واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: <http://www.dibache.com/images/Picturse/Saadi-Paint.jpg
باب اول در عبرت پادشاهان
حکايت
در يكى از جنگها، عدهاى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز
ملک پرسيد: اين اسير چه مىگويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت: اي خداوند هميگويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت. وزير ديگر که ضد او بود گفت: ابناي جنس ما را نشايد در حضرت پادشاهان جز راستي سخن گفتن. اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت. ملک روي ازين سخن درهم آمد و گفت: آن دروغ پسنديدهتر آمد مرا زين راست که تو گفتي که روي آن در مصلحتي بود و بناي اين بر خبثي. چنانكه خردمندان گفتهاند:
دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز
هر كه شاه آن كند كه او گويد
حيف باشد كه جز نكو گويد
و بر پيشانى ايوان كاخ فريدون شاه، نبشته بود:
جهان اى برادر نماند به كس
دل اندر جهان آفرين بند و بس
مكن تكيه بر ملك دنيا و پشت
كه بسيار كس چون تو پرورد و كشت
چو آهنگ رفتن كند جان پاك
چه بر تخت مردن چه بر روى خاك
* * * *
حکايت
يكى از ملوک خراسان، محمود سبکتکين را در عالم خواب ديد كه جمله وجود او ريخته بود و خاک شده مگر چشمان او که همچنان در چشمخانه هميگرديد و نظر ميکرد. ساير حکما از تاويل اين فرو ماندند مگر درويشي که بجاي آورد و گفت: هنوز نگران است که ملکش با دگران است.
بس نامور به زير زمين دفن كردهاند
كز هستيش به روى زمين يك نشان نماند
وان پير لاشه را كه نمودند زير خاك
خاكش چنان بخورد كزو استخوان نماند
زنده است نام فرخ نوشيروان به خير
گرچه بسى گذشت كه نوشيروان نماند
خيرى كن اى فلان و غنيمت شمار عمر
زان پيشتر كه بانگ بر آيد فلان نماند
* * * *
حکايت
ملکزادهاي را شنيدم که کوتاه بود و حقير و ديگر برادران بلند و خوبروي. باري پدر به کراهت و استحقار درو نظر ميکرد. پسر بفراست استيصار بجاي آورد و گفت: اي پدر، کوتاه خردمند به که نادان بلند. نه هر چه بقامت مهتر به قيمت بهتر.
اشاة نظيفة و الفيل جيفية.
اقل جبال الارض طور و انه
لاعظم عندالله قدرا و منزلا
آن شنيدى كه لاغرى دانا
گفت بار به ابلهى فربه
اسب تازى وگر ضعيف بود
همچنان از طويله خر به
پدر بخنديد و ارکان دولت پسنديد و برادران بجان برنجيدند.
تا مرد سخن نگفته باشد
عيب و هنرش نهفته باشد
هر پيسه گمان مبر نهالى
باشد كه پلنگ خفته باشد
شنيدم که ملک را در آن قرب دشمني صعب روي نمود. چون لشکر از هردو طرف روي درهم آوردند اول کسي که به ميدان درآمد اين پسر بود. گفت:
آن نه من باشم که روز جنگ بيني پشت من
آن منم گر در ميان خاک و خون بيني سري
کان که جنگ آرد به خون خويش بازي ميکند
روز ميدان وان که بگريزد به خون لشکري
اين بگفت و بر سپاه دشمن زد و تني مردان کاري بينداخت. چون پيش پدر آمد زمين خدمت ببوسيد و گفت:
اى كه شخص منت حقير نمود
تا درشتى هنر نپندارى
اسب لاغر ميان، به كار آيد
روز ميدان نه گاو پروارى
آوردهاند که سپاه دشمن بسيار بود و اينان اندک. جماعتي آهنگ گريز کردند. پسر نعره زد و گفت: اي مردان بکوشيد يا جامه زنان بپوشيد. سواران را به گفتن او تهور زيادت گشت و بهيکبار حمله آوردند. شنيدم که هم در آن روز بر دشمن ظفر يافتند. ملک سر و چشمش ببوسيد و در کنار گرفت و هر روز نظر بيش کرد تا وليعهد خويش کرد. برادران حسد بردند و زهر در طعامش کردند. خواهر از غرفه بديد، دريچه بر هم زد. پسر دريافت و دست از طعام کشيد و گفت: محال است که هنرمندان بميرند و بيهنران جاي ايشان بگيرند.
