واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نظامالدین مقدسی
آقای تارمی ساعت هفت صبح به توصیه ی پزشکش پنجره ی رو به خیابان را باز کرد تا هوای پاک صیحگاهی را تنفس کند. او که 56 سال داشت به علت دیسک کمر نمیتوانست نرمش کند و پزشکی که خیلی از او جوانتر بود و به نظر آقای تارمی میتوانست هر گونه مشکل تنفسی را تشخیص دهد به او گفته بود که مردم بیش از حد روی نرمش صبحگاهی اصرار میکنند در صورتی که هدف اصلی تنفس کردن هوای تازه است. خوشبختانه پنجره بزرگ بود و اگر هر دو طرف آن را باز میکرد میتونست از آنجا منظره ای وسیع از خیابان و آدمها و تکه ای آسمان را ببیند. همان روز اول آقای تارمی وقتی پنجره را باز کرد جوانی را دید که درست روبروی خانه ی او در حال رفت و آمد بود. جوان که اندکی لاغر به نظر میرسید آهسته قدم بر میداشت و دستها را دو طرف بدنش به حالت اغراق آمیزی تکان میداد. دویست متر میرفت و برمیگشت و دوباره از اول شروع میکرد. آقای تارمی چندان توجهی نکرد. چون بیشتر به فکر بیماری تنفسی خودش بود که باعث شده بود پیش از موعد بازنشسته شود. اما روز بعد و روزهای بعد هم جوان را با همان شکل و ترتیب دید. کم کم توجهش به جوان جلب شد. جوان وقتی خسته میشد زیردرختی کنار خیابان می نشست و سیگاری روشن میکرد.در این مواقع آقای تارمی عینکش را میزد تا جزئیات حرکت او را بفهمد. یک روز هنگام صرف صبحانه به همسرش که زنی ریزه اندام بود گفت: تا حالا دلت برای جوونها سوخته؟زن گفت:
-
آره عزیزم. تا دلت بخواد.
-
مثلن میتونی یه مثال بزنی؟
-
خیلی وقتا. تازگیها وقتی میرم خرید ساعت یازده دوازده یک جوونی رو میبینم که کنار خیابوون را میره.
-
کنار کجا؟
-
کنار خیابون. همینجا. روبروی خونمون. به ماشینها نگاه میکنه.
زن دستش را با کاردی که با آن پنیر را تکه میکرد به طرف پنجره تکان داده بود. آقای تارمی که دچار تعجب شده بود گفت:
-
من هم صبحها میبینمش. تو گفتی ساعت چن؟
-
ساعت یازده مثلا. شاید هم ده.
-
پس تا ظهر اینجا میپلکه. این عجیب نیست؟
-
چرا عجیب باشه؟ کاری که نمیکنه. به ماشینها نگاه میکنه.
-
همین؟
-
همین. گاهی که خسته میشه ماشین میگیره و میره ولی زود برمیگرده.
-
پس تو نخش رفتی. من هم مثل تو کنجکاو شده بودم عزیزم.
زن چیزی نگفت و هیچکدام درباره ی اینکه چرا دلشان برای جوان سوخته به فکر فرو رفتند. هیچ دلیلی نبود که دلشان برای یک جوانی که از صبح تا ظهر کنار خیابان می ایستد بسوزد. روز بعد وقتی آقای تارمی جوان را دید از زنش را صدا زد و با هیجان از او خواست که جوان را نگاه کند. بعد گفت: صبحها اینطوریه. عجیبه که فقط روبروی خونه ی خودمون راه میره. عجیب نیست؟ زن گفت: چرا. آقای تارمی یکدفعه به فکر دخترشان افتاد که حالا همراه با یک اردوی دانشگاهی به شمال رفته بود. دخترشان همین روزها برمیگشت. قلبش به تپش افتاد و گفت: مینو کی میاد عزیزم؟. زن چانه اش را توی دست گرفت و فکر کرد. بعد با لبخند گفت: فردا. فردا عصر.
-
فردا عصر خوبه؟
-
آره. یک هفته شده. دلم براش تنگ شده.
