واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سلیم و سلما
ازوقتی که دست راست وچپ خودرا شناختم خودرا درچهاردیواری( پرورشگاه ) یافتم. تازه جوانی ۱۱ -۱۲ ساله ای بیش نبودم ولی اصلآ نمیدانستم که چرادرآن محیط استم ؟ پدرومادر وفامیلی نداشتم وبنابر کنجکاوی های بیش ازحدخودم ازطرف مسئولین آنجا میشنیدم که : پدر ومادرم بنابر مشکلات سخت اقتصادی یگانه فرزند شان یعنی مرا تسلیم محیط پرورشگاه نموده بودند . باآنکه نصف روز باسایر بچه ها پابند مکتب بودم وسایراوقات رادر مشغولیت هائیکه ازطرف دفتر آنجا برایما تعین شده بود مثلآ : اجرای کارخانگی . سپورت . آوردن سودا بطور دسته جمعی باسایر اطفال وغیره ولی باآنهم همیشه حس کنجکاوی و نفرت ازپدر ومادرم ذهنم را چون موریانه میکاوید . یعنی چه ؟ داشتن یک طفل و شانه خالی کردن ازاعاشه واباطه اش ...وای که چه سخت برمن میگذشت . آنجا بودند اطفالی که والدین شانرا درحوادث گوناگون ازدست داده بودند ولی وضع من وخیم تر ازآنان بود چون گاهی اوقات که بین ما تازه جوانان جنگ وپرخاش صورت میگرفت باشنیدن طعنه های زهرآگینی مثل : پدرش غیرت نداشت که ایره نان بته / خدامیدانه که حلالیست یا .../ ومثل اینها شنیدن چنین جملات مرا زیادتر بدین کار وامیداشت که والدین خودرا بیابم و از آنها نتقام بگیرم . روزها به هفته - هفته ها به ماه وماه ها به سال تبدیل میشدند تااینکه مکتب را تمام کردم به سن قانونی رسیدم و تصمیم گرفتم تا ازخود خانه وکاروباری داشته باشم راستی فراموش کردم بگویم ازسن ۱۴ سالگی مرابا همسالانم دریک بخش دیگری ازین محیط تبدیل نمودند که یک اندازه آزادی بیشتری بما داده شده بود. دردنیا خیلی تنها بودم هیچکسی حتی بنام خویشاوند درهمین مدت بدیدارم نیامده بود . سرانجام اپارتمانی کوچک وغریبانه دست وپا کردم وآنگاه احساس دیگری بمن دست داد . خودرا درمحیط دیگری یافتم . نسبت به قبل اندکی زیادتر علاقمند زندگی شدم . ولی خون انتقام ازوالدینم همیشه در رگ رگ وجودم میجوشید . بازهم شرایط امنیتی شهرووطن بامن هم وفانکرد ودست حوادث مرا چون سنگی بخارج ازکشور پرتاب ومهاجر نمود . دریکی ازکشورهای همسایه پناه بردم ودریکی ازشهرهای کوچک آن خانه گکی بکرایه گرفتم . برای یافتن کار این بار بخت برای اولین بار درزندگی بامن یاری کرد وکارم خیلی آبرومندانه وخوب بود . آنگاه استخوان هایم کمی آرام گرفت . ولی مدت آرامی وآسایش درقسمت من خیلی کوتاه نوشته شده بود . در کوچه ای که من خانه گرفته بودم زن وشوهر میانه سال هموطنم بادختر جوان شان بنام( سلما) هم قبل ازمن زندگی میکردند . آنها وقتی فهمیدند من هموطن ایشانم خیلی بامن محبت میکردند منکه تاآنموقع محبت والدین راحس ننموده بودم میپنداشتم که شاید پدر ومادراصلی هم چنین محبت با فرزندخویش خواهند داشت . واقعآ بابودن آنها احساس خوشی میکردم واز سرزدن ها دلسوزیها ومحبت های خالصانه ایشان گاهی احساس شرم ویاشاید هم حقارت میکردم . ولی هرگاهیکه سلما رامیدیدم احساس مرموز وگرمی بمن دست میداد نمیدانم آن احساس چه بود ؟ شاید دوستی ویا شاید عشق ...ولی خودم دراوایل نمیدانستم . درنگاه ها ورفتار او هم رمز خاصی رامیخواندم که این رمز مرا بیشتر بسویش میکشاند ... ـ
