واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: پرداختة: نقیبالممالک
فصل دوم از کتاب امیرارسلان
خواجه نعمان از عشق بانو بیتاب بود، به جانب حرم خودش روان شد، چند کلمه از بانو بشنو، چون داخل خانة خواجه نعمان شد، کنیزان در برابرش تعظیم کردند، به حمام رفت، سر و تن خود را با مشک و عنبر شستشو کرد و از حمام بیرون آمد، کنیزان یک دست لباس حریر زرین طراز حاضر کردند، پوشید و چون سرو آزاد از حمام بیرون آمد رفت در عمارت بالای تخت نشست، هفت قلم مشاطة جمال کرد و خود را آراسته غرق دریای درّ و گوهر گردید. چند جامیشراب نوشید. همین که سرمست گردید با کنیزان به صحبت مشغول شد که ناگاه سر و کلة خواجه نعمان پیدا شد. خواجه در برابر بانو تعظیم کرد. همین که چشم بانو بر خواجه نعمان افتاد از جا برخاسته دست خواجه نعمان را گرفته در پهلوی دست خود جای داد، جام شرابی به دست خواجه داد. خواجه نعمان جام را نوشید و از هر طرف سخن در میان آمد، تا اینکه خواجه اظهار عشق کرد و گفت: اگر مرا به غلامیخود قبول بفرمایید عین التفات است!
بانو از خجالت سر به زیر انداخت و چهرهاش قرمز شد، عرق شرم بر پیشانیش نشست، با دو صد شرم و حیا گفت: خواجه در حقیقت تو دارای جان من هستی و جان مرا خریدهای و مرا از دست چندین هزار دشمن خونخوار نجات دادی و صد سال دیگر هم باشد یکی از کنیزان تو هستم! ولیکن خواهشی از تو دارم، چه شود که از راه مردانگی قبول کنی و منتی بر سر من بگذاری!
خواجه نعمان گفت: نازنین! فرمایشت چیست؟ بانو گفت: خواجه! اول آنکه من عزادار هستم و شوهری مثل ملکشاه رومیاز دست من بیرون رفته است، اقلاً باید تا چهل روز عزای او را نگاه بدارم! ثانیا آنکه نطفهیی از ملکشاه در رحم منست و بار حمل دارم، حکماً تا چهل روز یا یکماه دیگر متولد خواهد شد. خواهش من از تو این است که آن قدر صبر کنی که بار حمل بر زمین بگذارم، همینکه این طفل از من به وجود آمد من یکی از کنیزان تو هستم!
خواجه نعمان گفت: نازنین! یک ماه که سهل است تا یک سال دیگرهم بفرمایید صبر میکنم! تو در این عمارت با کنیزان به عیش باش من هم روزی یک بار دو بار خدمت میرسم، اما خواهش من از تو این است که هر وقت زمان وضع حمل نزدیک شود مرا خبر کنی.
بانو گفت: چشم. خواجه نعمان چند جام شراب خورد، از جا برخاست به عمارت دیگر رفت، بانو هم با کنیزان به عیش مشغول بود، خواجه نعمان روزی یکبار به خدمت بانو آمده قدری شراب میخودند و صحبت میکردند و میرفت، روز چهلم آثار وضع حمل بر بانو ظاهر شد، پرستاران قابله و اسباب حاضر کردند، بانو یکی از کنیزان را به خدمت خواجه نعمان فرستاد، کنیز آمده خواجه را خبر کرد.
خواجه شادی کنان از جا برخاست و آمد در اتاق دیگر نشست. تخته رمل را از بغل بیرون آورد و تخته را به رمل زد و اسطرلاب را در برابر آفتاب نگاه داشت ستارة طفل را ملاحظه کرد. دید اگر این طفل در این ساعت به دنیا بیاید خواه پسر باشد خواه دختر پیشانی او درفش کاویانی است و بخت و اقبال و پیشانی این طفل را هیچ یک از سلاطین روزگار ندارند و این طفل در خانة هر کس باشد دولت و اقبال در آن خانه خواهد بود، بسیار خوشحال شد و گفت کاش این طفل در همین ساعت تولد یابد که بسیار ساعت خوبیست، در این خیال بود که کنیزان خبر آوردند خواجه! مژده بده که خدا پسری به بانو عطا ک فرمود! خواجه از خوشحالی نزدیک بود که فریاد بزند! در ثانی به اسطرلاب نظر کرد دید ساعت سعد هنوز نگذشته است و این پسر در ساعت نیک به دنیا آمده است و ستارة او چون خورشید رخشانست و اقبالی دارد که اگر پیشانی این پسر برابر صد هزار لشکر بایستد از آن صد هزار یکی زنده برنمیگردد و ستارة این پسر خیلی بلند است، به قدری خوشحال شد که مافوقش متصور نبود، از جا برخاست به اتاق بانو آمد، دید در رختخواب خوابیده است و قنداقة طفل را در پهلویش نهادهاند، پیش آمد طفل را برداشت در بغل گرفت، صورتش را بوسید، دید پسریست که گویا سهراب بن رستم در قنداقه خوابیده است! دو حلقه چشم چون دو نرگس شهلا، این طفل یک روزه با صلابت افراسیاب است، گویا چهار پنج ماهه است، خیلی درشت استخوان و قوی هیکل و لطیف و ظریف و خوشگل است، چنان مهر آن طفل به دل خواجه اثر کرد که از چشم خودش او را بیشتر دوست میداشت، فرمود چند زن شیرده حاضر کردند و در ساعت سعد پستان به دهان طفل نهادند، خواجه نعمان از خوشحالی در پوست نمیگنجید، تا روز هفت خواجه نعمان جمیع تجار و کدخدایان و بزرگان مصر را طلبید و خوان گسترد و و لیمه داد، همین که انجمن آراسته شد گفت: جماعت! هیچ میدانید از برای چه شما را زحمت دادم؟
گفتند: خیر نمیدانیم!
