. در همين هنگام نيروهاي گشتي عراقي از سه طرف به سمت آنها حركت كرده و نزديك بود محاصره و اسير شوند.
اسير شدن آنها مفهومي جز لو رفتن عمليات و منطقه مدنظر نداشت. مرتضي دلش شكسته بود و داخل قايق به حالت نشسته سرش را روي آب خم كرده و سجده نمود و روي آب آيه شريفه «و جعلنا من بين ايديهم سداً و من خلفهم سداً فاغشيناهم فهم لا يبصرون» را زمزمه كرد.
وقتي سرش را بلند كرد، به اطراف نظر انداخت، انگار زمان از حركت باز ايستاده بود. نه صدايي، نه كسي و او بلافاصله به اتفاق همراهانش پارو زنان خودشان را حدود سيصدمتر عقب كشاندند و در كمال ناباوري دوباره سر و صداي بلند عراقي ها را شنيدند. لطف الهي و توكل خالصانه، آنها را از محاصره نجات داد.(1)
1- شهيد مرتضي بشارتي در سال 1345 در زاهدان متولد شد. بارها به عنوان بسيجي به جبهه رفت و سرانجام در سن 20 سالگي در عمليات كربلاي 5 مورخ 1365.12.15 در منطقه عملياتي شلمچه به شهادت رسيد.
* راوي: مهرداد راهداري- لحظه هاي آسماني
راز حضور آن كبوتر
نيمه هاي تابستان بود، تابستان 73...آفتاب، سنگين و داغ به زمين مي ريخت. بچه ها در گرمايي طاقت سوز، عاشقانه به دنبال بقاياي پيكر شهدا بودند. از صبح عليالطلوع كار را شروع كرده بودند.
نزديكي هاي غروب بود كه بچه ها خواستند قدري استراحت كنند. راننده بيل مكانيكي كه سرباز زحمتكشي بود به نام «بهزاد گيج لو»، چنگك بيل را به زمين زد و از دستگاه پياده شد. بچه ها روي خاكريزي نشسته و مشغول استراحت و نوشيدن آب شدند.
در گرماي شديد كه استخوان هاي آدم را به ستوه مي آورد، ناگهان متوجه شديم كه كبوتر سپيد و زيبا، بال و پر زنان آمد و روي چنگك بيل نشست و شروع كرد به نوك زدن به بيل!!
بچه ها ابتدا مسأله را جدي نگرفتند، اما چون كبوتر هي به بيل نوك مي زد و ما را نگاه مي كرد، اين صحنه براي بچه ها قابل تأمل شد. يكي از رفقا كلمن را پر از آب كرد و در كنار خودمان روي خاكريز قرار داد. اندكي بعد كبوتر از روي بيل بلند شد و خود را به كنار ظرف آب رساند. لحظاتي به درون كلمن آب نگاه كرد و دوباره به ما خيره شد. بدون اينكه ترسي داشته باشد، مجدداً پريد و روي چنگك بيل نشست و باز شروع به نوك زدن كرد...!
دقايقي بعد از روي بيل پر كشيد و در امتداد غروب آفتاب گم شد !منظره عجيبي بود. همه مات و مبهوت شده بودند. هركس چيزي مي گفت، در اين ميان «آقا مرتضي» رو به بچه ها كرد و گفت: «بابا، به خدا حكمتي در كار اين كبوتر بود...!»
ساير بچه ها هم همين نظر را دادند و در حالي كه همچنان در مورد اين كبوتر حرفهاي تازه اي بين بچه ها رد و بدل مي شد، شروع به كار كرديم. جستجو را در همان نقطه اي كه كبوتر نوك مي زد ادامه داديم. با اولين بيلي كه به زمين خورد، سر يك شهيد با يك كلاه آهني بيرون آمد.
در حالي كه موهاي سر شهيد به روي جمجمه باقي بود و سربند «يا زيارت يا شهادت» نيز روي پيشاني شهيد به چشم مي خورد !ما با بيل دستي بقيه خاكها را كنار زديم. پيكر تكيده شهيد در حالي كه از كتف به پايين سالم به نظر مي رسيد، از زير خاك نمايان شد. بچه ها با كشف پيكر گلگون اين شهيد غريب، پرده از راز حكمت آميز آن كبوتر سفيد برداشتند.
