تبلیغات
تبلیغات متنی
محبوبترینها
ماندگاری بیشتر محصولات باغ شما با این روش ساده!
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
بارشهای سیلآسا در راه است! آیا خانه شما آماده است؟
قیمت انواع دستگاه تصفیه آب خانگی در ایران
نمایش جنگ دینامیت شو در تهران [از بیوگرافی میلاد صالح پور تا خرید بلیط]
9 روش جرم گیری ماشین لباسشویی سامسونگ برای از بین بردن بوی بد
ساندویچ پانل: بهترین گزینه برای ساخت و ساز سریع
خرید بیمه، استعلام و مقایسه انواع بیمه درمان ✅?
پروازهای مشهد به دبی چه زمانی ارزان میشوند؟
تجربه غذاهای فرانسوی در قلب پاریس بهترین رستورانها و کافهها
دلایل زنگ زدن فلزات و روش های جلوگیری از آن
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1837774395
مغولها در هندوستان
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مغولها در هندوستان
میشاییل زولکا/ امیر حسین اکبری شالچی shaalchy.persianblog.ir
تیمور فرمانروای ترکمن، هنگامی که در سال 1398 در پایتخت خود سمرقند، با اندیشۀ لشکرکشی تازهای سر خود را گرم میکرد، 62 سال داشت. وی در یادداشتهایش کمابیش شوخیآمیز میگوید:
«همیشه آرزوی دل من این بوده که با بیدینان بجنگم و رزمندۀ باورها شوم. اما درست نمیدانستم که باید با بیدینان چین دربیفتم یا با بتپرستان هند بجنگم، چون چند تن از سپهسالاران به من گزارش داده بودند که در هند هم بیدینانی هستند.»
از آن جایی که تیمور در تاختها و تاراجهای خود اندکی چیز هم آموخته بود، بسیار دشوار میتوان پذیرفت که او نمیدانسته فرمانروایان هند از چند سده پیشتر به نامْ مسلمان بودهاند. البته در شبه قاره، هندو هم به اندازۀ بسنده بود، اما آنان در کموبیش همۀ اَپاختر (شمال) و میان هندوستان زیر چیرگی اسلام بودند. آنان برای آن که بتوانند آیینهای دینی خود را به جای بیاورند، باید 15درصد باژ میدادند تا با این کار بلندپروازیهای دینی فرمانروایان اسلامی را در همان مرزهای خود باز نگه دارند. نخستین برخورد تازیان مسلمان که سوی اپاختر هند میتاختند با هندوان، در سال 650 در خاک افغانستان کنونی روی داد. تازندگان در سال 712 در پنجاب جایگیر شدند. و در سال 1192، گشایش قطعی پهنههای اپاختری و میانی هند به دست تازیان انجام پذیرفت. این کار 120 سال به درازا کشید. رزمندگانِ فرمانروایان هندو که از نگاه سیاسی همبسته نبودند، پایداری دلاورانهای کردند، اما تازندگان از جنگافزارهای بهتری بهرهمند بودند و گذشته از این، سامان بهتری هم داشتند. گشایندگان پرستاب روی سوی خاور کردند، و دهلی را گرفتند و بیدرنگ بنگال را نیز. آنان ساختار دیوانی دولتهای شکستخورده را تنها اندکی دگرگون ساختند. مسلمانان کارهای دیوانی هندوان را بر دوش گرفتند و به همین بسنده کردند، و از آن سو فرمانروایان کوچک را در سخت زیر فشار گرفتند.
تیمور این شاخوبرگها را نمیدانست، اما آن ترکمن، بیگمان از گشایشهای مسلمانان در هند آگاه بود و در نشستهای رایزنی در بارۀ جنگ هم دلیلهای یک لشکرکشی برنامهریزیشده را به دست میداد:
«هندوستان پر از زر و گوهر است. گذشته از این ابریشم و پنبه هم از آنجا میخیزد، و در آنجا دیگافزار (ادویهجات) و نیشکر هم بسیار و فراوان است. این خواست پیامبر است که جنگی مقدس سرِ باورها کنیم!»
از آن جایی که سپاه تیمور از قبیلههای گوناگون ترکمن ساخته میشد، وی پرخاشجویان خود را مغول مینامید. بیگمان او هراس کهنه را با کاربرد این نام زنده میکرده است، چون خاطرۀ تاختوتازهای مغول به فرماندهی چنگیزخان و جانشینانش هنوز در آسیا از یادها پاک نشده بود. مغولهای تیمور در خزان 1398 از سند گذشتند و اندکی پس از آن سپاه سلطان دهلی را شکست دادند. مردان جنگی او در ماه دسامبر، دهلی را تاراج کردند و سپس با کیسههای پر به سمرقند برگشتند. تیمور هفت سال پس از این تاختوتاز، هنگامی که برنامۀ لشکرکشی به چین را میریخت، درگذشت و ****وش به امیرنشینهای بیشماری بخش شد که پیوسته با هم در میافتادند. یکی از جانشینان او که بابر نام داشت، از همچشمان خود شکست خورد، اما به در برابر این شکستها، در سال 1504 کابل را گرفت و بر گذرگاههای کوهستانی پیوسته به هند چیره گشت. بابر 21 سال پس از آن، گام بر جای پای تیمور نهاد و لشکرکشی بزرگی به سوی اپاختر هند کرد. سپاهش در 12 آوریل 1526 به پهنۀ گستردۀ اپاختر دهلی که جاسوسانش از سالها پیش آن را رزمگاه خوبی دانسته بودند، رسید. مغولها سپاه سلطان دهلی را بارها شکست دادند و سرانجام توپخانۀ بابر- جنگافزاری که هنوز در هند ناشناخته بود- سرنوشت جنگ را یکسره کرد و بابر نام «پادشاه هندوستان» را بر خود نهاد. بابر پیروزمند به گونهای باورناپذیر و بنیادین، در بحر هندوستان رفت. وی در 60 برگ، جانوران و گیاهان هندوستان را با چنان نازکسنجی برشمرد که جانورشناسان و گیاهشناسان امروز را هم به شگفتی میاندازد. برای نمونه مینویسد که کرگدن بیش از هر جانور دیگر به اسب ماننده است، بینشی که در نگاه نخست خندهدار مینماید، اما زیستشناسان، تازه آن را درست شمردند، آن هم تازه در سدۀ یازدهم. اما بابر رویهمرفته از سرزمین گشودۀ خود چندان خوشنود نبود:
«هند سرزمینی است که نیروی کششی ندارد. مردم زشتاند، هیچ نزاکت ندارند، اسب خوب ندیدهاند، سگ خوب نمیدانند چیست، انگور ندارند، خربزۀ خوب ندارند، آنچه مایۀ شادی است این است که کشوری بزرگ است و زر و سیم بسیار دارد. هوا در فصا بارش، بسیار دلپذیر است، اما چنان نمناک است که چفتوبست بهترین کمانها هم وا میرود!»
هنگامی که بابر در سال 1530 درگذشت، ****وش افغانستان امروز، پنجاب و پهنۀ گنگ تا مرزهای بنگال را در برمیگرفت. بههرروی پسرش همایون در درازای تنها چند سال چیرگی خود را بر مردهریگ پدر از دست داد. سنگبنای کامیابیهای بعدی مغولها را، شیرشاه، یکی از فرمانداران بابر گذاشت. وی دستگاه خود را با فشار و زور بر همۀ اپاختر هند گسترد و بیش از 2000 کیلومتر راه خوب ساخت. گذشته از این، دستور کندن چاههای بسیار را داد و در درازای راهها درخت میوه کاشت. تاریخدانی به نام فرشته، سامان تازۀ او را بسیار میستاید و بیگمان فراخگویی و گزافه را هم با آن درمیآمیزاند:
«امنیت همگانی در روزگار شیرشاه چنان استوار بود که رهسپاران و بازرگانان کالاهایشان را بیترس از راهزنانی که میتوانستند در کمین باشند، در کنار خیابان میگذاشتند.»
در سال 1555 هنگامی که شیرشاه در پی انفجاری در یک انبار مهمات درگذشت، همایون پسر بابر که از هند رانده شده بود، همراه سپاه اندکش از ایران برگشت تا خداوند تاج و تخت گردد. در آن زمان قحطی سختی در اپاختر هند افتاده بود که مردم دهلی را به آدمخواری وادار کرده بود. جنگ کسانی که سر رسیدن به دستگاه به جان هم افتاده بودند، تهیدستی مردم را ژرفتر و ناگوارتر ساخت، یک رویدادنگار نوشته:
«همۀ کشور بیابان شده بود، هیچ کشاورزی تخمی نداشت که بکارد.»
همایون توانست شهرهایدهلی و آگره را بگیرد. اما پیش از آن که به گشایشهای کلانتری دست یابد، در سال 1556، از پلکان فرو افتاد و سخت افگار شد. اکبر، پسر سیزدهسالهاش پادشاه شناخته شد، اما تازه هفت سال پس از آن توانست بر تخت بنشیند.
گویی اکبر بسیار زود بر آن شده بود که فرمانروایی نیرومندی بسازد. مرکز کشور از آرامی و امنیت برخوردار شد، تاخت مغولها به سوی خاور و نیمروز (جنوب) آغاز گردید. گونْدوانا سرزمین کوهستانیِ نیمروز گنگ در سال 1564 شکست خورد. سپس اکبر با راجپوتها که در نیمروز باختری دهلی ****وی هندویی ناوابستهای داشتند، جنگید. البته پادشاه، تنها پی زدودو راجپوتها نبود، بلکه اشرف راجپوتها را سالار سپاه خود کرد و از آن هنگام آنان به کامیابیها و سیاست مغولها دلبستگی نشان دادند. گجرات با دو لشکرکشی زیر کنترل پادشاه درآمد و در سال 1576 بنگال هم زورگیری شد و این واپسین گشایش منطقهای اکبر بود. اما جنگها همچنان دنبالهگیری شدند. شورشهای بسیاری هستی داشت، برای نمونه شورش شال 1850 بنگال که نظامیان آنجا به راه انداخته بودند. این که این شورشها تا چه اندازه بر استانها کارگر میافتادند، از نوشتهای روشن میشود که تاریخنویس نظامالدین احمد که خود همراه سپاه مغول بوده از خود بر جای گذاشته:
«ما شهرهای کان و کاتاریا را سوزاندیم و ویران کردیم. شکار بسیار بود و پس از آن که در سه روز 30 روستا را تاراج کردیم و ویران نمودیم، باز از میان بیابان ران گذشتیم.»
اکبر پس از این لشکرکشی شاهنشاهیاش را به دوازده استان بخش کرد که هر کدام از آن بخشها هم به چند بخش بودند. مغولها از حق دیوان پادشاهی در هر جایی بهره میجستند و همۀ ساختار مالیاتی را پولی کردند. روگشت (رفرم) دیگر را کارمندان هندو در پیش گرفتند. آنان برای این که بتوانند سادهتر مالیات را بیفزایند، برخی از مالیاتها را برداشتند که مالیات سرانۀ بیدینان هم در شمارشان بود.
اکبر برای خوشنودسازی مردم کشور، تبعیض دگراندیشان و نیز ترسایان و ایرانیان را از میان برداشت که این خود کاری بزرگ بود. انجمنهای دینی دیگر بی آن که با بازدارندهای روبرو شوند، به کاروکرد خود میپرداختند، هندوها حتی به جایگاههای بالای دلتی راه یافتند و در سپاه به رویشان گشوده شد. اکبر نخستین قاعدۀ هر فرمانروا را چنین شناسا مینماید:
«نگذار گوناگونیِ دینی با سیاست آمیخته گردد. اندیشهات را به رایهای مردانی کارفهم بیاری. اگر کسی پوزش خواست، بپذیر!»
