واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: حكايت آن دو شتر نجيب
يكي بود يكي نبود،غير از خدا هيچكس نبود.
يك جوانمردي بود در ولايت غربت به نام خواجه الماس.اين
خواجه الماس يك برادري هم داشت كه اسمش خواجه مراد بود
ومرد خيلي خوب و با خدايي بود.يك روزي اين خواجه الماس
رفت پيش برادرش وگفت اي برادر،مي داني كه من از اين دار
دنيا فقط سه تا شتر دارم.
دوتاشان را مي سپارم به تو وخودم دارم ميروم ولايت
جابلقا از براي پيدا كردن يك لقمه نان حلال.
خواجه مراد گفت اي برادر،تو برو وخيالت راحت باشد كه من
مثل تخم چشمم از اينها مواظبت ميكنم.وقتي خواجه الماس
خيالش از بابت شترها راحت شد،راه افتاد و رفت به طرف
ولايت جابلقا.
حالا بشنو از خواجه مراد كه وقتي برادرش رفت،شترها را
برد وبست در طويله.شب كه شد،شتر اولي به شتر دومي گفت:اي
رفيق شفيق و اي يار گرامي،بدان و آگاه باش كه خواجه
الماس به سفر رفته و ما را به دست خواجه مراد سپرده و
عروسي پسر خواجه مراد نزديك است.
من در فكرم كه نكند اين خواجه مراد شير خام خورده درباره
ما خيالاتي بكند و مارا بسپرد به دست قصاب.شتر دوم
گفت:من هم در همين فكرم و مصلحت اين است كه ما كاري كنيم
كه اين بلا به سرمان نيايد.
دو شتر نشستند و نقشه كشيدند وآخر سر به اين نتيجه
رسيدند كه همان شبانه بروند پناهنده بشوند به سفارت
جابلقا.اين شد كه طنابهايشان را پاره كردند و زدند بيرون
و رفتند به طرف قنسولگري.
شتر ها را همين جا داشته باشيدتا ببينيم خواجه مراد چه
كرد.خواجه مراد كه صبح از خواب پا شد،رفت به طرف طويله
كه آنها را بردارد ببرد به طرف بازار و برايشان دمپايي
ابري و سينه ريز طلا بخرد.
وقتي وارد شد،ديد اي دل غافل،جا تر است و شتر ها
نيستند.اين شد كه از ناراحتي پا شد رفت در خانه و
رختخوابش را پهن كرد وافتاد در بستر بيماري.
اما بشنويد از شترها كه همينطور رفتند و رفتند تا رسيدند
به سفارت جابلقا.آنجا كه رسيدند،يك دعوتنامه از طرف
خواجه الماس جعل كردند و ويزا گرفتند و رفتند به جابلقا.
در ولايت جابلقا براي آنكه كسي آنها را نشناسد،دو تا
عينك دودي خريدند و زدند به چشمشان و بعدش يك شركت
باربري تاسيس كردند و پس از چندي كار و بارشان سكه شد.
حالا بشنويد از خواجه الماس كه بعد از مدتي يك تلگراف
فرستاد از براي برادرش خواجه مراد كه :((سين.شتر
چطور؟))از آن طرف تلگراف به دستش آمد كه:((و عليك
سين.شتر بي شتر.)) خواجه الماس از غصه و ناراحتي نشست دم
در تلگراف خانه و بنا كرد به گريه كردن.
در همين حال دو شتر كه براي هواخوري آمده بودند بيرون،يك
دفعه صاحبشان را ديدند و شناختند.آمدند جلو و با خواجه
الماس روبوسي كردند وآنچه بر سرشان آمده بود،باز
گفتند.خواجه الماس كه از ديدار شترانش كلي خوشحال شده
بود گفت:اي شتران عزيز من،بدانيد كه من در اينجا
پول و پله اي به هم زده ام و قصد دارم برگردم به ولايت
غربت.بياييد با هم برويم.شتر ها قبول كردند وبار وبنديل
سفر بستند و با خواجه الماس برگشتند به ولايت خودشان.
اما بشنويد از خواجه مراد كه وقتي شنيد برادرش دارد مي
آيد،با همان حال زار و نزار آمد دم در دروازه شهر به
استقبال.دو برادر و دو شتر همديگر را در آغوش گرفتند
وشاديها كردند وبخصوص وقتي خواجه مراد قضيه دمپايي ابري
و سينه ريز را گفت،بكلي رفع سوء تفاهم شد و همگي شاد و
خندان با هم به خانه خواجه مراد رفتند.
خواجه مراد گفت اي برادر،حالا كه آمده اي بيا به خاطر
بازگشت تو و ازدواج پسرم يك جشن مفصلي بگيريم.اين شد كه
شهر را هفت روز و هفت شب چراغان كردند وشترها را به خوشي
و خرمي خوردند.
ما از اين داستان نتيجه مي گيريم كه شتر حيوان نجيبي
است.
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 283]