واضح آرشیو وب فارسی:جام جم آنلاین: سلام سيروس گرامي!خبر آن سالها - سيدعلي صالحي
آن سالها... ما 5 نفر، هميشه با هم بوديم. ما 5 نفر بوديم. هر كدام كلمه به دوش و كتاب در آغوش، گوشهاي از دوزخ دلنشيني به نام مسجد سليمان، خيال ميكرديم زندگي ميكنيم. ما يكييكي يكديگر را يافته بوديم، اما حلقه كامل شده بود. نيمه نخست دهه 50 بود. گاهي منزل هرمز، گاهي خانه مادري حميد و بيشترينه با هم بودنها، همان قدمزدن بود به يكي راه باريكه كج و پيچ كه به آن ميگفتند. يك شهر، يك خيابان و خنكاي اواخر پاييزش و بارش آتش هفت آسمان سوختهاش به ماه تموز و بهار بيطاقتش به 30 روز حتي اندكتر و همه زمستانهاي وحشياش، با آن همه تندر تاريكي شكاف كه لاي يكي پيراهن خيس در قفايش ميگذاشتيم.
به ترتيب سن سخن ميگفتيم، احترام و آيين پسنديده ايل ماست. حيرتآور است، حسود نبوديم. حيرتآور است، بيش از حد يكديگر را دوست ميداشتيم. حيرتآور است، همان بوديم كه پيشروي و پشتسر: صاف، روشن، راضي. به ترتيب سن آمديم اما امروز جوانترين آن حلقه از حضور در جهان خداحافظي كرد و رفت: سلام سيروس گرامي!
هرمز عليپور بود اول، بعد يارمحمد اسدپور، بعد من و حميد كريمپور كه همسال بوديم و همكلاس از اول دبستان سعدي پشت برج. و بعد سيروس رادمنش و گاهي جوانتر از او رستمالله مرادي ميآمد. و البته علول هم ميآمد. و عزت قاسمي كه داشت دكتر ميشد. سلام سيروس گرامي!
من و حميد و سيروس، ديدارهاي مشترك و نشستهاي مطالعاتي پيگيري داشتيم. به اين دليل، يا به اين دو دليل:
نزديكي سن و سال، و بعد هم مجرد بوديم و آزاد. ردوبدل كتاب، تقسيم پول حتي و سينما و بحث و موسيقي و شنيدن و خواندن و سرودن. از آن ميان، سيروس نيازي به كار نداشت. حميد داشت، اما تن به كار و نان نميسپرد و من معلم خصوصي بودم. از اين خانه به آن خانه. همكلاسيهاي خود را درس ميدادم. رشته آساني بود، جبر، مثلثات، هندسه، فيزيك؛ فقط از شيمي بدم ميآمد! بلد هم نبودم! يكي از دوستان سيروس در كتابخانه شهر كار ميكرد. او دست ما را باز گذاشت تا بسيار بخوانيم. و سيروس، سلام سيروس گرامي!
حقيقت اين است كه اگر باور كنم سيروس مرده است، در واقع انگار دست در خود گشوده، خود نيز مردهام. نبايد گريه كنم، حق ندارم كوتاه بيايم، نبايد باور كنم. همين امروز و فرداست كه زنگ ميزند با همان صداي سوخته آرام، شمرده ميگويد: مثل همين مدتي پيشتر كه تلفني گفت: !
پراكنده شديم به جبر حادثه، به زور زندگي، به دست روزگار. سلام سيروس گرامي!
آن سالها... ما 5 نفر بوديم: كه شاعري مثل آتشي عزيز، از راه دور، از تهران، دست ما را ميگرفت و از معرفي اين شادمان بود به ساليان مديد:
آن سالها... گاهي به وقت قدم زدنها و بحثهاي بيپايان، گشتهاي شخصي و ماموران خفيه، مزاحم حضورمان ميشدند. يك شب كه از محله عبور ميكرديم، ما را نگه داشتند، اخطار دادند، پراكنده كردند. آن شب هر كدام از ما به شوخي، آن بازجوي جيپنشين را غرق پرتابهاي ذهني خود كرديم. از جمله اينكه من گفتم اسمم فريدالدين عطار است. پرسيد كجا كار ميكني، گفتم:
اما سيروس گفت: ! بار ديگر نرسيده به محله ، يارمحمد دشنام درشتي به كله حكومت داد. چارهاي جز فرار نداشتيم.
فرداي آن روز با احتياط سراغ يارمحمد را گرفتم. ديدم در مغازه پدر نشسته، ميخندد. گفت: به گمانم ايام جشنهاي دو هزار و پانصد ساله بود.
يا سيروس... كجايي عزيزم، زنگي بزن، دلم براي تو، هرمز، يارمحمد و حميد تنگ است.
چرا وقتي ميميريم، تازه عدهاي به ياد ميآورند كه ما آدمهاي بدي نبودهايم. اين مرگپرستي است نه مرگآگاهي!
چرا بعضيها فقط روي مردگان شرط ميبندند؟ همين روزها راه ميافتم، پنهان و بيخبر ميآيم، مزارت را پيدا ميكنم و مثل همه آن سالها، تازهترين شعرت را از زبان خودت ميشنوم. بعد با يارمحمد ميرويم منزل هرمز، و از آنجا به حميد زنگ ميزنيم كه برگردد. اصلا خودت زنگ بزن، بگو وطن واژههاي ما اينجاست بيانصاف، برگرد!
انتهاي خبر // روزنا - وب سايت اطلاع رساني اعتماد ملي//www.roozna.com
------------
------------
دوشنبه 25 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: جام جم آنلاین]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 98]