سيزده مؤذن ناآشنا
آخرين روزهاي تابستان 72 بود و دستهاي جستجوگر بچه هاي «تفحص» به دنبال پيكر شهدا مي گشت. مدتي بود كه در منطقه عملياتي خيبر به عنوان خادم شهيدان انتخاب شده بوديم و با جان و دل در پي عاشقان ثارا... بوديم.
سكوت سراسر جزيره را فرا گرفته بود؛ سكوتي كه روح را دگرگون مي كرد. قبل از وارد شدن به منطقه، تابلويي زيبا نظرمان را جلب كرد: «با وضو وارد شويد، اين خاك به خون مطهر شهدا آغشته است» اين جمله درياي سخن بود و معني.
نزديك ظهر بود، بچه ها با كمي آب كه داشتند، تجديد وضو كردند، اما ناگهان صداي اذان، آن هم به صورت دسته جمعي به گوش جانمان نشست. با خودم گفتم: «هنوز كه وقت نماز نيست؛ پس حتماً در اين اذان به ظاهر بي وقت، حكمتي نهفته است.» از اين رو، به طرف صدا كه هر لحظه زيباتر و دلنشين تر مي شد، پيش رفتيم.
ناگهان در كنار نيزارها قايقي ديديم كه لبه آن از گل و لاي كنار آب بيرون آمده بود. به سرعت به داخل نيزارها رفتيم و قايق را بيرون كشيديم و سرانجام مؤذنان ناآشنا را يافتيم. درون قايق شكسته كه بر موجهاي آب شناور بود، پيكر 13 تن شهيد گمنام مرا به غبطه واداشت.
*منبع: كتاب كرامات شهدا
زيارت
شهيد محمدرضا عاشورا پس از مجروحيت در عمليات والفجر هشت، به بيمارستاني در اصفهان منتقل شد. در آنجا روبه خانواده اش كه به ديدار او آمده بودند، گفت: «آرزو داشتم كه پس از عمليات والفجر هشت به پابوس امام رضا(ع) بروم، اما افسوس كه ديگر نمي توانم.» و لحظاتي بعد جام نوشين شهادت را برگرفت و همپاي فرشتگان شد.
برادرش پيكر شهيد را در تابوت نهاده، بر روي پارچه سفيد آن نوشت: «محمدرضا عاشورا، اعزامي از گرمسار» و خود براي مهيا كردن مقدمات تشييع، راهي گرمسار شد.
پيكر محمدرضا به تهران رسيد و در آنجا به طور اتفاقي، پارچه روي تابوتش با پارچه شهيدي از مشهد عوض شد. او به مشهد رفت، در آنجا غسل داده شد و در حرم مطهر امام رضا(ع) طواف كرد و متبرك شد... پس از اينكه خانواده هر دو شهيد متوجه جابه جايي آنان شدند، بلافاصله براي انتقال پيكرها به شهرهايشان اقدام كردند و اين درحالي بود كه: شهيد «عاشورا» به آرزويش رسيده و به زيارت امام رضا(ع) نايل شده بود.»
* راوي: حسن بلوچي- حديث عشق
رايحه دل انگيز
در زندان «الرشيد» بغداد، يكي از برادران رزمنده كه از ناحيه پا به وسيله نارنجك مجروح شده بود، حالش وخيم شد و از محل آسيب ديدگي، چرك و خون بيرون مي آمد. ايشان پس از 21 روز اسارت، بعد از اقامه نماز صبح به درجه رفيع شهادت نايل شد.با شهادت وي، رايحه عطري دل انگيز در فضاي آسايشگاه پيچيد. با استشمام بوي عطر، همه شروع كرديم به صلوات فرستادن. نگهبانان اردوگاه با شنيدن صداي صلوات سراسيمه وارد شدند. آنها فكر مي كردند يكي از برادران، شيشه عطر به داخل آسايشگاه آورده است، به همين خاطر تمام آنجا را بازرسي كردند.
وقتي چيزي پيدا نكردند، پرسيدند: «اين بو از كجاست؟» و ما به آنها گفتيم كه از وجود آن برادر شهيد است !به جز يكي از نگهبانان، كسي حرف ما را باور نكرد. آن نگهبان بعدها به بچه ها گفته بود كه من مي دانم منشأ آن رايحه دل انگيز از كجا بود و به حقانيت راه شما نيز ايمان دارم.
* راوي: حميدرضا رضايي- سجده وصل
پنجشنبه 28 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: قدس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 43]