هندوان و مسلمانان در بسیاری از پهنههای فرهنگی مانند معماری، سنتها، و موسیقی به دادوستد درآمدند. از برخورد موسیقی هندی، تازی، ایرانی و آسیای میانهای، سبک ویژۀ هند اپاختری پدیدار شد که با سبک نیمروزی که دربرگیرندۀ شکلهای موسیقایی اصیل شبه قاره بود، توفیر بسیار داشت. اما این گونه کارها در زمینۀ دین چندان کارآمد نشدند. دین هندو و اسلام چنان ناهمگونی ساختاری و ریشهای با هم داشتند که نمیتوانستند چیزی را از هم بگیرند یا به هم بدهند. اکبر بی نگرش به این جستار، کوشید در زمینههای دینی هم هندوان و مسلمانان را آشتی دهد. پادشاه در ناهمسازی با آموزگاران باورهای اسلامی، این دین را واپسین گامۀ واقعیت که رستگاری و نیکبختی وابسته به آن باشد، نمیدانست. دلبستگی او به دینهای دیگر، بسیار روشن بود، به ویژه عرفان دین هندو وی را شگفتی ژرفی فرو میبرد. اکبر زمانی که در آگره بود، خداشناسان دینهای گوناگون را برای گفتگوی دینی بیپرده روبروی هم مینشاند. در میان آنان چند ترسا از پایگاه پرتغالی گُوا هم بودند که از فرویۀ سال 1580 در دربار او به سر میبردند. از آن جایی که اکبرشاه، گوناگونیِ اندیشههای دینی و چندرنگی گروههای آنان را خوش نداشت، در واپسین سالهای زندگیاش کوشید دینی آمیخته بسازد که نخستینههای عرفانی اسلام و دین هندو را در بر بگیرد:
«تنها یک خدا هست. خورشید، ستارگان و آتش را تنها همچون گونههای پدیداریِ چهرۀ او میتواند پرستید. در بند کشیدن نفس، نیکوکاری و نخوردن گوشت، همۀ محتوا را در بر میگیرد. پیشوایان دینی و آیینهای ستایش و نیایش همگانی در این میانه هستی ندارند.»
این اندیشه به گروه کوچکی از درباریان کرانهمند ماند. اما روشن است که پادشاه خواب آن را در سر داشت که این دین، دین همۀ آدمی گردد. پس از مرگ اکبر در سال 1605 این باورها و اندیشهها هم ناگهان ناپدید شد.
از روزگار جهانگیر که در زمانش اسلام ارتدکس جانی تازه یافت، هماهنگی میان مسلمانان و هندوها به هم خورد. جهانگیر فرمانروای خوشگذران و کرختی بود و روزانه چندین جام میِ آمیخته به عرق مینوشید. وی بی آن که درنگرد که میخواری نزد مسلمانان گناهی ناگوار است، سکهای زد که بر آن نگارۀ وی همراه جام عرق خودنمایی میکرد. شاه جهان، پسر و جانشینش در سال 1633، کار ساختمان یک پرستشگاه هندو را بازداشت و امتیاز راجپوتهای سپاه را بر باد کرد. وی در همان آغاز به دل گرم و شور بسیار به گشایش سلطانات دکن، منطقههای کوهستانی نیمروز هندوستان که سالها بود آماجگاه فرمانروایان مغول بودند، روی کرد. ترسایان و هندوان دیگر حق نداشتند دیگران را به دین خود بگروانند. شاه مغول دستورهای اسلام در زمینۀ رویارویی با بیدینان را بسیار سختتر و زمختتر میدانست. پرستشگاهها ویران میشد، البته گهگاه. این کار بیشتر برای زیر فشار گذاشتن پایداریهای مردمان بومی بود یا از کلۀ یکی از کارمندان بلندپایۀ خشکاندیش بیرون میزد. هرچند که فرمانروایی به روشنی اسلامی دانسته شده بود، بسیاری از هندوها هم در آن جایگاههای بلندی داشتند. گرچند شاه جهان در آغاز فرمانروایی، دستور داده بود که تنها مسلمانان به کار گمارده شوند، با گذشت زمان روشن شد که این فرمان انجامپذیر نیست.
فرمانروایی مغول دارایی خود را پیش از هر کجا از اروپا داشت. از نگاه اروپاییان، هندوستان از زمان رومیها، کان هر چیز افسانهای بود و بخش نه چندان خردی از تاریخ باخترزمین را کوششهایی برای به چنگ آوردن آن سرزمین گرفته. در آغاز دیگافزارهایی چون فلفل، میخک، دارچین، و جوز هندی بودند که بازرگانان خود را چنان دارا ساختند که «کیسۀ فلفل» هنوز ضربالمثل است. در زمان اکبرشاه، درختچۀ فلفل و پودر فلفلدلمهای پیروزمندانه به جهان راه پیدا کردند. رهسپاران اسپانیایی، تخمهای آنها را از آمریکای میانه به هندوستان آوردند و باغبانهای مغول با شتابی شگفتانگیز گونههای رنگبهرنگ آنها را رویاندند. همزمان، چای هم آغاز به همچشمی با قهوه کرد و اروپاییها که تا آن زمان از انگبین بهره میگرفتند، نیشکر را به جای آن به کار داشتند- که در آن شکل کلاه کارمندان مغول نگه داشته شده بود. چون نیشکر را نمیشد در اروپا کاشت، مغولها یکدهم صادرات آن را به نقره پس میگرفتند. اما بزرگترین کالای صادراتی، پارچه بود. دوسوم ابریشم جهان از هندوستان بود، که کمابیش نیمی از آن روانۀ اروپا میشد. در زمان جهانگیرشاه بافتههای پنبهای به بازار اروپا آمد که کرباس را از بازار جامهها بیرون راند. در سال 1617، 35000 ریسنده و 22000 بافنده در کارخانۀ پارچهبافی مرکزی خاتون کار میکردند. پرداخت صادرات به زر و سیم بود، از اروپا فلزهای گرانبهایی به هند میرفت.
