محبوبترینها
دانلود آهنگ های برتر ایرانی و خارجی 2024
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1840602204
داستان یك خالهی بیچاره: هاروكی موراكامی
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: هیچ كس دردسر معرفی كردن او را به خود نمیدهد. هیچ كس با او صحبت نمیكند. هیچ كس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمیكند. او فقط پشت میز مینشیند، مثل یك بطری شیر خالی. در حالی كه... همه چیز در یك بعد از ظهر بسیار زیبای روز یكشنبه در ماه ژوئیه شروع شد؛ درست همان اولین یكشنبة ماه ژوئیه. دو سه تكه ابر سفید و كوچك در دوردست آسمان مانند علائم سجاوندی بودند كه با دقت بسیار نوشته شده باشند. نور خورشید بی هیچ مانعی بر تمام دنیا میتابید. در این پادشاهی ماه ژوئیه، حتی پوشش نقره ای رنگ یك شكلات كه بر روی چمنزار پرتاب شده بود، مثل كریستالی در ته یك دریاچه، با غرور میدرخشید. اگر برای مدت طولانی به این منظره نگاه میكردی متوجه میشدی كه نور خورشید یك نور دیگر را در بر میگیرد، مثل جعبههای تو در توی چینی. نور داخلی به نظر میرسید كه از ذرات بی شمار گرد گُلها درست شده باشد؛ ذراتی كه در آسمان معلق و تقریباً بی حركت بودند تا اینكه سرانجام بر روی سطح زمین فرو مینشستند.
با یكی از دوستانم رفته بودم برای قدم زدن؛ سر راه كنار یك پلازا (میدان) كه آن سو تر از گالری نقاشی یادبود «میجی» قرار داشت، توقف كردیم. نزدیك آبگیر نشستیم و دو تا یونیكورن برنزی را كه در ساحل رو برو قرار داشتند، تماشا كردیم. وزش یك نسیم برگ درختان بلوط را به حركت در میآورد و امواج كوچكی بر سطح آبگیر ایجاد میكرد. زمان گویی مثل نسیم در حركت بود: شروع میشد و متوقف میشد، متوقف میشد و شروع میشد. قوطیهای سودا از میان آب زلال آبگیر میدرخشیدند، مثل ویرانههای یك شهر گمشده. آنجا كه بودیم آدمهای متفاوتی از جلو مان رد شدند: یك تیم سافت بال كه لباسهای یكدست پوشیده بودند، پسری سوار یك دوچرخه، پیر مردی كه سگ خود را میگرداند، یك خارجی جوان كه شلوارك ورزشی پوشیده بود. از یك رادیوی بزرگ بر روی چمن صدای موسیقی شنیدیم: ترانه ای دلنشین دربارة عشقی از دست رفته. با خودم گفتم كه من این ترانه را قبلاً شنیده ام ولی از این بابت مطمئن نبودم. شاید فقط شبیه به یكی از ترانههایی بود كه من قبلاً شنیده بودم. میتوانستم نور خورشید را بر روی بازوی برهنة خود حس كنم. تابستان در اینجا بود.
نمیدانم چرا یك خاله ی بیچاره در یك بعد از ظهر یكشنبه باید قلب مرا تسخیر كند. در آن حول و حوالی هیچ خاله ی بیچاره ای دیده نمیشد، هیچ چیزی نبود كه باعث شود من یك خالة بیچاره را در ذهنم تصور كنم. ولی یك خالة بیچاره به ذهنم وارد شد، و بعد رفت. كاش حتی شده یك صدم ثانیه در ذهنم میماند. وقتی رفت یك خلاء عجیب و به شكل انسان پشت سر خود باقی گذاشت. مثل این بود كه كسی به سرعت از كنار پنجره ای رد شده باشد؛ به طرف پنجره دویدم و سرم را از پنجره بیرون كردم ولی كسی آنجا نبود.
یك خالة بیچاره؟
موضوع را با دوستم در میان گذاشتم تا ببینم چه میگوید: ”میخواهم چیزی دربارة یك خالة بیچاره بنویسم.“
دوستم با كمیتعجب گفت: ”یك خالة بیچاره؟ حالا چرا یك خالة بیچاره؟“
خودم هم نمیدانستم چرا. به دلایلی چیزهایی كه مرا به خود جذب میكردند برایم غیر قابل فهم بودند. مدتی چیزی نگفتم، فقط انگشتانم را به روی آن خلاء درونم كه به شكل بدن یك انسان بود كشیدم.
دوستم گفت: ”بعید میدانم كسی دوست داشته باشد داستان یك خالة بیچاره را بخواند.“
گفتم: ”آره، حق با تو است. داستان جالبی برای خواندن نمیشود.“
”خب، پس برای چه میخواهی چنین داستانی بنویسی؟“
گفتم: ”با كلمات نمیتوانم خیلی خوب بیانش كنم. برای اینكه توضیح بدهم چرا میخواهم داستانی دبارة یك خالة بیچاره بنویسم باید خود داستان را بنویسم. وقتی نوشتن داستان تمام شد دیگر لازم نیست توضیح بدهم كه چرا میخواهم همچین داستانی بنویسم؛ یا اینكه باز هم لازم است كه توضیح بدهم؟“
دوستم پرسید: ”توی فامیل خالة فقیر داری؟“
گفتم: ”حتی یكی هم ندارم.“
”خب، من دارم. دقیقاً هم یكی. حتی چند سال هم با او زندگی كردم.“
چشمان دوستم را نگاه كردم. مثل همیشه آرام بودند.
دوستم ادامه داد: ”ولی دلم نمیخواهد در موردش بنویسم. دلم نمیخواهد حتی یك كلمه دربارة آن خاله ام بنویسم.“
در این لحظه یك ترانة دیگر از رادیو پخش شد، این ترانه خیلی شبیه ترانة اولی بود ولی اصلاً آن را به جا نیاوردم.
”تو حتی یك خالة فقیر هم نداری ولی میخواهی داستانی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. در حالی كه من خالة فقیر دارم ولی دوست ندارم در موردش بنویسم.“
سرم را تكان دادم: ”علتش را نمیدانم.“
دوستم سرش را كمیتكان داد ولی چیزی نگفت. در حالی كه به من پشت كرده بود انگشتان ظریفش را به جریان آب سپرد. گویی سؤال من از انگشتانش داشت پایین میرفت و به طرف شهر ویران شده ای كه در زیر آب قرار داشت میلغزید.
نمیدانم چرا. نمیدانم چرا. نمیدانم چرا.
دوستم گفت: ”حقیقتش را بگویم یك چیزهایی در مورد خاله ی بیچاره ام هست كه دوست دارم به تو بگویم. ولی اصلاُ نمیتوانم كلمات مناسب را پیدا كنم. نمیتوانم این كار را بكنم چون یك خالة فقیر را میشناسم.“ لبش را گاز گرفت و ادامه داد: ”سخت است. خیلی سخت تر از آنچه بخواهی فكرش را بكنی.“
یونیكورنهای برنزی را یك بار دیگر نگاه كردم، سمهای جلویی شان بیرون بود، طوری كه انگار داشتند اعتراض میكردند كه چرا گذشت زمان آنها را جا گذاشته. دوستم انگشتان خیس خود را با لبة پیراهنش خشك كرد و گفت: ”تو میخواهی دربارة یك خالة فقیر بنویسی. نمیدانم تو كه خالة فقیر نداری میتوانی از پس این كار بر بیایی یا نه.“
من آه طولانی و عمیقی كشیدم.
دوستم گفت: ”معذرت میخواهم.“
گفتم: ”نه، اشكالی ندارد. احتمالاً تو راست میگویی.“
كه راست هم میگفت.
آه. مثل اشعار یك ترانه.
شاید شما هم در فامیل خالة فقیر نداشته باشید. كه این یعنی یك نقطة اشتراك. ولی حداقل یك خالة بیچاره را در عروسی كسی كه دیده اید. همانطور كه بر روی قفسة هر كتابخانه ای كتابی هست كه كسی نخوانده و در هر كمدی پیراهنی هست كه كسی بر تن نكرده، هر مجلس عروسی ای هم یك خالة فقیر دارد.
هیچ كس دردسر معرفی كردن او را به خود نمیدهد. هیچ كس با او صحبت نمیكند. هیچ كس از او برای سخنرانی عروسی دعوت نمیكند. او فقط پشت میز مینشیند، مثل یك بطری شیر خالی. در حالی كه غمگین آنجا نشسته سوپ خود را ذره دره هرت میكشد. سالادش را با چنگال ماهی خوری میخورد و وقتی بستنی را میآورند او تنها كسی است كه قاشق ندارد.
هر بار كه آلبوم عروسی را نگاه میكنند عكس آن خالة بیجاره را هم میبینند، تصویر او مثل یك جنازة غرق شده شادی بخش است.
”عزیزم، این زنه توی ردیف دوم عینك زده، كی است؟“
شوهر جوان میگوید: ”بی خیال، هیچ كس نیست. خاله ام است. یك خاله ی بیچاره.“
اسمش را نمیگوید. فقط میگوید یك خالة بیچاره.
البته همة نامها ناپدید میشوند. كسانی هستند كه در همان لحظة مرگشان اسم شان محو میشود. كسانی هستند كه مثل یك تلویزیون كهنه فقط برفك نشان میدهند تا اینكه كاملاً میسوزند. و كسانی هستند كه قبل از اینكه بمیرند اسم شان محو میشود، یعنی خالههای بیچاره. من خودم نیز گاهی وقتها مثل این خالة بیچاره، بی اسم میشوم. پیش میآید كه در شلوغی یك ایستگاه قطار یا فرودگاه، مقصدم، اسمم، و نشانی ام را فراموش كنم. ولی این وضع خیلی طول نمیكشد: حداگثر پنج یا ده ثانیه.
و بعضی وقتها نیز ان اتفاق رخ میدهد: كسی میگوید: ”اصلاً اسمت یادم نمییاد.“
”مساْله ای نیست. خودت را ناراحت نكن. در هر حال اسم من آنقدرها هم اسم نیست.“
به دهان خود اشاره میكند و میگوید: ”به خدا نوك زبانم است.“
احساس میكنم زیر خاك چالم كرده اند و نصف پای چپم بیرون زده. مردم از روی پای چپم رد م شوند و بعد هم عذر خواهی میكنند. ”به خدا نوك زبانم است.“
اسامیگم شده كجا میروند؟ احتمالش خیلی كم است كه در هزارتوی یك شهر دوام بیاورند. با این حال ممكن است باشند اسامیای كه دوام بیاوند و راه خود را به سوی شهر اسامیگم شده پیدا كنند و در آنجا جامعة كوچك و آرامیتشكیل بدهند؛ شهری كوچك كه بر روی تابلوی ورودی آن نوشته شده: ”ورود ممنوع مگر به دلیل كار.“ آنهایی كه بدون داشتن كاری به این شهر میآیند تنبیه میشوند، تنبیهی كوچك و مناسب.
شاید به همین دلیل تنبیه كوچكی برای من در نظر گرفتند. یك خالة فقیر و كوچك به پشت من چسبیده بود.
اولین باری كه فهمیدم این خالة بیچاره به پشتم چسبیده اواسط ماه اوت بود. بدون اینكه اتفاق خاصی بیفتد فهمیدم به پشتم چسبیده. همینجوری یك روز احساس كردم به پشتم چسبیده. من خالة فقیری را بر پشتم داشتم. احساس ناخوشایندی نبود. چندان وزنی نداشت. نفسش بوی بد نمیداد. فقط چسبیده بود به پشتم، مثل یك سایه. مردم حتی برای دیدن او بر پشتم مجبور بودند به خودشان فشار بیاورند. گربههایی كه در آپارتمان من بودند چند روز اول او را با شك و تردید نگاه میكردند ولی همینكه فهمیدند او نقشة قلمروشان را نكشیده با او كنار آمدند.
او بعضی از دوستانم را مضطرب و عصبی میكرد. مثلاً با دوستان مینشستیم پشت یك میز و نوشیدنی میخوردیم و او در این ضمن از فراز شانه ام نگاه مان میكرد.
یكی از دوستانم گفت: ”اعصابم را خرد میكند.“
”خودت را ناراحت نكن. او سرش به كار خودش گرم است. كاری به كار كسی ندارد.“
”متوجهم. ولی نمیدانم... آدم را افسرده میكند.“
”پس سعی كن نگاه ش نكنی.“
”آره، به نظرم همین كار را باید بكنم.“ بعد هم آهی میكشد. ”برای اینكه چنین چیزی را بر پشتت داشته باشی كجا باید بروی؟“
”من برای اینكه او روی پشتم باشد هیچ جا نرفتم. فقط دربارة یك سری چیزها فكر كردم، همین.“
دوستم سرش را تكان داد و یك بار دیگر آه كشید و گفت: ”فكر كنم متوجه منظورت شده باشم. تو شخصیتت این جوری است. همیشه همینطوری بودی.“
”ا-هوم.“
بدون اینگه اشتیاقی نشان بدهیم نوشیدنی مان را خوردیم.
من گفنم: ”بگو ببینم، چه چیزش افسرده كننده ست؟“
”نمیدانم. مثل این است كه مادرم من را زیر نظر داشته باشد.“
طبق آنچه دیگران میگفتند (چون من خودم نمیتوانستم او را ببینم) چیزی كه بر پشتم قرار داشت یك خالة فقیر با یك فرم ثابت نبود: انگار فرم بدن او بسته به شخصی كه او را زیر نظر میگرفت تغییر میكرد، انگار كه اثیری باشد.
او برای یكی از دوستانم شبیه به سگش بود كه پاییز پارسال از سرطان مری مرده بود.
”البته دیگر آخرهای عمرش بود. پانزده سال زندگی كرده بود. ولی حیوونكی خیلی بد مرد.“
”سرطان مری؟“
”آره. خیلی درد دارد. فقط زوزه میكشید، هرچند آخرها آخرها دیگر صدایش را از دست داده بود. میخواستم بخوابانمش ولی مادرم نمیگذاشت.“
”برای چه؟“
”نمیدانم. تا دو ماه سگه را با لولة تغذبه زنده نگه داشتیم. توی انبار بود. چه بوی گندی برداشته بود.“
برای لحظه ای سكوت كرد.
”آنچنان سگ مالی هم نبود. از سایة خودش هم میترسید. هر كس به ش نزدیك میشد پارس میكرد. واقعاً حیوان به درد نخوری بود. خیلی سر و صدا میكرد، گر هم داشت.“
سرم را تكان دادم.
”باید به جای سگ جیرجیرك میشد؛ اینطوری میتوانست آنقدر سر و صدا كند تا نفسش در بیاد. سرطان مری هم نمیگرفت.“
ولی او هنوز بر پشتم بود، سگی با یك لولة پلاستیكی آویزان از دهنش.
خالة فقیر من برای یك دلال معاملات ملكی كه آشنای من هم بود به یكی از معلمان دورة ابتدایی اش شباهت داشت.
در حالی كه با یك حولة ضخیم عرق صورتش را پاك میكرد، گفت: ”احتمالاً سال 1950 بود، اولین سال جنگ كُره و ژاپن. دو سال پشت سر هم معلم ما بود. انگار الان باز هم مثل قدیمها دارم میبینمش. البته نه اینكه دلم برایش تنگ شده باشد. اصلاً كاملاً فراموشش كرده بودم.“
آن طوری كه او به من چای تعارف كرد فهمیدم خیال كرده من فامیل خانم معلم دوران بچگی اش هستم.