عصر همان روز آقای تارمی پنجره را باز کرد ولی جوان نبود. آانگار خیالش از بابت چیزی راحت شده باشد نفس بلندی کشید. فردا صبح زن و مرد هر دو بال پنجره را باز کردند و زن به تنهایی میز کوچک صبحانه را تا آنجا کشید. حالا هنگام صرف صبحانه آن جوان را تماشا میکردند که راه رفتنش آنقدر آهسته و یکنواخت بود که میتوانستند حتی وقتی روی یک تکه پنیر یا کره تمرکز میکنند موقعیت او را تشخیص دهند. آقای تارمی پرسید:
-
مینو تماس نگرفته؟
-
چرا. امروز عصر میرسند. حال تو رو هم پرسید .
-
خوبه. عصر خوبه.
-
ببین الان ماشین گرفت.
-
عجیبه. هیچوقت در این موقع صبح ماشین نمیگرفته.
-
نکنه واسش اتفاقی افتاده باشه عزیزم.
-
تو دلت براش میسوزه؟
-
چرا که نه. حتما دنبال یه نفر میگرده.
آقای تارمی دستش را مشت کرد و محکم روی میز کوبید. بعد عینکش را برداشت و گفت: من میدونم دنبال کی میگرده
-
تو میدونی؟
-
البته عزیزم. دلسوزیهای تو هم بیخوده. این جوون علاف دنبال دخترمون میگرده. فقط خوب شد که عصر میاد.
-
دخترمون. مینو؟
-
شرط میبندم که همینطوره
عصر همانروز مینو به خانه برگشت و شام را هر سه با هم خوردند. زن یک ریز حرف میزد و از دخترش میخواست که برایش از اردو تعریف کند. ولی آقای تارمی صحبتشان را قاطعانه قطع کرد و گفت: دخترم. مینو جان. مینو گفت:
-
بله پدر
-
اگر برات خواستگار بیاد چه شرایطی براش میزاری؟
مینو قاشق در دست مثل مانکنها خشکش زده بود. همیشه موهایش را به شکل پسرانه ای کوتاه میکرد. پس فورا گفت:
-
مامان کسی اومده؟
-
نه عزیزم. پدرت فقط سئوال کرد
آقای تارمی به زن گفت:
-
کسی نیومده؟ پس این جوان کیه؟ پشت پنجره رو میگم
زن که متعجب به شوهر و همچنین دختر گیج و منگش نگاه میکرد گفت: اوه. عزیزم. تو فکر میکنی اون جوون خواستگار مینو باشه؟ آقای تارمی رو به دخترش گفت:
-
مادرت مثل همیشه نمیفهمه. ولی تو خواستگار داری. ممکنه فردا عصر بیاد. یا فردا شب. من خیلی وقته زیر نظرش دارم. میتونم بهت کمک کنم و بگم چطور آدمیه. مینو فقط گفت:
-
چشم بابا. ولی.. ولی موهام باید بلند بشن. این اولین شرط منه. اینجوری زشته... باید تا اون موقع صبر کنه...
بعد از شام ÷در و دختر تنها شدند و آقای تارمی هر چه دیده بود را برای دخترش گفت. البته همه ی چیزهایی که میدانست فقط در سه جمله خلاصه میشد:
-
هر روز صبح تا ظهر میاد اینجا منتظر برگشتن تو قدم میزنه. بعضی وقتها که خسته میشه تاکسی میگیره و میره. چون لاغره توی بیشتر تاکسیها جا میگیره. سیگار هم میکشه.
مینو آن شب تا صبح بیدار بود و به موهایش فکر میکرد و فکر کرد که هر طور شده باید خواستگارش را مجاب کند که تا بلند شدن موهایش صبر کند. چون ازدواج با موهای کوتاه برای دختر عیبه. فردا صبح هر سه نفر برای صرف صبحانه کنار پنجره نشستند. آقای تارمی جایش را به مینو داد تا بهتر خواستگارش را ببیند. مرد همچنان قدم میزد و بعضی مواقع تاکسی میگرفت. چیزی که آقای تارمی به دخترش نگفته بود این بود که خواستگارش موبایل داشت. مینو این را به پدر و مادرش گفت و آنها خوشحال شدند.با اینهمه آقای تارمی اصرار داشت که مینو جواب منفی بدهد. زن گفت: آخه چرا؟ سوار تاکسی میشه. موبایل هم داره. آقای تارمی محکم گفت: نه. اینها کافی نیست. اون یک ولگرده. مینو که از طرز راه رفتن خواستگارش خوشش آمده بود گفت: ول گرد نیست پدر. داره قدم میزنه.