اما شاه جهان که به ولخرجی خوگر بود، اندک اندک شکوفایی اقتصادی شاهنشاهی خود را بر هم زد. در نیمروز باختری هندوکش، چندکان سنگ بود که زیباترین مرمر سفید جهان از آن برمیآمد، سنگهای مرمر این کاه هیچ رگهای نداشت. شوربختانه چیزهای لوکس به خاطر دوری راه، بسیار گران تمام میشدند و از همین روی به کار شاه جهان میخوردند. یکی از ویژگیهای دورۀ او همین بهرهگیری از سنگهای بهامند است که در درازنای تاریخ هرگز به این اندازه نبوده است. از مرمر سفید در ساخت کف خانه، دیوار، ایوان، چاه و نیمکتهای باغها بهرهگیری میشد.
هزینۀ روزانۀ دربار 1200 کیلوگرم سیم بود، بیشتر کاخهای بزرگ اکبرشاه کوبیده شد و به جای آن غرفههایی مرمرین و افسانهای ساخته گشت. شیشه و آینه را هم بازرگانان پرتغالی از گوا میفرستادند.
در سال 1629 در دکن آشوب شد و شاه جهان از این شهر شکوهمند بیرون رفت. اما مونتازمحل سوگلیاش به هنگام زادن فرزند چهاردهمش در راه نیمروز درگذشت. پادشاه تن بیجان سوگلی خود را در تابوت زرین نهاد و به آگره برد و فرمان داد که آوازهمندترین آرامگاه جهان در نزدیکی هرمها، برایش بسازند: تاج محل. بیست هزار کارگر برای ساختن آن به کار داشته شدند. پتر موندی، ماجراجوی سوییسی در اوت 1632 مینویسد:
«کار ساختمان را آغازیدهاند. کار کارگران با رنج و هزینۀ بسیار هنگفت و نیز همراه نازککاری بسیار، پیش میرود. زر و سیم را مانند مواد معمولی به کار میزنند و مرمر را مانند آجر سنگی!»
سازههای بنیادین، تازه در سال 1648 به انجام رسیدند، کار سازههای کناری پنج سال دیگر به درازا کشید. هزینۀ ساختمان این آرامگاه شگرف از شورهای به دست آمد که برای ساختن باروت راهی باخترزمین میشد تا به هنگام جنگهای سیساله به کار رود. چنین مینمود که گویا سر راه شاه جهان هیچ سنگی نیست و وی میتواند با دلی آسوده بر کشور خویش فرمان راند که ناگهان در سال 1658 پسرش اورنگ زیب خود را شاه گفت و پدر را برکنار کرد. در آیینهای تاجگذاری او هیچ هندویی را راه ندادند و اورنگ زیب، واعظ دورهگرد خشکاندیشی به نام احمد سرهندی را ایدئولوگ دربار کرد. وی میخواست همۀ هندوستان را بر پایۀ قانون قرآن، یکسره اسلامی کند و از آن کشوری نمونه بسازد. این هر دو مرد سنگ بنای آن آشتیناپذیری دینی را گذاشتند که در سال 1947 شبه قارۀ هند را به دو کشور هند و پاکستان جدا کرد.
