واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نادر ابراهیمی را رفقای کتابخوان خوب میشناسند. برای آن هایی هم که نمیشناسند باید عرض شود که ابراهیمی، داستان نویس، مترجم، پژوهشگر، فیلمساز، فعال حوزه کودک، ترانه سرا، کوهنورد و خوشنویسی بود که یکی از محبوب ترین داستان های عاشقانه ادبیات فارسی (بار دیگر شهری که دوست میداشتیم) و یکی از دو رمان بلند معروف ایرانی (آتش بدون دود) را نوشته، تنها سریال درباره زندگی ترکمن ها را ساخته (آتش بدون دود) و تصنیف محبوب محمد نوری (ما برای این که ایران خانه خوبان شود...) را گفته. ابراهیمی خرداد سال قبل درگذشت، در حالی که هنوز داستانها و کتابهای منتشر نشده یا ناتمام زیادی دارد. نوشته ای که در این دو صفحه میخوانید، یک داستان منتشر نشده از ابراهیمی است. ***** آزاد؛ کاملا آزاد بر آب مانده بودم. هوا داغ و خورشید، زنده بود و برهنه.
گاه نوک دست ها یا پاهایم را تکان کوچکی میدادم تا آب – که انگار دستی داشت- مرا فرو نکشد و آب نیم گرم، دست برداشته، مرا چون جسدی بر خویش رها میکرد. استخر کوچک بود و باغچه خلوت. زمانی پشت بر خورشید کرده، سینه برآب میدادم و طول استخر را شنا میکردم. دست بر کناره سنگی استخر میساییدم، دور میزدم و به جانب دیگر میرفتم، میگشتم، میگشتم و چون خسته میشدم باز سبک بر سطح آب میماندم.
رنگ ها را میدیدم که مرا در میان خود داشتند و من چون نقش مرکز یک قالی گسترده بودم. ناگهان تنم کشیده شده و خستگی آمد که انگار دستی داشت و این، دست آب نبود و رهایی بر آب، این خستگی را نمیشکست. به زمین صاف کنار استخر نگاه کردم، «روی زمین دراز میکشم، زیر نور آفتاب. چه نعمتی!» و ناگهان رنگ زرد تیره ای مثل گردباد بر فراز پله های انتهای باغ- که به اتاق های خانه سرباز میکرد- پیدا شد. رنگ زرد تیره لوله و تنوره ای از پله ها به پایین خزید و به سمت استخر آمد. شناکنان آمدم و به کناره سنگی استخر چسبیدم تا خودم را از آب بیرون بکشم اما چیزی سنگین بر دست من که کناره سنگی را چسبیده بود فرود آمد و دست مرا فشرد. دست پس کشیده شد. صدای «آخ ..» با زنگ تند قهوه ای روی سطح آب ریخت. سر بلند کردم و دیدم که پدر با جامه بلند زرد ایستاده است کنار آب. «پدر، پدر، مگر دیوانه ای؟» صدا به انتهای آب رفت و به صورت حبابهای بلورین و با صدای غرغره دارویی در گلو بازگشت.
نگاه کردم به صورت پدر؛ نه خشمگین بود و نه مضطرب. نگاه صاف شیشه ای داشت و هم لکه های مهر خامی در آن نگاه شیشه ای؛ «پدر! این دست من بود؛ گوشت بود و استخوان و خون. نگاه کن! شکستنی و نرم.» بازگشتم و با دست دیگرم به پاشویه چسبیدم با دستی که دردی نداشت مگر هم دردی با دست کوفته. اما پای مرد در آب پاشویه روی دست بهترم فرود آمد و « آخ ... شوخی بدی است.» کمی فرو رفتم و سر بر آوردم. پدر به سادگی خندید. برگشتم؛ «از آن طرف میآیم بیرون و کوفتن در ازای کوفتن؛ قانون قدیم دین». برگشتم؛ شناکنان رفتم به سوی دیگر نگاه کردم. مادر ایستاده بود روبه روی من؛ کنار آب. چه مهربان و چقدر عاشق.
دست هایم پندار که شکسته بودند. از آنها کمک گرفتن محال بود. نه محال؛ فقط سخت بود. آرنج دست راستم را گذاشتم روی پاشویه و آرنج دست چپم را قرینه اش کردم. کفش های نوک تیز مادرم در حضور من؛ کفش ها انگار که خنجرهای پهن بود، افتاده بر کنار استخر. خودم را به جانب بالا کشیدم که ناگهان خنجری به صورتم کشیده شد. کشیده شد و درد؛ درد خالصی از دماغم به سوی چشم ها دوید. از آنجا به مغز رفت. بازگشت. روی گردنم فشاری آورد و دوان به سوی قلب رفت. « آه ...نه ..» چرخیدم و غلتیدم درون آب. در دو جانبم آنها چه مهربان ایستاده بودند و خنده هایشان چون طناب سیمی ضخیمی از قلب من میگذشت.
