تور لحظه آخری
امروز : پنجشنبه ، 29 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):ياران مهدى جوان‏اند و ميان‏سالى در ميان آنان نيست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816766735




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

شروع از پایان


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: طبق معمول هر روز لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون تا کار هر روزم که ول چرخیدن تو خیابونا بود و انجام بدم ،مدرسه ام تموم شده بود ودیگه بیکار بودم به کنکور فکر هم نمیکردم چون حالم از هر چی ریاضی بود به هم میخورد،رشته ی مورد علاقه ی خودم نبود ،خودم هنر دوست داشتم،ولی اصرار مادرم بود که ریاضی بخونم تا کلاسم از بقیه ی دخترای فامیل که طبق یه مرض مسری همشون مهندس بودن کمتر نباشه،اما دیگه بیشتر از این نمیخواستم به خاطر علاقه ی مادرم بهش ادامه بدم ،دیگه به هنر هم فکر نمیکردم، به هیچی فکر نمیکردم،اصلا برای چی به وجود اومده بودم ،من که کاری نداشتم که انجام بدم ........ولش کن ،بهتره برگردم خونه دیگه از تو خیابونا گشتن هم خسته شدم.
کلید وانداختم تو قفل و رفتم توخونه باید حالا حالا ها راه میرفتم تا به ساختمون اصلی برسم،ساختمون چیه خراب شده ی اصلی ،همین روزاست که این خونه ی اجدادی کلنگی رو سرمون خراب بشه کاشکی زودتر بشه ..... خواستم در ساختمونو باز کنم برم تو که صدای حرف زدن شنیدم،کنجکاو شدم چون صدای یه مرد بود....و صدای مادرم،اون این موقع روز تو خونه چیکار میکرد الان باید سر ساختمون باشه،یواش رفتم پشت پنجره ی قدی تا ببینم کی تو خونه است،خدای من چی میدیدم؟؟؟؟مادرم با دوست صمیمی بابام روی مبل نشستن و دارن خیلی صمیمی باهم میگن و میخندن ،اون عوضی بهترین دوست بابام بود،وقتی بابام مرد اون خیلی بهمون کمک میکرد،من بهش اعتماد داشتم،حتی دوستش داشتم،چطور میتونه؟؟؟مامانم چطور میتونه؟؟؟اون که بابا رو خیلی دوست داشت،حالا معنی حرفایی که این اواخر میزد ومیفهمم همش از اینکه یکی از دوستاش میخواد دوباره ازدواج کنه میگفت و اینکه کار درستو میکنه و ....پس دوستی در کار نبود،خدایا چطور میتونن اینکارو بکنن،اشکام بی اراده جاری بود،دیگه واقعا امیدی به ادامه ی این زندگی نداشتم،خسته و کوفته به سمت در خروجی قدم برداشتم اما نه دیگه نای بیرون رفتن هم نداشتم ،راه زیر زمین و در پیش گرفتم،زیر زمینی که هر وقت قهر میکردم میرفتم اونجا ،ولی حتی پله ها هم دیگه تمومی نداشتن،زیر زمین از این عمیقتر فکر نکنم کس دیگه ای ساخته باشه.....بالاخره رسیدم،خودمو انداختم روی زمین،دیگه اشکام هم نمیومد،دیگه نمیخواستم ادامه بدم،خدایا بهانه اش هم که خودت بهم دادی، فقط چه جوری؟؟......چشمم به یه تیکه شیشه خورد،خدایا ممنون که خودت کمکم میکنی،شیشه ر برداشتم و بهش نگاه کردم،چقدر قشنگ بود،به همه رنگی در میومد،زرد،سبز،آبی،یعنی شیشه ی چی بوده،همینجوری به شیشه نگاه میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد...
وقتی چشامو باز کردم یه لحظه نفهمیدم کجام....به دور و برم نگاه کردم .... یه دفعه همه چی یادم اومد ،شیشه کنارم افتاده بود،باورم نمیشد که میخواستم خودمو بکشم، پرتش کردم اون ور که هزارتیکه شد،باید میرفتم با مادرم حرف میزدم این بهتر بود،آره خیلی بهتر بود،باید همه چی رو برام توضیح میداد.....