”زندگی غم انگیزی داشت. همان سالی كه ازدواج كرد شوهرش را به خدمت فرستادند. شوهره سوار یك كشتی حمل و نقل شده بود كه یكهو بومب! احتمالاً سال 1943 بود. خانم معلم ما هم بعد از آن حادثه فقط تو مدرسه درس داد. تو حملة هوایی سال 44 بد جوری آسیب دید. سمت چپ صورتش تا دستش سوخت.“ بعد هم با دستش نشان داد از كجا تا كجا. بعد فنجان چای خود را سر كشید و دوباره عرق صورتش را پاك كرد و ادامه داد: ”زن بیچاره. قبل از آن حادثه زن زیبایی بود. آن حادثه شخصیتش را هم تغییر داد. اگر الان زنده باشد باید حدود هشتاد سالی داشته باشد.“
دوستانم یكی یكی از من دور شدند، مثل دندانههای شانه ای كه یكی یكی بیفتند. میگفتند: ”آدم بدی نیست، ولی من دوست ندارم هر وقت كه او را میبینم، مادر پیر و افسرده ام (یا سگی كه از سرطان مری مرده بود یا خانم معلمیكه زخم ناشی از سوختگی بر صورتش بود) بیاید جلو چشمانم.“
كم كم داشتم احساس میكردم كه به صندلی یك دندانپزشك تبدیل شده ام؛ كسی از صندلی دندانپزشك نفرت ندارد ولی در عین حال نیز همه از آن گریزانند. اگر در خیابان به دوستانم بر میخوردم آنها بلافاصله به بهانه ای از من فرار میكردند. یكی از دوستانم با دشواری و صداقت اعتراف كرد: ”نمیدانم. این روزها گشتن با تو كار خیلی سختی شده. به نظرم اگه با یك جا چتری پشتت را بپوشونی وضع خیلی بهتر میشود.“
یك جا چتری.
در حالی كه دوستانم از من فراری بودند، گزارشگرها هیچ وقت دست از سرم بر نمیداشتند؛ هر دو روز سر و كله شان پیدا میشد، از من و خاله عكس میگرفتند، وقتی هم عكس خاله واضح نمیافتاد شاكی میشدند. مدام هم از من سؤالهای بی معنی میپرسیدند. من آن اوایل امید وار بودم كه اگر با آنها همكاری كنم آنها میتوانند من را به كشف یا توضیح تازه ای در مورد خالة بیچاره برسانند، ولی آنها فقط مرا خسته و فرسوده كردند.
یك بار در یك برنامة تلویزیونی صبحگاهی من را نشان دادند. ساعت شش صبح مرا از تختم بیرون كشیدند، من را با ماشین به یك استودیوی تلویزیونی بردند، برایم قهوة وحشتناكی ریختند. آدمهای غیر قابل درك دور تا دورم میدویدند و كارهای غیر قابل درك انجام میدادند. به فكر فرار افتادم ولی تا بیایم بجنبم به من گفتند كه وقتش شده. وقتی دوربینها به كار افتادند مجری برنامه كه یك عوضی بد اخلاق و از خود راضی بود كه هیچ كاری انجام نمیداد جز اینكه به همكاران خود بتوپد، ولی همینكه چراغ قرمز شروع شد سراپا لبخند و هوش و درایت شد: همان آدم خوب میانسال مورد علاقة شما.
رو به دوربین گفت: ”و اكنون نوبت میرسد به برنامة هر روز صبح شما: «تازه چه خبر». مهمان امروز ما آقای ... است. او یك روز به طور ناگهانی متوجه شد كه یك خالة بیچاره بر پشت خود دارد. این یك مشكل عادی نیست و برای كسی تا حالا چنین چیزی پیش نیامده، بنابراین من در اینجا از مهمان مان میخواهم بپرسم كه چگونه این اتفاق برایش رخ داد و تا كنون با چه مشكلاتی مواجه شده است.“ بعد رو كرد به من و پرسید: ”آیا از اینكه یك خالة بیچاره را بر پشت خودت داری احساس ناراحتی میكنی؟“
من گفتم: ”نه. اصلاً احساس ناراحتی نمیكنم. او وزنش زیاد نیست و مجبور نیستم به او غذا بدهم.“
”هیچ احساس كمر درد نداری؟“
”نه، به هیچ وجه.“
”كی فهمیدی به پشتت چسبیده؟“
من ماجرای آن روز بعد از ظهر را كه به كنار آبگیر رفته بودم و یونیكورنها را تماشا كردم به طور خلاصه برایش تعریف كردم ولی او ظاهراً متوجهِ حرفهای من نشده بود.
سینه اش را صاف كرد و گفت: ”یعنی به عبارت دیگر. تو كنار آبگیر نشسته بودی و او هم در آبگیر مخفی شده بود و بعد یكهو پرید مالك پشتت شد، درست ئه؟“
سرم را به نشانة جواب منفی تكان دادم و گفتم نه، اینطور نبود.
چگونه اجازه داده بودم كه مرا به چنین جایی بیاورند؟ آنها فقط دنبال شوخی و داستانهای وحشتناك بودند.
سعی كردم توضیح بدهم: ”این خالة بیچاره روح نیست. او در هیچ جا «پاورچین پاورچین» راه نمیرود، و «مالك» كسی هم نیست. این خالة بیچاره فقط «كلمه» است، فقط كلمه.“
كسی چیزی نگفت. باید بیشتر توضیح میدادم.
”یك كلمه مثل الكترودی است كه به ذهن متصل باشد. اگر مدام یك محرك را به درون آن بفرستی مطمئناً واكنش و تاْثیری از خود نشان خواهد داد. واكنش هر فردی البته متفاوت خواهد بود؛ واكنش من چیزی مثل وجود مستقل است. چیزی كه من به پشتم چسبانده ام در واقع عبارت «خالة بیچاره» است؛ فقط دو كلمه، نه معنایی دارند و نه فرم فیزیكی ای. اگر قرار بود اسمیروی آن بگذارم به ش میگفتم تابلوی تجسمییا یك چیزی مثل این.“
مجری به نظر میرسید گیج شده باشد. گفت: ”تو میگویی كه هیچ معنا و فرمیندارد ولی ما میتوانیم خیلی واضح و مشخص چیزی را بر روی پشتت ببینیم. . . یك تصویر واقعی بر روی پشتت. این تصویر برای همة ما معنی دار است.“
شانه بالا انداختم و گفتم: ”البته خب؛ این كاركرد نشانهها است.“
در این هنگام دستیار مجری كه زن جوانی بود به امید اینكه جو را كمیآرام كند، وارد بحث شد: ”خب پس با این حساب شما هر وقت اراده كنید میتوانید این تصویر یا موجود یا هر چیزی كه هست را از پشتتان بردارید.“
گفتم: ”نه، نمیتوانم. وقتی چیزی به وجود میآید بدون اینكه من بخواهم یا نه، به وجود خود ادامه میدهد. درست مثل یك خاطره ست، خاطره ای كه میخواهی فراموشش كنی ولی نمیتوانی.“
زن همچنان به حرفهای خود ادامه داد؛ ظاهراً مجاب نشده بود: ”این فرایندی كه شما به آن اشاره میكنید، اینكه یك كلمه را به نمادی تجسمیتبدیل میكنید، آیا این كار را من هم میتوانم انجام بدهم؟“
”نمیدانم اگر شما این كار را بكنید تا چه حد كارایی دارد، ولی از نظر اصول حتی شما هم میتوانستید دست به این كار بزنید.“
در این لحظه مجری اصلی برنامه وارد بحث شد. ”میخواهید بگویید كه من اگر كلمة «تجسمی» را هر روز مدام تكرار كنم تصویر كلمة «تجسمی» ممكن است بر روی كمرم ظاهر شود؟“
من ماشین وار حرف قبلی ام را تكرار كردم: ”اصولاً این اتفاق حداقل ممكن است رخ بدهد.“ نور لامپهای رنگ پریده و هوای تهویه نشدة استودیو داشت كم كم باعث سردردم میشد.
مجری برنامه با جسارت گفت: ”كلمة «تجسمی» چه شكلی است؟“ و با گفتن این حرف بعضی از حاضران در استودیو خندیدند.
گفتم نمیدانم. دلم نمیخواست در این مورد فكر كنم. همین خاله ی بیچاره برای هفت پشتم بس بود. هیچ كدام آنها به این مساْله اهمیتی نمیدادند. تنها چیزی كه برای آنها اهمیت داشت این بود كه موضوع مورد بحث را تا آگهی بازرگانی بعدی داغ نگه دارند.
كل جهان یك نمایش مضحك است. از درخشش یك استودیوی تلوزیونی تا تیرگی پراندوه كلبه ی یك معتكف در جنگل، همه به یك چیز میانجامند. من با راه رفتن در این دنیای دلقك وار و در حالی كه این خاله ی بیچاره را بر پشتم حمل میكردم خود بزرگ ترین دلقك عالم بودم. شاید حق با آن دختره بود: اگر یك جا چتری میگرفتم كارم راحت تر میشد. میتوانستم هر ماه دو بار رنگ تازه ای به آن بزنم و آن را با خودم به مهمانی ببرم.
مثلاً یك نفر میگفت: ”خیل خب! جا چتری ات این بار صورتی است!“
من هم جواب میدادم: ”آره. هفته ی بعد میخواهم رنگ سبز به آن بزنم.“
ولی متاْسفانه آنچه من بر پشتم داشتم یك جا چتری نبود بلكه خاله ای بیچاره بود. با گذشت زمان مردم دیگر به من و خاله ی بیچاره ای كه بر پشتم بود علاقه ای نشان ندادند. حق با دوستم بود: هیچ كس علاقه ای به یك خاله ی بیچاره ندارد.
دوستم گفت: ”تو را در تلوزیون دیدم.“ باز هم در كنار همان آبگیر نشسته بودیم. سه ماه بود كه او را ندیده بودم. اوایل پاییز بود. زمان با سرعت بسیار زیادی گذشته بود. هرگز پیش نیامده بود این همه مدت بگذرد و همدیگر را ندیده باشیم.
”یك كم خسته به نظر میرسیدی.“
”آره، خسته بودم.“
”ولی خودت نبودی.“
سرم را تكان دادم. درست میگفت: من خودم نبودم.
دوستم مدام یك سووت شرت را بر روی زانوانش تا و از هم باز میكرد.
”پس بالاخره موفق شدی خاله ی بیچاره ات را گیر بیندازی.“
”آره.“
لبخند زد. او داشت سووت شرت را كه روی زانوانش قرار داشت نوازش میكرد طوری كه انگار دارد گربه ای را نوازش میكند.
”آیا الان بهتر دركش میكنی؟“
گفتم: ”به گمانم یك كم.“
”آیا این قضیه كمكت كرده كه چیزی بنویسی؟“
سرم را تكان كوچكی دادم گفتم: ”نچ. اصلاً. مساْله این است كه اصلاً حس و حال نوشتن را ندارم. شاید دیگر هیچ وقت نتوانم بنویسم.“
دوستم برای لحظاتی سكوت كرد.
سرانجام گفت: ”یك فكری دارم. چند تا سؤال از من بپرس. سعی میكنم كمكت كنم.“
”به عنوان شخصی كه راجع به خاله ی بیچاره اطلاعات دارد؟“
لبخندی زد و گفت: ”آ-ها. پس شروع كن. من همین الان احساس میكنم كه دوست دارم به سؤالاتی دربارة این خاله ی بیچاره جواب بدم، ممكن است بعدش دیگر هرگز تمایلی به این كار نداشته باشم.“
نمیدانستم از كجا شروع كنم.
گفتم: ”بعضی وقتها از خودم میپرسم چه جور آدمهایی به یك خاله ی بیچاره تبدیل میشوند. آیا به صورت یك خاله ی بیچاره به دنیا میآیند؟ و یا اینكه برای تبدیل شدن به یك خاله ی بیچاره به شرایط خاصی نیاز است؟ آیا نوعی ویروس خاص هست كه آدم را تبدیل به خاله یبیچاره میكند؟“
دوستم سر خود را چندین بار تكان داد طوری كه انگار میخواست بگوید سؤالهای خیلی خوبی پرسیده ام.
گفت: ”جوابش هر دو موردی است كه گفتی. خالههای بیچاره از یك نوع هستند.“
”از یك نوع؟“
”آ-ها. خب. ببین. یك خاله ی بیچاره شاید در كودكی هم یك خاله ی بیچاره بوده شاید هم نبوده. اصلاً هم مهم نیست. برای هر چیزی در دنیا میلیونها دلیل وجود دارد. میلیونها دلیل برای مردن و میلیونها دلیل برای زندگی كرد. میلیونها دلیل برای دلیل آوردن. دلایلی سهل الوصول. ولی دلیلی كه دنبالش هستی یكی از این دلایل نیست، هست؟“
”نه، فكر نمیكنم.“
”او وجود دارد. همین. خاله ی بیچاره ی تو وجود دارد. تو باید با این واقعیت كنار بیایی. او وجود دارد. یك خاله ی بیچاره همین جوری است. وجود او دلیل او است. درست مثل ما. ما در این لحظه در این مكان وجود و حضور داریم بدون هیچ دلیل یا علت خاصی.“
مدتها كنار آبگیر نشستیم، هیچ كدام مان نه حركتی میكردیم و نه حرفی میزدیم. نور شفاف آفتاب پاییز بر صورت دوستم سایه میافكند.
گفت: ”خب، نمیخواهی از من بپرسی بر پشتت چه میبینم؟“
«چه میبینی؟“
لبخند زنان گفت: ”هیچ چیز. فقط تو را میبینم.“
گفتم: ”متشكرم.“
زمان البته همه را به زیر میكشد ولی كتكی كه بیشتر ما میخوریم به طرز دهشتناكی لطیف است. تعداد خیلی كمیاز ما متوجه میشویم كه داریم كتك میخوریم. ولی در وجود یك خاله ی بیچاره ما در واقع میتوانیم شاهد ظلم زمان باشیم. زمان، خاله ی بیچاره را مثل گرفتن آب یك پرتقال چلانده است، آنقدر كه دیگر یك قطره آب هم باقی نمانده. چیزی كه باعث میشود من به این خاله ی بیچاره علاقه نشان بدهم كامل بودن او است، كمال مطلق او.
او مثل جسدی است كه درون یك یخچال طبیعی قرار گرفته باشد؛ یك یخچال طبیعی بسیار بزرگ كه یخ آن مثل فلز است. فقط ده هزار سال تابش آفتاب میتوانست چنین یخچال طبیعی ای را آب كند. ولی هیچ خاله ی بیچاره ای نمیتواند ده هزار سال زندگی كند؛ او باید با كمال خود زندگی كند، با كمال خود بمیرد، و با كمال خود به خاك سپرده شود.
اواخر پاییز بود كه خاله ی بیچاره از پشتم رفت. یاد چند نوشته ی افتادم كه میبایست قبل از زمستان كاملشان میكردم؛ در حالی كه خاله ی بیچاره را بر پشتم داشتم سوار یكی از قطارهای حومه شدم. قطار مثل تمام قطارهای مخصوص حومه خالی از مسافر بود. بعد از مدتها این اولین بار بود كه به خارج از شهر داشتم سفر میكردم و من از تماشای عبور مناظر در برابر چشمانم لذت میبردم. هوا صاف و تمیز بود، و تپهها سبز بودند، و اینجا و آنجا در امتداد ریل درختچههایی وجود داشتند با تمشكهای سرخ و براق.
به هنگام بازگشت در آن سوی راهرو قطار، زن لاغر سی و پنج شش ساله ای به همراه دو بچه اش نشسته بود. بچه ی بزرگ تر- دختری با لباس ملوانی و یك كلاه نمدی خاكستری با روبانی قرمز كه یونیفورم مخصوص كودكستان بود - در سمت چپ مادرش نشسته بود. در سمت راست مادر پسركی حدوداً سه ساله نشسته بود. مادر و یا بچههایش چیز خاصی كه جالب توجه باشد، در خود نداشتند. قیافه و لباس شان بی نهایت معمولی بود. مادر بسته ی بزرگی در دست داشت. او خسته به نظر میرسید، ولی بیشتر مادرها خسته به نظر میرسند. من اصلاً متوجه سوار قطار شدن آنها نشده بودم.
مدتی نگذشت كه سر و صداهای دختر كوچولو از آن سوی راهرو قطار به گوشم رسید. در صدای دخترك اضطراری دال بر التماس وجود داشت.
بعد هم صدای مادر را شنیدم كه به دخترك گفت: ”گفتم توی قطار آرام بنشین!“ او مجله ای را جلو خود باز كرده بود و تمایلی نداشت كه نگاه خود را از ان برگیرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان نگاه كن با كلاه من دارد چه كار میكند.“
”دهنت را ببند!“
دخترك انگار میخواست چیزی بگوید، ولی كلمات خود را فرو بلعید. پسرك داشت به كلاه چنگ میانداخت و آن را به قصد پاره كردن میكشید. دخترك دست دراز كرد تا كلاه خود را از دست برادرش قاپ بزند ولی پسرك خود را عقب كشید تا دست خواهرش به كلاه نرسد.
دخترك كه چیزی نمانده بود بزند زیر گریه، گفت: ”دارد كلاه من را پاره میكند.“
مادر نگاه خود را از مجله بر گرفت و با نگاهی حاكی از آزردگی دست خود را دراز كرد تا كلاه را از دست پسر بگیرد ولی پسر دو دستی به كلاه چسبیده بود. مادر به دختر گفت: ”بگذار یك خرده با آن بازی كند. خودش خسته میشود.“ دختر به نظر نمیرسید كه از این حرف مادر خود راضی شده باشد ولی چیزی هم در جواب مادرش نگفت. لبان خود را غنچه كرد و به كلاه خود كه در دست برادرش بود زل زد. پسر كه بی تفاوتی مادر را دید شروع كرد به كندن روبان قرمز كلاه. معلوم بود میداند كه با این كار خود خواهرش را به طرز دیوانه واری عصبانی خواهد كرد؛ من هم از دیدن این صحنه به طرز دیوانه واری عصبانی شده بودم. آماده بودم كه به طرف پسرك بروم و آن كلاه را از دستش بگیرم.
دختر بدون اینكه چیزی بگوید به برادر خود زل زد، ولی معلوم بود كه نقشه ای در سر خود دارد. دختر ناگهان از جایش بلند شد و كشیده ای به پسرك زد. بعد هم در میان حیرت زدگی ای كه از این عمل دختر ایجاد شده بود دختر كلاه خود را از دست برادرش گرفت و رفت روی صندلی خود نشست. دختر این كار را انقدر سریع انجام داد كه مادر و پسر بعد از گذشت لحظه ای فهمیدند چه اتفاقی افتاده. در این لحظه پسر گریه سر داد و مادر هم زانوی دخترك را زد و بعد هم سعی كرد پسر را آرام كند ولی پسر همچنان گریه میكرد.
دخترك گفت: ”ولی آخر مامان او داشت كلاه من را پاره میكرد.“
مادر گفت: ”با من حرف نزن. تو دیگر دختر من نیستی.“
دخترك نگاه خود را پایین انداخت و به كلاه زل زد.
مادر گفت: ”از جلو چشمهایم دور شو. برو آنجا.“ و اشاره كرد به صندلی خالی كنار من.
دختر نگاه خود را برگرداند و سعی كرد به انگشت اشاره ی مادر خود توجهی نكند ولی انگشت مادرش همچنان داشت به صندلی سمت چپ من اشاره میكرد طوری كه انگار انگشتش در هوا یخ بسته بود.
مادر همچنان پافشاری میكرد: ”برو تو دیگر عضوی از این خانواده نیستی.“
دختر كه تسلیم شده بود كلاه و كیف مدرسه اش را برداشت و بلند شد و با قدمهای سنگین از وسط راهرو گذشت و آمد كنار من نشست، سرش را هم پایین انداخته بود. كلاهش را روی پای خود گذاشت و سعی كرد با انگشتان كوچك خود لبه ی آن را صاف كند. معلوم بود با خود داشت میگفت كه تقصیر برادرش بوده؛ او داشت روبان كلاه من را پاره میكرد. اشك بر گونههای دخترك سرازیر شد.
تقریباً غروب شده بود. نور زرد ماتی مثل گردی كه از بالهای یك شب پره ی غمگین پخش میشود از سقف كوپه به پایین سرازیر بود. كتابم را بستم. دستانم را بر روی زانوانم گذاشتم و مدت طولانی به كف دستانم خیره شدم. آخرین بار كی به دستانم اینگونه خیره شده بودم؟ در زیر ان نور مات دستانم دوده گرفته و حتی كثیف به نظر میرسیدند؛ اصلاً به دستان خودم شباهتی نداشتند. وقتی میدیدم شان دچار غم میشدم: اینها دستانی بودند كه هرگز كسی را شاد نمیكردند و هرگز كسی را نجات نمیدادند. دلم میخواست دستی اطمینان بخش و دلگرم كننده بر شانه ی دخترك قرار دهم و به او بگویم كه حق با او بود و كار خیلی درستی كرد كه كلاه خود را به آن شكل پس گرفت. ولی البته من دستم را روی شانه ی دخترك قرار ندادم و با او حرفی هم نزدم. با این كارم فقط گیجی و ترس او را بیشتر میكردم. و تازه از اینها گذشته دستان من كثیف بودند.
وقتی از قطار پیاده شدم باد زمستانی سردی در حال وزیدن بود. به زودی دوره ی عرق كردن تمام میشد و نوبت میرسید به پوشیدن پالتوهای ضخیم زمستانی. چند لحظه ای به پالتو فكر كردم، میخواستم تصمیم بگیرم آیا یك پالتو نو برای خودم بخرم یا نه. از پلهها پایین رفته و از در بزرگ خارج شدم كه ناگهان متوجه شدم خاله ی بیچاره دیگر بر پشتم سوار نیست و ناپدید شده.
نمیدانستم این اتفاق كی افتاد. همانطور كه آمده بود همانطور هم رفنه بود. او به همان جایی برگشته بود كه قبلاً به لآن تعلق داشت، و من دوباره به خویشتن اصلی خودم برگشته بودم.