خواجه نعمان گفت: مشیت خدا چنین قرار گرفته است که در مدت شصت سال که از عمر من گذشته است خداوند فرزند به من نداد، پس از شصت سال خداوند عالم در پیرانه سر پسری به من عطا فرموده است، شما را زحمت دادم که امروز روز هفت است باید اسمی از برای این بگذارید، همگی تعجب کردند و مبارکباد گفتند. خواجه برخاسته به اندرون آمد و قنداقة طفل را در بغل گرفته به خدمت ایشان آورد، چشم تجار و اعیان شهر بر خورشیدی افتاد که در بغل خواجه نعمان طلوع کرده است، مهرش به دل همگی جای گرفت و او را بوسیدند.
خواجه نعمان ساعت دید و گفت حالا او را چه باید نام نهاد؟
یکی گفت خواجه حسن، یکی گفت خواجه شمس و یک نفر گفت خواجه مسعود، هر یک سخنی گفتند.
خواجه نعمان هیچ کدام را نپسندید: در دل گفت نامرد این پس پادشاه زاده است! باید اسمیکه در خور سلاطین باشد به او بگذارم! سر راست کرد و گفت هیچ کدام این اسامیخوب نیست! بعد از شصت سال خدا یک پسر به من داده است میخواهم اسم خوبی داشته باشد: خوبست اسمش را ارسلان بگذاریم!
همه گفتند: خواجه این اسم در خور ابنای ملوک است، از تو زیاد است، گفت باشد من دلم همچو خواسته است که یک ارسلان بن خواجه نعمان هم در دنیا باشد چه ضرر دارد!
همگی مبارک باد گفتند و شیرینی و شربت خوردند و متفرق شدند. خواجه نعمان ارسلان را در بغل گرفت، به خدمت بانو آمده روز دهم قابلگان و پرستاران بانو را به حمام بردند و سر و تنش را شستند، از حمام چون خرمن ماه بیرون آمد و لباس پوشید خود را آراست، خواجه نعمان در ساعت سعد عقد بانو را به جهت خود بست و شب دست و صال به گردن بانو در آورد و کام دل از آن حورشمایل حاصل کرد و به تربیت ارسلان کوشید.
تا دو سال از شیرش گرفتند و همین که هفت ساله شد او را به معلم سپردند تا آنکه در جمع علوم به مرتبة اجتهاد رسید تا ده ساله شد چنان بود که با جمیع علمای مصر مباحثه میکرد و همین که زبان فارسی و عربی را خواند و نوشت خواجه نعمان شخص فرنگی را آورد و ارسلان را به او سپرد، تا سه سال به خواندن زبان فرنگی مشغول بود تا این که هفت زبان را چنان آموخت که وقتی حرف میزد کسی نمیدانست این شخص رومیاست یا فرنگی! زبان فرنگی را خیلی فصیح و بلیغ و شیرین حرف میزد! سر سال سیزدهم روزی خواجه نعمان نشسته بود که ارسلان چون خورشید تابان از در داخل شد، در برابر خواجه نعمان تعظیم کرد.
خواجه نعمان از جای برخاست و او را در کنار گرفت و صورتش را بوسید. اما دید ارسلان خیلی افسرده خاطر است. گفت فرزند جانم! قربانت بروم! تو را چه میشود که چنین افسرده و فکری هستی؟
ارسلان گفت: پدر برای چه افسرده و پریشان نباشم که دلم در کنج مکتب خانه نزدیک است بترکد! اگر میخواهی که آخوند و مجتهد بشوم بگو وگرنه چرا این قدر درس بخوانم؟ من که همه علوم را میدانم، اگر از اینها بالاتر زبانی یا علمیهست من بدانم، اگر نیست پس چرا مرا زحمت میدهی؟ به خدا من دیگر درس نمیخوانم! اگر بگویی باز درس بخوان خودم را میکشم!
