واضح آرشیو وب فارسی:تابناک: از ژروم پاريس تا شهيد كمال ايران
كمال ميگفت نخستين بار كه به كانون آمدم، چهرههاي چند جوان ريشو و تهريش دار و ريش تراشيده، كه بيشترشان بر مبلهاي كهنه چرمي نشسته بودند و روزنامه ميخواندند و با آمدن من، زير چشمي يا خيره من را زير نظر گرفته بودند، برايم نچسب آمد. پس از اين كه قدري اين پا و آن پا شدم، سعي در همسو كردن حالت دروني خود با محيط بيرون نمودم، در حالي كه در دل ذكر بروم، نروم را گرفته بودم، يكي از جوانهاي ريشو به من نزديك شد. با نگاه من به صورتش لبخند زد. كاظم بود. گفت و گو آغاز كرد ... و ماندم. و كمال ماند.
كمال نام قبل از اسلام آوردنش «ژروم» بود. پدر و مادرش از هم جدا شده بودند. پدرش شغل آزاد داشت و مدتي براي كار در تونس ماندگار شده بود. كمال پانزده ساله همراه پدر به تونس رفته بود. همانجا به اسلام تمايل پيدا كرده و پس از مدتي مسلمان شد و بالطبع به مذهب غالب تونسيان، يعني مالكي درآمده بود...
در تونس، اقليت كوچك ولي رو به تزايدي نيز شيعه امامي هست كه در پي تشيع يكي از روحانيون تونسي به نام شيخ محمد تيجاني در دهههاي اخير و تبليغات مستمر او به تشيع روي آوردهاند...
در ايام اين حكايت، شيخ محمد مشغول گذراندن رساله دكتراي خود در دانشگاه سوربون پاريس بود. شيخ، گهگاه به كانون ميآمد، ولي پاتوق او بيشتر مكتبة اهل البيت پاريس (كتابخانه اهل بيت) بود كه مركزي تبليغي بود و توسط عراقيها و لبنانيها اداره ميشد...
گذشته از مراسمي كه به مناسبت روزهاي ويژه مذهبي در آن مركز برقرار ميشد، شبهاي جمعه نيز پس از نماز جماعت، دعاي كميل بر پا ميشد. عمر مكتبه اهل البيت، بيشتر از كانون بود. پس از بسته شدن كانون، به دستور مقامات امنيتي فرانسه، مكتبه تا حدود يك سال به حيات خود ادامه داد. آخرين هفتههايي كه در پاريس بودم، پليسهاي بدون يونيفورم شبهاي جمعه آشكارا آنجا را محاصره ميكردند و از آمد و شد كنندگان به آنجا كارت شناسايي ميخواستند و حتماً اوقات ديگر نيز مكتبه را در محاصره غير علني خود داشتند. بعد از مدتي كه من ديگر از پاريس رفته بودم، شنيدم كه مقامات امنيتي فرانسه آنجا را نيز تعطيل كردند و يكي دو نفر از مديران مركز از فرانسه اخراج شدند و براي افرادي كه در آن كتابخانه فعاليت داشتند تا مدتها گرفتاريهايي به وجود ميآوردند...
اما شيخ به قوت و شدت همه نومذهبان، بر ترويج و اشاعه تشيع، به ويژه بين مسلمانان شمال آفريقا، اصرار ميورزيد؛ هرچند من با نظر او موافق نبودم، اما التهاب خالص مذهبي او، من را تحت تأثير قرار ميداد.
اينطور كه شنيده بودم، سالها پيش با تاجر عراقي متديني كه از معلومات مذهبي خوبي برخوردار بوده، آشنا ميشود و پس از كندوكاوهاي مذهبي كه با او نموده، كنجكاوياش به گونهاي برانگيخته ميشود كه راه سرزمين شيعه را پيش گرفت و به عراق و ايران سفر نمود...
كمال ميگفت نخستين بار كه به كانون آمدم، چهرههاي چند جوان ريشو و ته ريش دار و ريش تراشيده، كه بيشترشان بر مبلهاي كهنه چرمي نشسته بودند و روزنامه ميخواندند و با آمدن من، زير چشمي يا خيره من را زير نظر گرفته بودند، برايم نچسب آمد و به خود گفتم كه اينجا بايد مركز تروريستهاي شيعه باشد. پس از اين كه قدري اين پا و آن پا شدم و با ورق زدن كتابها و مجلات سعي در همسو كردن حالت دروني خود با محيط بيرون نمودم، در حالي كه در دل ذكر بروم، نروم را گرفته بودم، يكي از جوانهاي ريشو به من نزديك شد. با نگاه من به صورتش لبخند زد. كاظم بود. گفت و گو آغاز كرد ... و ماندم. و كمال ماند...
دومين بار كه مادر كمال را ديدم، مدتها از رفتن كمال به ايران ميگذشت. او از قم نامه و دفترچهاي براي مادرش فرستاده بود. مسافري كه امانتيهاي كمال را آورده بود، گفت: دفترچه دعال كميل به فرانسه ميباشد كه كمال خود ترجمه كرده است...
تلاش ميكنم چهره او را به خاطر بياورم. جوان ريز نقش مو بور، حتماً ديگر كركهاي صورتش جاي خود را به ريش خلوت و نرمي داده بود.
پيراهن سفيد يقه گردي پوشيده كه پايين آن را روي شلوار گشادي انداخته است. سحرگاهي در حجره اي در مدرسه با صفاي حجتيه، لوازم سفرش را جمع ميكند، حوله، مسواك، خمير دندان، چند دست لباس زير، جانماز، قرآني كوچك، كتاب دعا … .
و در نيم روز يا نيمه شبي، گلوله يا تركش خمپاره اي او را نقش بر زمين ميكند. آيا به هنگام افتادن بي برخاست او بر زمين، كيلومترها دورتر از مشهدش، در پاريس زن ريز نقش به يكباره چهره پسرش در برابر ديدگانش نقش بسته و قلبش در يك آن به هم فشرده شده بود؟...
من و كمال كنار هم قدم ميزنيم. كاظم با فاصله اي اندك جلوتر از ما گامهاي بلند برميداشت. كمال گفت: تازگي چند سوره از جزء سي ام قرآن را حفظ كردم. ببين درست است.
گفتم: باشد.
خواند: بسم الله الرحمن الرحيم. لايلاف القريش. ايلافهم رحلة الشتاء و السيف … به جز يكي دو اعراب تمام سوره را صحيح از برخواند.
گفتم: خيلي خوب است. بر صورتش خنده شكفت...
كاظم سرش را برميگرداند و بلند بلند ميگويد: الله، الله، كمال نكند داري حافظ ميشوي. كاپشن و پيراهن ولنگ و باز من را ميبيند و ميگويد: پهلوان سرما ميخوري. كمال ادامه داد: و النار ذات الوقود … .
كاظم سربرگرداند و با حفظ همان فاصله راه افتاد. كمال همچنان ميخواند و من طعم ملس غبطه را در كامم حس ميكنم.
….. و السماء و الطارق و ما ادريك ماالطارق النجم الثاقب …
ميرسيم سر پلكان ايستگاه سن پلاسيد. عده اي در حال بالا آمدن از پلكان مترو هستند. كمال آرام ميخواند: …… صدق الله العلي العظيم.
و به من و كاظم كه حالا در كنار وي ايستاده ايم، تا آن عده بگذرند، مينگرد. هر دو خنده كنان ميگوييم: خيلي خوب است، خيلي. صورت كمال ميدرخشد.
اشتهاي سيري ناپذير براي دانستنيهاي اسلامي دارد. بسيار ميخواند. بسيار ميپرسد و هرگاه محيط مناسبي بيابد، به بحث و كنكاش درباره مطالعات و يافتههايش ميپردازد. به فرزنده گمشده اي ميماند كه همه او را از ياد برده باشند و به يكباره در مجلس تقسيم ميراث پدر حاضر شده باشد. ميخواهد از ريز و درشت ماترك پدري باخبر شود تا به هيچ وجه حقش پايمال نشود و سهم الارثش را به تمامي بگيرد...
ورق نانوشته خاطرات با استقرار سلطان خواب به يكباره پايان ميگيرد.
پس از سالها، اين جملات را به آن اضافه ميكنم:
و كمال شتابان شتافت و ستارهاي شد از هزاران ستاره آويخته بر سقف اين بناي عظيم.
متن كامل را در ستون «مقالات» بخوانيد.
شنبه 23 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تابناک]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 304]