ولی خویشتن واقعی من چه بود؟ دیگر نمیتوانستم از این بابت مطمئن باشم. نمیتوانستم فكر نكنم كه خویشتن حال حاضر من یك خویشتن دیگر بود كه بسیار به خویشتن اصلی من شباهت داشت. پس حالا چه كار باید میكردم؟ جهتها را گم كرده بودم. دستم را در جیبم فرو بردم و هر چه پول خرد داشتم در تلفن عمومیریختم. بعد از نهمین زنگ گوشی را برداشت.
با دهن دره ای گفت: ”خواب بودم.“
”ساعت شش غروب خواب بودی؟“
”دیشب یكسره بیدار بودم و كار میكردم. تازه دو ساعت پیش كارم تمام شد.“
”پس ببخشید. نمیخواستم بیدارت كنم. البته ممكن است عجیب به نظر برسد ولی زنگ زدم ببینم زنده ای یا نه. فقط همین. جدی میگویم.“
میتوانستم حس كنم كه دارد توی گوشی تلفن لبخند میزند.
گفت: ”خیل خب. ممنون كه به فكرم هستی. ناراحت هم نباش چون من زنده ام. و دارم مثل سگ كار میكنم تا زنده بمانم. و دلیل اینكه از خستگی دارم میمیرم همین مساْله ست. خب، خیالت راحت شد؟“
”خیلم راحت شد.“
بعد هم با لحنی كه انگار میخواهد رازی را با من در میان بگذارد گفت: ”میدانی، زندگی واقعاً سخت است.“
گفتم: ”میدانم.“ و راست هم میگفت. ”دوست داری با هم بیرون شام بخوریم؟“
با سكوتی كه كرده بود میتوانستم حس كنم كه لبان خود را گاز گرفته و انگشت كوچك خود را بر ابرو یش میكشد.
سر آخر گفت: ”الان نه. بعد در موردش صحبت میكنیم. فعلاً اجازه بده بخوابم. اگر یك كم بخوابم همه چیز رو به راه میشود. وقتی بیدار شدم به تو زنگ میزنم. باشد؟“
”باشد. شب به خیر.“
”شب به خیر.“
این را گفت و لحظه ای مكث كرد. ”كار ضروری ای پیش آمده بود كه زنگ زدی؟“
”نه ضروری نبود. بعد میتوانیم در موردش صحبت كنیم.“
و بعد دوباره گفت: ”شب به خیر“ و گوشی را گذاشت. لحظاتی به گوشی كه توی دستم بود نگاه كردم و بعد آن را سر جایش قرار دادم. لحظه ای كه گوشی را سر جایش گذاشتم گشنگی عجیبی در خودم احساس كردم. اگر چیزی نمیخوردم حتماً دیوانه میشدم. مهم نبود چه چیزی، هر چیزی كه قابل خوردن بود. اگر كسی غذایی را میخواست در دهانم بگذارد چهار دست و پا به طرفش میرفتم. شاید حتی انگشتانش را هم میلیسیدم. آره، این كار را میكردم، انگشتانت را میلیسیدم. و بعد هم مثل یك تراورس رنگ و رو رفته به خواب میرفتم. حتی بد ترین لگد هم نمیتوانست من را از خواب بیدار كند. تا ده هزار سال خواب عمیقی میكردم.
به تلفن تكیه دادم، ذهنم را از هر فكری خالی كردم، و چشمانم را بستم. بعد صدای پا شنیدم، صدای هزاران پا. صدای پاها مثل موج من را میشستند. همچنان صدای پاها به گوش میرسید. خاله ی بیچاره الان كجا بود؟ او به كجا برگشته بود؟ و من به كجا برگشته بودم؟
اگر ده هزار سال بعد از این شهری به وجود میآمد كه اعضایش را منحصراً خالههای بیچاره تشكیل میدادند (مثلاً شهرداری شهر توسط خالههای بیچاره ای اداره میشد كه خود توسط خالههای بیچاره ی دیگر انتخاب شده بودند، اتوبوسهایی كه برای خالههای بیچاره بود و خالههای بیچاره راننده شان بودند، رمانهایی كه برای خالههای بیچاره بود و نویسنده شان خاله بیچاره بودند)، آیا من را به این شهر راه میدادند؟
شاید هم به هیچ كدام از این چیزها (شهرداری و اتوبوس و رمان) نیازی پیدا نمیكردند. شاید ترجیح میدادند كه با آرامش در بطریهای بسیار بزرگ سركه كه ساخت خودشان بود زندگی كنند. از آسمان میتوانستی دهها و صدها هزار بطری سركه را ببینی كه زمین را پوشانده بودند. صحنه ی چنان زیبایی بود كه با دیدنش نفس در سینه ات حبس میشد.
بله، همین طور است. و اگر دنیای مزبور بر حسب اتفاق جایی برای ارسال شعر داشت من با كمال میل این كار را میكردم: اولین ملك الشعرای دنیای خالههای بیچاره. در ستایش خورشید بر بطریهای سبز و دریای گسترده ی چمنهای پایین، آواز میخواندم.
ولی این حرف مال آینده ای دور است، سال 12001، و ده هزار سال برای من زمان خیلی طولانی است. تا آن موقع زمستانهای زیادی را باید پشت سر بگذارم. گردآوری: گروه فرهنگ و هنر سیمرغ [url=http://www.seemorgh.com/culture][b][color=#2c7afe][font=tahoma]منبع: ghabil.com/ مترجم فرشید عطایی
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 197]
-
گوناگون
پربازدیدترینها