واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: خانه در محلهٌ پرت و دور افتادهٌ شميران قرار داشت. با آنكه نشاني پر طول و تفصيلي در دست داشتيم و مي دانستيم كه ميدان اسم جد صاحبخانه و خيابان نام پدر بزرگش و كوچه لقب پدرش را دارد، مدتي از وقتمان صرف پيدا كردن محل شد. اين اسامي پر طمطراق را كسي نشنيده بود و مجبور شديم از تمام عطاري ها و بقالي هاي آن حول و حوش راهنمايي بخواهيم. بالأخره به هر زحمتي بود خانه را پيدا كرديم.
پيشخدمت مرتب و مؤدبي در را باز كرد و سلام غرايي داد و ما را به داخل عمارت برد. از راهرويي كه مثل صندوقخانه هاي قديم از اثاث كهنه و بي مصرف انباشته بود، گذشتيم. داخل اطاقي شديم كه به مهتابي نسبتاً وسيعي راه داشت. اسباب اطاق هم كهنه و قديمي بود و آشكارا روزگار بهتر و پر جلالتري را پشت سر گذاشته بود. اينجا هم مثل دكان سمساري مملو از اشياء دست و پاگير و بد قواره بود. اطاق بوي نا مي¬داد.
تابلوهاي تمام قد اجداد صاحبخانه زينت ديوارها بود. همه قباهاي ترمه، كلاه هاي پوست، عصاهاي جواهر نشان داشتند. صورت ها چون تن پوش ها به هم شبيه بودند. آخرين وارث خانواده هم ، كه ما آن شب مهمانش بوديم، اگر از ترمه و جواهر نصيبي نداشت، دريدگي چشم و كجي چانه و افادهٌ فراوان اجداد را به ارث برده بود. واقعاً شباهت ظاهري صاحبخانهٌ ما به پدرانش غير قابل انكار بود. اسناد مسلم حلال زادگي از در و ديوار مي باريد.
در اطاق منتظر مانديم تا ورودمان به صاحبخانه اعلام شود. هيچ كس حرف نمي زد. همه با اعجاب به دور و برمان نگاه مي كرديم. تابلوها هم اخمالود از روي ديوارها نگاهمان مي كردند. اگر يكي از آن ها با اشارهٌ چشم و ابرو از ديگري مي پرسيد: «اينا ديگه كين؟» هيچكدام تعجب نمي كرديم - چون خوب پيدا بود كه اصلاً ما را به جا نياورده اند.
خانه، آدم را به ياد قصر مخروبه و افسون شدهٌ كتاب «آرزوهاي بزرگ» مي انداخت، مخصوصاً كه ساعت ديواري هم كوك نشده بود و تيك تاكي نداشت. به نظر مي آمد كه همهٌ زواياي اطاق را كارتنك گرفته است و اگر كسي به روكش مبل ها دست بزند، خاك مي شود و مي ريزد. محتمل بود كه نسخهٌ بدل خانم «هويشام» توي يكي از گوشه هاي تاريك اطاق نشسته باشد.
همتاي خانم «هويشام» توي هيچكدام از گوشه هاي اين اطاق نبود، بلكه در اطاق پهلويي، كه درش رو به اين اطاق باز بود، روي نيمكتي لم داده بود و دور و برش هم مخده هاي قد و نيم قد سر هم سوار بود. به ديدن ما خم شد و در اطاق را هول داد و در با جرجر ممتدي خودش را روي لولا كشاند و وسط راه از رفتن باز ماند؛ ولي به هر حال خانم «هويشام» را از ديد ما پنهان كرد.
«اين كي بود؟»
«هيس! مادر صابخونه اس.»
«چرا ديگه هيس؟»
«اگه شلوغ كني ميخوردت!»
هيچ كس به اين شوخي نخنديد، چون وضع آن خانه در همه ترس نامعلومي ايجاد كرده بود و شوخي هاي پليسي و جنايي فقط به اين ترس دامن مي زد.
يكي از مهمان ها دلي به دريا زد و روي يكي از نيمكت ها نشست. صداي تو خالي فنر مبل توي هوا پيچيد. مهمان از روي نيمكت با چنان شدتي جست كه آونگ بي حركت ساعت را لرزاند. ارتعاش صداي فنر و لرزش بي صداي آونگ كه تمام شد، يك نفر پرسيد، «چي شد؟»
آن كه از روي نيمكت جسته بود، گفت، «مثه اينكه يه نفر از پشت لگدم زد.»
سومي گفت، «خل نشو، فنر در رفت. مگه صداشو نشنيدي؟»
خوشبختانه در اين زمان صاحبخانه وارد شد و سلام و احوالپرسي هاي متعارف، فكر ارواح خبيثه را از ذهن همه بيرون برد.
از اطاق بيرون رفتيم و روي صندلي هايي كه روي چمن در انتهاي مهتابي چيده بودند، نشستيم. نور كم بود و باغ، كه چند پله پائين تر از مهتابي گسترده شده بود، در تاريكي فرو رفته بود و حالت غمزدهٌ غروب ماه هاي رمضان را داشت. آن دسته از درختان چنار كهنسال كه نزديكتر بود و ديده مي شد، آب نخورده و گرد گرفته بود. در اطراف گلكاري نبود، فقط چمن كم پشتي در محوطهٌ پذيرايي و ابتداي باغ ديده مي شد. گلدان هاي شويدي زرد شده اي سر پله هايي كه به طرف باغ سرازير بود، قرار داشت. حوض كوچك و سنگي وسط مهتابي بي آب و تشنه لب بود.
پيشخدمت مؤدبي كه در را گشوده بود، ميز مربع مستطيلي را ميان ما روي چمن گذاشت و بقيهٌ وسايل پذيرايي را آماده كرد. ابتدا بشقاب و كارد و چنگال و ليوان و ظرف يخ را از توي سيني سنگيني كه براي حمل آن چند قلم، زياده بزرگ بود، روي ميز گذاشت، بعد يك قاب شيريني و نيم بطر مشروب و دو شيشه آب معدني هم بين آن ها جا به جا كرد و رفت.
هنوز همه مرعرب بوديم و تعارفات هم تمام شده بود و هر كس در عالم خودش و براي گرم كردن مجلس پي حرف و سخني مي گشت، اما نمي دانم چگونه بود كه صحبت ها زده و نزده، مثل يخ توي هواي داغ بخار مي شد وتوجه كسي را جلب نمي كرد. ناگهان روي ديوار انتهاي مهتابي سايهٌ هيولاي حيواني افتاد و مهماني كه اول سايه را ديد گفت، «يا علي! اين ديگه چيه؟»
همهٌ نگاه ها به طرف ديوار بر گشت.
يكي ديگر از مهمان ها گفت، «تو امروز چته؟ از سگم مي ترسي؟»
آن كه ترسيده بود پچ پچ كرد: «به خدا سگ نيست. يه چيز گنده ايه - انگار گرگه.»
«پرت نگو - اينهاش.»
همه برگشتيم. سگ نحيفي با ترديد وتأني به طرف ما مي آمد. از ديدن قيافهٌ مفلوك سگ و وحشت نا به جايي كه ايجاد كرده بود، بي اختيار خنديديم.
«اين بدبخت نا نداره را بره، به موش آب كشيده بيشتر شبيهه ــ اونوقت تو ميگي گرگه؟!»
در اين حيص و بيص، چهار سگ نزار ديگر هم كه تا آن دقيقه رؤيت نشده بودند، از گوشه و كنار تاريك باغ به دور ما و كم كم به دور ميز حلقه زدند. خان سالار، كه سر گرم باز كردن شيشهٌ آب معدني بود، با يك نهيب آن ها را پراكنده كرد، ولي سگ ها دور نرفتند و در اطراف ما ولو شدند و منتظر فرصت بودند.
يكي از مهمان ها به حمايت از سگ ها برخاست: «چه كارشون داري؟ اين طفلكيا به كسي كاري ندارن.»
صاحبخانه گفت، «اينا گيرندن.»
ما به تصور اينكه مهماندار قصد شوخي دارد خنديديم، اما صاحبخانه يكي از آن نگاه هايي كه پدرانش از روي ديوار اطاق انتظار به ما كرده بودند، حواله مان داد و ما فهميديم شوخي نمي كند. وقتي همه هره و كرهٌ ناموجه مان را جمع و جور كرديم، مهماندار فصلي در بارهٌ اصالت سگ هايش سخن راند: يكي تازي كم مانندي بود كه جد بزرگش را گرازي در شكارگاه ناصرالدين شاه پاره كرده بود؛ دومي سگ گرگي اصيلي بود كه شجره نامه اش موجود بود و تا دوازده پشتش را معرفي مي كرد؛ ديگري «سِتِر»ي بود كه وارث تابلوهاي تمام قد ترمه پوش از سفر فرنگستان با خود آورده بود؛ بعدي «باكسر» خالصي كه آدم سگ ناشناسي در خيابان بي صاحب رها كرده بود و به اين مجموعهٌ نفيس افزوده شده بود؛ و آخري يك تولهٌ «پودل» سفيد فرانسوي، كه يكي از دوستان به عنوان تحفه هديه كرده بود. همه اصيل بودند، در رگ هاي هيچكدام يك قطره خون سگ هاي ولگرد ندويده بود، همه كرنش و حرمت مي طلبيدند.
يكي از مهمان ها پرسيد، «پس چرا از اين نجبا پذيرايي درست و حسابي نمي كني؟»
«پذيرايي نمي كنم؟! روزي يك كيلو گوشت و قلم گاو مي خورن.»
به نظرم آمد كه پوزخندي توي صورت پيشخدمت، كه سيني به دست دوباره برگشته بود، دويد - شايد هم خطاي باصره بود، چون سايه ها در آن باغ عجيب و غريب، بازي هاي شگفتي در مي آورد و هيچ بعيد نيست كه برگ چناري تكان خورده بود و سايه اش بر صورت پيشخدمت شكل پوزخند گرفته بود.
مهماني كه جسارتش از بقيه بيشتر بود گفت، «شوخي مي كني. اين يكي كه نون خشكم نخورده، دنده هاشو مي شه شمرد.»
مهماندار، با ترحمي آشكار نسبت به گوينده، پرسيد، «تازي رو ميگي؟ معلوم شد سگ شناس نيستي جانم. تازي بايد لاغر باشه.»
ولي مهمان از رو نمي رفت، «اين يكي چي؟»
اين بار ميزبان با بزرگواري توضيح داد: «گرگي اين آخرا يه ناخوشي پيدا كرد كه هيچ كس نفهميد چشه…» آنوقت فصلي تشريح طبي كرد و چون هيچ كدام ما هم بعد از اين شرح كشاف سر از بيماري گرگي در نياورديم، تصديق كرديم كه سايرين هم كه چيزي نفهميده اند حق داشته اند.
صاحبخانه بقيهٌ سگ ها را از نظر رواني تجزيه و تحليل كرد و ضعف و فلاكت آن ها را به كسالت روحيشان پيوند داد: يكي نسبت به گل شب بو حساسيت فوق العاده داشت و وقتي عطر اين گل در هوا پخش مي شد زوزه مي كشيد؛ ديگري دخانيات را تاب نمي آورد و دود سيگار كه به مشامش مي خورد خودخوري مي كرد؛ آخري بر اثر عقدهٌ جواني و ضعف اعصاب تعادل خواب و خوراكش بر هم خورده بود.
اما مهماني كه بحث را شروع كرده بود، عقيده داشت كه علت نكبتي كه از روي سگ ها مي باريد، بيماري هاي رواني نيست - مي گفت چشم هاي به دو دو افتاده و بي رمقي و سستي، علايم مشخصهٌ گرسنگي است.
«نگا كن چطوري با حسرت به دست و دهن ما نگا مي كنن.»
بر اثر تبليغ سوء اين مهمان، يكي از حاضرين يك دانه نان شيريني به سگي كه از همه نزديك تر بود داد. سگ شيريني را مثل تكه استخواني ميان پنجه هايش گرفت و جويد و خرده هاي آن را با زبان و پوزهٌ مرطوبش از اطراف جمع كرد و بعد آرزومندانه به دست خير چشم دوخت. به صداي جويدن شيريني دوم بقيهٌ سگ ها هم جمع شدند.
ساير مهمان ها هم كه جسور شده بودند، با هيجان مشغول خيرات شدند. بقيهٌ قاب شيريني و نان و ماست و كباب و جوجه اي كه، در عين اختصار، ميز را رنگين كرده بود، روي زمين ولو شد.
يكي هشدار داد: «جوجه بهشون ندين - استخونش تو گلشون گير مي كنه.»
يكي ديگر اعتراض كرد: «حرفا مي زني! اينا غذا تو دهنشون آب مي شه، ديگه به گلوشون نمي رسه.»
به هر تكه ناني كه به هوا پرتاب مي شد، سگ ها به جست و خيز مي افتادند، از سر و كول هم بالا مي رفتند، زوزه مي كشيدند، مي غريدند، آن را از ميان هوا يا چنگال ديگران مي دزديدند - جنگ مغلوبه بود.
سگ تازي با پاها و گردن درازش، زودتر از همه خوردني ها را در هوا مي قاپيد. پودل كوچولو، زير دست و پا مانده بود و با غرش هاي كوتاه اعتراضش را به اين بي عدالتي نشان مي داد. باكسر، با غنيمتي كه به چنگ آورده بود، در زير ميز پناه گرفته بود و سر فرصت با آن عيش مي كرد. ستر و گرگي سر تكه اي با هم در افتاده بودند. صداي پارس سگ ها و خندهٌ مهمان ها و قيل و قال و آمد و شد در هم آميخته بود و شايد اگر پنجرهٌ رو به مهتابي باز نمي شد و جيغ همزاد خانم «هويشام» به گوش نمي رسيد، باز ادامه مي يافت. اما هيبت سر ژوليده و صداي تيز فرياد مادر صاحبخانه، موي را به اندام ها راست كرد و يك لحظه سكوت بر قرار شد.
«ليدي هويشام» وطني دستور داد كه فوراً سگ ها را از آنجا دور كنند. تشرهاي مهماندار و مداخلهٌ پيشخدمت حضور، سگ ها را از محوطهٌ عيش و نوش ما تاراند، ولي تا مدتي صداي قرچ قرچ جويدن آن ها به گوش مي رسيد.
حتي بعد از آنكه سر خانم «هويشام» درون اطاق بلعيده شد و لت هاي پنجره هم آمد، سكوت ادامه داشت. يكي دو بار كوششي به عمل آمد كه باز هيجاني ايجاد شود، ولي به كلي ناموفق بود. با «خيلي خوش گذشت، پا شيم بريم» راه افتاديم.
وقتي مي رفتيم سگ ها بدرقه مان كردند. به پشت گرمي آن ها از اطاق كذايي با شهامت گذشتيم.
توي خيابان يكي از ما گفت، «مگه مجبوره اين سگا رو تو خونه اش نگه داره و بعد بهشون گرسنگي بده؟»
آنكه همهٌ بلاها زير سرش بود، و من خيال مي كنم دشمني شخصي با خان سالار داشت، شانه ها را بالا انداخت و جواب داد: «آره، مجبوره ــ چون اين سگام مثل تابلوهاي گرد گرفته، اثاث زهوار در رفته، مردنگياي ترك دار، كاسه بشقاباي بند خورده، اشك دونا و كاسه هاي مرصع لب پريدهٌ كنار راهرو، علامت تشخص پوسيدهٌ صابخونن.»
يكي ديگر، مثل اينكه تازه متوجه موضوع شده باشد، گفت، «آره، راستي، همهٌ اسباباي اون خونه زهوارشون سخت در رفته.»
و سومي اضافه كرد: «خود حضرتم همچي اسطقسي نداره - اسباب خونم به صابخونه مي ره.»
دشمن اصلي صاحبخانه، كه ذهن همهٌ ما را مسموم كرده بود، گفت، «سگاش از خودش اصيل ترن.»
«آره بابا، به از خودشن!»
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 260]