رفتم بالا ،باید قبل از هر چیزی مادرم و پیدا میکردم ،ساعت 8 صبح بود پس حتما رفته بود سرکار،با این حال به سمت اتاقش رفتم،در زدم جواب نداد،رفتم تو اتاق رو تختش خوابیده بود،یعنی چی شده که تا الان خوابه ،حتما از دیشب نگران من شده بوده و خوابش نبرده بوده،رنگش پریده بود،دست گذاشتم رو پیشونیش،....وای ،مثل برق گرفته ها دستمو کشیدم،سرد سرد بود،با وحشت،نبضشو گرفتم ،هیچ نبضی در کار نبود ،نمیدونم چی بر من گذشت ولی میدونم اگه همون لحظه جیغ نمیکشیدم و گریه نمیکردم حتما سکته میکردم،ضجه میزدم تا یه ساعت همونجا نشستم و مامانو بغل کردم و گریه کردم....
تلفن و برداشتم تا به اورژانس زنگ بزنم ،اما هر چی زنگ میزدم کسی بر نمیداشت،شماره ی خونه ی دایی رو گرفتم بازم کسی جواب نداد،به 110 زنگ زدم ولی کسی جواب نداد،خودمو کنار میز تلفن انداختمو تا میتونستم با صدای بلند گریه کردم تا حالا هیچ وقت خودمو اینقدرتنها ندیده بودم،به دفترچه ی تلفن نگاه کردم با اینکه از خالم خوشم نمیومد و یک ماه بود که باهاش قهر بودم اما دیگه چاره ای نداشتم،شماره شو گرفتم ولی جواب نداد،به هر شماره ای که فکرشو میکردم زنگ زدم حتی شماره ی دوست بابام که مرگ مامان رو از چشم اون میدیدم ،چون اگه به خاطر اون نبود من نمیرفتم زیرزمین قهر کنم و مامانم هم از دلشوره ی من نمیمرد،آره مامان از دلشوره ی من مرده،خدایا دیگه بدتر از این امکان نداره،دوباره اشکام جاری شد ....ولی نه ...الان باید یکی رو پیدا میکردم که ازش کمک میگرفتم ،بلند شدم تا برم از همسایه ها کمک بگیرم.
پامو که تو کوچه گذاشتم اولین چیزی که خیلی جلب توجه میکرد،سکوت خیابونا بود،نه صدای ماشین میومد،نه صدای هیچ جنبنده ی دیگه ای ،تا حالا هیچ وقت خیابونا اینقدر آروم نبوده،به آسمون نگاه کردم خیلی صاف بود ،خورشید تو وسط آسمون داشت میدرخشید،همچین چیزی تو تهران غیر ممکن بود،یه لحظه ترس برم داشت از این همه سکوت،سرمو تکون دادم تا این افکار مزاحم ازم دور بشن و رفتم طرف خونه ی همسایه، هیچ کس جواب نداد همین طور ادامه دادم به زدن زنگ همه ی همسایه ها،اما بی فایده بود؛تا اینکه چشمم به سر کوچه افتاد،یه دوچرخه افتاده بود اونجا و یه نفر هم کنارش،دوییدم طرفش ،با دست تکونش دادم ،اما اون هیچ تکونی نخورد،صداش کردم:
-آقا....اقا
ولی هیچی نگفت،دستمو گذاشتم رو گردنش ،نبض نداشت،بی اختیار یه جیغ کشیدم و خودمو پرت کردم عقب،از ترس داشتم میلرزیدم ،یعنی چی شده بود،با زحمت خودمو به خیابون اصلی رسوندم چیزی که میدیدم رو تا به حال نه تو واقعیت ونه حتی توی هیچ فیلمی ندیده بودم،همه ی ماشینا وایستا ده بودن، وسر نشیناشون به نظر میرسید که خواب باشن،نه اصلا به نظر خواب نمیومدن،به نظر مرده میومدن،توی پیاده روها پر از آدمایی بود که رو هم افتاده بودن و همه به نظر مرده بودن،همونجا زانو زدم و با وحشت به چیزایی که روبروم بود خیره شدم...تنها چیزی که تونستم با بهت از خودم بپرسم این بود:
-اگه همه مرده بودن،اگه این آخر همه چیز بود ،که به نظر میومداینطور باشه،پس چرا من زنده بودم؟؟





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 225]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن