واضح آرشیو وب فارسی:تبیان: کجاست خانه آن زنیادگاری مانده بر دل از «هویزه» تا هویزه صبح پنجشنبه- فرهنگی – 6/3/61 حالاکه روی تل خاک نشستهام، چیزی جز آوار روی آوار بچشم نمیآید، هیچ صدائی جز گریه شنیده نمیشود و هیچ گوشهای از آسمان لاجوردی در اشغال پرندهای نیست، دانههای اشک را باد با خودبرده است و شهر سرشار آوار است و غبار.میخواهم نگاه کنم به پنجرهایکه روزی در آن دیماه نامهربان و بارانی مه زده دختر بچهای با گیس بافته و پوستی از سیبسرخ و جلیقه گلدوز دست کوچکش را تکان داد و من دست بزرگم را بخاطر دستان کوچکش حرکت دادم، گیس بافته خندید و من شور آب را در زاویه لبم چشیدم.باران دانه میزد، آسمان بیتاب بود و تکان دست کوچکش در چشمم نوازش میریخت.کوچهایکه مرا از کنار آن دخترک عبور داد، اینک زیرآوار است و پنجره زیرفشار خاک و سنگ آخرین نفس را کشیده و چشمان شیشهایش را انبوه خاک فشرده است.وقتی که جنگ از هویزه عبور کرد و نخستین خشت سرخ از ارتفاع بام ملتهب به زیر غلطید، نخل، خرما باریدن آغاز کرد و رمل به هزار فریاد صحرا را صدا در داد، من بیدرنگ زخم هویزه را بوسیدم و شبانه از کنار پیکر مجروحش نامردانه گریختم و پناه بردم از آبگینه به سنگ از چشمه به آبگیر.من گریه را از هویزه آموختم هنگامیکه جراحت وصله تنم شد و دلتنگی قرینه دلم گردید انسان که تبسم را به نسیان سپردم و اشتیاق را بدست افسانه.بعد از آن لبانم به آوازی باز شد که هیچگاه نخوانده بودم، آوازی سرشار اندوه در سوگ رودخاک و خشت، من خمیدگی پشتم را میراث هویزه میدانم و ویرانیش را رهین طفل حرامزاده چنگیز. ناباورانه دارم دنبال خانهام میگردم که روزی در آن دی ماه نامهربان بارانی و مه زدهزنی از در آن خانه بیرون آمد با چند گرده نان و دوید به دنبال خودرو سنگین نظامی با پاهای برهنه در گل و لای، با دستانی به گرمای تنور و جامهای به سیاهی قیر.بخار نان گرم عجین مه بود و هر لقمه نرم آن آغشته به مربای تمشک آن پیرمرد کاسب چفیه بر سر، مرهم بزاق مجروح سربازان بود.کجاست خانه آن زن، چگونه راه را باید پیدا کنم، از این تل به آن تل چند کوچه زیر پایم آرمیده، کدام نقطه را باید نشان میگرفتم، نه، هیچ دودی از روزنی به هواستون نیست و هیچ رایحهای را هوا یدک نمیکشد، باید تل خاکها را ببویم و بچشم، هر مشت خاک اگر که بوی نان و خون داد آنرا برای تیمم به تحفه بردارم و سهم سورمه چشم مادران شهدا را کنار بگذارم.من از کدام برزن به در خانه متبرک آن زن خواهم رسید، میخواهم گل آفتابگردان «علم الهدی» و یارانش را از گردن او بیاویزم و اشکم را به باد ندهم.در لابلای آوار بدنبال کوچههای پیچ در پیچ میگردم تا پریشانی هر یک از کوچه نام علمالهدی و یارانش را میخکوب که روشنی کوچه را تا ابد کفایت کند و گهواره اطفال از ترنم ترانه آنان تاب بردارد. مادر هزار شهر ویران، حدیث تو و دشمن مصداق پنک و آینه است، آینه بیگانه بازنگار، بیگانه با بیگانه، خشت خامت مدفن آسمانیترین نقوش وحی شده برزمین است، ای همخوان باغ تاراج شده. حالا که روی تل خاک نشستهام، پشت سر دیواری نیست، باید به شال سبز «آقا» کمربندم و به داد پنجرهها برسم که سماجت رویش دوباره دارند، اینجا کبوتر در جستجوی بامی است که روزی تعلق به او داشت و جفتش، وقتی که جنگ از بام خانه عبور نکرده بود، کشتزار گندم هجوم آفت مین را بخواب هم نمیدید، کاریز به خاکریز ارتفاع نیافته بود و دستان پرپینه خوشهچین هیچ صمیمیتی با خوشههای هوائی نداشت.ای هویزه لبخند تو امسال، لبخند تلخ تو امسال لبخند آن پیر پهلوان است که به خنجر کین کافر به خاک غلطید بیآنکه نشان باز و بندش از او فاصله بگیرد و یا تیری از چله کمانش بچکد. تو بر زمین میمانی و تمام کوچه باغهای سبز بتو منتهی میشود، تو لبریز رویش و زایش خواهی بود و دست تطاول دیماه های نامهربان بارانی و مه زده بتو نخواهد رسید، تو میمانی هویزه و من در باغی از آفتابگردان که کوچهاش بنام علمالهدی است خانه آن زن را خواهم یافت.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: تبیان]
[مشاهده در: www.tebyan.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 464]