تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1838096194
شاهزاده نامریی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: ندرو لانگ
برگردان: علی اکبر خداپرست
[font=Times New Roman]
[size=medium]
آندرو لانگ (1844-1912)، محقق، شاعر، مورخ، و ادیب انگلیسی متولد شهرِ سِلکِرک Selkirk
در اسکاتلند. او چندین مجموعهی شعر دارد که مشهورترینِ آنها تصنیفهای چینِ آبی است. لانگ یکی از نخستین کسانی بود که یافتههای انسانشناسی را برای مطالعهی اساطیر و فولکلور به کار بست که اصلیترین اثرِ او در این زمینه اسطوره، ادبیات، و مذهب است. از او یکی از بهترین ترجمههای ایلیاد و اودیسهی هومر در زبانِ انگلیسی به جا مانده است. اما نامِ او فعلاً در عرصهی گردآوری افسانهها و داستانهای پریان ماندگار است.
لانگ در آکادمی اِدینبورو، دانشگاه سنت آندروز و کالجِ بالیوُلِ آکسفورد به تحصیل پرداخت. اولین بار از او مجموعهای از اشعارِ موزون با نامِ اشعارِ غناییِ فرانسهی قدیم در سال 1872 به چاپ رسید. بعد از آن تا سال 1905 مجموعههای مختلف از او به چاپ رسید که در نهایت گردآوری برخی از آنها را نیز همسرش به سرانجام رساند. وی به عنوانِ هومرشناس نیز مشهور است و در واقع یکی از مشهورترین هومرشناسانِ سنتی و متعصب شناخته میشود و به جز ترجمههایی که ذکرِ آن رفت تحقیقاتی نیز در احوالِ هومر دارد. در زمینهی تاریخ، مشهورترین اثرِ او تاریخِ اسکاتلند در چهار جلد است و همین طور رازِ مِری استوارت در سال 1901. در زمینهی انسانشناسی نخستین اثرِ او سنت و اسطوره بود. آندرو لانگ حتا تحقیقاتی در باب عمر خیام، شاعر ایرانی، هم دارد. از او بیش از 160 اثر به جا مانده است.
یکی بود یکی نبود. پریای بود که بر زمین، دریا، آتش و هوا فرمان میراند. او چهار پسر داشت. بزرگترین آنها را که زرنگ و سرحال بود و ذهن تیزی داشت، سرور آتش کرد که به عقیدهی او پاکترین عناصر بود. دومی را که دانایی و دوراندیشیاش، بیحالی و تنبلی او را میپوشاند، فرمانروای زمین کرد. سومی خشن و وحشی بود و بر سرشت هیولاها، و پری که از این خصلت فرزندش شرمنده بود، او را سلطان دریاها کرد تا خشم و وحشیگری فرزند را فروپوشاند. کوچکترین آنها را هم، که بردهی عواطف خود بود و مزاجی دگرگونه داشت، شهریار هوا کرد
.
جوانترین فرزند طبیعتاً محبوب مادرش بود، اما این علاقه چشمهای مادر را بر ضعفهای فرزند فرونبست و پیشبینی کرد که روزی پسرش اسیر عشق میشود و در این راه رنجها خواهد کشید. پری به این نتیجه رسید که بهترین کار برای پسرش این است که در جمع گروهی از زنان خشن و ترسناک بزرگ شود. او متوجه شد که هرچه پسرش بزرگتر میشود، نفرتش هم بیشتر میشود و خیالش آسوده شد. پسر از همان دوران کودکی هرچه داستان شنیده بود دربارهی شاهزادگانی بود که در راه عشق متحمل زحمات و رنجهای زیادی شده بودند. پری، کوپید، خدای عشق، را چنان در نظر فرزندش هراسناک جلوه داده بود که پسر جوان خیلی راحت باورش شده بود که کوپید ریشهی تمام پلیدیهاست
.
مادر پسر جوان، که خوی جادوگری داشت، لحظهای فرزندش را راحت نمیگذاشت و پیوسته در گوشش چیزهایی زمزمه میکرد و او را از زنجماعت متنفر میساخت. از طرف دیگر، آتش عشق، سرگرمی دیگری را که چیزی جز شکار نبود در درونش شعلهور ساخت و کاری کرد که همه چیز پسر شد شکار! مادر برای سرگرمی و دلخوشی فرزند، جنگلی جدید پدید آورد با انواع گیاهان و درختان بینظیر و هر حیوانی که در چهار گوشهی جهان وجود داشت. در وسط جنگل هم قصری ساخت چنان زیبا که نظیرش در تمام دنیا وجود نداشت. خلاصه، خیالش از هرجهت راحت شد زیرا هرکاری را که برای خوشبختی شاهزادهای لازم میدید انجام داده بود
.
هر ت***** برای ناپسند جلوه دادن چهرهی خدای عشق صورت گرفته بود، اما بشر نمیتواند در برابر سرنوشتش بایستد. تلقینهای پیاپی مادر، شاهزاده را خسته کرده بود، تا اینکه روزی مادرش که قصر را ترک میکرد تا به کارهایش برسد، از او خواست اصلاً به فراسوی زمینها نرود و او هم این فرصت را برای نافرمانی از دستور مادر مناسب دید
.
شاهزاده که تنها شد، توصیههای مادر را فراموش کرد و خسته و دلتنگ از تنهایی، به چند تن از ارواح هوا دستور داد او را به سرزمین سلطان همسایه ببرند. این قلمرو سلطنتی در جزیرهی گلهای سرخ واقع بود، جایی که آب و هوای بسیار مطبوعی داشت و گیاهان آن همیشه سرسبز و گلهایش همیشه تر و تازه بود. امواج به جای آنکه بر سنگها بکوبند، با آرامش در کرانهها فرود میآمدند. سراسر زمین پوشیده از بوتههای زرین بود و درختان مو در زیر بار خوشههای انگور سر خم کرده بود
.
پادشاه جزیره دختری داشت به نام رُزالی که از هر دختری در سراسر جهان زیباتر بود. همین که چشم شهریار هوا به چهرهی دختر افتاد، تمام داستانهای هراسانگیزی را که از زمان تولد برایش گفته بود از یاد برد. همهی آنچه سالها برایش زمینهچینی کرده بودند، در یک آن و با یک نگاه، دود شده و به هوا رفته بود. فوراً به فکر فرو رفت که چگونه به خوشبختی دست یابد و کوتاهترین راهی که به نظرش رسید این بود که با کمک ارواح همراهش، رزالی را برباید
.
راحت میتوان حال پادشاه را، وقتی که دخترش را جلو چشمش ربودند، تصور کرد. او شب و روز در نبود دخترش گریه میکرد و تنها چیزی که به او آرامش میداد همصحبتی با شاهزادهای جوان و گمنام بود که تازه به دربارش آمده بود. او نمیدانست که غریبه چه علاقهی شدیدی به رزالی داشت، زیرا او هم شاهدخت را دیده و محسور زیباییاش شده بود
.
روزی پادشاه، غمگینتر از همیشه، در کنار دریا قدم میزد که شاهزادهی گمنام که تنها همدم او بود پس از سکوتی طولانی، لب به سخن گشود و به پدر اندوهگین گفت: «هر عمل شیطانی چارهای دارد. اگر قول بدهی که دخترت با من ازدواج کند، او را به نزدت بازمیگردانم
.»
پادشاه پاسخ داد: «میخواهی با وعدههای بیهوده مرا آرام سازی. آیا زمانی که به هوا برده شد ندیدمش؟ گریه و زاریاش قلب هرکسی را نرم میکرد اما آن ستمگر او را از من ربود. دخترک بیچارهام در سرزمینی ناشناخته اسیر است، جایی که شاید پای هیچ انسانی به آن نرسیده باشد. من دیگر او را نخواهم دید. اما تو، ای غریبهی مهربان! برو و اگر میتوانی او را به من بازگردان و در این سرزمین، که الان اعلام میکنم به تو خواهم داد، با او زندگی کن
.»
نام و اصل و نسب غریبه برای پدر رزالی ناشناخته بود، اما او در واقع پسر پادشاه جزیرهی زرین بود که وسعت شهری که پایتختش بود از دریایی تا دریای دیگر بود. آبهای آرام، سینهی دیوارهای شهر را که پوشیده ا ز طلا بود و همه فکر میکردند شن زرد است، شستشو میداد. بالای دیوارها، محوطهای بود از درختان پرتقال و لیمو و تمام خیابانها طلافرش بود. پادشاه این جزیرهی زیبا پسری داشت که پس از تولد، برایش زندگی سراسر ماجرایی را پیشبینی کرده بودند. این مسئله پدر و مادرش را بسیار نگران کرده بود و برای آنکه آرامش پیدا کنند، یک پری که در آنجا حضور داشت، ریگ کوچکی به آنها داده و گفته بود که آن را برای شاهزاده نگهدارند تا زمانی که بزرگ شود. پری گفت چنانچه شاهزاده ریگ را در دهانش بگذارد نامرئی خواهد شد و تا زمانی که لب به سخن نگشاید، نادیده خواهد ماند. اما اگر حرف بزند، تمام خاصیت ریگ از میان خواهد رفت. به این ترتیب، پری مهربان امیدوار شد که شاهزاده از تمام خطرها مصون بماند. پس از اینکه شاهزاده دوران نوجوانی را پشت سر گذاشت و بزرگ شد، اشتیاق دیدن دیگر کشورها در درونش شعلهور شد. او میخواست ببیند آیا سرزمینهای دیگر هم به عظمت کشور خودش هست یا نه. پس اظهار علاقه کرد که در آغاز بعضی از جزایر متعلق به پدرش را ببیند و بهراه افتاد. اما توفانی دهشتناک کشتی او را به سواحل ناشناخته راند و بیشتر همراهانش با حملهی وحشیان به هلاکت رسیدند و خود شاهزاده با در دهان گذاشتن ریگ جادویی توانست از معرکه بگریزد. به این ترتیب او، بیآنکه دیده شود از وسط وحشیان، گذشت و آنقدر رفت تا به ساحل دیگری رسید و در آنجا دوباره سوار کشتی خودش شد
.