ولی جوان تا چند روز بعد هم به خواستگاری نیامد. به همین علت آقای تارمی تصمیم گرفت خودش با جوان صحبت کند. او فکر میکرد که جوان بیش از اندازه وقت تلف کرده است. یک روز صبح مینو و مادرش به او کمک کردند تا لباس پوشید و عصایش را توی دست گرفت و از خانه بیرون رفت. مینو و مادر از پنجره نگاه میکردند. آقای تارمی بعد از نیم ساعت همراه با مرد جوان به خانه برگشت. به او گفت بنشیند.مینو و مادرش حالا در آشپزخانه بودند. آقای تارمی پرسید: چرا انگشتات رنگیه جوون؟ جوان گفت: به خاطر کارمه؟
-
تو مگه کار میکنی جوون؟
-
بله. من سندها رو انگشت میزنم
-
سند؟ تو سندها رو انگشت میزنی؟
-
بله. ببینید بیشتر سندهای زمین و ماشین یا مالکهاشون اینجا نیستن یا مردن. خوب. من به جای اونها انگشت میزنم. از ده تا انگشتم استفاده میکنم.
بعد جوان توضیح داد که اگر مالک یا فروشنده جوان باشه باید از انگشت وسط استفاده کند. اگر کوچکتر باشه از انگشت کوچک واگر بزرگسال باشه از انگشت سبابه. واضافه کرد: دفترهای ثبت و این چیزا هر وقت لازم داشتند زنگ میزنند. یا با ماشین میان دنبالم.
-
پس تو کار میکنی. محل کارت هم اینجاست نه؟ درست پشت این پنجره؟
-
این پنجره؟ من اصلا متوجه نشده بودم.
آقای تارمی دید که ده انگشت جوان رنگی است. پس راست میگفت. مینو راست میگفت که او ولگرد نیست. موبایل جوان زنگ خورد و جوان پاسخ داد. بعد گفت:
-
ببخشید من باید برم. دو تا سند هست که باید انگشت بزنم. ولی برمیگردم.
جوان رفت و آقای تارمی با خودش گفت: دو تا سند. هر روز دو تا یا بیشتر. باید درآمد خوبی داشته باشه. موبایل هم داره. مینو و مادرش آمدند. اول مینو گفت:
-
شرط منو بهش گفتین؟
آقای تارمی پاسخ داد: نه. ولی برمیگرده. رفت. چون کار مهمی داشت. بعد همه چیز را در مورد کار جوان توضیح داد. زن گفت: این که خیلی خوبه؟ وقتی برگشت چه کار کنیم؟ آقای تارمی گقت: وقتی برگشت؟ نمیدونم. رو به مینو گفت:
-
ببین دخترم. این مرد همه چیزش خوبه. به جز اینکه دروغ میگه. مثلا به من گفت که اصلا متوجه نشده که پشت این پنجره محل کارش بوده. یعنی میخواد بگه که منتظر تو هم نبوده که برگردی. تو حاظری با مردی که حد اقل تا حالا یک بار دروغ گفته ازدواج کنی؟ حاظری دخترم؟
-
اوه. پدر جان. چی بگم.
زن گفت: از کم روییش بوده. هر کسی در این موارد همه چیو نمیگه. آقای تارمی در این مورد به زنش آفرین گفت. چرا که درست گفته بود. همه ی جوانها در موقعیت ازدواج کم رو میشوند حقیقت را نمی گویند. پس گفت:
- دخترم.و قتی برگشت چای بیار. بعدش هم میوه و شیرینی. مبارکه.
مینو سرخ شد و خندید. مادرش هم خندید و او را در آغوش گرفت. جوان برگشت و قول داد تا بلند شدن موهای مینو صبر کند. پس دیگر هیچ مشکلی نبود. آنها با هم ازدواج کردند. چند روز بعد وقتی آقای تارمی پنجره ی همیشگی را باز کرد تا هوای تازه تنفس کند مینو را دید که همراه جوان راه میرفت. مینو برای پدرش دست تکان داد و از دور انگشتهای رنگیش را نشان داد و داد زد: با هم کار میکنیم. آقای تارمی مجبور شد برای دیدن انگشتهای رنگی دخترش عینک بزند.
تیرماه 87
نسخه قابل چاپ
نظر و امتياز شما به اين متن
شناسه : AS2451
تاريخ ارسال : جمعه 25 بهمن 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 74]