تبلیغات
تبلیغات متنی
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
طراحی سایت فروشگاهی فروشگاه آنلاین راهاندازی کسبوکار آنلاین طراحی فروشگاه اینترنتی وبسایت
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
از بلیط تا تماشا؛ همه چیز درباره جشنواره فجر 1403
دلایل ممنوعیت استفاده از ظروف گیاهی در برخی کشورها
آیا میشود فیستول را عمل نکرد و به خودی خود خوب میشود؟
مزایای آستر مدول الیاف سرامیکی یا زد بلوک
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1860791853
![archive](https://vazeh.com/images/2archive.jpg)
![نمایش مجدد: جنگ بصره refresh](https://vazeh.com/images/refresh.gif)
جنگ بصره
واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: [align=RIGHT] دورانى كه قريش از كار خود غافل شده و ابتكار عمل و زمام امر را از دست داده بود،سپرى شد و پس از آن كه با برادر پيامبر (ص) بيعتبه عمل آمد از خواب غفلتبيدار شد.آن گاه، تصميم خود را گرفت;نيروهايش را جمع كرد و همه آن نيروها عزم خود را جزم كردند بر اين كه نبايد على در خلافتخود آسوده باشد و بايد خلافتش از بين برود،هر چند كه آن عمل به قيمتخون مسلمانان تمام شود،و به هر وسيلهاى كه امكان پذيرد.
دو حزب از احزاب قريش كه هيچ كدام از آنان براى ديگرى خيرى در دل نمىپروراند،در مبارزه با على (ع) ،رهبر هدايت،متحد شدند.يكى از آن دو حزب را سه تن رهبرى مىكردند كه داراى پايگاه دينى بودند:عايشه،مشهورترين زنان پيامبر (ص) ،طلحه و زبير كه سابقه در اسلام و گذشته تؤام با مبارزه در زمان پيامبر (ص) داشتند و صحابى رسول گرامى بودند. حزب دوم،حزب اموى بود كه معاويه رهبرى آن را بر عهده داشت.او و ديگر امويان،بجز تنى انگشتشمار،به ضعف ديانت و طول مدت عداوتشان با پيامبر (ص) معروف بودند.دشمنى آنان بيشتر عمر پيامبر را فرا مىگرفت،و جز در دو سال آخر زندگى پيامبر (ص) از اظهار دشمنى با او ابا نداشتند و آن را پنهان نمىكردند.
على رغم آن جهت،اين حزب به دليل برخورداريش از توان مادى،خطرناكتر از حزب ديگر بود.هر دو حزب پرچم نافرمانى را در برابر خليفه برافراشته بودند،و هر دوحزب خونخواهى عثمان را شعار قرار داده بودند تا با آن،هزاران مسلمان ناآگاه را فريب دهند.
ابو موسى پنهانى به اين دو حزب پيوسته بود كه دست روزگار خواسته بود تا او در آن هنگام از سوى امام استاندار كوفه باشد.بدين سان،او مىتوانستبا روش خاص خود،به اين دو حزب مخالف با امام،كمك شايانى كند.
علاوه بر اين كه رهبران حزب اول قرشى از ديگران،در دشمنى و خشونت تندروتر بودند. هنگامى كه معاويه راه نافرمانى و دفاع اتخاذ كرده بود،شيوه هجوم در پيش گرفتند.البته رهبران سه گانه قانون را به اختيار خود گرفته بودند و به جاى ولى امر-على (ع) -خود را صاحب اختيار امت مىدانستند.و مىرفتند تا در خون مسلمانان غوطهور شوند،در صورتى كه آنان نه اولياى خليفه مقتول و نه صاحب اختيار امتبودند.تاريخ نام قاتلان عثمان را ذكر مىكند و تعداد آنان از چهار يا پنج نفر بيشتر نيست:سودان بن حمران،غافقى و قثيرة،و بعضى گفتهاند كه كنانة بن بشر تجيبى همان كسى است كه وى را به قتل رسانيد.نقل مىكنند كه عمر بن الحمق از كسانى بود كه او را با نيزه زد.تاريخ متذكر است كه سه تن از ايشان در همان ساعت قتل عثمان كشته شدند،آنان عبارتند بودند از:كنانة بن بشر تجيبى، سودان بن حمران و قثيره.پس،كشندگان خليفه جز دو نفر باقى نماندند اما رهبران سه گانه دنبال آن دو نفر نرفتند،بلكه همه كسانى را كه از بصره،كوفه و مصر براى درخواست اصلاح از خليفه حضور داشتند،همه را شريك قتل او به حساب آوردند،در صورتى كه بيشتر اين اصلاح طلبان براى كشتن خليفه نيامده بودند بلكه براى درخواست اصلاح پيش او آمده بودند. كسانى كه او را كشتند همانهايى بودند كه از روى ديوار به خانه او وارد شدند و آنها تنى چند بيش نبودند.شايد قتل عثمان براى بيشتر كسانى كه او را محاصره كرده بودند،غير منتظره بود،و ليكن رهبران سه گانه همه كسانى را كه در زمان محاصره حاضر بودند،شريك قتل او قلمداد كردند،تنها به اين دليل كه حضورشان به قتل خليفه كمك كرده است اگر چنين منطقى درستباشد،بايد خود اين رهبران سه گانه نزد امام (ع) مىرفتند و از اومىخواستند تا درباره خود ايشان حد جارى كند،زيرا آن سه نفر بزرگترين محرك قتل عثمان بودند.
اى كاش اين رهبران سه گانه در خونخواهى عثمان،به كشتن كسانى كه عثمان را محاصره كرده بودند اكتفا مىكردند و تعداد آنان از هزار و دويست تن بيشتر نمىشد،و ليكن-برابر آنچه روشن است-آن سه تن،تمام كسانى را كه به اطاعت از امام باقى ماندند،همه را شريك قتل عثمان به حساب آوردند.آنان به بصره رفتند و هزاران نفر از ساكنان آن جا را بر امام شوراندند با همدستى آنان از كسانى كه در بصره و كوفه،بر اطاعت از امام باقى مانده بودند، به هر كدام دستيافتند،كشتار كردند،در صورتى كه افراد حاضر در محاصره عثمان از مردم بصره از دويست تن بيشتر نبودند و هيچ كدام شركت مستقيم در قتل خليفه نداشتند.
هدف جنگ جاهليت قرشى تنها كشتن قاتلان عثمان نبود،بلكه هدفش از بين بردن خلافت امام (ع) بود و بس!اگر نه چگونه قابل تصور است كه اينان در حالى كه خود افراد ديگر را به كشتن عثمان واداشته بودند،خونخواهان او باشند؟
رهبران سه گانه به طرف بصره رهسپار شدند،در حالى كه حدود سه هزار نفر آنان را همراهى مىكرد،و در ميان آنان حدود هزار نفر از مردم مكه بودند.كاركنان معزول عثمان مانند يعلى بن امية (منية) و عبد الله بن عامر با همه اموالى كه-پيش از بركنارى از مقامشان-از بيت المال،چپاول كرده بودند،به يارى آنان،شتافتند.
كاروان به جايى كه آب بود رسيد سگهاى آن جا پارس كردند،ام المؤمنين از نام آن جا پرسيد گفتند:ماء الحواب،دريافت از راه منحرف شده است و خبرى كه پيامبر بزرگوار (ص) داده بود تحقق يافته است گفت:مرا باز گردانيد،برگردانيد!و ليكن زبير و يا پسرش عبد الله-با احضار شاهدان دروغين-امر را بر او مشتبه كردند،آنها وانمود كردند كه آن جا ماء الحواب نيست و يا اين كه به او گفتند،پيش از اين كه على بن ابى طالب بر شما هجوم آورد،بشتابيد عجله كنيد! پس،به راهى رفت كه طرح ريزى شده بود.در شان او نبود كه از آن راه برود،زيرا او على و قداست او را مىشناخت ومىدانست كه على (ع) كسى نيست تا با كسانى كه با او سر جنگ ندارند،مبارزه كند.ام المؤمنين هوشيارتر از آن بود كه شهادت شهودى را باور كند كه مردمى آنان را آورده بودند كه نه خير خواه على (ع) بودند و نه خير خواه اسلام.او مىدانست كه اينان گروهىاند كه هدف در نظرشان هر گونه وسيله را توجيه مىكند.آواى پيامبر (ص) پيوسته در گوشهايش صدا مىكرد:
«كاش مىدانستم كدام يك از شما زنان دارنده شترى دم درازيد و سگهاى حواب بر او پارس مىكنند و سپس راه را گم مىكند؟...اى حميراء!من براستى تو را بر حذر مىدارم.»
سرانجام،كاروان به بصره رسيد و همسر پيامبر (ص) با بيان خود و پايگاهى كه نسبتبه پيامبر (ص) و پدرش،خليفه اول داشت،هزاران هزار تن را گرد آورد.مردم بصره نسبتبه عثمان بن حنيف فرماندار امام (ع) دو دسته شدند و دو گروه با هم به مبارزه برخاستند و سپس با صلحى موقت اتفاق نظر پيدا كردند.چندى نگذشت كه آن رهبران به مسجدى كه پسر حنيف آن جا نماز مىخواند هجوم بردند و با بركنارى او از پيشنمازى و دستگيرى ده نفر از پاسدارانش و بريدن سر آنان و تعيين كسى به جاى او و دستيافتن به بيت المال و نواختن شمشير به سر مخالفان و كشتن آنان بسان گوسفند،آتش بس موقت را بر هم زدند. در حالى كه مخالفان آنان،قاتلان عثمان نبودند،بلكه وفاداران به بيعتبا امام بودند.
محتواى توافق طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه توافق صلحى كه ميان عثمان بن حنيف،از طرفى،و طلحه و زبير،از طرف ديگر،بسته شد،بصراحت متضمن اين مطلب بود كه قاصدى از بصره به مدينه بفرستند تا از مردم آن جا بپرسد كه آيا بيعت طلحه و زبيربا على (ع) از روى اختيار بوده است و يا در نتيجه اجبار؟هر گاه اهل مدينه گواهى دادند كه آن دو نفر از روى اجبار بيعت كردهاند،حكومتبصره مال آنها خواهد شد و ابن حنيف به نفع آن دو تن از حكومت آن جا كنار خواهد رفت،و اگر از روى ميل و اراده بيعت كرده بودند،فرمان بصره دست ابن حنيف خواهد ماند.در آن صورت،طلحه و زبير اگر خواستند در بصره تحت فرمان على مىمانند،و آن حق ايشان است،و اگر نخواستند،بيرون مىروند تا به مقصود خود برسند.مؤمنان پشتيبان آن گروهى خواهند بود كه پيروز شود.
قاصد آن دو گروه براى مردم مدينه كعب بن سور قاضى بصره بود.هنگامى كه او از مردم مدينه راجع به بيعت آن دو صحابى پرسيد كسى به وى جواب نداد،جز اسامة بن زيد بن حارثه كه در جواب گفت:آن دو مجبور به بيعتشدند.آن گاه،سهل بن حنيف (برادر عثمان بن حنيف حاكم بصره) و مردم به اسامة بن زيد،حمله كردند،عدهاى از مخالفان امام (ع) اسامه را يارى كردند و به همراه او شهادت دادند و اسامة را-بدون اين كه ناراحتى ببيند-به منزلش بردند.
طبرى نوشته است كه امام (ع) هنگامى كه از جريان مدينه اطلاع يافت،نامهاى به عثمان بن حنيف نوشت و به او نسبت ناتوانى داد،در آن نامه مىفرمايد:«به خدا قسم آنان مجبور به تفرقه نشدند،بلكه وادار به يگانگى و فضيلت گرديدند،پس،اگر مىخواهند تو را بر كنار كنند، بهانهاى براى آنان وجود ندارد و اگر خواستار غير آن هستند،ما و ايشان تامل و تدبر مىكنيم. »نامه امام به عثمان بن حنيف رسيد و ابن سور هم آمد،آنچه در مدينه شنيده بود به اطلاع رساند.طلحه و زبير كسى نزد عثمان بن حنيف فرستادند كه از نزد ما بيرون شد.و ليكن عثمان به نامه امام (ع) استدلال كرد و گفت:اين امر ديگرى است غير از آنچه ما بر آن پيمان بستيم.به دنبال آن بود كه طلحه و زبير و پيروانشان شبانه به مسجد هجوم بردند و آن گاه به عثمان حمله كردند و به زور مقر حكومت او و شهر بصره و بيت المال را به تصرف در آوردند و در پى آن دستبه كشتار زدند (مقصود از آن كشتار،تصفيه مخالفانشان بود) و عثمان بن حنيف را پس ازاين كه اسير گرفتند بيرون كردند و مىخواستند او را بكشند،ولى به شكنجه او پرداختند و موهاى ريشش را كندند.
طبرى در آنچه راجع به اين قضيه نقل كرده استبه روايتسيف بن عمر به نقل از محمد و طلحه،تكيه كرده است.ما اين حق را داريم تا آنچه را كه اين روايتبه امام نسبت داده است دور از واقعيتبدانيم،اين كه امام (ع) فرموده است:به خدا قسم مجبور بر تفرقه نشدند،ولى به اجتماع وادار شدند...امام كسى نبود كه به زور بيعتبگيرد.ما در فصل گذشته توضيح داديم كه ادعاى اجبار بر بيعتبيهوده و نادرست است.براى رد اين روايت همين بس كه سيف بن عمرى كه علماى رجال او را ضعيف شمردهاند،و از جمله جعل كنندگان حديث محسوب كردهاند و حتى برخى او را به زندقه متهم كردهاند،آن روايت را نقل مىكند.ما در فصل آينده آن را توضيح خواهيم داد.
گيرم كه آن دو صحابى مجبور بر بيعتبا امام شده باشند،پس،نهايت چيزى كه براى آنان جايز بود اين بود كه اگر امام (ع) از ايشان يارى خواست،اطاعت نكنند،در صورتى كه در تعاليم اسلامى چنين حقى ندارند تا پس از بيعت اكثريت قاطع از صحابه،در امر حكومتبه مخالفتبرخيزند.وادار ساختن اين دو مرد بر بيعت نه بيعت عمومى را لغو مىكند و نه شرعى بودن خلافت امام را.و پيش از آن،زبير را مجبور كردند تا با ابو بكر بيعت كند.مورخان نقل كردهاند كه زبير آن روز از خانه على بيرون رفت در حالى كه شمشير خود را-در برابر مهاجمانى كه مىخواستند على را مجبور به بيعت كنند-كشيده بود،پس شمشير را از دستش گرفتند و به سنگ زدند و او را كشان كشان نزد ابو بكر بردند و او بيعت كرد در حالى كه مجبور بود.اين اجبار وى به بيعت،على رغم اين كه اتفاقى و بدون مشورت و تدبير بود (به شهادت عمر بن خطاب) بيعتبا ابو بكر را لغو نكرد.آيا آن روز براى زبير جايز بود كه-به طور مثال-به مكه برود،و در آن جا فرود آيد و عامل ابو بكر را از آن جا بيرون كند؟تصور نمىكنم كه زبير چنين ادعايى مىكرد كه آن عمل برايش جايز بوده است.و اگر چنان كارى را انجام مىداد كسى از صحابه او را تاييد نمىكرد و اگر آن كار را كرده بود با او به جنگ مىپرداختند و او ميان مسلمانانشكاف انداخته بود،پس چرا براى او و طلحه،در صورتى كه مجبور به بيعتباشند،جايز باشد تا با امام مبارزه كنند و عامل او را بيرون رانند،و شهرى را اشغال كنند تا مردم آن جا به او قول اطاعتبدهند؟پس اگر عثمان بن حنيف با آنان به اختيار خود در اين امر همدستشده بود،مرتكب اشتباه بزرگى گرديده بود،چون اتحاد وى با ايشان در اين كار خيانت در امانتحكومتى بود كه امام آن را به وى سپرده بود.اين توافق براى از هم پاشيدن وحدت امت صورت گرفته است،و آن چيزى است كه خدا و رسولش به آن راضى نيستند.
گيرم كه پسر حنيف روى آن موضوع توافق كرده بود،باز هم آن توافق دليل جواز براى دو صحابه و ام المؤمنين نمىشد تا مطابق مضمون آن اتفاق عمل كنند،زيرا آن قرارداد فاسدى بود كه متضمن ارتكاب يكى از گناهان كبيره مهلك بود.هر گاه ابن حنيف پس از اين كه امام او را ملامت كرد پيمان توافق را مىشكست،در حقيقت قيام به امرى واجب كرده بود،زيرا مضمون آن توافق را شريعت اسلام تجويز نمىكرد و پافشارى آن دو صحابى بر اجراى موافقتنامه دليل موجهى در دين اسلام نداشت.
اگر آن دو صحابى تصميم گرفته بودند كه در بصره اقامت كنند تا يكى از آن دو خليفه شود، باز هم حق انجام چنان كارى را نداشتند.
مسلم در صحيح خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:
«هر گاه با دو خليفه بيعتشود،دومين آنها را بكشيد»[sup] (1) [/sup].
و مسلم سخن او (ص) را نقل كرده است:«هر كس از فرمان خليفه سر باز زند و از جامعه جدا شود و سپس بميرد،به مرگ جاهليت مرده است...»[sup] (2) [/sup]
مسير حركت امام (ع) امير المؤمنين (ع) به آماده كردن لشكرى پرداخت تا معاويه را كه نافرمانى خود وخونخواهى عثمان از امام را اعلان كرده بود،به جاى خود بنشاند.و ليكن-موقعى كه خبر رفتن رهبران سه گانه و پيروانشان را به جانب عراق به او دادند،تصميم گرفت موضوع فرو نشاندن معاويه را به تاخير بيندازد،او پيش از هر چيز لازم ديد به حل مشكل اين مخالفان بپردازد،زيرا عراق در بين سرزمينهاى اسلامى در درجه اول اهميت قرار داشت،اگر رهبران سه گانه-در موقعيت چيرگى معاويه بر سراسر شام-بر آن سرزمين دست مىيافتند،هر آينه امام (ع) بيشترين نيروهاى روحى،مادى و نظامى را در جهان اسلام از دست داده بود.
فاصله ساليان چيزى از اراده قوى و دلاورى و توان امام در برابر مشكلات فوق العادهاى كه يكى پس از ديگرى به سراغ او مىآمد نكاسته بود.براستى كه در ايام پيامبر (ص) ،او بازوى راست و برطرف كننده گرفتاريها و فرو نشاننده فتنه دشمنان وى بود.هم اكنون امام،پس از بيست و پنجسال خانه نشينى،با تمام توان و نيروهايى كه مردم در او سراغ داشتند باز مىگشت تا به مقابله مشكلات،اين بار در پهنهاى گستردهتر،بپردازد،زيرا او با نيروهايى روبرو مىشد كه دهها برابر قوايى بود كه در زمان پيامبر (ص) با آنها مواجه شده بود.
آزمايشى كه در گذشته نظير نداشت درگيرى،ميان حق و باطل بود،و همواره كار بر پيروان حق دشوار مىشد،زيرا بيشتر وقتها شمار آنان كمتر بود.باطل جلوههاى آنى و نتايج و فوايدى دارد كه بسرعت عايد پيروانش مىشود.اما جلوههاى حق اندك است و نيروى پيروانش از ايمان به خدا و روز جزا و آماده سازى خود براى فداكارى،سرچشمه مىگيرد.
و ليكن مشكلاتى كه پيروان حق با آنها مواجهند هنگامى افزون مىشود كه كارها درهم و برهم شود.و تميز بين حق و باطل براى توده مردم حتى كسانى كه داراى نيتى پاكند،دشوار گردد.
در چنين وضعى است كه حق،مردمانى را از دست مىدهد كه اگر حقيقتبراىآنان روشن شود ممكن است طرفدار آن گردند.و باطل،افرادى را به چنگ مىآورد كه اگر باطل را بشناسند امكان دارد،مخالف آن شوند.مردمان ساده لوح زود باور،به يك طرف كشيده مىشوند و در نتيجه ميل به آن طرف از شمار ياران حق كاسته مىشود و باطل مىتواند مشكل روبرويى با آنها را به آسانى حل كند.
اين همان چيزى بود كه براى اردوى حقى كه امام (ع) آن را رهبرى مىكرد اتفاق افتاد.البته اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلامى حادثهاى پيش آمد كه نظير آن نه در زمان پيامبر (ص) و نه در عهد هيچ يك از خلفاى سه گانه قبل از امام اتفاق نيفتاده بود.
براستى كه پيامبر (ص) با دشمنان زيادى روبرو شده بود و ليكن اختلاف ميان او و دشمنانش به طور كامل آشكار بود،زيرا او پيامبر (ص) بود و پيروانش هم مؤمن به رسالت او بودند و از طرفى،دشمنانش مشركان و كافرانى بودند كه آشكارا رسالت او را انكار مىكردند.پس،امكان نداشت امر در مورد تميز حق و باطل بر پيروانش مشتبه گردد.