صدای پرسشم به رنگ زغال پخش شد روی آب؛ «ترسیده ام؟ فقط همین؟» چشم نیمه باز رو به ضلع سوم کردم. پر پر زنان و سنگین رفتم. آن جا دو بوته بزرگ گل، گل هایی با رنگ های غریب، رنگ های روی پارچه – غیر واقعی – کنار آب، سبز بود؛ «هرگز این بوته ها را ندیده بودم. روی سنگ.» باز از دو آرنج قرینه کمک خواستم. میخواستم که تند خودم را روی خشکی رها کنم که – ناگهان ـ گل ها باز شدندـ مثل دامن های پر چین ـ دو دامن پر گل یا دو پارچه دامنی با گل های غیر واقعی و ساقه بوته ها ـ هر دو ساقه ـ یا نیمی از هر دو ساقه به جانب شقیقه ام کشیده شد و من عقب کشیدم. پس زدم. سر بلند کردم؛ «خواهران خوب من؛ خواهران همیشگی!» بعد رنگ ها کدر شدند. رنگ ها در هم فرو شدند؛ «من هنوز زنده ام» جواب من زیر آب، زیر سنگینی عظیم آب با بلعیدن چند جرعه بزرگ همراه بود؛ «بله، زنده ام هنوز.» و باز، گردش به آخرین طرف.
«آیا کسی مانده است، کسی که ضربه اش را نیازموده باشد» و این طرف، برادرم ایستاده بود. رفیق- نه ـ نیمه رفیق روزهای پیش از این. نه واهمه سلام دارد؛ سلامی که چند جرعه آب را درون ظرف صورت ریخت. - از این طرف راه هست؟
- نه.
- همین؟ سرم به آسمان برگشت و آنجا چهار لکه عظیم ابر را دیدم که با گرسنگی به سوی لقمه بزرگ تور پر میزدند. آفتاب رفت. روز، شبی گرفته شد. هوا دم کرد و نفس به تنگی افتاد.
- از هیچ طرف؟
آب را هرگز آن قدر سنگین و آهنین حس نکرده بودم. ××××××××××××××
آب را هرگز این قدر سنگین و آهنین حس نکرده ام. فرو میروم، فروتر میروم و حس میکنم که باد کرده ام؛ «یعنی من میان خویشانم در حضورشان غرق میشوم... غرق میشوم و آن ها نگاه میکنند.... و کار نمیکنند؛ نه ...» باز میآیم به سطح آب.
دست و پا زنان، دست و پا زنان به جانبی کشیده میشوم ؛ «نجات!» اما ضربه ها و ضربه ها. به هر طرف که میروم، ضربه ای است.
گیج میشوم و گیج تر میشوم. «مردن، همین قدر ساده نیست» میخواهم خود را باز بر آب رها کنم تا درماندگی فرو کشد. با نگاه مات خود نگاه میکنم و میبینم که استخر، کوچک است. حوضی شده است، حوضی که پاهایم از یک طرف به پاشویه میکشد و دستها یا سرم از سوی دیگر و دیگر بی آن که من ت***** کنم یا به جانبی بروم ضربه ها و ضربه ها. خون پخش میشود و آب تیره حوض با خون من میآمیزد. دیگر میان خون من و آب، انگار هیچ فاصله ای نیست. خودم را جمع میکنم. مثل این که ایستاده باشم میان حوض؛ «این طور دستشان به من نمیرسد» اما یک لحظه حس میکنم که حوض، چاه میشود؛ چاه، با دهانه ای گرد و تنگ. سر بالا میآورم تا بگویم: «نجات!» و میبینم که چند دست به سوی من دراز میشود و روی سرم چنگ میشود. انگار که فورسپس آهنین چند شاخه ای مرا به رحم باز میگرداند. فشار میدهد... و من فرو میروم. نفس نیست. صدا نیست و جز فشاری که مرا عمود به ته میراند و بوی خون و بوی لجن، هیچ نیست.
«نه ... مردن این قدر هم ساده نیست. من فرو نمیروم. دست ها فشارشان به قدر ناتوانی من است» و آهسته آهسته احساس میکنم که میتوانم بالا بیایم.... سر بیرون بیاورم و آفتاب را ببینم که لکه های ابر از او میگریزند و دور میشوند.... من خسته نیستم.... آسمان، وسیع و بی نهایت است..... سال 1344
گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ [url=http://www.seemorgh.com/culture][b][color=#2c7afe][font=tahoma]منبع: هفته نامه همشهری جوان/ شماره 254 بازنشر اختصاصی سیمرغ
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 687]