پنج ماه دوران نامزدی ما با تمام لذایذش چون پنج روزی گذشت ...ولی خاطره های آن حال که یادم میاید مو دراندامم راست میشود ... ای کاش میمردم وبه دوران نامزدی نمیرسیدم . بشنوید : بالاخره بعدازپنج ماه نظر به تقاضای خودم سرشته ای محفل عروسی را گرفتیم .وبازهم درآن شبانه روز پدر ومادر را درعالم خیالات مقابل چشمانم میدیدم وحس نفرت برمن غلبه میکرد . شبی از شبها عکس کودکی ام را که نوشتم در دوران پرورشگاه ازمن گرفته بودند خیلی به دقت نگاه کردم احساس نمودم اشکهای گرم صورتم را نوازش دادند . آن عکس را ناخودآگاه بالای تلویزیون کوچکم گذاشتم . فردای آن قرار بودسلماو پدر ومادرش بخاطر صحبت و کم وکاستی های که در محفل عروسی قبلآ احساس میشد بیایند . آری ! آنها آمدند وبعد از چند دهن قصه وتبادل نظر متوجه شدم که مادر سلما آنچنان به عکس کودکیم نگاه میکند که فکر میکردم همان لحظه چشمانش ازحدقه بیرون میایند من چند نگاه پرسشانه بسوی او وبسوی عکسم نمودم یکبار متوجه شدم که همی آهسته آهسته میگوید : پسرم ..بچیم بچی خودم سمیع ... وبدون آنکه متوجه دیگران شود رویش را به حالت بسیار خاص که گویی زاری میکرد بمن گفت : سلیم جان بگو ای عکسه از کجا کدی ؟ ای بچیم اس تو اوره دیدی ؟ او ره میشناسی ؟ تادهن باز کنم که بگویم این منم نه پسر شما ...پدر سلما یکبار ازجایش بلند شده وطرف عکس رفت وقاب عکس راازجایش برداشته سخن همسرش راتآیید کرد : راست میگه بخدا ای بچی ما سمیع است . من که گویی درحالت خواب وبیداری بودم گفتم : نی کاکا جان ای عکس دوران کودکی منست که به شما گفته بودم درپروشگاه ازمن گرفته شده بود ولی کی را بگویی کجا بود گوش شنوا؟ درچند لحظه آن جفت بیچاره چنان مرا محکم گرفته بودند وهمی سروصورتم را میبوسیدند و میبوییدند که نپرس . برای فرار ازین حالت گفتم : شما شم شما که گفتید پسرتان مرده ...ببخشید فو فوت کرده ...) ها بلی از شرم مردم چی میکردیم آیا راستی ره میگفتیم که از غریبی وناچاری توته جگر خوده ازخود جدا کردیم که پسانها چقدر پشیمان شدیم ولی فایده نداشت چرا که فرسنگها ازوطن دور شده بودیم و ازخدای خود شکر میکنم که بعدازاو سلما ره بما داد ....وای خاک برسرم شد ...باز برای فرارازین حادته گفتم : ولی نام من سلیم است ... بلی آنجا میتوانند نام را عوض کنند . حالتی داشتم که گویا بخدا می پیوستم .تا آن لحظه سلما آرام بود و حیرتزده این حادثه را نگاه میکرد چشمم باز به چشمش خورد دیدم اشک پهنی روی پرده ای چشمانش آماده ای ریختن استند .دیگر ازشرم بسویش دیده نمیتوانستم وبازهم با دعوا با پدر ومادرش که تاریخ دخولم به محیط پرورشگاه را میخواستند مصروف شدم . آری ! حدس آنها کاملآ درست بود تاریخ سپردن پسرآنها (سمیع) یعنی من باتاریخ شمولیت من یعنی پسر آنها (سمیع ) دریکروز بود . ای وای خدای من ! بازهم خاک عالم برسرم . پدر ومادر سلما که حال پدرو مادر خودم هم بودند چنان ازخوشی میلرزیدند و از گرفتن بوسه های پی درپی شان تمام سروصورتم را داغ آورده بودند .منهم میگریستم وسلما چنان میلرزید ومیگریست که ازبیان شرح حال آن طفلک عاجزم . ولی گریه من وسلما گریه ای خوشی نبود گریه آن غمی بود که خدا به هیچ برادر نشان ندهد و سرنوشت هیچ خواهری چون سلما ( عشق ونامزد دیروزم وخواهر امروزم ) نشود . از آن واقعه سه ماه میگذرد .من ناجوانمردانه فردای همان شب فرار را برقرار ترجیح داده به کشور دیگر همسایه پناه بردم . آری ! من بازهم باردیگر پدر ومادر خود را به داغ گمشده شان گرفتار نمودم ولی این بار خیلی وحشتناک و دلخراش . آیا آندو پیر بیچاره چقدر مرا نفرین خواهند کرد وآن سلما گک ...اوف خدای من ! آیا در ضمیر او چیست ؟ آیا چقدر رنج میبرد ؟ گاهی میاندیشم: آیا خودکشی کرده باشد ؟ بخدا معلوم . ولی من هرگزخودم را نخواهم بخشید. اینکه نزد قاضی وجدان چقدر محکومم این را نمیتوانم بنویسم شما خود قیاس کنید
منبع : http://www.gtalk.ir
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 103]