جزیرهی گلهای سرخ اولین سرزمینی بود که بدان پاگذاشت. در آنجا بلافاصله به دربار پادشاه، پدر رزالی، رفت. همان لحظهای که چشمش به شاهدخت افتاد، مثل هرکس دیگری، یک دل نه صد دل عاشقش شد. چند ماهی را با این وضعیت گذراند تا اینکه شاهزادهی هوا شاهدخت را ربود و باعث غم و اندوه هر مردی در جزیره شد. همه غمگین بودند، اما شاهزادهی جزیرهی زرین بهکلی ناآرام و بیتاب بود و روزها و شبها در غم از دست دادن شاهدخت ناله و زاری میکرد
.
او فریاد میزد: «ای دریغ! آیا دلدار زیبایم را دوباره نخواهم دید؟ چهکسی میداند که او در کجاست و کدام پری او را در چنگ خود گرفته است؟ من مردی بیش نیستم اما عشقم مرا نیرومند ساخته است، پس تمام دنیا را میگردم تا او را پیدا کنم.» با گفتن این سخنان، دربار را ترک کرد و آمادهی سفر شد. روزهای سختی را بیآنکه کلمهای دربارهی شاهدخت گمشده بشنود پشت سر گذاشت تا اینکه یک روز صبح، در حالی که در جنگلی انبوه پیش میرفت، ناگهان متوجه قصری باشکوه شد که در انتهای راهی محصور با درختان کاج قرار داشت. به دلش افتاد که رزالی در آنجا اسیر است. باشتاب حرکت کرد و خیلی زود به کنار دروازهی قصر، که یکپارچه از عقیق ساخته شده بود، رسید. دروازه باز شد و او داخل گردید. از سه صحن گذشت که دورتادورشان جویبارهایی جریان داشت و پرندگانی با بال و پر برلیان در هوا پرواز میکردند
.
تمام چیزهایی که آنجا وجود داشت، نادر و زیبا بود، اما شاهزاده تمایلی نداشت که به آن همه چیزهای شگفت حتا نگاهی بیندازد. او فقط در فکر شاهدخت بود و اینکه کجا میتواند پیدایش کند. هر دری را باز کرد و هر گوشهای را گشت، نه رزالی را دید و نه کسی دیگر را. دیگر جایی نمانده بود که جستجو نکرده باشد بهجز جنگلی کوچک که در دل آن تالاری با درختان پرتقال ساخته شده بود و چهار اتاق کوچک داشت که به چهار گوشه باز میشد. در سه اتاق چیزی جز مجسمه و اسباب نادر دیگر نبود اما در اتاق چهارم، چشم شاهزادهی نامرئی به رزالی افتاد. شادمانی او از دیدن رزالی وصفناشدنی بود، اما کمی که دقت کرد، شاهزادهی هوا را دید که جلو پاهای شاهدخت زانو زده بود و التماسش میکرد که از آن او بشود. اما هرچه التماس میکرد، گوش شنوایی نبود و فایدهای نداشت. رزالی فقط سرش را تکان میداد و میگفت: « نه! تو مرا از کنار پدرم که بسیار دوستش دارم دزدیدی. تمام چیزهای باشکوه دنیا نمیتواند به من آرامش ببخشد. برو! من هیچ احساسی نسبت به تو ندارم و حتی از تو متنفرم و خوارت میشمارم!» با این سخنان، شاهدخت رویش را برگرداند و به گوشهی خلوت خودش رفت
.
شاهزادهی نامرئی، که شاهدخت او را نمیدید، به دنبالش وارد اتاق شد اما چون میترسید که در حضور دیگران مرئی شود، تصمیم گرفت که حوصله به خرج دهد و تا تاریک شدن هوا صبر کند. در این ساعات طولانی، شعری برای شاهدخت سرود و آن را در کنار بسترش قرار داد. قصدش این بود که به هر طریق ممکن، رزالی را از آن خود سازد. پس عزمش را جزم کرد که از غیبت شاهزادهی هوا، که هر سال به دیدار مادر و برادرانش میرفت تا تجدید قوا کند، نهایت استفاده را ببرد
.
روز بعد که رزالی تنها در اتاقش نشسته بود و به مشکلات خودش فکر میکرد، ناگهان دید قلمِ پر روی میز از جایش بلند شده و روی ورقهای سفید چیزهایی مینویسد. چون به فکرش هم نمیرسید ممکن است دستی نامرئی آن را بهکار گرفته باشد، از حیرت ماتش برد. لحظهای که قلم از نوشتن بازایستاد، فوراً خودش را به میز رساند و دید که روی کاغذ شعرهای زیبایی نوشته شده و شاعر خود را در بلا و مصیبتی که او گرفتارش بود سهیم دانسته است. در ضمن، شاعر از عشق عمیق خود به شاهدخت یاد کرده و گفته بود تا زمانی که او را از چنگ مردی که از او نفرت دارد رها نسازد، آرام نخواهد نشست. شاهدخت که دل و جرئتی پیدا کرده بود، تمام داستانش را تعریف کرد و از ورود جوان غریبهای به قصر پدرش یاد کرد که با چشمان افسونگر خود چنان او را افسون کرده بود که از آن روز به بعد به کسی دیگر نمیاندیشید. با شنیدن این سخنان، شاهزاده نتوانست بیش از این خودداری کند و ریگ را از دهان درآورد و خودش را در پای رزالی انداخت
.
آنها پس از این دیدار عاشقانه، نشستند و نقشههایی برای فرار از دست شاهزادهی هوا کشیدند. اما کار آسانی نبود زیرا فقط یک نفر و در یک نوبت میتوانست از ریگ جادویی استفاده کند. پس برای نجات رزالی، شاهزادهی جزیرهی زرین باید رودرروی دشمن خشمگینش قرار میگرفت. اما رزالی حاضر نبود چیزی در این مورد بشنود
.
او میگفت: «نه، شاهزاده! تا زمانی که تو اینجا هستی، این جزیره دیگر برایم مثل زندان نیست. وانگهی، تو را یک پری حمایت میکند که همیشه در این فصل به دیدن پدرت میرود. فوراً بازگرد و او را ببین و پس از اینکه با او روبهرو شدی، از او تقاضای دانهی ریگ دیگری بکن که قدرت نامرئیکنندگی داشته باشد. وقتی ریگ دیگری داشته باشیم، فرارمان چندان مشکل نخواهد بود
.»
شاهزادهی هوا چند روز بعد از قصر مادرش بازگشت، اما شاهزادهی نامرئی هنوز راه نیفتاده بود. او راهی را که از آن آمده بود کاملاً از یاد برده بود و تازه وقتی که راه سفر در پیش گرفت، مدتی طولانی نیز در جنگلی گم شد. خلاصه، هنگامی که به خانه رسید، پری حامی او تازه از آنجا رفته بود. غم و غصه فایدهای نداشت و او باید تا دیدار بعدی صبر میکرد و رزالی هم بهناچار باید سه ماه دیگر را با رنج و عذاب سر میکرد. این فکر او را سخت ناامید کرد به طوری که چندین بار تصمیم گرفت به محل اسارت شاهدخت بازگردد
.
بالاخره یک روز که در جنگل سرگردان بود، دید که تنهی یک درخت تنومند بلوط شکافته شد و از آن دو شاهزاده که گرم صحبت بودند بیرون آمدند. قهرمان ما سنگریزهی جادویی را در دهانش گذاشت و نامرئی شد و آن دو شاهزاده هم که فکر میکردند تنهای تنها هستند صدایشان را پایین نیاوردند
.
یکی از آنها گفت: «چی گفتی؟ چرا همیشه خودت را با این احساس که هرگز عاقبت شادمانهای نخواهی داشت، به رنج و عذاب میاندازی؟ واقعاً در تمام سرزمینت نمیتوانی چیزی پیدا کنی که راضیات کند؟
»
دیگری پاسخ داد: «شاهزادهی کوتولهها بودن و داشتن مادری که بر چهار عنصر فرمان میراند چه فایدهای دارد اگر نتوانم به دلدارم شاهدخت آرژنتین برسم؟ از لحظهای که او را در جنگل که دورتادورش پوشیده از گل بود دیدم، یک آن شب و روز از فکرش غافل نماندهام. من دوستش دارم اما کاملاً مطمئن هستم که او توجهی به من ندارد. میدانی که در قصرم آینههایی دارم که با کمک آنها وقایع سالها را از نظر میگذرانم. اولین آینهی بزرگ گذشته را نشان میدهد، آینهی دومی وقایع زمان حال را برایم آشکار میسازد و در سومی آینده را میبینم. پس از خیره شدن به شاهدخت آرژنتین پا به فرار گذاشتم زیرا بهجای عشق در چشمهایش سرزنش و تحقیر دیدم. حالا به سرسپردگی من فکر کن که چقدر شدید است، زیرا با وجود سرنوشتم، هنوز پایبند این عشق هستم
!»
حالا دیگر شاهزادهی جزیرهی زرین به شنیدن این صحبتها خیلی اشتیاق پیدا کرده بود، زیرا شاهدخت آرژنتین خواهرش بود و او امیدوار شد که با نفوذ خواهرش بر شاهزادهی کوتولهها، بتواند رزالی را آزاد کند. پس شادمانه به قصر پدرش بازگشت و در آنجا با دوستش پری روبرو شد که بلافاصله سنگریزهی جادویی دیگری، مثل مال خودش، به او داد
.
دیگر یک لحظه هم برای آزاد کردن رزالی درنگ نکرد و با سرعت زیاد بهراه افتاد و خیلی زود به همان جنگلی رسید که دلدارش در قصر وسط آن زندانی بود. اما همه جای قصر را گشت و رزالی را پیدا نکرد. در هیچکجا نشانی از او نبود. آن قدر ناامید و دلتنگ شده بود که بیش از هزار بار قصد جان خودش را کرد. سرانجام به یاد گفتگوی دو شاهزاده دربارهی آینههای نشاندهندهی وقایع سالها افتاد و فکر کرد که اگر خودش را به درخت بلوط برساند، حتماً خواهد فهمید که رزالی کجاست. خوشبختانه، خیلی زود راه مخفی تنهی درخت را پیدا کرد و از آن گذشت و وارد اتاق آینهها شد و در آینهی زمان حال، رزالی تیرهبخت بلادیده را دید که بر زمین نشسته بود و بهتلخی میگریست و دورتادورش جنیان، که شب و روز چشم از او برنمیگرفتند، حلقه زده بودند
.
این منظره بر غم و غصهی شاهزاده افزود زیرا نمیدانست که آن قصر در کجا قرار دارد و چطور میتواند آن را پیدا کند. سرانجام تصمیم گرفت در سرتاسر دنیا به جستجو بپردازد تا به آن محل برسد. سوار بر کشتی شد و خود را به دست باد موافق سپرد، اما بخت بد او را در دریا هم رها نکرد. به هر طرف چشم چرخاند تا خشکی را ببیند اما گرفتار توفانی شدید شد و پس از چند ساعت کشمکش با امواج، کشتی به سوی چند صخره رانده شد و در برخورد با آنها چند تکه شد. بخت با شاهزاده یار بود و توانست به تکه چوب شناوری بچسبد و خودش را شناور نگه دارد. پس از کشمکشی طولانی با باد و امواج، به یک جزیرهی عجیب کشانده شد. وقتی پا به جزیره گذاشت، سخت شگفتزده شد، زیرا رقتانگیزترین نالهها، که آمیخته با زیباترین ترانهها بود و او را افسون میکرد، به گوش میرسید. کنجکاویاش گل کرد و با احتیاط پیش رفت تا اینکه چشمش به دو اژدهای تنومند افتاد که کنار دروازهی جنگل نگهبانی میدادند. حتی نگاه کردن به آنها آدم را به هراس میانداخت. بدنشان پوشیده از پولکهای براق بود و دُم پیچدرپیچشان تا فاصلهای دور روی زمین کشیده شده بود. از دهان و بینیشان آتش فوران میکرد و چشمهایشان لرزه بر اندام دلاورترین انسانها میانداخت
.
شاهزاده که نامرئی بود، راحت از کنار دو اژدها گذشت و وارد جنگل شد. بلافاصله خودش را در محوطهای مارپیچ دید و مدت زمانی طولانی در آنجا سرگردان شد و کسی را ندید. در واقع، تنها منظرهای که دید دایرهای بود متشکل از دست انسانها که تا مچ از زمین بیرون آمده بودند و هریک النگویی طلایی داشتند که بر رویش اسمی کنده شده بود. هرچه در مارپیچ جلوتر رفت بیشتر کنجکاو شد تا اینکه به دو جنازه رسید که در وسط باریکهراهی محصور با درختان سرو افتاده بودند و هرکدام ریسمانی قرمز به دور گردن داشتند و بازوبندی به دور بازو که نام آنها و نام دو شاهدخت رویشان کنده شده بود
.
شاهزادهی نامرئی آن دو مرد مرده را که پادشاهان سرزمینهای بزرگی نزدیک کشور خودش بودند شناخت اما نام دو شاهدخت برایش ناشناخته بود. قلبش از سرنوشت تلخ آنها بهدرد آمد و فوراً آنها را دفن کرد، اما چیزی از دفن آنها نگذشته بود که دستانشان از دل خاک بیرون آمد و مثل دستهای بقیهی کسانی که آنجا مدفون بودند، بالای گورشان بیحرکت باقی ماند
.
شاهزاده به راهش ادامه داد و به وقایع عجیب و غریبی فکر میکرد که دیده بود. بعد ناگهان سر یک پیچ متوجه مردی بلندقد شد که از سر و رویش بدبختی میبارید. آن مرد در دستانش یک طناب ابریشمی داشت درست همرنگ ریسمانی که به دور گردن دو مرد مرده بود. چند قدم جلوتر، این مرد با مردی بدبختتر و فلکزدهتر از خودش روبرو شد. آنها یکدیگر را در سکوت در آغوش گرفتند. بعد بیآنکه حرفی بزنند، طنابها را دور گردنشان انداختند و آرام در کنار هم نقش بر زمین شدند
.
شاهزاده شتابان برای کمک به طرفشان رفت که طناب را باز کند، اما بیفایده بود و نتوانست گره طناب را شل کند. پس آنها را هم مثل دوتای دیگر به خاک سپرد و به راهش ادامه داد. البته حواسش جمع بود و خیلی احتیاط میکرد وگرنه او هم ممکن بود قربانی افسون آنجا شود. البته شکرگزار بود که از چنگ دو اژدها گریخته و وارد باغی زیبا شده است. باغی با آب زلال روان در جویبارهایش و گلهای زیبا و گروهی مرد و زن. اما صحنههای هراسناک را هم از یاد نمیبرد و بیتابانه امیدوار بود که پی به راز آنجا ببرد. اندکی بعد، دو جوان را دید که با هم صحبت میکردند. به آنها نزدیک شد و در این فکر بود که دربارهی اتفاقاتی که گیجش کرده بود از آنها توضیح بخواهد
.
مرد جوان میگفت: «آیا قسم میخوری که تا زمان مرگ دوستم بداری؟ میترسم که به سوگندت وفادار نمانی و احساس میکنم که خیلی زود باید به جستجوی پری نومیدی، فرمانروای نیمی از این جزیره، بروم. او عاشقانی را که با قهر دلبرانشان رانده میشوند میرباید و آنها را در محوطهی مارپیچ تودرتویی میاندازد که تا آخر عمرشان در آن سرگردان میمانند. پری بازوبندی به دور بازویشان میبندد و ریسمانی دور گردنشان میاندازد. آنها فقط با فلکزدگانی مثل خودشان دیدار میکنند. بعد ریسمان کشیده میشود و در همان جایی که ایستادهاند بر زمین میافتند تا اولین مسافری که از آنجا میگذرد به خاک بسپاردشان.» شاهزادهی جوان اضافه کرد: «مرگ وحشتناکی است اما اگر از عشق تو بیبهره بمانم، این مرگ از زندگی شیرینتر است
.»
دیدن آن همه عاشق فقط باعث اندوه شاهزاده شد. او هرروز در ساحل دریا، سرگردان به هرطرف قدم میزد تا اینکه یک روز که روی سنگی نشسته بود و به سرنوشت غمبار خودش و رهایی از آن جزیره، که غیرممکن به نظر میرسید، فکر میکرد، ناگهان دید که در یک لحظه بستر دریا از جا کنده شد و تقریباً به آسمان رسید و همه جا پر از فریادهای جگرخراش شد. وقتی که نگاه کرد، زنی را دید که از اعماق دریا برخاست و پروازکنان از کنار غولی خشمناک گذشت. فریادهایش قلب شاهزاده را بهدرد آورد، پس ریگ را از دهانش درآورد و شمشیرش را بیرون کشید و به سوی غول هجوم برد تا در این فاصله آن بانو بتواند از معرکه بگریزد. اما هنوز به دشمن نرسیده بود که غول حلقهای را که در دست داشت به او زد و شاهزاده همانجا که بود، بیحرکت باقی ماند. بعد غول با عجله به دنبال شکارش رفت و او را در چنگ گرفت و با خود به زیر آب برد. سپس چند الاههی دریایی را فرستاد تا شاهزادهی جزیرهی زرین را به زنجیر بکشند و به زیر آب ببرند. شاهزاده احساس میکرد که در اعماق اقیانوس فرو رفته و دیگر روزنهی امیدی برای دیدار دوبارهی شاهدخت وجود ندارد
.
غول سرور دریاها و سومین پسر ملکهی عناصر بود. او حلقهی جادویی را بر بدن جوان مالید. این حلقه هر موجود فانی را در زیر آب زنده میکرد. شاهزادهی جزیرهی زرین، همانطور در زنجیر به اقامتگاههای هیولاهای عجیب برده شد. آنها از جنگلهای انبوه خزههای دریایی گذشتند تا به شنزار وسیعی رسیدند که دورتادورش را صخرههای بزرگ گرفته بود. غول روی بلندترین صخره، انگار که تخت سلطنت باشد، نشسته بود. وقتی که شاهزاده را به نزد غول بردند گفت: «ای موجود فانی بیمقدار! تو سزاوار مرگ هستی اما زنده نگاهت میدارم تا سختترین زجرها را بکشی. حالا برو و به کسانی که مشتاق عذابشان هستم ملحق شو
!»
با این سخنان، شاهزادهی فلکزده را به تختهسنگی بستند. او تنها نبود و دورتادورش شاهزادگان و شاهدختانی بودند که غول اسیرشان کرده و با زنجیر به تختهسنگ بسته بود. در واقع، دلخوشی اصلی غول این بود که توفان برپا کند و بر تعداد اسیران خود بیفزاید
.
