تور لحظه آخری
امروز : یکشنبه ، 17 تیر 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):خداوند از آدم بد اخلاق توبه نمى‏پذيرد. عرض شد: اى رسول خدا، چرا؟ فرمودند: چون ه...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

میز جلو مبلی

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ووچر پرفکت مانی

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

تاثیر رنگ لباس بر تعاملات انسانی

خرید ریبون

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1805464766




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

کارو دردریان...


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: کارو دردریان

تولد:
کارو دِردِریان (زاده: ۱۳۰۴، همدان - مرگ: چهارشــنبه هــجدهم جولای ۲۰۰۷، کالیفرنیای آمریکا) نویسنده و شاعر ایرانی

کارو متولد شهر همدان است. اما در بروجرد و اراک نیز زندگی کرده است. آنها بعد مرگ پدر مدتی را در مراغه و تبریز می‌گذرانند و مدتی بعد به تهران کوچ می‌کنند. کارو از نسل نخست شاعران نیمایی است.کارو یک‌بار ازدواج کرد و از همسرش جدا شد. او سه فرزند دارد دو دختر و یک پسر. رمی، ربکا و رنه.

ویگن خواننده ایرانی نیز برادر وی بود.او با برادرش ویگن رابطهٔ بسیار صمیمانه‌ای داشته است.
http://upload.wikimedia.org/wikipedia/fa/thumb/e/e4/Karoo1.jpg/220px-Karoo1.jpg

تأثیر گذاری آثار کارو
محمد رضا عیوض زاده درباره تأثیر گذاری آثار کارو چنین می نویسد؛ سروده‌های کارو انتقادی و بازتاب حقایق تلخ زندگی انسان است؛ مسائلی از جمله فقر، ظلم و جنایت در جوامع جایگاه ویژه ای در آثار وی دارد. علاوه بر آن کارو با احساسی سرشار خالق قطعات و اشعار زیبای عاشقانه است، عشق انسانی نیز بخش قابل توجهی از آثار او را تشکیل می دهد. جسارت بیان حقایق با احساسی سرشار و با زبانی که برای توده مردم قابل فهم است و انتخاب موضوعات پر مخاطب و مورد توجه نسل جوان از عواملی است که آثار کارو را مورد اقبال عموم قرار می دهد، وی چهره آشتی دهنده بخش بزرگی از جامعه جوان ایرانی با ادبیات است.

مرگ
محمد رضا عیوض زاده (نویسنده و پژوهشگر) ضمن یادداشتی درباره مرگ کارو تاریخ مرگ این زنده یاد را چنین می نویسد؛ کارو در چهارشــنبه هــجدهم جولای ۲۰۰۷ در آســایشگاهی به نام "دهــکده مریم" در دل کالیفورنیا/ امریکا دیده از جهان فرو بست. پیکرش را پس از یک هفته نگهداری در ســردخانه در روز چهارشــنبه بیست و پنجم جولای در گورستان "گلندل" به خاک ســپردند.

کتاب‌ها
شکست سکوت
نامه‌های سرگردان
برادرم ویگن
سایهٔ ظلمت
سمفونی سرگردانی یک انسان
خاطرات یک گورکن
ماسه‌ها و حماسه‌ها
پروازهای فکر
دو بیتی ها
کفرنامه


:بر گرفته ازاز ویکی‌پدیا، دانشنامهٔ آزاد

زندگینامه کارو

او به علت شدت بیماری قلب سه بار در بیمارستان بستری شد و پزشکان هرگونه فعالیت را برای او خطرناک دانستند.زندگینامه ی زیر گزیده ای از سرگذشت بی سرنوشتکارومیباشد که توسط - خودکارو- نگاشته شده ...
نوشته زیر کاریست از کارو بعدازمنع پزشکان از هر نوع فعالیتی.

میریخت ...
چپ و راست باران رحمت بود که بر سر پر شور دوران بیگانه ، به گور کودکیمان میریخت .... حیف ...!
حیف از دوران کودکی که با همه ی قدر و قیمتی که دارد ،دوران آن سوی جوانیست ....
حیف از دوران کودکی که سرنوشتش – بدون آنکه خودش بداند – بازیچه یک زندگی جاودانه فانیست ....
میریخت راست و چپ ، گل های عدم احتیاج بود که از باغ آفتاب – باغ نه محتاج به آب آفتاب زیر پایمان ، می ریخت ....
زیر پای عظمت « الوند » به دنیا آمدیم :
« همدان » شهری که برای بچه هایش – به جای ترکه های موسوم به اسب – حداقل یک شیر سنگی دارد .
همدان شهری که اشک کودکی های از یاد رفته مان ، در موازات اشک عظمت از یاد رفته اش ، قطره قطره ، ازدامن ابدیت « الوند » به دامن پاره پاره شب افتخارات آواره ، فرو می بارد
مردبود این را مرد بزرگی گفته است مرد بزرگی به نام مادر ما وخود به عنوان مردی دنیادیده و شهد و شرنگ روزگار چشیده ، می سپارد. دخترش را – مادر نازنین ما را – میسپارد به دست آن مرد غریب ....
خزان باغ « گاسپاران » یعنی بهار به خزان تبدیل شده .
«گاسپاران » - پوزش صامت پیر مرد را – از اینکه قدرت طپیدن قلبها خبرنداشته – پذیرا میشود ....
وگل ها پر میگیرند .... گلها پر می گیرند و پر میکشند به سوی آسمان... تا آنجا ، به هشت بچه ی یتیم آینده ، خبر دهند که عقد تولدشما – بدون اجازه شما– بی خبر از شما در زمین بسته شد .....بین دختری 15 ساله که درآنزمان حتی تصور یک بوسه اشتباهی برایش امکان نداشت ....
و مردی که با کوله پشتی یک سرگذشت به خاک سپرده بر دوش ، به سوی سرنوشتی بیگانه با سرگذشت او – قدم برمیداشت .... و عروسی مفصلی بر گزار می شود .... عروسی ساده و مفصل ، آنچنانکه شایسته سالهای از یا د رفته نمک شناسی ها و مردانگی ها بوده است .
آخ اگرفرزندان آینده ی انسان در شب عروسی انسان ، شرکت داشته باشند .... اگر می توانستند ! ...
.... درختها نفهمیدند ... هیچ نفهمیدند که بناست در آینده – در شمارمیلیونها برگ بی صاحب ، از هشت برگ بی صاحب « جدید » نیز پذیرایی کنند ....
ایندرختها نفهمیدند....
بادهای خانه بر دوش نفهمیدند ....
و آفتاب - مثل همیشه – وقت نداشت ...
آفتاب مثل همیشه بزرگتر از آن بود که در وقت خلاصه شود ...
آفتاب متوجه نشد که با آن عروسی که در باغ شورین برگزار شد ، هشت نفر دیگر ، برجیره خواران خوان بی دریغ انوار مجانی او، افزوده شدند ...
آفتاب اصلا متوجه نشد ...
بهار هم متوجه نشد ...
بهار آقاست ...
اما این آقا را عشق هاوهوسهای ولگرد – چون نسیم ولگرد شبانه – دچار مکافاتی شبانه کرده اند ..... بیچاره بهار اگر وقت داشت .... اگر می گذاشتند آقایی خودش را خرج دهد ، هرگز پاییز ، جسارت اظهار وجود نمیکرد ...
آخ اگر بهار میفهمید که ما هرگز – چون میلیونها فرزنداین قرن بی صاحب – افتخار دیدنش را نخواهیم داشت....اگر می فهمید ....هرگز اینعروسی ، در آن باغ شورین انجام نمی گرفت
اما بهار نفهمید ....
آفتاب هم نفهمید ....
زمان هم حوصله فهمیدن نداشت ! ...
و بنا بر این .... آن عروسی، در باغ شورین ، انجام گرفت ...
و کارخانه آدم سازی به راه افتاد .