دستگاهی سخت زمخت و سهمناک پدید آمد که پیشوایان دینی تازهای پاسداریاش را بر دوش داشتند. هزاران بپّا تنها در دهلی بزرگ گمارده شده بودند تا پاشنۀ سندل کسی بیش از پهنای یک انگشت نباشد، حتی شلوارها باید بلندی معینی میداشتند. ریش بلند هم ممنوع بود، چون سرهندی میگفت که موی بسیار نمیگذارد کسی نام الله را درست تلفظ کند. هندوهای لایۀ پایین جامعه «دشمن نظم» خوانده میشدند و از نزدیکی به دیگران رانده میگشتند، حتی نمیتوانستند در باغهای دولتی باغبانی کنند و همۀ اینها امری بدیهی شده بود.
نخستین گروهی که اورنگ زیب بر بادشان کرد، سیکها بودند، سیکهایی که تا آن هنگام خود را کمابیش نهان نگاه داشته بودند و تازه بیشتر به مسلمانان میماندند تا به هندوها. فرمانروای مغول در سال 1675 تِگ بهادر، نهمین گوروی سیکها را به بحث دینی فرا خواند. تگ بهادر همراه کسان خود آمد و با بیفرهنگی و گستاخی از او خواسته شد که زود مسلمان شود. روشن است که گورو از این کار سر باز زد و بیدرنگ سرش را از تن جدا کردند. پیامد آن رسوایی بزرگی بود: گورو گوبیند، جانشین تگ بهادر سازمانی بسیار پرخاشجو از انجمن پارسایان سیک ساخت و اصل جهاد را هم از اسلام گرفت و به دین سیکها افزود. سیکها سوگند خوردند که نه موهایشان را بزنند، نه ریشهایشان را و در اپاختر باختری هند به جنگ چریکی در برابر مغولها برخاستند.
پادشاه، همزمان با این کار، در خاور هند هم پرستندگان کریشنا را با خود دشمن ساخت. یک بنگالی در سدۀ شانزدهم از راه پرستش ایزد کریشنا، پهلوان زندهدل حماسۀ کهن هندو، در برابر محدودیت اجتماعی که برای کاستها اعمال میشد، به پا خاست. چون پرستش این ایزد همراه با آهنگ و پایکوبی و گاهی کجراهیهای جنسی همراه بود، آوازهاش بسیار شد و پیام باورهایش به همه جا رسید. اما اورنگ زیب هیچ از این دین خوشش نیامد و فرمان داد بریندابان، شهر مرکزی این جنبش را با خاک یکسان کنند. بر فراز آن مسجدی ساختند و شاه مغول دستور داد که روی آستانهاش همۀ ایزادان بومی آنجا را نگاره کنند، «تا به مومنان من هنگام رفتن به سوی نیایش، این احساس والا را بدهد که روی کفر تارومارشده پا میگذارند و میروند.»
وی با این کار نه تنها بیشتر بنگالیها بلکه باز بسیاری از زیردستان خود را به خشم درآورد. زیردستان دیگر نیز اندکی پس از آن در پی ویران شدن بزرگترین پرستشگاه بنارس مقدس که کنار رود گنگ جای داشت و ساخته شدن مسجدی به جای آن، سخت جگرخون شدند.
از آن جایی که اقتصاد کشور با لوکسپرستی پدرش رو به سراشیب گذاشته بود، اورنگ زیب کوشید اقتصاد را بازسازی کند، اما بخت چندانی یار او نشد. درآمد کشور با بیشترین کوششها هم نمیتوانست افزایش یابد، و شاه مغول در سال 1679 به این اندیشه آمد که باژ سرانۀ دگرباوران را که اکبرشاه بر باد کرده بود، دوباره استوار سازد . این باژ باید با خواری ستانده میشد، در برخی منطقهها باژبانان مسلمان باید مزهای همراه خود میبردند و کشاورزان را بر زمین میخزاندند و هنگام ستاندن باژ، آب دهان بر آنان میانداختند. هنگامی که 300 هندوی کاستهای بالا برای پرخاش به دربار اورنگ زیب آمدند، پادشاه بیدرنگ واکنش خود را نشان داد: اورنگ زیب گردآمدگان را زیر پاهای 700 فیل له کرد و دیگر از رسم پیشین که هر بامداد خود را از پنجره به زیردستانش نشان میداد، چشم پوشید.
کوششهای او برای بزرگتر کردن کشور از راه گشایش ****وهای دیگر و به دست آوردن داراییهای تازه هم ناکام ماند. گُلکونْدا در خاور دکن در سال 1687 گشوده شد، اما آنچه به دست آمد، حتی یک چهارم هزینۀ جنگ را هم نپوشاند. چون شاه برای گشودن دکن نیاز فوری به پول داشت، فرمان داد تا بخشی از گنجها را از دهلی برایش بفرستند. گنجها سر زمان فرستاده شد، اما هیچ کاروانی به دکن نرسید. کارمندان تبهکار و چند گروه راهزن با همدست شدند و کارستان کردند. اورنگ زیب باز جنگی دیگر را با راجپوتها آغازید و فرمانروایی مغول اندکاندک در گرداب فرو رفت. فرمانروای 87ساله در شال 1705 به سختی بیمار شد و دو سال پس از آن در یک روز آدینه پس از نماز بامدادی درگذشت. اورنگ زیب را به خوایت خودش بسیار ساده به خاک سپردند:
«در میان هیچ و تپۀ خاک، بی سقف، و بی سایبانی که پیش روی آفتاب و باد و باران را بگیرد، و بی نام.»
در دوازده سال نخست پس از مرگش، بیش از هشت پادشاه یکی پس از دیگری آمدند و رفتند. آنان زمان خود را در شبستان، در جشنهای بزرگ، با شکارهای شکوهناک و بسیار نغز سپری کردند، و بیشترشان خود قربانی تاختهای دیگران شدند. کارمندان بلندپایه مالیات را به اهرم فشار تبدیل کردند و حق را به زور. تباهی، شاهنشاهی غولآسا را از هم پاشاند و استانها و ناحیهها خود را جدا ساختند. بنگال به زیر چیرگی یک برهمن درآمد، و در دکن امیرنشینهای فراوانی پدید آمد که به دست فرمانروایان خود و با پیوندی نیمبند با دهلی گردانده میشد. تازه در سال 1720 بود که باز مغولی بااستعداد بر سر تخت نشست. محمدشاه میدانست چگونه دشمنانش را به جان همدیگر بیندازد و دهلی در روزگار او به شکوفایی شگرفی دست یافت. اما از سوی دیگر، کار از کار گذشته بود و فرمانروایی مغول دیگر نمیتوانست با چنین چیزهایی رهایی یابد. هر چند رخنۀ محمدشاه در ارتش و مردم ریشۀ خوبی دوانده بود، اما برخی از فرمانروایان استانها در این میان چنان توانی یافته بودند که به دستگاه مرکزی ریشخند میزدند.
نادرشاه، فرمانروای ایران در سال 1739 به اپاختر هند تاخت، بر سپاه مغول چیره شد و دستور تاراج گنجخانۀ دهلی را داد.
یکی از درباریان در بارۀ تاراجها مینویسد:
«فیلها، اسبها، هر چیز بهامندی که به چشم گشایندگان میخورد که اندازهشان هم از شمار برآمده بود، به تاراج رفت. به گزارۀ دیگر، دارایی انبوهشدۀ 300 سال در یک دم صاحبش را عوض کرد.»
شاهنشاهی مغول از آن پس دیگر بیشتر به یک پندار میماند تا به واقعیت، این ما را یاد اروپا میاندازد که «فرمانروایی مقدس ملت آلمان» تنها روی کاغذ هستی داشت و بس. در پی آسیبی که گنجخانۀ دولت دید، فرمانروایان استانها از راه درآمدهای خود مزدها را پرداختند و بیشترین کاری که میتوانستند بکنند این بود که باژی اندک راهی دهلی کنند. این پرداخت چنان پایین بود که با آن نمیشد جنگافزار هیچ ارتشی را برای همبستهسازی دوبارۀ شاهنشاهی تکافو کرد. ****و راستین تنها از 250 کیلومتر درازا و 100 کیلومتر پهنا برخوردار بود و تنها از آگره و دهلی ساخته میشد که در میان شانزده استان افتاده بود، شانزده استانی که براستی ****وهای جداگانهای بودند. فرمانروای مغول توانست در سال 1748 تاخت یک فرماندۀ افغان را پس بزند، اما محمدشاه فردای پیروزی، از تریاک بیش از اندازهای که در جشن پیروزیاش فرو داده بود، درگذشت.