ابو بكر در آغاز خلافتش با نيروهايى مواجه بود كه ارتداد خود را از اسلام علنى داشتند.پس، در آنجا هيچ مجالى براى مشتبه شدن حق از باطل نبود.موقعى كه جنگهاى رده تمام شد، خليفه اول به همراه لشگريان نيرومند اسلام،با نيروهاى ديگرى مواجه شد كه اسلام را قبول نداشتند،بلكه دشمنى خود را با رسالت آن ابراز و اعلان كرده بودند.كار در زمان عمر و عثمان نيز بدين منوال بود،حق و باطل از هم جدا بود،مانند جدايى شب و روز.
اما على (ع) مىبايست،با نيروهايى روبرو شود كه اسلام را قبول داشتند و اظهار ايمان به پيامبر (ص) اسلام و كتاب او مىكردند،نماز مىخواندند و زكات مىدادند و يكى از لشكرهايش را آن سه رهبر فرماندهى مىكردند كه تمام مسلمانان از نزديكى آنان به پيامبر (ص) و طول مصاحبت ايشان با آن بزرگوار و مبارزاتشان در راه قوانين اسلام،آگاه بودند.
به اين ترتيب،براى توده مسلمانان،بلكه تعدادى قابل توجه از خواص،تميز ميان لشكر حق و باطل،دشوار بود.سابقه رهبران سه گانه دهها هزار از مردم را به سوى خودجذب كرد و در نتيجه،مقابل حق ايستادند و با آن به مبارزه و جدال برخاستند در حالى كه تصور مىكردند آنان بر حقند و او بر باطل است.
اگر على (ع) پس از پيامبر (ص) بلافاصله زمام امر را به دست گرفته بود بىشك مواجه شدن با كسانى چون طلحه،زبير و ام المؤمنين آسانتر بود تا روبرو شدن با آنان بيست و پنجسال پس از وفات پيامبر (ص) ،زيرا مردم در آن دوره اوليه اسلام،هنوز امتيازهاى على (ع) و مجاهدات عظيم و جايگاه او نسبتبه پيامبر خدا (ص) و سخنان رساى پيامبر (ص) درباره او را به ياد داشتند،اما اكنون دو دهه و نيم از وفات پيامبر (ص) گذشته بود در حالى كه على (ع) در اين مدت خانهنشين بوده است و مردم همه آنها را فراموش كرده بودند.و كسانى كه هيچ فضيلتى نداشتند،نزد مسلمانان شهرت بيشترى يافته بودند.
شايد مردم بصره و كوفه از طلحه و زبير شناختبيشترى داشتند تا على (ع) زيرا طلحه و زبير املاك و تجارتى در آن دو شهر داشتند.حتى خود زبير آنچه را كه پيامبر (ص) راجع به رويداد آينده ميان او با على (ع) به او فرموده بود،فراموش كرده بود.براستى،فراموش كرده بود كه پيامبر (ص) به او فرمود:در آينده با على پيكار خواهد كرد در حالى كه نسبتبه او ستمكار است.همه اينها سخن امام را براى ما تفسير مىكند كه به مردم پيش از اين كه با او بيعت كنند فرمود:«...پس همانا ما به استقبال امرى مىرويم كه به گونههاى مختلفى است. دلها به آن آرام نمىگيرد و انديشهها بر آن استوار نمىماند».
وقتى مشكلى اين همه ابعاد خطرناك داشته باشد،لازم است كه خود امام (ع) و همه نيروهايش با آن مقابله كنند.از آن رو،امام با كسانى كه فرمان او را مىبردند بيرون رفت تا با لشگريان دشمن،كه راهى عراق بودند روبرو شود.شايد آنان را باز گرداند و يا ميان آنان و هدفى كه دارند،مانع ايجاد كند.
هنگامى كه على (ع) به ربذه رسيد،دريافت كه ايشان از آن جا برگشتهاند و به جانب بصره روان شدهاند.با اين همه،امام (ع) ملاحظه كرد كه رفتن آنان به بصره كمضررتر است تا رفتنشان به كوفه،كه شخصيتهاى عرب در آن جا ساكنند.
امام تا«ذى قار»رفت و در آن جا توقف كرد و سپس نامهاى به مردم كوفه نوشت و در آن نامه از مردم خواست تا به منظور اصلاح جامعه و رفع شر و يارى حق به ديدار او بشتابند.و ليكن رهبران سه گانه به بصره تسلط يافته بودند و عثمان بن حنيف را بيرون كرده بودند.عثمان، امام (ع) را هنگامى كه در ذى قار بود ملاقات كرد و به او عرض كرد:اى امير مؤمنان!مرا با محاسن به بصره فرستادى و بدون محاسن خدمتشما آمدم.امام به او فرمود:«تو به اجر و نيكى رسيدى.پيش از من دو مرد سرپرست مردم شدند و به كتاب عمل كردند و آن گاه نفر سوم سرپرست آنان شد،پس[آن چه خواستند]گفتند و كردند،وانگهى با من بيعت كردند و طلحه و زبير هم بيعت كردند،سپس بيعت را شكستند و مردم را بر من شوراندند،جاى تعجب است،اطاعت آن دو نفر از ابو بكر و عمر و مخالفتشان با من.به خدا قسم آن دو مىدانستند كه من،از هيچ كدام از آن گذشتگان كم ارجتر نبودم.بار خدايا!بگشاى آنچه را كه ايشان بستهاند و استوار مگردان آنچه را كه در باطن خود تابيدهاند،و نتيجه بد عملشان را به آنان بنما!»
ابو موسى اشعرى ام المؤمنين،پس از اين كه لشكريانش به بصره تسلط يافتند،نقش مهمى بازى كرد و نامهاى به بزرگان اهل كوفه نوشت،و آنان را از تسلط حزبش به بصره،مطلع ساخت و ايشان را به خونخواهى عثمان و خوار كردن امام (ع) وا داشت.طبيعى بود كه به ابو موسى عامل امام (ع) در كوفه نامه بنويسد و از او بخواهد كه نفوذ خود را در راه جلوگيرى مردم كوفه از كمك نظامى به امير المؤمنين،به كار بندد.در حالى كه ابو موسى نياز به كسى نداشت تا او را وادار بدان كار كند زيرا او نه از دوستداران امام بود و نه از كسانى كه آمادگى پايدارى با وى را داشته باشد.البته نامههاى ام المؤمنين به اهل كوفه اثر روشنى داشت.اختلاف نظر پديدار شد بعضى مردم را به پذيرش امير المؤمنين دعوت مىكردند و عده ديگر خواستار خوارى او بودند.ابو موسى اشعرى پياپىسخنرانى مىكرد و مردم را از وارد شدن در صحنه جنگ براى كمك به امام بر حذر مىداشت،او براى آنان روايت مىكرد،كه از پيامبر خدا (ص) شنيده است كه مىفرمود:«همانا در آينده فتنهاى خواهد بود كه شخص بىطرف در آن فتنه بهتر خواهد بود از كسى كه قيام و دخالت كند.و دخالت كننده بهتر از رونده به جانب فتنه و رونده بهتر از مبارز سواره خواهد بود.»سپس به ايشان مىگفت:«شمشيرها را غلاف كنيد و سرنيزهها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بىچاره را پناه دهيد تا اين كه اين كار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد.»
اگر مردم از ابو موسى اطاعت مىكردند امام (ع) نمىتوانستبا نيرويى كه نقل مىكنند به مقابله با آن برخيزد.هنگامى كه امام به«ذى قار»رسيد جز يك ارتش كوچك همراه او نبود. شگفت آور آن كه از ابو موسى روايت نشده است تا از رهبران سه گانه به خاطر هجومشان به شهر بصره،و كشاندن اجبارى مردم،در آن آشوب و بيرون انداختن فرماندار امام (ع) از بصره، انتقاد كرده باشد.گويا او همان اعتقاد را داشت كه مردم داشتند.او عقيده داشت كه مردم مسلمان را به غصب حكومت از امام و به بيعتشكنى او وادار كند.
شگفتا كه ابو موسى چنان،حديث فتنه را نقل مىكرد كه گويى تنها او از آن حديث آگاه است و هيچ كس ديگرى آن را نمىداند.با اين كه قرآن آن حديث را اعلان مىفرمايد:«آيا مردم تصور كردهاند كه به حال خود واگذاشته مىشوند تا بگويند ما ايمان آوردهايم در حالى كه آزموده نشوند.البته ما كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزمودهايم،پس براستى كه خداوند به صداقت كسانى كه راست گفتند آگاه است و هم دروغگويان را محققا مىشناسد.»[sup] (3) [/sup].
به نظر مىرسد كه ابو موسى حديثى را از پيامبر نقل كرده است كه قادر به درك معنى آن نبوده است،زيرا اگر پيامبر (ص) آنچه را كه ابو موسى نقل كرده استبه زبانآورده بود،پس معنى گفته پيامبر (ص) اين بود كه به زودى دعوت به باطل خواهند كرد و اين كه بر مردم واجب است تا صاحبان آن دعوت را سركوب كنند و كسى آنان را يارى نكند.مقصود پيامبر (ص) اين نبود كه مؤمنان،هنگامى كه صاحبان دعوت به صورت خطرى براى وحدت اسلامى در مىآيند،و اقدام به ريختن خون مسلمانان مىكنند در برابرشان مقاومت نكنند،و گرنه آن حديث از جانب پيامبر (ص) يك نوع دعوت از جانب پيامبر (ص) و تاييد عمل اهل فتنه بود،و هم چنين نوعى واگذارى كار مسلمانان،به آنان،پس از قوت گرفتن و فراهم آمدن چنين امكانى براى ايشان،بوده است.اگر ابو موسى،آن گونه كه مىبايست،سخن پيامبر (ص) را درك مىكرد،هر آينه در مىيافت افرادى كه وارد بصره شدهاند و حكومت امام (ع) را غصب كردهاند و فرماندارش را از آن جا بيرون راندهاند،آشوبگرانى هستند كه نبايد از ايشان پشتيبانى كرد.هنگامى كه آنان امكان يافتهاند ميان مسلمانان ايجاد نفاق كنند بر مسلمانان لازم است،با آنان مبارزه كنند،پس اينان صاحبان دعوت به باطل و شورشيان بر ضد امام قانونى و شرعىاند،كه ابو موسى در كوفه به نام او حكومت مىكرد.ابو موسى حديثى را كه نقل كرد شنيده بود ولى سخن قرآن را آن جا كه تصريح بر لزوم مبارزه با گروه مسلمانى مىكند كه بر گروه مسلمان ديگر ستم كند،فراموش كرده بود:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند،پس ميان ايشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنان بر ديگرى ستم كرد پس شما با آن گروهى كه ستم مىكند مبارزه كنيد تا به امر خدا باز گردد. پس اگر رجوع كرد در ميان آنان به عدالت صلح دهيد و رعايت عدالت كنيد كه خداوند عدالت كنندگان را دوست مىدارد.»[sup] (4) [/sup]ابو موسى آيه ديگر را نيز فراموش كرده بود كه اطاعت امام را بر او واجب مىشمارد و وى را ملزم به تاييد امام مىكند.
«اى كسانى كه ايمان آوردهايد!فرمان خدا و فرمان پيامبر خدا و صاحبان امر ازخودتان را اطاعت كنيد،و اگر در موردى اختلاف داشتيد پس آن را به خدا و رسول خدا باز گردانيد اگر شما به خدا و روز جزا ايمان داريد كه آن بهتر و نيكوترين تاويل است.»[sup] (5) [/sup]اين آيه ابو موسى و هر مسلمان ديگر را به اطاعت ولى امر از مؤمنان-تا آن گاه كه آن ولى امر به نافرمانى خدا دستور نداده است-فرمان مىدهد.همين آيه امر مىكند در موردى كه اختلاف وجود دارد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ارجاع شود.به طور قطع على (ع) ولى امر بوده است و به نافرمانى خدا دستورى صادر نكرده،بلكه به اطاعتخدا امر مىفرموده است و هدفش يگانگى مسلمانان بوده است،در صورتى كه هدف دشمن او ايجاد آشوب در برابر وى بوده است-كارى كه وحدت امت را بر هم مىزد.
علاوه بر آن،فتنههاى زيادى در تاريخ اسلام-پيش از بيعتبا امام و پس از پايان خلافتش-اتفاق افتاد،در صورتى كه پيامبر (ص) در روايتى كه ابو موسى نقل كرده است،فتنه مورد نظر خود را نام نبرده است.و آنچه را كه پيامبر (ص) به شنونده خود فرموده است،هيچ گونه رابطه استوارى با فتنه مورد نظر ندارد.پس،ابو موسى چگونه دريافته است كه مقصود پيامبر (ص) همان فتنهاى است كه در زمان خلافت امام (ع) اتفاق افتاده است؟
اين سخن ابو موسى،هنگامى صحيح بود،كه از جانب پيامبر (ص) ،به على (ع) دستور داده مىشد تا هيچگونه دخالت جدى در سركوب فتنههايى كه در روزگار خلافتش پيش مىآيد، نداشته باشد،در حالى كه پيامبر (ص) به او دستور داد تا با آن مبارزه كند.پيامبر (ص) ،نه تنها او را كه پيروان با ايمانش را هم به پيكار فرمان داد.حاكم در مستدرك (ج 3 ص 139) نقل كرده است كه پيامبر (ص) على (ع) را مامور به مبارزه با«ناكثين»،«قاسطين»و«مارقين»كرد. ابو ايوب پرسيد:يا رسول الله با چه كسى با اين گروهها بجنگيم؟پيامبر (ص) فرمود:«با على بن ابى طالب (ع) .»از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه پيامبر (ص) فرمود:على (ع) در آينده مطابق تاويل قرآن مبارزه خواهد كرد چنان كه من بر طبق تنزيل قرآن پيكار كردم.
البته ابو موسى خود را خيرخواه و راهنماى امت و امام قرار داده بود.سخنان او بروشنى نشانهاى بود بر متهم ساختن امام به شركت در آشوب برخاسته از امت.و نيز بر متهم ساختن او،به نشناختن سنتهاى پيامبر (ص) يا پيروى نكردن از آن سنتها و يا به هر دوى آنها.اين نظر ابو موسى است،در صورتى كه پيامبر (ص) مىفرمايد:من شهر دانشم و على دروازه آن شهر است.
گويند:ابو موسى از موضع عبد الله بن عمر،متاثر شد،زيرا او را بسيار دوست مىداشت و بعدها مردم را به بيعتبا وى دعوت مىكرد.عبد الله بن عمر نسبتبه آن جنگ موضع بيطرفانهاى گرفته بود،نه حق را يارى كرد و نه باطل را سركوب ساخت.و ليكن عبد الله، بعدها از موضع خود پشيمان شد و دريافت كه او به كتاب خدا عمل نكرده است.حاكم به سند خود از زهرى و او از حمزة بن عبد الله بن عمر مطلب ذيل را نقل كرده است:
«موقعى كه او (حمزه) با عبد الله بن عمر (پدر حمزه) نشسته بود ناگاه مردى از مردم عراق وارد شد و گفت:اى ابو عبد الرحمان!به خدا سوگند كه من علاقه زيادى داشتم كه روشى مانند روش تو اتخاذ كنم و در كار اختلاف مردم از تو پيروى كنم و در حد امكان از آشوب كناره گيرم.البته من از كتاب خدا آيه محكمهاى را قراءت كردم كه به دل گرفتم.پس،مرا از معنى آن آگاه ساز!مقصودم اين گفته خداوند بزرگ است:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم در نزاع بودند پس ميان ايشان صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم روا دارد شما با مبارزه آن گروهى را كه ستمكار است وادار كنيد تا به امر خدا باز گردد و اگر باز گشت ميان آنان به عدالت اصلاح كنيد و عدالت را رعايت كنيد كه خداوند عادلان را دوست مىدارد.»مرا از اين آيه آگاه كن!عبد الله گفت:تو را به اين آيه چه كار؟از نزد من برو!پس،او رفت تا اين كه از چشم وى ناپديد شد،عبد الله بن عمر،رو به من كرد و گفت:چيزى در باطن خود نسبتبه امر اين آيه يافتم،آنچه در باطن خود احساس كردم اين است كه من با اين گروه ستمكار چنان كه خداوند بزرگ دستور داده است مبارزه نكردهام.»[sup] (6) [/sup]حاكم در دنباله اين روايت گفته است:«اين باب بزرگى است.گروهى از بزرگان تابعين،آن را از عبد الله بن عمر،روايت كردهاند،حديثشعيب بن حمزه از زهرى را قبلا نقل كردم و بدان بسنده كردم زيرا با در نظر گرفتن شرط شيخين[مسلم و بخارى]صحيح و معتبر است.»بدين گونه،عبد الله بن عمر در موضع گيرى خود پشيمان شد.ولى ابو موسى پشيمان نشد.
ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمىگذاشت گذشته از اينها،من اطمينان ندارم كه ابو موسى حديث پيامبر (ص) را چنان كه خود پيامبر فرموده است نقل كرده باشد،زيرا ما ديديم ابو موسى روزى كه استاندار بود براى مردم بصره چيزى نقل كرد كه مطابق با واقع نبود و همه مسلمانان از آن آگاه نبودند.مسلم در صحيح خود مطلب زيرا را روايت كرده است:
«ابو موسى اشعرى كسى را نزد قاريان اهل بصره فرستاد.سيصد مرد بر او وارد شدند و قرآن خواندند.او به آنان گفتشما خوبان اهل بصره و قاريان ايشان هستيد پس قرآن تلاوت كنيد. مبادا مدتى طولانى بگذرد و قرآن،تلاوت نكنيد كه قساوت قلب پيدا خواهيد كرد همان گونه كه افراد پيش از شما را قساوت قلب گرفت.و ما سورهاى را كه در طول و سختى نظير سوره براءت بود قراءت مىكرديم پس از خاطر برديم...مگر آن مقدارى را كه من حفظ كرده بودم: اگر فرزند آدم دو بيابان پر از پول داشته باشد هر آينه در جستجوى بيابان سوم خواهد بود و درون فرزند آدم را هيچ چيز،جز خاك پر نمىكند.و ما پيوسته سورهاى را مىخوانديم كه آن را شبيه تسبيحات مىدانستيم پس من آنرا فراموش كردم بجز آن مقدارى كه به خاطر سپرده بودم:«اى كسانى كه ايمان آوردهايدچرا چيزى را مىگوييد كه انجام نمىدهيد و به عنوان شهادتى در گردن شما نوشته مىشود و روز قيامت از آن باز خواست مىشويد.»[sup] (7) [/sup]عبارتهايى را كه ابو موسى نقل كرده استبطور قطع از قرآن نيست و هيچ شباهتى به قرآن ندارد.و به احتمال قوى ابو موسى،دچار آشفتگى فكرى بوده،و فرقى ميان قرآن و حديث نمىگذاشته است و هنگامى كه حديثى نقل مىكرد درست روايت نمىكرد و آن را خوب در نمىيافت.
به عقيده من ابو موسى در توطئه،با طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه و معاوية بن ابو سفيان، همدستبوده،و تلاش خود را به كار مىبرده است تا خلافت امام را از بين ببرد.اگر او موفق مىشد مردم كوفه را قانع كند تا از يارى امام دستبردارند.هر آينه حكومت امام در همان سال نخستين بيعت،پايان گرفته بود.روشن است كه امام،ابو موسى را امين نمىدانست،و از دورى او نسبتبه اهل بيت پيامبر (ص) و بويژه از خودش آگاه بود.
امام (ع) پس از اين كه بيعت انجام گرفت عمارة بن شهاب يكى از صحابه را به عنوان استاندار به كوفه فرستاد تا جاى ابو موسى را بگيرد.و ليكن عماره پس از اين كه طليحة بن خويلد او را تهديد به قتل كرد،پيش از رسيدن به كوفه به مدينه بازگشت.رشته امنيت پس از قتل عثمان همواره ناآرام بود.سپس امام (ع) ابو موسى را به منظور پاسخ به خواست مالك اشتر كه دوست داشت او در مقام خود ابقا شود،در كوفه تثبيت كرد.اشتر به وسيله او انتظار خير داشت زيرا ابو موسى اهل يمن بود و بيشتر مردم كوفه از اهل يمن بودند.امام (ع) محمد بن ابو بكر و محمد بن جعفر را روانه كوفه ساخت و از مردم آن شهر خواست تا بسيجشوند و همگام با ياران و انصار دين خدا باشند،و اين كه چيزى جز بهبودى نمىخواهد تا مردم به برادرى و اخوت برگردند.اما آن فرستادگان توفيقى نيافتند.و موضعگيرى ابو موسى بزرگترين مانع بر سر راه هدف آنان بود.
هنگامى كه به ابو موسى سخت گرفتند،آنچه در دل داشتبيرون ريخت و گفت:«به خدا قسم كه بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است.و اگر چارهاى جز مبارزه نباشد، ما با كسى جنگ نمىكنيم مگر پس از انجام پيكار با قاتلان عثمان در هر كجا كه باشند»[sup] (8) [/sup].
به اين ترتيب،ابو موسى معتقد بود كه همواره بيعت عثمان،حتى پس از مرگش،به گردن اوست و باور نداشت كه بيعتبا امام زنده،اطاعت از او و لبيك گفتن به نداى او را ايجاب مىكند.او معتقد بود در صورتى كه از جنگ ناگزير باشد،بايد با قاتلان عثمان انجام گيرد.اما از نظر ابو موسى مبارزه با رهبران سه گانه كه نخستين دعوت كنندگان به قتل عثمان بودند، پس از غصب حكومت امام (ع) در بصره-نه تنها جايز نيست،بلكه در برابر آنان بايد ساكتبود!
البته يك بار ديگر ابو موسى آنچه در دل داشتبيرون ريخت،آن جا كه عبد خير حيوانى،او را مخاطب قرار داد،و گفت:آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعت كنندگان با على بودند؟ گفت:آرى.پس عبد خير از او پرسيد:آيا از على عملى سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟جواب داد:نمىدانم.عبد خير به او گفت:اكنون كه تو ندانستى پس،تو را به حال خود مىگذارم تا بدانى...[sup] (9) [/sup]بىترديد،ابو موسى مىدانست كه امام (ع) در تمام مدت زندگيش از شريعت اسلامى منحرف نشده است و با اين همه مىگويد نمىداند كه على (ع) كارى كرده است تا شكستن بيعت او جايز باشد يا نه.تمام اينها براى آن بود كه ابو موسى دستاوردهاى رهبران سه گانه را بر ضد امام (ع) نگاهدارى و پشتيبانى كند،در صورتى كه او اگر حقيقت را مىگفتبىگمان بدين اقرار كرده بود كه آن دو نفر بدون دليل موجهى بيعت امام را شكستهاند.اما اين اقرار براى هدف ابو موسى و خواسته آن رهبران زيان بخش بود.
فرستادگان امام (ع) هنگامى كه او در«ذى قار»بود،نزد او برگشتند و آنچه روىداده بود، اطلاع امام رساندند.بعضى گفتهاند،آن دو نفر هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را نزد امام فرستادند تا ماجرا را به عرض امام برساند.
كليد حل مشكل براى امام (ع) روشن بود كه ابو موسى خود نخستين مشكل است و بر كنارى او كليد حل اين مشكل،و تا وقتى كه مردم كوفه به سخن ابو موسى گوش مىدهند هرگز امام (ع) نخواهد توانست ارتشى را رهبرى كند،كه از عهده انجام آن مهم برآيد.براى همين بود كه به وسيله هاشم بن عتبة براى او نامهاى فرستاد و در آن نامه نوشت:«مردم را به حال خود رها كن،زيرا من تو را ولايت ندادم جز آن كه بحق مرا ياورى كنى!»ابو موسى از انجام فرمان امام سر باز زد، هاشم به امام (ع) نوشت:من بر مردى وارد شدم،خودخواه و ستيزهجو كه دشمنيش علنى و آشكار است.پس امام (ع) ،حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرستاد تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را هم به عنوان استاندار كوفه فرستاد و به همراه او نامهاى براى ابو موسى نوشت:«همانا من حسن (ع) و عمار را فرستادم تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را نيز به عنوان والى كوفه فرستادم،اعمال تو نكوهيده و مطرود است،از كار ما كناره بگير!و اگر نرفتى به او دستور دادهام تا با تو آشكارا مبارزه كند و اگر با تو مبارزه كند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا سازد».
پس ابو موسى كناره گرفت و حسن (ع) و عمار به هدف خود رسيدند و اهل كوفه به آن دو پاسخ مثبت دادند.
روايت ديگرى مىگويد كه ابو موسى كنار نرفت و در جاى خود ماند تا اين كه اشتر به خواستخويش به حسن (ع) و عمار پيوست،چرا كه او خود را مسؤول باقى ماندن ابو موسى در مقام خود مىديد.اشتر به امام عرض كرد:«...اگر صلاح مىدانى-خدا تو را گرامى دارد اى امير مؤمنان-مرا به دنبال آن دو بفرست،زيرا مردم آن شهر،بيش از هر كس از من فرمان مىبرند،اگر بروم اميدوارم كسى از ايشان با من مخالفت نورزد».پس امام (ع) فرمود:تو هم به ايشان ملحق شو.چون اشتر وارد كوفه شد،به هيچ قبيله گذر نمىكرد كه ميان آن قبيله عدهاى را در انجمنى يا مسجدى ببيند مگر اين كه ايشان را دعوت مىكرد و مىگفت:به دنبال من تا كاخ فرماندارى بياييد.
پس با گروهى از مردم به كاخ رسيد آن گاه،قصر شلوغ شد و او در حالى وارد شد كه ابو موسى در مسجد اعظم مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را به نقل روايتى سرگرم كرده بود كه مىگفت از پيامبر (ص) درباره فتنه شنيده است،و شخص بىطرف بهتر است از كسى كه وارد در آن فتنه شود.عمار بن ياسر،هم در جواب او گفت:براستى كه پيامبر (ص) تنها به تو گفته است;قعود تو بهتر است از قيام تو،و بعد گفت:خداوند بر كسى كه بخواهد بر او چيره شود و او را انكار كند غالب و پيروز است.
غلامان ابو موسى با ناراحتى وارد مسجد شدند در حالى كه مىگفتند:اى ابو موسى اين اشتر است كه داخل قصر شد و ما را كتك زد و از آن جا بيرون كرد.پس،ابو موسى از منبر فرود آمد و وارد كاخ شد،اشتر به او پرخاش كرد:«اى بىمادر از كاخ ما بيرون شو!خدا تو را بكشد!به خدا سوگند تو از اول جزء منافقان بودى»ابو موسى گفت:يك امشب را مهلتبده،اشتر گفت: مهلت دارى اما نبايد امشب را در كاخ بمانى.مردم شروع به غارت اموال ابو موسى نمودند ولى اشتر جلو آنان را گرفت و از كاخ بيرونشان كرد،و گفت:من او را پناه دادهام،آن گاه نگذاشت دست مردم به او برسد.
البته امام براى خلاصى از ابو موسى،نياز به توسل به زور داشت،زيرا ابو موسى همانند ديگر استانداران نبود;هرگز;بلكه او زير چتر استاندارى امام بر ضد امام توطئه مىكرد.و اگر او،با امام،تنها اختلاف نظر داشت و نسبتبه مبارزه و خونريزى بىطرف بود،كافى بود كه استعفاى خود را-به دليل اين كه با نظر امام مخالف است-تقديم وى كند.
به راستى اگر او مخالف پيكار مسلمانان بود بايد در كنار امام مىايستاد،نه بر ضد او چون امام همواره از چنان مبارزهاى پرهيز مىكرد و براى اصلاح و از ميان برداشتن اختلاف مىكوشيد. اما در همان حال دستهاى رهبران سه گانه تا مرفق به خون آلوده شدهبود.آن چه تاريخ براى ما نقل مىكند اين است كه آن سه تن با ارتش سه هزار نفرى وارد بصره شدند،و پيش از اين كه با امام در ميدان جنگ روبرو شوند به تعداد افراد لشكرشان و يا بيشتر از مردم آن شهر را از پاى در آوردند.پس،چرا ابو موسى با همه اين اعمال ايشان را تاكيد مىكند و مىخواهد دستآوردهايشان را كه با ريختن خونهاى مردم بصره به دست آمده است پاسدارى كند و مردم كوفه را از پيوستن به امام باز دارد،در صورتى كه امام (ع) آنان را قسم مىدهد تا حضور داشته باشند و در صورتى كه او مظلوم بود او را همراهى كنند و اگر ظالم بود مخالف او باشند؟
از موضعگيرى اين مرد نتيجه مىگيريم كه او نه مخالف كشتار و فتنه بود و نه ياور اسلام، بلكه مخالف اسلام بود و پشتيبان كسانى كه با اسلام مبارزه مىكردند.پس امام ناراضىترين فرد نسبتبه آن پيكار بود.آن افرادى كه ابو موسى با موضعگيرى خود به آنان كمك مىكرد، پيش از رسيدن امام (ع) به«ذى قار»،جنگ خود را شروع كرده بودند.از جمله مطالبى كه امام،در ديدار با مردم كوفه به آنان فرمود،اين بود:
«شما را دعوت كردم تا با هم،برادرانمان از مردم بصره را ديدار كنيم،پس اگر آنان باز گشتند مقصود ما حاصل شده است و اگر لجاجت كردند ما با مدارا چارهسازى مىكنيم و از آنان فاصله مىگيريم تا ايشان دستبه ستم بر ما آغاز كنند ما كارى را كه در آن مصلحتباشد ان شاء الله ترك نمىكنيم،مگر اين كه به دنبال آن فساد وجود داشته باشد.و لا قوة الا بالله.»[sup] (10) [/sup]ما سخن در مورد ابو موسى را به درازا كشانديم،چون موضعگيرى او تاثير زيادى در حوادث آن زمان داشت.براستى كه او بعد از پايان جنگ صفين نقشى بازى كرد كه نتايجخطرناكى براى جهان اسلام در برداشت.
سرانجام،تعدادى از مردم كوفه براى يارى امام بيرون شدند.شمار آنان نزديك به دوازده هزار تن بود.طبرى،ابن اثير و ديگر مورخان و عدهاى از محدثان نقل كردهاند كهامام (ع) فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد،به سوى شما مىآيند.ابو الطفيل (صحابى) راوى اين حديث مىگويد:بالاى تلى در«ذى قار»ايستادم و آنها را شمردم،نه يك تن زياد بود و نه يك تن كم[sup] (11) [/sup].
ترديدى نيست كه كوفه مىتوانست دهها هزار از مردان خود را همراه امام بفرستد.و ليكن موضعى كه ابو موسى گرفت و نامههاى ام المؤمنين و موقع او،همچنين جايگاه دينى طلحه و زبير در دلهاى مردم در از هم گسستن رشته تصميمهاى مردم آن شهر از پيوستن به امام (ع) بىتاثير نبوده است.
هنگامى كه امام با سپاه خود به سوى بصره مىرفت جمعى از قبيله عبد قيس به او پيوستند. با اين همه،سپاه امام بيش از بيست هزار تن نبود،در تعيين شمار سپاه رهبران سه گانه روايات مختلف است و كسانى كه زياد نقل كردهاند آن را بالغ بر صد هزار دانستهاند و آنانى كه كم قلمداد كردهاند به سى هزار تنزل دادهاند.البته قبيله ازد و بنى ضبه در مبارزه امام بيشترين دفاع را عهدهدار بودند.
تلاشهاى صلح امام (ع) در بصره،در مبارزه با دشمن پيشدستى نكرد.او با آن كه مىديد دشمنانش در بصره خونريزيهايى كردهاند كه مىتوانست پيكار با آنان را توجيه كند.اما او پيش از اين كه نهايت كوشش خود را جهت جايگزينى مسالمتبه جاى دشمنى به كار گيرد،به چنين كارى دست نزد و به مبارزه با آنان برنخاست.البته مقصود امام (ع) اين بود كه آشوب را مهار كند،و آن را بكلى از ميان بردارد،تا به خونهاى بىگناهى كه ريخته شده استخونهاى ديگرى اضافه نشود. اگر هزاران تن از مسلمانان هستند كه-به دليل زمينه خصومت دينى در دلهايشان-امر،بر آنان مشتبه شده است،پس لازم استبراى چنين دشمنانى،دليل خصومتخود را اقامه مىكرد،و براى توده مردم مسلمان راهراست را نشان مىداد.
مورخان نقل مىكنند كه امام (ع) قعقاع بن عمرو را به رايزنى پيش رهبران سه گانه فرستاد تا با ايشان صحبت كند و پيشنهاد سازش به آنان دهد،قعقاع اهل سخن و بينش بود و از جمله متهمين به قتل عثمان،نيز نبود.
قعقاع به رايزنى پرداخت و برايش ثابتشد كه توانسته است رهبران را براى بازگشتبه صلح و سازش و بيعتبا امام و باز گرداندن مسلمانان به وحدتى كه در اثر قتل عثمان و رويدادهاى بصره از هم گسسته شده بود،متقاعد كند،و سپس درباره آنچه رهبران سه گانه راجع به قاتلان عثمان سخن خواهند گفت،بينديشد.
سفير خدمت امام برگشت و نتيجه گفتگوى خود را به اطلاع او رسانيد.امام به خير و نيكى اميد بست و روانه بصره شد.اما او دريافت كه دشمنانش بيشتر به جنگ گرايش دارند تا صلح و سازش و آمادگيهاى رزمى آنها برتر از اوست.
[b]البته زبير،هنگامى كه فهميد،عمار بن ياسر،در ميان لشگريان امام است،در مبارزه دچار تزلزل شد.مردى نزد او آمد و خبر داد كه عمار بن ياسر را ميان سپاه على (ع) ديده است و با او حرف زده است.زبير به او گفت:نه او ميان سپاه على نيست.اما آن مرد يك بار ديگر تاكيد كرد كه واقعا ميان سپاه على (ع) است.پس،زبير يكى از كسان خود را فرستاد تا حقيقت را از نزديك ببيند.هنگامى كه قاصد نزد او برگشت درستى خبر را مورد تاييد قرار داد.زبير گفت: «بينيش بريده باد،و يا،بىيار و ياور باد!»و لرزه بر اندامش افتاد،شروع به حركت دادن شمشيرش كرد.زبير از آنچه ساير اصحاب مىدانستند،آگاه بود;اين كه پيامبر (ص) روزى به عمار،فرمود:«مژده باد تو را اى عمار!تو را گروه ستمكار مىكشند،و آخرين آشاميدنى تو چند جرع
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 158]
-
گوناگون
پربازدیدترینها