تاپیک مرتبط
مجموعه اشعار کارو ... شاعر فقید - پی سی سیتی (http://www.google.com/url?sa=t&source=web&cd=1&ved=0CBUQFjAA&url=http%3A%2F%2Fp30city.net%2Fshowthread.php%3Ft%3D1187&rct=j&q=%DA%A9%D8%A7%D8%B1%D9%88&ei=Bs66TfH5Hc-hOvjzqMIF&usg=AFQjCNHmaK9YgKNnTyDDUgNR1ZZGIfYM7g&cad=rja)

زندگینامه کارو از زبان خودش

پدر مایک ارمنی متعصب بود – ارمنی متعصب ، که همه چیز- جز تعصب و مردانگی او را - جنگ اول جهانی از او گرفته بود ...
شاید به همین علت بود که اینچنین مرتب و بلا وقفه بچه پس انداخت .... هر یک سال و نیم یک بار یک بچه ! ...
از لحاظ پدرم قضیه شوخی نبود . نمی توانست باشد ، بیش از یک میلیون ارمنی را در مسلخ جنگ اول جهانی ،با فجیع ترین روشهای ضد انسانی ، به خواب جاودانی پیوست داده بودند ... لازم بودملت ارمنی را از انقراض نجات داد .
پدرم سهم خودش را ، بیش از سایر ارامنه درنظر گرفته بود ... و اگر زنده بود ، اگر میماند....ما اکنون به جای هشت خواهروبرادر، حداقل سی و شش برادر و خواهر بودیم !
بیچاره مادرمان چکار میکرد ! ؟

جزئیات دوران کودکی را چه کسی بیاد دارد ، که من داشته باشم ؟! ...
امامیدانم تا هنگامیکه پدرم بود ، سفره ما ، افتخار آشنایی با گرسنگی را پیدا نکرد .
هنوز پدرم زنده بود که ما از دامنه « الوند » دور شدیم.... رفتیم « اراک »...
(پدرم به تجارت فرش اشتغال داشت ،گمان میکنم کارش ایجاب کرده بود که ما را به اراک ببرد ) ...
...و دراراک بود که « ویگن » - برای نخستین بار – با یکی ازتراژدی های بزرگ زندگی خود ، روبرو شد .
بعد از ظهر یکی از روزها ، همه خواب بودیم که ویگن را ، آب برد ... که میداند ؟...شاید حنجره ی « ویگن » - زیروبم های عاشق آفرینش را – مدیون زمزمه ی امواج رودخانه ایست که در شش سالگی او را برد ... شاید ویگن زندگی خودش را - زندگی شهرتش را – مدیون آن چند دقیقه ایست که موقتا دربستر رود خانه ، مرد ...رودخانه ای که ویگن را برده بود ، به دو قسمت تقسیم میشد .... قسمتی از آن ، سنگ آسیایی را میچرخاند ... قسمت دیگرش به زندگی اشرافی یکی ازملاکین بزرگ اراک ، صفای بیشتری می بخشید : از باغ مفصل یک ملاک مفصل رد میشد ....
اگر « ویگن » با گرسنگی آشنا نبود ... با باغ بیشترآشنایی داشت رودخانه هم ،لطف کرده بود و اورا به آشنایانش رسانده بود ... به درختها .... و ، انجا در آن باغ – باغبان پیر ، ویگن را از مرگ حتمی نجات داده بود و نگذاشته بود که کرامت زمزمه یامواج رودخانه ، نسبت به حنجره ی فردای ویگن ، حرام شود ... « ویگن » از مرگ نجات پیدا کرد ...اما گمان میکنم – تا شش سال پس از آن هر روز – تقریبا یک بار – غش میکرد ... دندانهایش چنانکه گویی خیال جدا شدن ازتنش را دارند ، به تنجی سرسام آور دچار می شدند ....
بیچاره ویگن – چه روزهای مرارت باری را در دوران کودکی از سرگذراند ... و بیچاره تر از ویگن مادرم .
خدا میداند که تا « ویگن » را – دوباره ویگن کرد – چند بار بی سر و صدا مرد.
نمیدانم – چه شد که روی هم رفته یکسال بیشتر در « اراک » نماندیم... ویگن بقیه دوران مرگ مکررش را در « بروجرد » گذراند ... در بروجرد : همانجا که پدرم سی و نه سالگی ، علی رغم هیکل ورزیده وسلامت و بی چون وچرایش – با یک " سینه پهلوی " ساده ، پیوندش را برای همیشه با زندگی گسست ...
در « بروجرد » بود که پدرم – به فرمان سرنوشت – نا بهنگام تر از آنچه انتظار میرفت ، به خواهران و برادرن خودش پیوست ...
.... به هر حال از آنروزیکه پدر ما مرد ، از همان روز که یک صلیب گمنام – پدر نازنین ما را – در جوارکلیسایی گمانم در راه بروجرد – ملایر ، زیر خروارها خاک ، مصلوب کرد ، آفتاب زندگی ما هم ، در سپیده دم بیدار از آرزوهایمان ، غروب کرد .
وبعد از آن هرچه بود ،درد بود .درد بی پدری ..درد بی ....
بعد از آن هر چه بود حسرت بود ، آه بود . احتیاج بود و دربه دری ... و دریغ که من و ویگن ، وقتی پدر ما مرد ، آنقدر بی خبراز دو جهان بودیم ، آنقدر بی خبر و کوچک ، که حتی با یک قطره اشک ، ترانه ای به نام « لالایی » برای خواب ابدی پدر نازنینمان نسرودیم ....
به ما هیچ نگفتند که اومرده است .... به ما گفتند که او به سفری دور و دراز رفته .
ما هم بچه تر از آن بودیم که بفهمیم « سفر دور و دراز » یعنی چه؟ ... افسوس ....هزار افسوس ...
وافتخار پیدا کرد ...
منظورم از سفره ماست .... افتخار آشنایی با گرسنگی را پیداکرد ...
اینکه می گویم « افتخار » تصور نکنید با کنایه میگویم ..... نه ! .... به خاک از یاد رفته ی پدرم نه ! ....سفره ای که با گرسنگی حداقل برای یک مدت محدودآشنا نبوده ، به درد مهمانخانه میخورد ، نه به درد خانه !
...وکشیدیم بارگرسنگی را شهر یه شهر ، خانه به خانه ... و سر کشیدیم شرنگ می شهدآفرینش را، پیمانه به پیمانه دیگر دستمان به الوند نمیرسید ، تا از او – از عظمت او – برای نجات استعداد گرسنه ای که داشتیم ،کمک بگیریم ...دیگر دستمان به دامن الوند نمیرسید ، تا
فرداهای سیاه را ندیده به خاطر خوش دیروزهای سپید ، سر بر دامن برف پرورشبگذاریم ...و بمیریم ... نه تنها الوند....اصلا دستمان به هیچ جا نمیرسید ...
.... وهیچ نفهمیدیم چطور شد که یکباره – خود را در زادگاه « ستار خان » یافتیم ...

منبع :مشق ترانه

اول تابستان بود که وارد « برج » شدیم ....
سه ماه تابستان را زیر سایه ی زوان و مادمان–با خر سواری ها ...ازکول یکدیگر پریدنها ودنبال پروانه های وحشت زده ، دویدن ها ، با خنده های مستانه در پهنه ی چمن ها ....با استفاده از بازی انور آفتاب . با علفهای بیصاحب دمن ها ... با کتک خوردن ها . کتک زدنها گذراندیم ....
.... دوران کوچ کردنها شروع شده بود . دوران کوچ کردنها و پوچ کردنهای زندگی .
خدا میداند با چه فلاکتی ، مادرما و سرپرست ما « زوان » ، ما را به « مراغه » رسانیدند.
وه ! چه غم انگیز است ، چقدر اسف بار و غم انگیز است ، قیافه مادری که هشت بچه ی یتیم–در ماتم زدگی پاره دامن شب گرسنگی ها ، دیده شان به دست خالی او دوخته شده است ! ....
« نان » ما را به آنجا کشانده بود ....
و نان آور ما ، برادر بزرگ ما « زوان » بود ... « زوان » یک مرد.....یک انسان
آه ! ...ای مردان واقعی روزگار !
ای انسانهای گمنام ! ....
نام نام آوران روزگار–به پاس گمنامی بی جهت شما بر نام آوران روزگار حرام باد .
این مرد 16 ساعته .... 16ساله نمیگویم ... تازه « ساعت » هم بیخود گفتم « ثانیه » صحیح تر است ....
....این مرد ...این « زوان » چقدر به ما محبت کرد محل کارش نزدیک دهی بود به نام « برج » نمیدانم کدام سمت « مراغه » ...دهی زیبا ، سبز و سراپا صفا .
با مردمی پای تا سر سادگی و انسانیت .
حیف دهات نیست و دهاتی ها ؟!
خاک بر سر شهر و دیوارهای آفتاب گیرش !...
سلام بر هر پرنه گمنام ، با ناله ی شبگیر آفتاب گیرش !...
سلام به صفای دهات ! ...
...سلام به دهات : طبیعی ترین تکیه گاه طبیعت انسانی ...
ما هشت بچه بودیم–رویهمرفته 81 سال داشتیم ....
شانزده سال از 81 سال از آن خود « زوان » بود
به عبارت ساده تر ، یک پسر 16 ساله ، بار پرورش یک جمع 65 ساله را ، به دوش گرفته بود .
آخ اگر میدانست .منظورم ویگن است .. اگر میدانست که « استالین » در اوج تصفیه های خونین سالهای 1936–1938 ، گیتاری برای او تهیه میبیند که طنین پرداز تک نغمه های دوران کودکی او باشد ...
گیتار را استالین به خانه ما فرستاد.
...گیتار را جوان برازنده ای به نام « باریس » با خود به آیانه ی تهی از دانه و بیگانه به ترانه ی ما آورد ...
« باریس » از کسانی بود که چون هزاران ایرانی مقیم « روسیه » توانسته بود .
بامصیبتی توانفرسا ، جان خود را از تصفیه های خونین نجات دهد و به زادگاه خود پناه آورد .
وتصادف روزگار باریس را – خودش را نه – قلب باریس را – به تب طپشهای عشق خواهر بزرگم « هلن » دچار ساخت ....
و همراه با این فراری زندان استالین بود که گیتار – با نغمه های شب زنده دار ، پنجره های بسته ی حنجره ی ویگن را به سوی آفتاب باز کرد ...
در مراغه بود که « ویگن » برای نخستین بار « ویگن شدن » آغاز کرد .
من نمی دانم در قاموس بشری دردناکتر ، غم انگیز تر و شکننده تر از « فقر» کلمه ای یافت می شود ؟!....
تصور نمی کنم ...نمی توانم تصور کنم ... واین گناه من نیست ، این گناه بشریت است
و در کلبه ی فقر ، کلبه ای که سفره اش کفن نگا ه های گرسنه است ... نمغه گیتار ، چه طنینی می تواند داشته باشد ؟! ...
خواهش میکنم ...
از شما که این سرنوشت بی سرگذشت را میخوانید ، نه !.... از اشکهای خودم ازاشکهای نود و پنج در صد فراموش شده ی خودم ... خواهش میکنم که تا دستور ثانوی ، فرونریزند...!
از اشکهای پنج در صد فراموش شده خودم . خواهش میکنم که به احترام شیرمادرم – تا هنگامی که حوصله دارند ...تا هنگامی که حتی حوصله ندارند ، فرونریزند ...
من ، وظیفه سنگینی را به عهده گرفته ام ....وظیفه سنگینی به نام هیچ ! ...
وظیفه سنگینی به نام پوچ ! ...
تصور نکنید که « پوچ » تصور کردن ،آسان است ...
و تصور نکنید که « هیچ » از « پوچی » هراسان است ...!
انسان درست هنگامی بزرگ می شود که صمیمانه احساس می کند ، هیچ است ...
انسان درست هنگامی از کشیدن بار خجالت ، خجالت میکشد ، که صمیمانه احساس میکند که حتی هیچ - یعنی بزرگترین و قابل لمس ترین حقیقتها پوچ است ....
افسوس ...
اشکهای من خواهش مرا پذیرا نمیشوند ...
سراپا اشکم .... یک دسته اشک ...
یک دسته اشک که دلش میخواهد – به جای یک دسته گل – بر تابوت انسانیت ازیاد رفته ، لنگر بیاندازد ....

خاک بر سر خاک !
ای خاک بر سر خاک، که اجزه می دهد ، بشر با فروتنی بی تکلفش فخر فروشد ای خاک بر سر خاک ...
که به جای خون تاک ... خون خودش را ، خون فرزندان خودش را ، می نوشد ...
...اما خاک – به جای خون تاک – خون آفتاب را – خون فرزندان آفتاب را می نوشد...
و دریوزه ی بشرافتخارجو ، در برهوت ایده آلبشری ، به خاک ، فخر میفروشد
....
ودر خانه ما – آن کلبه ی بی پناهی که خودش تصور میکرد ، خانه است از آفتاب خبری نبود در آن دوران المبار هیاهوی همه گیر، ناله محزون یک گیتار شبگیر ، به چراغ کم نور کلبه ی ما میگفت که : « باور کن ... تو آفتابی ! ... » اما چراغ خانه ما –مادر ما – میدانست که آفتاب خانه ما – پدرما- در یک گوشه پرت بین راه « ملایر » و « بروجرد » غروب کرده است ...
چراغ خانه ما-مادر ما – میدانست که زندگی ما را ، چون زندگی هزاران ، صدها هزارکودک یتیم، مرگ ، در بن بست چراگاه « چرا » ها مصلوب کرده است
آخ ... بیچاره ماما ...
نمیدانم این روزها « مراغه » چه قیافه ای دارد ؟!...
اما آن روزها ......
کریستنه بود .....
اسم آن دختر ...اسم آن عشق نخستین « کریستنه » بود ...
آخ کریستنه ! ...اگر بدانی در آن روزهای همه عشق ، آن عشق آسمانی ...
و درآن شبهای همه اشک ... آن اشک های پنهانی ...
من با آواز ویگن...
با سازویگن ....
خواننده ای که آنوقتها هیچ تصور نمی کرد حتی برای نا سزاگفتن ، کسی نام او را بخواند ...
من با آواز این بچه بزرگ که نامش ویگن است ...من چقدر به خاطر تو گریه میکردم...
آخ ...اگر بدانی ،اگر میدانستی ...
هیچکس نمیدانست ...جز این نیم موسوم به « کارو » ویک نیم دیگر « ویگن »... من وویگن نمیدانم چرا از همان دوران آنسوی جوانی ، اینچنین دیوانه وار همدیگر را عزیزمیداشتیم ...
ویگن دلش برای قلب من – قلب عاشق من – قلبی که اصلا حق نداشت درگیر و دارآن فقر و فلاکت پر برکت – از سینه من به سوی سینه « کریستنه » - حرکت کند...می سوخت ...
تبریز !
ای شاهگلی تبریز ! ... یادت هست ، چقدر آب آن استخرفریبایت را ، هم آهنگ با تک تک « نت » هایی که از گیتار ویگن پر میگرفتند ، بااشکهای خودم نوازش میدادم؟!..
تو « شاهگلی » عزیز ... شاید گرفتاریهای روزگار،آن روزگاری که من شاهد بودم ، با تو و با تبریز چکار کرد ، از یادت برده باشد ....
هم ویگن را ، هم اشکهایی که من به تو تحویل میدادم ، به امید آنکه اگر روزی «کریستنه » من – کریستنه نازنین من – به دیدارت آمد ، به دیدگانش که هرگز برای من اشک نریختند ، تحویل بدهی ...
اما من تو را – تبریز عزیز تو را که گهواره یاد آوار خیلی از مردان بزرگ روزگار بوده است ، تبریز تو را که در خیلی از سالها ، خواب آرزوی هیچ کردن ایران را ، از چشم حریص قداره کشان روزگار ربوده است ...هرگز از یاد نخواهم برد.....
گوش کن : ای خواننده ناشناس که روحم سپاسگزار لطفی است که دورادور با خواندن این سرگذشت بی سرنوشت ، زیر پای قلب من میریزی ...