كس نيابد به زير سايه بوم
ور هماى از جهان شود معدوم
پدر را از اين حال آگهي دادند. برادرانش را بخواند و گوشمالي بجواب بداد. پس هريکي را از اطراف بلاد حصه معين کرد تا فتنه و نزاع برخاست که: ده درويش در گليمى بخسبند و دو پادشاه در اقليمى نگنجند.
نيم نانى گر خورد مرد خدا
بذل درويشان كند نيمى دگر
ملك اقلمى بگيرد پادشاه
همچنان در بند اقليمى دگر
* * * *
حکايت
طايفة دزدان عرب بر سر کوهي نشسته بودند و منفذ کاروان بسته و رعيت بلدان از مکايد ايشان مرعوب و لشکر سلطان مغلوب. بحکم آنکه ملاذي منيع از قلة کوهي گرفته بودند و ملجاء و ماواي خود ساخته. مدبران ممالک آن طرف در دفع مضرات ايشان مشاورت همي کردند که اگر اين طايفه هم برين نسق روزگاري مداومت نمايند مقاومت ممتنع گردد.
درختى كه اكنون گرفته است پاى
به نيروى مردى برآيد ز جاى
و گر همچنان روزگارى هلى
به گردونش از بيخ بر نگسلى
سر چشمه شايد گرفتن به بيل
چو پر شد نشايد گذشتن به پيل
سخن بر اين مقرر شد که يکي به تجسس ايشان برگماشتند و فرصت نگاه داشتند تا وقتي که بر سر قومي رانده بودند و مقام خالي مانده، تني چند مردان واقعه ديدة جنگ آزموده را بفرستادند تا در شعب جبل پنهان شدند. شبانگاهي که دزدان باز آمدند سفر کرده و غارت آورده سلاح از تن بگشادند و رخت و غنيمت بنهادند، نخستين دشمني که بر سر ايشان تاختن آورد خواب بود. چندانکه پاسي از شب درگذشت،
قرص خورشيد در سياهى شد
يونس اندر دهان ماهى شد
دلاورمردان از کمين بدر جستند و دست يکان بر کتف بستند و بامدادان به درگاه ملک حاضر آوردند. همه را به کشتن اشارت فرمود. اتفاقا در آن ميان جواني بود ميوة عنفوان شبابش نورسيده و سبزة گلستان عذارش نودميده. يکي از وزرا پاي تخت ملک را بوسه داد و روي شفاعت بر زمين نهاد و گفت: اين پسر هنوز از باغ زندگاني برنخورده و از ريعان جواني تمتع نيافته. توقع به کرم و اخلاق خداونديست که به بخشيدن خون او بربنده منت نهد. ملک روي از اين سخن درهم کشيد و موافق راي بلندش نيامد و گفت:
پرتو نيكان نگيرد هر كه بنيادش بد است
تربيت نااهل را چون گردكان برگنبد است
بهتر اين است كه نسل اين دزدان قطع و ريشه كن شود و همه آنها را نابود كردند، چرا كه شعلة آتش را فرو نشاندن ولى پارة آتش رخشنده را نگه داشتن و مار افعى را كشتن و بچه او را نگه داشتن از خرد به دور است و هرگز خردمندان چنين نمى كنند:
ابر اگر آب زندگى بارد
هرگز از شاخ بيد بر نخورى
با فرومايه روزگار مبر
كز نى بوريا شكر نخورى
وزير، سخن شاه را طوعا و کرها پسنديد و بر حسن راي ملک آفرين گفت و عرض كرد: راى شاه دام ملکه عين حقيقت است، چرا كه همنشينى با آن دزدان، روح و روان اين جوان را دگرگون كرده و همانند آنها نموده است. ولى، اميد آن را دارم كه اگر او مدتى با نيكان همنشين گردد، تحت تاثير تربيت ايشان قرار مىگيرد و داراى خوى خردمندان شود، زيرا او هنوز نوجوان است و روح ظلم و تجاوز در نهاد او ريشه ندوانده است و در حديث هم آمده:
كل مولود يولد على الفطرة فابواه يهودانه او ينصرانه او يمجسانه.
پسر نوح با بدان بنشست
خاندان نبوتش گم شد
سگ اصحاب كهف روزى چند
پىنيكان گرفت و مردم شد
گروهى از درباريان نيز سخن وزير را تاييد كردند و در مورد آن جوان شفاعت نمودند. ناچار شاه آن جوان را آزاد كرد و گفت: بخشيدم اگر چه مصلحت نديدم .
دانى كه چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقير و بيچاره شمرد
ديديم بسى، كه آب سرچشمه خرد
چون بيشتر آمد شتر و بار ببرد
في الجمله پسر را بناز و نعمت برآوردند و استادان به تربيت همگان پسنديده آمد. باري وزير از شمايل او در حضرات ملک شمهاي ميگفت که تربيت عاقلان در او اثر کرده است و جهل قديم از جبلت او بدر برده. ملک را تبسم آمد و گفت:
عاقبت گرگ زاده گرگ شود
گرچه با آدمى بزرگ شود
سالي دو برين برآمد. طايفه ي اوباش محلت بدو پيوستند و عقد موافقت بستند تا به وقت فرصت وزير و هر دو پسرش را بکشت و نعمت بيقياس برداشت و در مغازة دزدان بجاي پدر نشست و عاصي شد. ملک دست تحير به دندان گزيدن گرفت و گفت:
شمشير نيك از آهن بد چون كند كسى؟
ناكس به تربيت نشود اى حكيم كس
باران كه در لطافت طبعش خلاف نيست
در باغ لاله رويد و در شوره زار خس
زمين شوره سنبل بر نياورد
در او تخم و عمل ضايع مگردان
نكويى با بدان كردن چنان است
كه بد كردن بجاى نيكمردان
* * * *
حکايت
يکي از ملوک عجم حکايت کنند که دست تطاول به مال رعيت دراز کرده بود و جور و اذيت آغاز کرده، تا بجايي که خلق از مکايد فعلش به جهان برفتند و از کربت جورش راه غربت گرفتند. چون رعيت کم شد ارتفاع ولايت نقصان پذيرفت و خزانه تهي ماند و دشمنان زور آوردند.
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
بنده حلقه به گوش ار ننوازى برود
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
باري، به مجلس او در، کتاب شاهنامه هميخواندند در زوال مملکت ضحاک و عهد فريدون. وزير ملک را پرسيد: هيچ توان دانستن که فريدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنيدي خلقي برو به تعصب گرد آمدند و تقويت کردند و پادشاهي يافت. گفت: اي ملک چو گرد آمدن خلقي موجب پادشاهيست تو مر خلق را پريشان براي چه ميکني مگر سر پادشاهي کردن نداري؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
كه سلطان به لشكر كند سرورى
ملک گفت: موجب گردآمدن سپاه و رعيت چه باشد؟ گفت: پادشاه را کرم بايد تا برو گرد آيند و رحمت تا در پناه دولتش ايمن نشينند و تو را اين هر دو نيست.
نكند جور پيشه سلطانى
كه نيايد ز گرگ چوپانى
پادشاهى كه طرح ظلم افكند
پاى ديوار ملك خويش بكند
ملک را پند وزير ناصح، موافق طبع، مخالف نيامد. روي ازين سخن درهم کشيد و به زندانش فرستاد. بسي برنيامد که بني عم سلطان بمنازعت خاستند و ملک پدر خواستند. قومي که از دست تطاول او بجان آمده بودند و پريشان شده، بر ايشان گرد آمدند و تقويت کردند تا ملک از تصرف اين بدر رفت و بر آنان مقرر شد.
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است
* * * *
حکايت
پادشاهي با غلامي عجمي در کشتي نشست و غلام، ديگر دريا را نديده بود و محنت کشتي نيازموده، گريه و زاري درنهاد و لرزه براندامش اوفتاد. چندانکه ملاطفت کردند آرام نميگرفت و عيش ملک ازو منغص بود، چاره ندانستند. حکيمي در آن کشتي بود، ملک را گفت: اگر فرمان دهي من او را به طريقي خامش گردانم. گفت: غايت لطف و کرم باشد. بفرمود تا غلام به دريا انداختند. باري چند غوطه خورد، مويش را گرفتند و پيش کشتي آوردند به دو دست در سکان کشتي آويخت. چون برآمد به گوشه اي بنشست و قرار يافت. ملک را عجب آمد. پرسيد: درين چه حکمت بود؟ گفت: از اول محنت غرقه شدن ناچشيده بود و قدر سلامتي نميدانست، همچنين قدر عافيت کسي داند که به مصيبتي گرفتار آيد.
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است
فرق است ميان آنكه يارش در بر
با آنكه دو چشم انتظارش بر در
* * * *
حکايت
هرمز را گفتند: وزيران پدر را چه خطا ديدي که بند فرمودي؟ گفت: خطايي معلوم نکردم، وليکن ديدم که مهابت من در دل ايشان بي کران است و بر عهد من اعتماد کلي ندارند، ترسيدم از بيم گزند خويش آهنگ هلاک من کنند پس قول حکما را کار بستم که گفته اند:
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
وگر با چو صد بر آيى بجنگ
از آن مار بر پاى راعى زند
كه ترسد سرش را بكوبد به سنگ
نبينى كه چون گربه عاجز شود
برآرد به چنگال چشم پلنگ
* * * *
حکايت
يکي از ملوک عرب رنجور بود در حالت پيري و اميد زندگاني قطع کرده که سواري از در آمد و بشارت داد که فلان قطعه را به دولت خداوند گشاديم و دشمنان اسير آمدند و سپاه رعيت آن طرف بجملگي مطيع فرمان گشتند. ملک نفسي سرد برآورد و گفت: اين مژده مرا نيست دشمنانم راست يعني وارثان مملکت.
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
اميد بسته، برآمد ولى چه فايده زانك
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
كوس رحلت بكوفت دست اجل
اى دو چشم! وداع سر بكنيد
اى كف دست و ساعد و بازو
همه توديع يكديگر بكنيد
بر من اوفتاده دشمن كام
آخر اى دوستان حذر بكنيد
روزگارم بشد به نادانى
من نكردم شما حذر بكنيد
* * * *
حکايت
بر بالين تربت يحيي پيغامبر عليه السلام معتکف بودم در جامع دمشق که يکي از ملوک عرب که به بيانصافي منسوب بود اتفاقا به زيارت آمد و نماز و دعا کرد و حاجت خواست.
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
آنان كه غنىترند محتاجترند
آنگه مرا گفت: از آنجا که همت درويشان است و صدق معاملت ايشان، خاطري همراه من کنند که از دشمني صعب انديشناکم. گفتمش: بر رعيت ضعيف رحمت کن تا از دشمن قوي زحمت نبيني.
به بازوان توانا و فتوت سر دست
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست
نترسد آنكه بر افتادگان نبخشايد؟
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
و گر تو مىندهى داد، روز دادى هست
بنى آدم اعضاى يكديگرند
كه در آفرينش ز يك گوهرند
چو عضوى به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار
تو كز محنت ديگران بىغمى
نشايد كه نامت نهند آدمى
* * * *
حکايت
درويشي مستجاب الدعوه در بغداد پديد آمد. حجاج يوسف را خبر کردند، بخواندش و گفت: دعاي خيري بر من کن. گفت: خدايا جانش بستان. گفت: از بهر خداي اين چه دعاست ؟ گفت: اين دعاي خيرست تو را و جمله مسلمانان را.
اى زبردست زير دست آزار
گرم تا كى بماند اين بازار؟
به چه كار آيدت جهاندارى
مردنت به كه مردم آزارى
rahjo
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 342]