چون دستهای شاهزاده را بسته بودند، استفاده از ریگ جادویی برایش غیرممکن بود. پس شبها و روزها را با رؤیای دیدار رزالی سپری میکرد. روزی به سر غول زد که با ترتیب دادن نبردهای عجیب میان بعضی از اسیران، خودش را سرگرم کند. قرعههایی زدند که یکی هم به نام شاهزاده افتاد. فوراً زنجیرهایش را باز کردند و همین که رها شد، ریگ را در دهان گذاشت و نامرئی گشت
.
حتماً میتوانید تعجب غول را از ناپدید شدن ناگهانی شاهزاده تصور کنید. او دستور داد که همهی گذرگاهها را زیر نظر بگیرند، اما فایدهای نداشت زیرا شاهزاده در میان تختهسنگها خزیده بود. مدتی در جنگل، که در آن بهجز هیولاهای ترسناک چیزی ندید، سرگردان ماند. از صخرهها بالا خزید و از درختی به درخت دیگر رفت تا اینکه سرانجام به کنار دریا رسید. در پای کوهی که در آنجا بود استراحت کرد و ناگهان به یادش آمد که در آینهی حال، محل اسارت رزالی را در همان کوه دیده بود
.
سرشار از شادی، به سمت بالای کوه که پوشیده از ابر بود به راه افتاد و در آنجا قصری دید. داخل شد و در وسط تالاری بزرگ، اتاقکی بلورین دید که در وسطش رزالی نشسته بود و شب و روز جنیان مراقبش بودند. هیچجا در نداشت و از پنجره هم خبری نبود. شاهزاده حیران مانده بود که چطور رزالی را از حضور خودش آگاه کند. با دیدن رزالی، که از روشنایی تا تاریکی میگریست، دلش به درد میآمد
.
یک روز که رزالی در اتاقش بالا و پایین میرفت، متوجه شد که دیوارهی محفظهی بلورینی که در واقع اتاقش بود، بخار زیادی گرفته است، انگار که کسی بر آن دمیده باشد. خیلی تعجب کرد. به هر طرف که میرفت، همانجا بخار میگرفت. همین کافی بود که شاهدخت گمان کند که دلدارش بازگشته است. برای آنکه ذهن شاهزادهی هوا پریشان نشود، شروع کرد به سپاسگزاری از او و تقاضا کرد که در دورهی اسارتش خیلی به او سخت نگیرند. تقاضایش این بود که به او اجازه داده شود هر روز یک ساعت در تالار بزرگ قدم بزند
.
تقاضایش پذیرفته شد و شاهزادهی نامرئی این فرصت را غنیمت شمرد و ریگ جادویی را در دستش گذاشت. او هم فوراً آن را در دهانش قرار داد. با هیچ توصیفی نمیتوان حد و اندازهی خشم و عصبانیت اسیرکنندهاش را، وقتی که دید او هم ناپدید شده، بیان کرد. او به ارواح هوا دستور داد در تمام فضاها به گردش درآیند و رزالی را هرکجا که هست بازگردانند. آنها هم دستور را اطاعت کردند و بلافاصله به پرواز درآمدند و تمام روی زمین را پوشاندند
.
در این میان، رزالی و شاهزادهی نامرئی دست در دست هم به در بزرگ تالار که از یک مهتابی به باغ راه داشت رسیدند. در سکوت از آنجا گذشتند و فکر میکردند خطری در کمینشان نیست که ناگهان هیولایی خشمناک به طرفشان هجوم آورد. رزالی از ترس، دست شاهزاده را رها کرد. هیچکدام حرفی نمیزدند. هردو فهمیده بودند که ارواح آنها را محاصره کردهاند و با کمترین صدا و حرکتی متوجهشان خواهند شد. پس تنها کاری که باید میکردند و به آن امیدوار بودند این بود که بار دیگر دستان یکدیگر را محکم بگیرند
.
اما افسوس شادی آزادی زیاد طول نکشید! شاهدخت، که در جنگل سرگردان شده بود، بالاخره به کنار چشمهای رسید. او که قدمزنان پیش میرفت، روی درختی نوشت: «اگر شاهزاده، دلدارم، از این راه بگذرد، امیدوارم که بفهمد من اینجا هستم و هر روز کنار چشمه مینشینم و اشکهایم را با آب چشمه میآمیزم
.»
یکی از جنیان این نوشته را خواند و آن را برای سرورش نقل کرد. شاهزادهی هوا هم خودش را نامرئی کرد و به سوی چشمه رفت و منتظر رزالی شد. هنگامی که رزالی به چشمه نزدیک میشد، شاهزادهی هوا دستش را دراز کرد و شاهدخت آن را با اشتیاق گرفت زیرا فکر میکرد دست دلدارش است. شاهزادهی هوا فرصت را غنیمت شمرد و حلقهی ریسمان را دور بازوان شاهدخت انداخت و از پوستهی نامرئیاش خارج شد و بر سر ارواح تحت فرمانش فریاد زد که شاهدخت را به اعماق گودترین ورطه بیندازند
.
درست در همین لحظه، شاهزادهی نامرئی ظاهر شد و با دیدنش، سرور جنیان که حلقهای ابریشمی در دست داشت به هوا برخاست. شاهزاده فهمید که رزالی دیگر در آنجا نیست و ربوده شده است. او از شدت نومیدی پریشانحال شد و لحظهای به فکر افتاد که به زندگیاش پایان دهد. با فریاد گفت: «آیا میتوانم این مصیبت را از سر بگذرانم؟ گمان میکردم گرفتاریهایم به پایان رسیده اما حالا از هر زمان دیگری گرفتارترم. چه بر سرم خواهد آمد؟ آیا میتوانم محلی را که این هیولا رزالی را در آنجا پنهان کرده پیدا کنم؟
»
جوان ماتمزده خود را آماده ساخت تا مرگ را با آغوش باز بپذیرد. البته همان غم و غصههایش کافی بود که از پا درآید و دقمرگ شود. اما یادش آمد که میتواند به کمک آینههای نمایانندهی وقایع سالها، به محل اسارت شاهدخت پیببرد و همین به او قوت قلب داد. پس به جنگل زد و پس از چند ساعت به دروازهی معبدی رسید که دو شیر شرزه جلو آن نگهبانی میدادند. چون نامرئی بود از میانشان گذشت. در وسط عبادتگاه، قربانگاهی بود که رویش کتابی قرار داشت و پشت آن پردهای بزرگ آویزان بود. شاهزاده به قربانگاه نزدیک شد و کتاب را که دربردارندهی نام تمامی عاشقان جهان بود باز کرد و به این نوشته رسید که رزالی را شاهزادهی هوا ربوده و به ورطهای برده که هیچ در ورودی ندارد بهجز راهی که زیر چشمهی زرین واقع است
.
ممکن است فکر کنید که چون برای شاهزاده محل چشمه اصلاً مهم نبود، پس مثل دفعههای قبل خود را به رزالی خیلی نزدیک نمیدید. البته خودش این طور فکر نمیکرد. پس با خود گفت: «ممکن است با هر قدمی که برمیدارم، از او دورتر شوم اما همین قدر که میدانم زنده است راضی و خشنودم
.»
هنگام ترک معبد، شاهزادهی نامرئی در برابر خودش شش راه دید که هرکدام به یک سوی جنگل میرفت. مردد بود کدام راه را در پیش گیرد که ناگهان دو نفر را دید که از پایین راهی که در سمت راست شاهزاده قرار داشت به سویش میآمدند. آنها را شناخت و دانست که یکی شاهزادهی کوتولهها و دیگری دوستش است. شاهزاده که دلش میخواست دربارهی شاهدخت آرژنتین، خواهر خودش، خبرهایی به دست آورد، به دنبال آنها بهراه افتاد و حرفهایشان را با دقت گوش کرد
.
شاهزادهی کوتولهها میگفت: «... فکر میکنی....فکر میکنی اگر میتوانستم، زنجیرهایم را پاره نمیکردم؟ میدانم که شاهدخت آرژنتین هرگز دوستم نخواهد داشت، با این حال هر روز که میگذرد در نظرم عزیزتر میشود. حس هراسانگیزی تمام وجودم را فرا گرفته بود که نکند او دیگری را دوست داشته باشد. پس تصمیم گرفتم که با کمک چشمهی زرین خودم را از چنگال این همه اندوه رها سازم. با ریختن یک قطره از آب چشمه روی ماسهها، به نام رقیبم پی خواهم برد
.
پرواضح است که شاهزاده با شنیدن این سخنان، مثل سایه شاهزادهی کوتولهها را تعقیب کرد. طولی نکشید که آنها به چشمهی زرین رسیدند. عاشق دلخسته آهی کشید و انگشتش را در آب فرو برد و گذاشت که قطرهای آب روی ماسهها بچکد. بلافاصله نام شاهزادهی اخگر، یعنی برادرش، ظاهر شد. ضربهای که از این کشف بر جسم و جان او وارد آمد بسیار سخت بود به طوری که بیهوش در میان بازوان دوستش افتاد
.
[align=RIGHT]
شاهزادهی نامرئی به فکر فرو رفت که چگونه به روزالی دست یابد. چون حلقهی غول با بدنش تماس یافته بود، قدرت زیستن در زیر آب را، مثل خشکی، پیدا کرده بود. پس فوراً به درون چشمه شیرجه رفت. در گوشهای، دری را دید که راه به کوهستان داشت. در پای کوه، صخرهای بزرگ بود که حلقهای آهنی با یک ریسمان به آن وصل شده بود. شاهزاده بیدرنگ فهمید که از آن ریسمان برای بستن شاهدخت استفاده شده است. پس شمشیرش را بیرون کشید و آن را قطع کرد. در یک آن احساس کرد که دست شاهدخت در دستش است. او ریگ جادویی را در دهانش نگه داشته بود و با آنکه شاهزادهی هوا التماس میکرد که خودش را آشکار سازد، این کار را نکرد
[siz
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 352]
-
گوناگون
پربازدیدترینها