خواجه نعمان گفت: فرزند اگر دلگیری تو از درس است به متکب مرو و درس مخوان! میگویم در بازار حجرهیی را درست کنند بیا به بازار و به خرید و فروش مشغول شو! ارسلان سر به زیر انداخت و به یک بار چون باران بهار گریه کرد و گفت: پدر به جلال خدا اگر گردن مرا بزنند هرگز به بازار نمیآیم و در دکان نمینشینم!
خواجه نعمان گفت: پس چه کار میخواهی بکنی؟
ارسلان گفت: راستش یک اسب بسیار خوب برای من بخر و یک شمشیر و خنجر و ترکش و مرا به دست یک سوار شجاعی بده، روزها مشق سواری و تیر انداختن و شمشیر زدن رابکنم. خواجه نعمان در دل گفت: نامرد! از کوزه همان تراود که در اوست! این پسر تاجر نخواهد شد و به اصلش رجوع میکند از حالا شمشیر و اسب از من میخواهد
.
عاقبت گرگ زاده گرگ شود گرچه با آدمیبزرگ شود
پس از آن صورت ارسلان را بوسید و گفت: فرزند! اسب سواری و شمشیر و سلاح مال پادشاه زادگان و امیر زادگان و به خصوص ابنا ملوک است، کار پسر تاجر نیست! کار تو نیمذرع است و دکان! هرکس باید به اندازة خودش رفتار کند!
از این سخن صورت ارسلان برافروخت و سیلاب اشک از چشمش سرازیر شد و گفت پدر! به جلال خدا قسم است اگر هر چه گفتم به جا نیاوری خودم را میکشم و داغ خود را به دلت میگذارم!
چندان گریست که خواجه نعمان آتش در دلش افتاد و با خود گفت: نامرد! تا کی پسر پادشاه را زجر میکنی! این به تجارت سر فرود نخواهد آورد. صد سال دیگر هم باشد پرده از روی کار برداشته خواهد شد!
ارسلان را در کنار گرفت و صورتش را بوسید و گفت: فرزند! گریه مکن! هر چه بگویی اطاعت میکنم و بعد فرمود غلامان در ساعت شمشیر و سلاح حاضر کردند. ارسلان ذوق بسیاری کرد و اسب تازی نژادی صرصر تکی فولادرگی هامون نوردی را در زیر زین در آوردند و یکی از سیاهیان راهم خواجه نعمان آورده پول زیادی داده و ارسلان را به دستش سپرد. ارسلان با کمال خوشحالی هر روز سوار مرکب میشد و به مشق سواری و جنگ مشغول بود. در مدت دو سال چنان سواری شد که در مقابل صد سوار شمشیر زن میتوانست بایستد و در تمام مصر و حلب و شامات و انطاکیه سواری نبود که دو ساعت تاب مقاومت او را داشته باشد، بسیار قوی پنجه و شجاع و صاحب جرأت و جلادت شده بود و روز به روز ترقی میکرد و بر حسن و جمال و جوانی و قد ترکیبش افزوده میشد و تمام مرد و زن مصر اسیر دام زلفش بودند، دختر صاحب جمال و خوشگلی نبود که کمند محبت ارسلان به گردنش نباشد. اما چنان شوقی به سواری و شکار داشت که یک روز در شهر آرام نمیگرفت و اکثر شبها در بیابان میخوابید و سه روز سه روز به شهر نمیآمد، تا آنکه به سن هیجده سالگی رسید.
در جوانی و شجاعت و حسن و جمال و زلف و خال و قد و ترکیب و دل و زهره و قوت بازو در جمیع آفاق ثانی نداشت و شتر را با شمشیر به یک ضرب دو پاره میکرد.
تا روزی از روزها به عزم شکار از مصر بیرون آمد، وقت غروب آفتاب به بیشهیی رسید، داخل بیشه شد، صدای غرش شیری به گوشش رسید، به اثر صدای شیر آمد که از عقب سر و صدایی بلند شد که ای جوان بیدادگر! کیستی! بگریز که کشته میشوی.