مرگ فرمانروایی مغول دردی بیدرمان شده بود. جمعیت دهلی در درازای 50 سال از دو میلیون به 130 هزار تن رسیده بود. شغالها در پیرامون شهر پرسه میزدند و در سال 1782 قحطی ناگواری افتاد که کمابیش نیمی از مردم را همراه خود برد. راهزنان افغان در سال 1788 دهلی را تاراج کردند و بخش بزرگی از سازههای شاه جهان را ویران نمودند. تاراجگران، سقفهای سیمینۀ سازهها را درآوردند و حتی تا توانستند بر نگارههای زرین دیوارها خط انداختند. شاه عالم مغول سست و ناتوان به این خواری تن درداد.
****و کوچکش دیگر ارزشی نداشت، دستگاه بزرگ اپاختر هند از آنِ ماراتها بود، اینان گروهی از فرمانروایان هند بودند که تبار دکنی داشتند. از همه هراسانگیزتر کمپانی هند خاوری بود که از آغاز سدۀ هفدهم با پافشاری بسیار پهنۀ رخنۀ خود را از کلکته به هر سوی میگستراند و همۀ همچشمان اروپایی خود را گریزانده بود. فرمانروای کمپانی هند خاوری برای از میان بردن گامبهگام ماراتها، یه شاه عالم حق پناهندگی داد، آن هم بی هیچ پیشدرآمدی:
«اگر اعلی حضرت گرایش داشته باشند که پناهندگی را بپذیرند، از جنگجویان خود خواهم خواست و آنان را خواهم گمارد تا اعلی حضرت مطمئن باشند که همۀ امکانات رفاهی و نمودهای ارج و آزرم بسیار برای رفاه حال اعلی حضرت و خانوادهشان بایسته است، به دست ما فراهم گردد و نیز معاش بایسته از سوی دولت انگلیس پیشکش شود.»
انگلیسیها در 29 اوت 1803 نامهای را پیش روی فرمانروای مغول گذاشتند که در آن از کمپانی هند خاوری خواسته شده بود برای پشتیبانی فروی به دهلی بیاید و از او دستینه گرفتند. سپاه انگلیس در میانههای سپتامبر از دهلی تاخت و بر ماراتها پیروز شد و بیدرنگ رو به شهر نهاد. البته خانوادۀ شاهی خواستار پایداری بود. شاهزاده جهانگیر، بزرگترین برادرزادۀ شاه عالم سه بار کوشید خیزشی را در برابر انگلیس سازمان دهد. چون برنامههایش با شکست روبرو شد، عرق بسیار نوشید و خود را کشت. آرامگاهش در دهلی واپسین نمونۀ هنر مرمر مغولهاست.
سربازان کمپانی هند خاوری که در ماه مه سال 1857 در برابر چیرگی انگلیسیها به پا خاستند از شاهزاده جهانگیر کامیابتر بودند. گروهی از شورشیان به دهلی درآمد و به کاخ بهادرشاه مغول که 83 سال داشت، تاخت و آن پیرمرد را سالار دولت تازۀ هند نمود. بهادرشاه با شورش هیچ همساز نبود، اما کار دیگری نمیتوانست انجام دهد. هرچند این شورش آتش جنگل همۀ اپاختر هند را برداشت، باز هم انگلیسیها سرورِ روزگار ماندند. سپاهیانی پرشتاب با کشتی به هند آورده شدند و شورش را با سنگلدلی در هم کوفتند. انگلیسیها در سال 1858/1857 از تیمور، نادر و دیگر فرمانروایان دهلی بیشتر آدم کشتند. بهادرشاه به دادگاه نظامی کشانده شد و دادگاه خود وی و همۀ کارمندانش ا به زندان ابد در رانگون برمه محکوم ساخت.
وی در 27 نوامبر 1862 در آنجا مرد. فرزندانش به کار دادوستد درآمدند و از آوازهمندترین بازرگانان بازار رانگون گشتند. هندیهایی که اندوه دوری از میهن را در دل داشتنند، از آنان خرید خوبی میکردند. ایشان سرانجام در سالهای 1960 به دست دولت برمه بیرون رانده شدند. بازماندگاه دودمان کهن، سرانجام سنگاپور را میهن تازۀ خود ساختند.
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 460]
-
گوناگون
پربازدیدترینها