واضح آرشیو وب فارسی:نیک صالحی:
رعنا، دختر كوچولويي كه تازه وارد مدرسه شده بود، خيلي خجالتي بود و هركس چيزي ميگفت، سرش را پايين ميانداخت و جواب نميداد. در مدرسه آنها چند تا دختر بچه شيطون كلاس پنجمي بودند كه هميشه دور از چشم ناظمها بچههاي كوچكتر را اذيت ميكردند و با هم ميخنديدند.يك روز كه رعنا گوشه حياط ايستاده بود و داشت خوراكيهايش را ميخورد، آنها به سمت رعنا آمدند و خوراكيها را از دستش گرفتند و خوردند. رعنا سرش را پايين انداخت و هيچ چيز نگفت. آن روز رعنا تا آخر زنگ مدرسه، گرسنه ماند و روزهاي بعد هم به همين ترتيب گذشت. رعنا آنقدر گرسنه ميماند كه وقتي به خانه ميرسيد، نميدانست چطوري غذا بخورد. مادر رعنا كه خيلي باهوش بود ، به او گفت: رعنا تو خوراكيهايت را در مدرسه نميخوري؟ رعنا فكري كرد و گفت: نه... مادر گفت: چرا دخترم ؟ پس چه كار ميكني كه اينقدر گرسنه به خانه برميگردي؟ رعنا سرش را پايين انداخت و گفت: خوراكيهامو ميدم به دوستام ... مادر گفت: عيبي نداره دخترم... تو ميتواني به هركسي كه دوست داري، خوراكيهايت را بدهي اما به شرطي كه خودت گرسنه نماني. رعنا چيزي نگفت. فرداي آن روز دخترهاي شيطون سراغ رعنا آمدند تا خوراكيهايش را بگيرند. يكي از آنها گفت: زود باش... زود باش گرسنه هستيم. رعنا گفت: من مقداري از خوراكيهايم را ميتوانم بدهم. چون خودم هم ميخواهم بخورم... يكي از دخترهاي شيطون گفت: به به... زبون باز كردي... يكي ديگر گفت: بالاخره ما صداي تو رو هم شنيديم... آن يكي گفت: براي ما كم است.. ما سه چهار نفريم و سير نميشيم. همهاش را بايد به ما بدهي، رعنا هم تمام خوراكيهايش را به آنها داد و دوباره گرسنه ماند. وقتي رعنا رفت خانه، مادر گفت: خوراكيهايت را خوردي؟ رعنا گفت: بله. مادر گفت: همان ساندويچي بود كه دوست داشتي... رعنا گفت: چي؟ مادر گفت: مگه نخوردي؟ نفهميدي چي بود؟ رعنا گفت: نه. مادر كه خيلي عصبي شده بود، گفت: رعنا تو چرا اينقدر بيدست و پايي. دوباره غذايت را به ديگران دادي؟ رعنا زد زير گريه و گفت: آخه مامان من نميخواهم غذامو به اونا بدم. چند تا دختر بزرگتر هستند كه با زور خوراكيهاي مرا ميگيرند. مادر گفت: اگر خوراكيهايت را به آنها ندي چي ميشه؟ يك بار امتحان كن. فرداي آن روز رعنا در زنگ تفريح يك ساندويچ بزرگ از كيفش درآورد و مشغول خوردن شد. زورگوهاي مدرسه كه سرگرم گرفتن خوراكي بچهها بودند، چشمشان به رعنا افتاد و به سمت او آمدند و گفتند: بهبه رعنا خانم... چقدر تند تند داري ساندويچ ميخوري. ميخواي از اون به ما ندي؟ ولي ما كه ميخوريم، چون تو به ما ساندويچت رو ميدي، مگه نه؟ رعنا گفت: نه نميدم، چون خودم گرسنهام. يكي از دخترها گفت: خوب باشه... امروز بخور اما فردا خوراكيت مال ماست. رعنا آن روز خوشحال بود كه خوراكيهايش را خودش خورده و به كسي نداده است، اما نگران فردا بود كه چه ميشود؟ وقتي خانه آمد، جريان را براي مادر تعريف كرد. مادر گفت: عيبي ندارد. من آنها را ادب ميكنم. فردا برايت 2 تا ساندويچ درست ميكنم يكي از آنها مال خودت و يكي ديگر مال زورگوها. فقط رعنا يادت باشد مال خودت را بخوري كه اسمت را رويش مينويسم. رعنا گفت: باشه مامان... زنگ تفريح شد و زورگوها باز سراغ رعنا آمدند. رعنا هم سريع ساندويچي را كه مامان براي آنها درست كرده بود داد و آنها وقتي خوردند فقط بالا و پايين ميپريدند و فرار ميكردند و رعنا هاهاها ميخنديد. رعنا به خانه برگشت و ماجرا را براي مادر تعريف كرد. مادر هم خنديد و گفت: عاقبت زورگويي همين است. من در ساندويچ آنها فلفل و نمك زياد ريخته بودم.رعنا كه فهميد خيلي خنديد و از آن به بعد زورگوها سمت رعنا نيامدند. گلنوشا صحرانورد
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: نیک صالحی]
[مشاهده در: www.niksalehi.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 318]