ارسلان ملتفت نشد و پیش آمد دید شیر نری به قدر چهار ذرع قد یال از چهار طرفش ریخته و اسبی را شکم دریده است میغرد و اسب را میخورد، باز آن صدا بلند شد که جوان برگرد! ارسلان محل نگذاشت و چنان نعره زد که در دشت و بیابان چون کرة سیماب بلرزید! آن شرزه شیر از هیبت آن صدا سر بلند کرد، چشمش به ارسلان افتاد، دست از نعش اسب برداشت و کوس بست از برای کلة مردانة ارسلان و چون گنجشک پرید که ارسلان نامدار خود را به یک طرف گرفت، شیر نر زمین خورد که از عقب چنان شمشیری به گردن آن نره شیر زد که سرش ده قدم به دور افتاد و نعش شیر چون کوه بر زمین خورد، که همان صدا بلند شد: ای جوان! قربان دست و بازوی مردانهات شوم!
ارسلان به اثر آن صدا آمد دید مردی چون بید موله میلرزد، لیکن با لباس جواهر و تاج هفت کنگره بر سر چهار قب پادشاهی در بر در بالای درخت به شاخهای چسبیده و رنگ از رویش پریده، فریاد برآورد:
ای مرد کیستی و در بالای درخت چه میکنی؟
آن مرد گفت: جوان! مرا نمیشناسی؟
گفت: نه ترا کجا دیده ام؟
مرد گفت: من خدیم مصرم، تو کیستی که من هم تو را ندیدهام؟
ارسلان گفت: من ارسلان بن خواجه نعمان مصری هستم
.
خدیو مصر گفت: تو پسر خواجه نعمان تاجری؟
ارسلان گفت: بلی! حالا بیایید به زیر، شیر را کشتم دیگر از چه میترسی؟!
خدیو مصر از درخت پایین آمد، ارسلان پیاده شد و خدیو مصر را که سوار کرد و خودش پیاده میآمد که از برابر سواران و امیران که از شیر گریخته بودند یک یک آمدند. خدیو مصر احوالات ارسلان و تعریف کشتن شیر را کرد، امیران همه گفتند: قربانت گردیم ما همه خواجه ارسلان بن خواجه نعمان را به کرات دیدهایم و او را میشناسیم الحق جوان آراستهای است دخلی به کسی ندارد! خدیو مصر هم تعریف زیادی از ملک ارسلان کرد و گفت: جوان! فردا به بارگاه من بیا من تو را درست ببینم، حیف نیست مثل تو جوانی را تا به حال من ندیده باشم و به بارگاه من نیامده باشی! تو حق جان به گردن من داری، فردا بیا در بارگاه تا منصبی به تو بدهم که یکی از صندلی نشینان بارگاه من باشی
.
ارسلان از خدا چنین چیزی را میخواست، تعظیم کرد و سوار مرکب خودش شد آمد نعش شیر را پوست کند، پوست شیر را با سرش برداشت با کمال خوشحالی به شهر آمد، غروب آفتاب داخل شهر شده به خانه آمد.
خواجه نعمان گفت: فرزند امروز در کجا بودی دیر آمدی؟
ارسلان عرض کرد، پدر جان! امروز آنچه آرزو داشتم خدا به من داد. دیگر آرزویی در دلم نیست!
خواجه نعمان گفت چه طور؟
ارسلان گفت: امروز خدمت خدیو مصر رسیدم و مرا به مردانگی وشجاعت پسندید و گفت فردا بیا در بارگاه تا منصبی به تو بدهم!
خواجه نعمان گفت: خدیو مصر رادر کجا دیدی؟ ارسلان مقدمة شیر کشتن و خدیو مصر را نجات دادن همه را بیان کرد.
گل از گل خواجه نعمان و بانو شکفته گردید.
ارسلان سر شیر را با پوست آورد نشان داد. اما خواجه نعمان میترسید، مبادا پرده از روی کار برداشته شود، در فکر بود. تا صبح نخوابید، تا روز دیگر که عروس حجله نشین خورشید از پس پردة افق بیرون آمد و بر اورنگ آبنوس قرار گرفت.
صبح برآمد به کوه مهر درخشان
چرخ تهی گشت از کواکب رخشان
یوسف بیضا برآمد از چه خاور صبح
زلیخا صفت درید گریبان
در سر زدن آفتاب جهانتاب ملک ارسلان نامدار با شوق و ذوق تمام از خواب برخاست و به حمام رفت. زلف و کاکل را با گلاب ومشک شست و شو کرد و بیرون آمد و لباس پوشید و شمشیر بر کمر بست. چون خورشید تابنده از افق طلوع کرد به خانه آمد دید خواجه نعمان نشسته است گفت: پدر چرا بیکار نشستهای؟
خواجه نعمان گفت: چکار کنم؟
ارسلان گفت: برخیز به بارگاه خدیو مصر برویم.
خواجه نعمان گفت: برای چه کار برویم؟
منبع: امیرارسلان- موسسه فرهنگی سینمایی الست- چاپ 1378
حروفچین: فریبا حاجدایی
نسخه قابل چاپ
شناسه : AM2776
تاريخ ارسال : جمعه 25 تیر 1389
دیباچه
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 361]