گوش کن ...!!
گوش کن ...من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم . اگر- خدای نکرده –روزی کسی – نفسی هوسی ، مجبورم کند دروغ بگویم، من – با کلی افتخار –وبدون تردید – علی رغم فرداهای بی پدر سه فرزندی که دارم – سینه پیش –پیشانی فراغ ...میروم میدانید کجا ؟!...
زیر سنگ ...!!
من سالهاروی سنگهـــا خوابیده ام به پاس لطف سنگها – آن روز از سنگها خواهم خواست که تا ابدروی من بخوابند!!!
بلی .... راست میگویم ، که ما – من و ویگن – مدتها در تبریز،مشترکاً یک شلوار داشتیم و یک جفت کفش ...عجیب است ! ...با همه ادعایم اینجا کمی دروغ گفتم : اجازه بدهید دروغم را پس بگیرم !
من و ویگن مشترکا یک « کاریکاتورشلوار » داشتیم و یک جفت کفش عصبانی که اغلب اوقات پاهای ما خارج از کفش به سرمیبردند ...
و آخ که این انگشتان پاهای ما ، از کفشهایی که هیچ عصبانی نبودند ،چقدر تو سری خوردند ...
هم اکنون که دارم ادامه این سرگذشت بی سرنوشت را برای شما بازگو میکنم ...
هم اکنون ...دلم آنچنان گرفته است که گویی همه ابر ها را – همه هر چه ابر – از روز تولد زمین قبرها ... از روز تولد آسمان ابرها درهفت آسمان خدا وجود داشته است ، فشرده اند .
و فشرده ابرها را – به نام مستعار « قلب » درسینه صاحب مرده ی من جای داده اند
قلب من هم اکنون – گور بی نام و نشان خاطراتیست که به قول هاکوپ هاکوپیان شاعر آزاده ارمنی : « گم نشده اند ... گر چه مرده اند... »

شبها ، در اتاق ما ، تنها اتاقی که داشتیم ، محشری بر پا بود .
شبهااتاق ما- اتاق عریانی که داشتیم ، عین کندوی عسل بود ....
کندویی که زنبور عسل داشت ، اما عسل نداشت .
هر یک از ما – به ترتیب سنی که داشتیم ، یک کلاس ازدیگری با لاتر بودیم ...
و آنوقت ، شبها را مجسم کنید ... هشت تا بچه عاصی رامجسم کنید که شب هنگام ، در یک اتاق – در یک برهوت قاب کرده ... دو تا ، دراز کشیده، یکی به طاقچه پریده یکی ناپلئون وار قدم زنان ، هرکدام زمزمه کنان ، درس خود را ازبر میکند ...
تلخ ترین خاطره ای که من از آن شبها دارم ، اعتراضی بود که مادرم یک شب به من کرد ؛ من تازه شروع کرده بودم فرانسه یاد گرفتن ... و میدانیم که کتاب اول همه ی زبانها با کلماتی از قبیل : « آب ، نان ، درخت ، گاو ... » مشحون است .
شاید 99 درصد از شما که این سرگذشت بی سرنوشت را میخوانید به زبان فرانسه آشنایی داشته باشید . مجبورم به خاطر آن یک در صد که آشنا نیست ، با کمال معذرت – توضیح مختصری بدهم :
« گاو» به زبان فرانسه میشود « لاواش» ...
یک شب که من مرتب برای ازبر کردن این کلمه – لاواش – لاواش .. میگفتم ، مادرم آهسته به من نزدی کشد ... و میدانید چه گفت ؟! ... آخ کاش به یاد م نمی آمد ... همه روحم تبدیل شد به یک قطره اشک ... باور کنید تمامی روحم شد اشک ...
مادرم گفت : کارو ! این لاواش ، لواش صاحب مرده را کم پهلوی این بچه های گرسنه تکرار کن !
نمی دانم از خجالت این گفته فراموش شدنی مادرم بود ، که یکباره وضع ما دگر گون شد ...
نان ، با پای خودش به سراغ ما آمد و در آن برهوت قاب کرده یاتابوت نه نفره را که ما در آن «زندگی» میکردیم کوبید..






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 3810]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن