تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 5 اردیبهشت 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم(ص):برترین ایمان آن است که معتقد باشی هر کجا هستی خداوند با توست.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

بلومبارد

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

خرید اکانت اسپاتیفای

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

تعمیر کاتالیزور

تعمیر گیربکس اتوماتیک

دیزل ژنراتور موتور سازان

سرور اختصاصی ایران

سایت ایمالز

تور دبی

سایبان ماشین

جملات زیبا

دزدگیر منزل

ماربل شیت

تشریفات روناک

آموزش آرایشگری رایگان

طراحی سایت تهران سایت

آموزشگاه زبان

اجاره سند در شیراز

ترازوی آزمایشگاهی

رنگ استخری

فروش اقساطی کوییک

راهبند تبریز

ترازوی آزمایشگاهی

قطعات لیفتراک

وکیل تبریز

خرید اجاق گاز رومیزی

آموزش ارز دیجیتال در تهران

شاپیفای چیست

فروش اقساطی ایران خودرو

واردات از چین

قیمت نردبان تاشو

وکیل کرج

تعمیرات مک بوک

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

سیسمونی نوزاد

پراپ تریدینگ معتبر ایرانی

نهال گردو

صنعت نواز

پیچ و مهره

خرید اکانت اسپاتیفای

صنعت نواز

لوله پلی اتیلن

کرم ضد آفتاب لاکچری کوین SPF50

دانلود آهنگ

طراحی کاتالوگ فوری

واردات از چین

اجاره کولر

دفتر شکرگزاری

تسکین فوری درد بواسیر

دانلود کتاب صوتی

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1797746433




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

جنگ بصره


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: [align=RIGHT] دورانى كه قريش از كار خود غافل شده و ابتكار عمل و زمام امر را از دست داده بود،سپرى شد و پس از آن كه با برادر پيامبر (ص) بيعت‏به عمل آمد از خواب غفلت‏بيدار شد.آن گاه، تصميم خود را گرفت;نيروهايش را جمع كرد و همه آن نيروها عزم خود را جزم كردند بر اين كه نبايد على در خلافت‏خود آسوده باشد و بايد خلافتش از بين برود،هر چند كه آن عمل به قيمت‏خون مسلمانان تمام شود،و به هر وسيله‏اى كه امكان پذيرد.
دو حزب از احزاب قريش كه هيچ كدام از آنان براى ديگرى خيرى در دل نمى‏پروراند،در مبارزه با على (ع) ،رهبر هدايت،متحد شدند.يكى از آن دو حزب را سه تن رهبرى مى‏كردند كه داراى پايگاه دينى بودند:عايشه،مشهورترين زنان پيامبر (ص) ،طلحه و زبير كه سابقه در اسلام و گذشته تؤام با مبارزه در زمان پيامبر (ص) داشتند و صحابى رسول گرامى بودند. حزب دوم،حزب اموى بود كه معاويه رهبرى آن را بر عهده داشت.او و ديگر امويان،بجز تنى انگشت‏شمار،به ضعف ديانت و طول مدت عداوتشان با پيامبر (ص) معروف بودند.دشمنى آنان بيشتر عمر پيامبر را فرا مى‏گرفت،و جز در دو سال آخر زندگى پيامبر (ص) از اظهار دشمنى با او ابا نداشتند و آن را پنهان نمى‏كردند.
على رغم آن جهت،اين حزب به دليل برخورداريش از توان مادى،خطرناكتر از حزب ديگر بود.هر دو حزب پرچم نافرمانى را در برابر خليفه برافراشته بودند،و هر دوحزب خونخواهى عثمان را شعار قرار داده بودند تا با آن،هزاران مسلمان ناآگاه را فريب دهند.
ابو موسى پنهانى به اين دو حزب پيوسته بود كه دست روزگار خواسته بود تا او در آن هنگام از سوى امام استاندار كوفه باشد.بدين سان،او مى‏توانست‏با روش خاص خود،به اين دو حزب مخالف با امام،كمك شايانى كند.
علاوه بر اين كه رهبران حزب اول قرشى از ديگران،در دشمنى و خشونت تندروتر بودند. هنگامى كه معاويه راه نافرمانى و دفاع اتخاذ كرده بود،شيوه هجوم در پيش گرفتند.البته رهبران سه گانه قانون را به اختيار خود گرفته بودند و به جاى ولى امر-على (ع) -خود را صاحب اختيار امت مى‏دانستند.و مى‏رفتند تا در خون مسلمانان غوطه‏ور شوند،در صورتى كه آنان نه اولياى خليفه مقتول و نه صاحب اختيار امت‏بودند.تاريخ نام قاتلان عثمان را ذكر مى‏كند و تعداد آنان از چهار يا پنج نفر بيشتر نيست:سودان بن حمران،غافقى و قثيرة،و بعضى گفته‏اند كه كنانة بن بشر تجيبى همان كسى است كه وى را به قتل رسانيد.نقل مى‏كنند كه عمر بن الحمق از كسانى بود كه او را با نيزه زد.تاريخ متذكر است كه سه تن از ايشان در همان ساعت قتل عثمان كشته شدند،آنان عبارتند بودند از:كنانة بن بشر تجيبى، سودان بن حمران و قثيره.پس،كشندگان خليفه جز دو نفر باقى نماندند اما رهبران سه گانه دنبال آن دو نفر نرفتند،بلكه همه كسانى را كه از بصره،كوفه و مصر براى درخواست اصلاح از خليفه حضور داشتند،همه را شريك قتل او به حساب آوردند،در صورتى كه بيشتر اين اصلاح طلبان براى كشتن خليفه نيامده بودند بلكه براى درخواست اصلاح پيش او آمده بودند. كسانى كه او را كشتند همانهايى بودند كه از روى ديوار به خانه او وارد شدند و آنها تنى چند بيش نبودند.شايد قتل عثمان براى بيشتر كسانى كه او را محاصره كرده بودند،غير منتظره بود،و ليكن رهبران سه گانه همه كسانى را كه در زمان محاصره حاضر بودند،شريك قتل او قلمداد كردند،تنها به اين دليل كه حضورشان به قتل خليفه كمك كرده است اگر چنين منطقى درست‏باشد،بايد خود اين رهبران سه گانه نزد امام (ع) مى‏رفتند و از اومى‏خواستند تا درباره خود ايشان حد جارى كند،زيرا آن سه نفر بزرگترين محرك قتل عثمان بودند.
اى كاش اين رهبران سه گانه در خونخواهى عثمان،به كشتن كسانى كه عثمان را محاصره كرده بودند اكتفا مى‏كردند و تعداد آنان از هزار و دويست تن بيشتر نمى‏شد،و ليكن-برابر آنچه روشن است-آن سه تن،تمام كسانى را كه به اطاعت از امام باقى ماندند،همه را شريك قتل عثمان به حساب آوردند.آنان به بصره رفتند و هزاران نفر از ساكنان آن جا را بر امام شوراندند با همدستى آنان از كسانى كه در بصره و كوفه،بر اطاعت از امام باقى مانده بودند، به هر كدام دست‏يافتند،كشتار كردند،در صورتى كه افراد حاضر در محاصره عثمان از مردم بصره از دويست تن بيشتر نبودند و هيچ كدام شركت مستقيم در قتل خليفه نداشتند.
هدف جنگ جاهليت قرشى تنها كشتن قاتلان عثمان نبود،بلكه هدفش از بين بردن خلافت امام (ع) بود و بس!اگر نه چگونه قابل تصور است كه اينان در حالى كه خود افراد ديگر را به كشتن عثمان واداشته بودند،خونخواهان او باشند؟
رهبران سه گانه به طرف بصره رهسپار شدند،در حالى كه حدود سه هزار نفر آنان را همراهى مى‏كرد،و در ميان آنان حدود هزار نفر از مردم مكه بودند.كاركنان معزول عثمان مانند يعلى بن امية (منية) و عبد الله بن عامر با همه اموالى كه-پيش از بركنارى از مقامشان-از بيت المال،چپاول كرده بودند،به يارى آنان،شتافتند.
كاروان به جايى كه آب بود رسيد سگهاى آن جا پارس كردند،ام المؤمنين از نام آن جا پرسيد گفتند:ماء الحواب،دريافت از راه منحرف شده است و خبرى كه پيامبر بزرگوار (ص) داده بود تحقق يافته است گفت:مرا باز گردانيد،برگردانيد!و ليكن زبير و يا پسرش عبد الله-با احضار شاهدان دروغين-امر را بر او مشتبه كردند،آنها وانمود كردند كه آن جا ماء الحواب نيست و يا اين كه به او گفتند،پيش از اين كه على بن ابى طالب بر شما هجوم آورد،بشتابيد عجله كنيد! پس،به راهى رفت كه طرح ريزى شده بود.در شان او نبود كه از آن راه برود،زيرا او على و قداست او را مى‏شناخت ومى‏دانست كه على (ع) كسى نيست تا با كسانى كه با او سر جنگ ندارند،مبارزه كند.ام المؤمنين هوشيارتر از آن بود كه شهادت شهودى را باور كند كه مردمى آنان را آورده بودند كه نه خير خواه على (ع) بودند و نه خير خواه اسلام.او مى‏دانست كه اينان گروهى‏اند كه هدف در نظرشان هر گونه وسيله را توجيه مى‏كند.آواى پيامبر (ص) پيوسته در گوشهايش صدا مى‏كرد:
«كاش مى‏دانستم كدام يك از شما زنان دارنده شترى دم درازيد و سگهاى حواب بر او پارس مى‏كنند و سپس راه را گم مى‏كند؟...اى حميراء!من براستى تو را بر حذر مى‏دارم.»
سرانجام،كاروان به بصره رسيد و همسر پيامبر (ص) با بيان خود و پايگاهى كه نسبت‏به پيامبر (ص) و پدرش،خليفه اول داشت،هزاران هزار تن را گرد آورد.مردم بصره نسبت‏به عثمان بن حنيف فرماندار امام (ع) دو دسته شدند و دو گروه با هم به مبارزه برخاستند و سپس با صلحى موقت اتفاق نظر پيدا كردند.چندى نگذشت كه آن رهبران به مسجدى كه پسر حنيف آن جا نماز مى‏خواند هجوم بردند و با بركنارى او از پيشنمازى و دستگيرى ده نفر از پاسدارانش و بريدن سر آنان و تعيين كسى به جاى او و دست‏يافتن به بيت المال و نواختن شمشير به سر مخالفان و كشتن آنان بسان گوسفند،آتش بس موقت را بر هم زدند. در حالى كه مخالفان آنان،قاتلان عثمان نبودند،بلكه وفاداران به بيعت‏با امام بودند.
محتواى توافق طبرى در تاريخ خود نقل كرده است كه توافق صلحى كه ميان عثمان بن حنيف،از طرفى،و طلحه و زبير،از طرف ديگر،بسته شد،بصراحت متضمن اين مطلب بود كه قاصدى از بصره به مدينه بفرستند تا از مردم آن جا بپرسد كه آيا بيعت طلحه و زبيربا على (ع) از روى اختيار بوده است و يا در نتيجه اجبار؟هر گاه اهل مدينه گواهى دادند كه آن دو نفر از روى اجبار بيعت كرده‏اند،حكومت‏بصره مال آنها خواهد شد و ابن حنيف به نفع آن دو تن از حكومت آن جا كنار خواهد رفت،و اگر از روى ميل و اراده بيعت كرده بودند،فرمان بصره دست ابن حنيف خواهد ماند.در آن صورت،طلحه و زبير اگر خواستند در بصره تحت فرمان على مى‏مانند،و آن حق ايشان است،و اگر نخواستند،بيرون مى‏روند تا به مقصود خود برسند.مؤمنان پشتيبان آن گروهى خواهند بود كه پيروز شود.
قاصد آن دو گروه براى مردم مدينه كعب بن سور قاضى بصره بود.هنگامى كه او از مردم مدينه راجع به بيعت آن دو صحابى پرسيد كسى به وى جواب نداد،جز اسامة بن زيد بن حارثه كه در جواب گفت:آن دو مجبور به بيعت‏شدند.آن گاه،سهل بن حنيف (برادر عثمان بن حنيف حاكم بصره) و مردم به اسامة بن زيد،حمله كردند،عده‏اى از مخالفان امام (ع) اسامه را يارى كردند و به همراه او شهادت دادند و اسامة را-بدون اين كه ناراحتى ببيند-به منزلش بردند.
طبرى نوشته است كه امام (ع) هنگامى كه از جريان مدينه اطلاع يافت،نامه‏اى به عثمان بن حنيف نوشت و به او نسبت ناتوانى داد،در آن نامه مى‏فرمايد:«به خدا قسم آنان مجبور به تفرقه نشدند،بلكه وادار به يگانگى و فضيلت گرديدند،پس،اگر مى‏خواهند تو را بر كنار كنند، بهانه‏اى براى آنان وجود ندارد و اگر خواستار غير آن هستند،ما و ايشان تامل و تدبر مى‏كنيم. »نامه امام به عثمان بن حنيف رسيد و ابن سور هم آمد،آنچه در مدينه شنيده بود به اطلاع رساند.طلحه و زبير كسى نزد عثمان بن حنيف فرستادند كه از نزد ما بيرون شد.و ليكن عثمان به نامه امام (ع) استدلال كرد و گفت:اين امر ديگرى است غير از آنچه ما بر آن پيمان بستيم.به دنبال آن بود كه طلحه و زبير و پيروانشان شبانه به مسجد هجوم بردند و آن گاه به عثمان حمله كردند و به زور مقر حكومت او و شهر بصره و بيت المال را به تصرف در آوردند و در پى آن دست‏به كشتار زدند (مقصود از آن كشتار،تصفيه مخالفانشان بود) و عثمان بن حنيف را پس ازاين كه اسير گرفتند بيرون كردند و مى‏خواستند او را بكشند،ولى به شكنجه او پرداختند و موهاى ريشش را كندند.
طبرى در آنچه راجع به اين قضيه نقل كرده است‏به روايت‏سيف بن عمر به نقل از محمد و طلحه،تكيه كرده است.ما اين حق را داريم تا آنچه را كه اين روايت‏به امام نسبت داده است دور از واقعيت‏بدانيم،اين كه امام (ع) فرموده است:به خدا قسم مجبور بر تفرقه نشدند،ولى به اجتماع وادار شدند...امام كسى نبود كه به زور بيعت‏بگيرد.ما در فصل گذشته توضيح داديم كه ادعاى اجبار بر بيعت‏بيهوده و نادرست است.براى رد اين روايت همين بس كه سيف بن عمرى كه علماى رجال او را ضعيف شمرده‏اند،و از جمله جعل كنندگان حديث محسوب كرده‏اند و حتى برخى او را به زندقه متهم كرده‏اند،آن روايت را نقل مى‏كند.ما در فصل آينده آن را توضيح خواهيم داد.
گيرم كه آن دو صحابى مجبور بر بيعت‏با امام شده باشند،پس،نهايت چيزى كه براى آنان جايز بود اين بود كه اگر امام (ع) از ايشان يارى خواست،اطاعت نكنند،در صورتى كه در تعاليم اسلامى چنين حقى ندارند تا پس از بيعت اكثريت قاطع از صحابه،در امر حكومت‏به مخالفت‏برخيزند.وادار ساختن اين دو مرد بر بيعت نه بيعت عمومى را لغو مى‏كند و نه شرعى بودن خلافت امام را.و پيش از آن،زبير را مجبور كردند تا با ابو بكر بيعت كند.مورخان نقل كرده‏اند كه زبير آن روز از خانه على بيرون رفت در حالى كه شمشير خود را-در برابر مهاجمانى كه مى‏خواستند على را مجبور به بيعت كنند-كشيده بود،پس شمشير را از دستش گرفتند و به سنگ زدند و او را كشان كشان نزد ابو بكر بردند و او بيعت كرد در حالى كه مجبور بود.اين اجبار وى به بيعت،على رغم اين كه اتفاقى و بدون مشورت و تدبير بود (به شهادت عمر بن خطاب) بيعت‏با ابو بكر را لغو نكرد.آيا آن روز براى زبير جايز بود كه-به طور مثال-به مكه برود،و در آن جا فرود آيد و عامل ابو بكر را از آن جا بيرون كند؟تصور نمى‏كنم كه زبير چنين ادعايى مى‏كرد كه آن عمل برايش جايز بوده است.و اگر چنان كارى را انجام مى‏داد كسى از صحابه او را تاييد نمى‏كرد و اگر آن كار را كرده بود با او به جنگ مى‏پرداختند و او ميان مسلمانان‏شكاف انداخته بود،پس چرا براى او و طلحه،در صورتى كه مجبور به بيعت‏باشند،جايز باشد تا با امام مبارزه كنند و عامل او را بيرون رانند،و شهرى را اشغال كنند تا مردم آن جا به او قول اطاعت‏بدهند؟پس اگر عثمان بن حنيف با آنان به اختيار خود در اين امر همدست‏شده بود،مرتكب اشتباه بزرگى گرديده بود،چون اتحاد وى با ايشان در اين كار خيانت در امانت‏حكومتى بود كه امام آن را به وى سپرده بود.اين توافق براى از هم پاشيدن وحدت امت صورت گرفته است،و آن چيزى است كه خدا و رسولش به آن راضى نيستند.
گيرم كه پسر حنيف روى آن موضوع توافق كرده بود،باز هم آن توافق دليل جواز براى دو صحابه و ام المؤمنين نمى‏شد تا مطابق مضمون آن اتفاق عمل كنند،زيرا آن قرارداد فاسدى بود كه متضمن ارتكاب يكى از گناهان كبيره مهلك بود.هر گاه ابن حنيف پس از اين كه امام او را ملامت كرد پيمان توافق را مى‏شكست،در حقيقت قيام به امرى واجب كرده بود،زيرا مضمون آن توافق را شريعت اسلام تجويز نمى‏كرد و پافشارى آن دو صحابى بر اجراى موافقتنامه دليل موجهى در دين اسلام نداشت.
اگر آن دو صحابى تصميم گرفته بودند كه در بصره اقامت كنند تا يكى از آن دو خليفه شود، باز هم حق انجام چنان كارى را نداشتند.
مسلم در صحيح خود از ابو سعيد خدرى روايت كرده است كه پيامبر خدا (ص) فرمود:
«هر گاه با دو خليفه بيعت‏شود،دومين آنها را بكشيد»[sup] (1) [/sup].
و مسلم سخن او (ص) را نقل كرده است:«هر كس از فرمان خليفه سر باز زند و از جامعه جدا شود و سپس بميرد،به مرگ جاهليت مرده است...»[sup] (2) [/sup]
مسير حركت امام (ع) امير المؤمنين (ع) به آماده كردن لشكرى پرداخت تا معاويه را كه نافرمانى خود وخونخواهى عثمان از امام را اعلان كرده بود،به جاى خود بنشاند.و ليكن-موقعى كه خبر رفتن رهبران سه گانه و پيروانشان را به جانب عراق به او دادند،تصميم گرفت موضوع فرو نشاندن معاويه را به تاخير بيندازد،او پيش از هر چيز لازم ديد به حل مشكل اين مخالفان بپردازد،زيرا عراق در بين سرزمينهاى اسلامى در درجه اول اهميت قرار داشت،اگر رهبران سه گانه-در موقعيت چيرگى معاويه بر سراسر شام-بر آن سرزمين دست مى‏يافتند،هر آينه امام (ع) بيشترين نيروهاى روحى،مادى و نظامى را در جهان اسلام از دست داده بود.
فاصله ساليان چيزى از اراده قوى و دلاورى و توان امام در برابر مشكلات فوق العاده‏اى كه يكى پس از ديگرى به سراغ او مى‏آمد نكاسته بود.براستى كه در ايام پيامبر (ص) ،او بازوى راست و برطرف كننده گرفتاريها و فرو نشاننده فتنه دشمنان وى بود.هم اكنون امام،پس از بيست و پنج‏سال خانه نشينى،با تمام توان و نيروهايى كه مردم در او سراغ داشتند باز مى‏گشت تا به مقابله مشكلات،اين بار در پهنه‏اى گسترده‏تر،بپردازد،زيرا او با نيروهايى روبرو مى‏شد كه دهها برابر قوايى بود كه در زمان پيامبر (ص) با آنها مواجه شده بود.
آزمايشى كه در گذشته نظير نداشت درگيرى،ميان حق و باطل بود،و همواره كار بر پيروان حق دشوار مى‏شد،زيرا بيشتر وقتها شمار آنان كمتر بود.باطل جلوه‏هاى آنى و نتايج و فوايدى دارد كه بسرعت عايد پيروانش مى‏شود.اما جلوه‏هاى حق اندك است و نيروى پيروانش از ايمان به خدا و روز جزا و آماده سازى خود براى فداكارى،سرچشمه مى‏گيرد.
و ليكن مشكلاتى كه پيروان حق با آنها مواجهند هنگامى افزون مى‏شود كه كارها درهم و برهم شود.و تميز بين حق و باطل براى توده مردم حتى كسانى كه داراى نيتى پاكند،دشوار گردد.
در چنين وضعى است كه حق،مردمانى را از دست مى‏دهد كه اگر حقيقت‏براى‏آنان روشن شود ممكن است طرفدار آن گردند.و باطل،افرادى را به چنگ مى‏آورد كه اگر باطل را بشناسند امكان دارد،مخالف آن شوند.مردمان ساده لوح زود باور،به يك طرف كشيده مى‏شوند و در نتيجه ميل به آن طرف از شمار ياران حق كاسته مى‏شود و باطل مى‏تواند مشكل روبرويى با آنها را به آسانى حل كند.
اين همان چيزى بود كه براى اردوى حقى كه امام (ع) آن را رهبرى مى‏كرد اتفاق افتاد.البته اين اولين بارى بود كه در تاريخ اسلامى حادثه‏اى پيش آمد كه نظير آن نه در زمان پيامبر (ص) و نه در عهد هيچ يك از خلفاى سه گانه قبل از امام اتفاق نيفتاده بود.
براستى كه پيامبر (ص) با دشمنان زيادى روبرو شده بود و ليكن اختلاف ميان او و دشمنانش به طور كامل آشكار بود،زيرا او پيامبر (ص) بود و پيروانش هم مؤمن به رسالت او بودند و از طرفى،دشمنانش مشركان و كافرانى بودند كه آشكارا رسالت او را انكار مى‏كردند.پس،امكان نداشت امر در مورد تميز حق و باطل بر پيروانش مشتبه گردد.
ابو بكر در آغاز خلافتش با نيروهايى مواجه بود كه ارتداد خود را از اسلام علنى داشتند.پس، در آنجا هيچ مجالى براى مشتبه شدن حق از باطل نبود.موقعى كه جنگهاى رده تمام شد، خليفه اول به همراه لشگريان نيرومند اسلام،با نيروهاى ديگرى مواجه شد كه اسلام را قبول نداشتند،بلكه دشمنى خود را با رسالت آن ابراز و اعلان كرده بودند.كار در زمان عمر و عثمان نيز بدين منوال بود،حق و باطل از هم جدا بود،مانند جدايى شب و روز.
اما على (ع) مى‏بايست،با نيروهايى روبرو شود كه اسلام را قبول داشتند و اظهار ايمان به پيامبر (ص) اسلام و كتاب او مى‏كردند،نماز مى‏خواندند و زكات مى‏دادند و يكى از لشكرهايش را آن سه رهبر فرماندهى مى‏كردند كه تمام مسلمانان از نزديكى آنان به پيامبر (ص) و طول مصاحبت ايشان با آن بزرگوار و مبارزاتشان در راه قوانين اسلام،آگاه بودند.
به اين ترتيب،براى توده مسلمانان،بلكه تعدادى قابل توجه از خواص،تميز ميان لشكر حق و باطل،دشوار بود.سابقه رهبران سه گانه دهها هزار از مردم را به سوى خودجذب كرد و در نتيجه،مقابل حق ايستادند و با آن به مبارزه و جدال برخاستند در حالى كه تصور مى‏كردند آنان بر حقند و او بر باطل است.
اگر على (ع) پس از پيامبر (ص) بلافاصله زمام امر را به دست گرفته بود بى‏شك مواجه شدن با كسانى چون طلحه،زبير و ام المؤمنين آسانتر بود تا روبرو شدن با آنان بيست و پنج‏سال پس از وفات پيامبر (ص) ،زيرا مردم در آن دوره اوليه اسلام،هنوز امتيازهاى على (ع) و مجاهدات عظيم و جايگاه او نسبت‏به پيامبر خدا (ص) و سخنان رساى پيامبر (ص) درباره او را به ياد داشتند،اما اكنون دو دهه و نيم از وفات پيامبر (ص) گذشته بود در حالى كه على (ع) در اين مدت خانه‏نشين بوده است و مردم همه آنها را فراموش كرده بودند.و كسانى كه هيچ فضيلتى نداشتند،نزد مسلمانان شهرت بيشترى يافته بودند.
شايد مردم بصره و كوفه از طلحه و زبير شناخت‏بيشترى داشتند تا على (ع) زيرا طلحه و زبير املاك و تجارتى در آن دو شهر داشتند.حتى خود زبير آنچه را كه پيامبر (ص) راجع به رويداد آينده ميان او با على (ع) به او فرموده بود،فراموش كرده بود.براستى،فراموش كرده بود كه پيامبر (ص) به او فرمود:در آينده با على پيكار خواهد كرد در حالى كه نسبت‏به او ستمكار است.همه اينها سخن امام را براى ما تفسير مى‏كند كه به مردم پيش از اين كه با او بيعت كنند فرمود:«...پس همانا ما به استقبال امرى مى‏رويم كه به گونه‏هاى مختلفى است. دلها به آن آرام نمى‏گيرد و انديشه‏ها بر آن استوار نمى‏ماند».
وقتى مشكلى اين همه ابعاد خطرناك داشته باشد،لازم است كه خود امام (ع) و همه نيروهايش با آن مقابله كنند.از آن رو،امام با كسانى كه فرمان او را مى‏بردند بيرون رفت تا با لشگريان دشمن،كه راهى عراق بودند روبرو شود.شايد آنان را باز گرداند و يا ميان آنان و هدفى كه دارند،مانع ايجاد كند.
هنگامى كه على (ع) به ربذه رسيد،دريافت كه ايشان از آن جا برگشته‏اند و به جانب بصره روان شده‏اند.با اين همه،امام (ع) ملاحظه كرد كه رفتن آنان به بصره كم‏ضررتر است تا رفتن‏شان به كوفه،كه شخصيتهاى عرب در آن جا ساكنند.
امام تا«ذى قار»رفت و در آن جا توقف كرد و سپس نامه‏اى به مردم كوفه نوشت و در آن نامه از مردم خواست تا به منظور اصلاح جامعه و رفع شر و يارى حق به ديدار او بشتابند.و ليكن رهبران سه گانه به بصره تسلط يافته بودند و عثمان بن حنيف را بيرون كرده بودند.عثمان، امام (ع) را هنگامى كه در ذى قار بود ملاقات كرد و به او عرض كرد:اى امير مؤمنان!مرا با محاسن به بصره فرستادى و بدون محاسن خدمت‏شما آمدم.امام به او فرمود:«تو به اجر و نيكى رسيدى.پيش از من دو مرد سرپرست مردم شدند و به كتاب عمل كردند و آن گاه نفر سوم سرپرست آنان شد،پس[آن چه خواستند]گفتند و كردند،وانگهى با من بيعت كردند و طلحه و زبير هم بيعت كردند،سپس بيعت را شكستند و مردم را بر من شوراندند،جاى تعجب است،اطاعت آن دو نفر از ابو بكر و عمر و مخالفتشان با من.به خدا قسم آن دو مى‏دانستند كه من،از هيچ كدام از آن گذشتگان كم ارجتر نبودم.بار خدايا!بگشاى آنچه را كه ايشان بسته‏اند و استوار مگردان آنچه را كه در باطن خود تابيده‏اند،و نتيجه بد عملشان را به آنان بنما!»
ابو موسى اشعرى ام المؤمنين،پس از اين كه لشكريانش به بصره تسلط يافتند،نقش مهمى بازى كرد و نامه‏اى به بزرگان اهل كوفه نوشت،و آنان را از تسلط حزبش به بصره،مطلع ساخت و ايشان را به خونخواهى عثمان و خوار كردن امام (ع) وا داشت.طبيعى بود كه به ابو موسى عامل امام (ع) در كوفه نامه بنويسد و از او بخواهد كه نفوذ خود را در راه جلوگيرى مردم كوفه از كمك نظامى به امير المؤمنين،به كار بندد.در حالى كه ابو موسى نياز به كسى نداشت تا او را وادار بدان كار كند زيرا او نه از دوستداران امام بود و نه از كسانى كه آمادگى پايدارى با وى را داشته باشد.البته نامه‏هاى ام المؤمنين به اهل كوفه اثر روشنى داشت.اختلاف نظر پديدار شد بعضى مردم را به پذيرش امير المؤمنين دعوت مى‏كردند و عده ديگر خواستار خوارى او بودند.ابو موسى اشعرى پياپى‏سخنرانى مى‏كرد و مردم را از وارد شدن در صحنه جنگ براى كمك به امام بر حذر مى‏داشت،او براى آنان روايت مى‏كرد،كه از پيامبر خدا (ص) شنيده است كه مى‏فرمود:«همانا در آينده فتنه‏اى خواهد بود كه شخص بى‏طرف در آن فتنه بهتر خواهد بود از كسى كه قيام و دخالت كند.و دخالت كننده بهتر از رونده به جانب فتنه و رونده بهتر از مبارز سواره خواهد بود.»سپس به ايشان مى‏گفت:«شمشيرها را غلاف كنيد و سرنيزه‏ها را جدا سازيد و زهها را ببريد و ستمديده و بى‏چاره را پناه دهيد تا اين كه اين كار هموار شود و اين فتنه از ميان برخيزد.»
اگر مردم از ابو موسى اطاعت مى‏كردند امام (ع) نمى‏توانست‏با نيرويى كه نقل مى‏كنند به مقابله با آن برخيزد.هنگامى كه امام به‏«ذى قار»رسيد جز يك ارتش كوچك همراه او نبود. شگفت آور آن كه از ابو موسى روايت نشده است تا از رهبران سه گانه به خاطر هجومشان به شهر بصره،و كشاندن اجبارى مردم،در آن آشوب و بيرون انداختن فرماندار امام (ع) از بصره، انتقاد كرده باشد.گويا او همان اعتقاد را داشت كه مردم داشتند.او عقيده داشت كه مردم مسلمان را به غصب حكومت از امام و به بيعت‏شكنى او وادار كند.
شگفتا كه ابو موسى چنان،حديث فتنه را نقل مى‏كرد كه گويى تنها او از آن حديث آگاه است و هيچ كس ديگرى آن را نمى‏داند.با اين كه قرآن آن حديث را اعلان مى‏فرمايد:«آيا مردم تصور كرده‏اند كه به حال خود واگذاشته مى‏شوند تا بگويند ما ايمان آورده‏ايم در حالى كه آزموده نشوند.البته ما كسانى را كه پيش از ايشان بودند آزموده‏ايم،پس براستى كه خداوند به صداقت كسانى كه راست گفتند آگاه است و هم دروغگويان را محققا مى‏شناسد.»[sup] (3) [/sup].
به نظر مى‏رسد كه ابو موسى حديثى را از پيامبر نقل كرده است كه قادر به درك معنى آن نبوده است،زيرا اگر پيامبر (ص) آنچه را كه ابو موسى نقل كرده است‏به زبان‏آورده بود،پس معنى گفته پيامبر (ص) اين بود كه به زودى دعوت به باطل خواهند كرد و اين كه بر مردم واجب است تا صاحبان آن دعوت را سركوب كنند و كسى آنان را يارى نكند.مقصود پيامبر (ص) اين نبود كه مؤمنان،هنگامى كه صاحبان دعوت به صورت خطرى براى وحدت اسلامى در مى‏آيند،و اقدام به ريختن خون مسلمانان مى‏كنند در برابرشان مقاومت نكنند،و گرنه آن حديث از جانب پيامبر (ص) يك نوع دعوت از جانب پيامبر (ص) و تاييد عمل اهل فتنه بود،و هم چنين نوعى واگذارى كار مسلمانان،به آنان،پس از قوت گرفتن و فراهم آمدن چنين امكانى براى ايشان،بوده است.اگر ابو موسى،آن گونه كه مى‏بايست،سخن پيامبر (ص) را درك مى‏كرد،هر آينه در مى‏يافت افرادى كه وارد بصره شده‏اند و حكومت امام (ع) را غصب كرده‏اند و فرماندارش را از آن جا بيرون رانده‏اند،آشوبگرانى هستند كه نبايد از ايشان پشتيبانى كرد.هنگامى كه آنان امكان يافته‏اند ميان مسلمانان ايجاد نفاق كنند بر مسلمانان لازم است،با آنان مبارزه كنند،پس اينان صاحبان دعوت به باطل و شورشيان بر ضد امام قانونى و شرعى‏اند،كه ابو موسى در كوفه به نام او حكومت مى‏كرد.ابو موسى حديثى را كه نقل كرد شنيده بود ولى سخن قرآن را آن جا كه تصريح بر لزوم مبارزه با گروه مسلمانى مى‏كند كه بر گروه مسلمان ديگر ستم كند،فراموش كرده بود:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم كارزار كنند،پس ميان ايشان اصلاح كنيد و اگر يكى از آنان بر ديگرى ستم كرد پس شما با آن گروهى كه ستم مى‏كند مبارزه كنيد تا به امر خدا باز گردد. پس اگر رجوع كرد در ميان آنان به عدالت صلح دهيد و رعايت عدالت كنيد كه خداوند عدالت كنندگان را دوست مى‏دارد.»[sup] (4) [/sup]ابو موسى آيه ديگر را نيز فراموش كرده بود كه اطاعت امام را بر او واجب مى‏شمارد و وى را ملزم به تاييد امام مى‏كند.
«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايد!فرمان خدا و فرمان پيامبر خدا و صاحبان امر ازخودتان را اطاعت كنيد،و اگر در موردى اختلاف داشتيد پس آن را به خدا و رسول خدا باز گردانيد اگر شما به خدا و روز جزا ايمان داريد كه آن بهتر و نيكوترين تاويل است.»[sup] (5) [/sup]اين آيه ابو موسى و هر مسلمان ديگر را به اطاعت ولى امر از مؤمنان-تا آن گاه كه آن ولى امر به نافرمانى خدا دستور نداده است-فرمان مى‏دهد.همين آيه امر مى‏كند در موردى كه اختلاف وجود دارد به كتاب خدا و سنت پيامبر (ص) ارجاع شود.به طور قطع على (ع) ولى امر بوده است و به نافرمانى خدا دستورى صادر نكرده،بلكه به اطاعت‏خدا امر مى‏فرموده است و هدفش يگانگى مسلمانان بوده است،در صورتى كه هدف دشمن او ايجاد آشوب در برابر وى بوده است-كارى كه وحدت امت را بر هم مى‏زد.
علاوه بر آن،فتنه‏هاى زيادى در تاريخ اسلام-پيش از بيعت‏با امام و پس از پايان خلافتش-اتفاق افتاد،در صورتى كه پيامبر (ص) در روايتى كه ابو موسى نقل كرده است،فتنه مورد نظر خود را نام نبرده است.و آنچه را كه پيامبر (ص) به شنونده خود فرموده است،هيچ گونه رابطه استوارى با فتنه مورد نظر ندارد.پس،ابو موسى چگونه دريافته است كه مقصود پيامبر (ص) همان فتنه‏اى است كه در زمان خلافت امام (ع) اتفاق افتاده است؟
اين سخن ابو موسى،هنگامى صحيح بود،كه از جانب پيامبر (ص) ،به على (ع) دستور داده مى‏شد تا هيچگونه دخالت جدى در سركوب فتنه‏هايى كه در روزگار خلافتش پيش مى‏آيد، نداشته باشد،در حالى كه پيامبر (ص) به او دستور داد تا با آن مبارزه كند.پيامبر (ص) ،نه تنها او را كه پيروان با ايمانش را هم به پيكار فرمان داد.حاكم در مستدرك (ج 3 ص 139) نقل كرده است كه پيامبر (ص) على (ع) را مامور به مبارزه با«ناكثين‏»،«قاسطين‏»و«مارقين‏»كرد. ابو ايوب پرسيد:يا رسول الله با چه كسى با اين گروهها بجنگيم؟پيامبر (ص) فرمود:«با على بن ابى طالب (ع) .»از ابو سعيد خدرى نقل شده است كه پيامبر (ص) فرمود:على (ع) در آينده مطابق تاويل قرآن مبارزه خواهد كرد چنان كه من بر طبق تنزيل قرآن پيكار كردم.
البته ابو موسى خود را خيرخواه و راهنماى امت و امام قرار داده بود.سخنان او بروشنى نشانه‏اى بود بر متهم ساختن امام به شركت در آشوب برخاسته از امت.و نيز بر متهم ساختن او،به نشناختن سنتهاى پيامبر (ص) يا پيروى نكردن از آن سنتها و يا به هر دوى آنها.اين نظر ابو موسى است،در صورتى كه پيامبر (ص) مى‏فرمايد:من شهر دانشم و على دروازه آن شهر است.
گويند:ابو موسى از موضع عبد الله بن عمر،متاثر شد،زيرا او را بسيار دوست مى‏داشت و بعدها مردم را به بيعت‏با وى دعوت مى‏كرد.عبد الله بن عمر نسبت‏به آن جنگ موضع بيطرفانه‏اى گرفته بود،نه حق را يارى كرد و نه باطل را سركوب ساخت.و ليكن عبد الله، بعدها از موضع خود پشيمان شد و دريافت كه او به كتاب خدا عمل نكرده است.حاكم به سند خود از زهرى و او از حمزة بن عبد الله بن عمر مطلب ذيل را نقل كرده است:
«موقعى كه او (حمزه) با عبد الله بن عمر (پدر حمزه) نشسته بود ناگاه مردى از مردم عراق وارد شد و گفت:اى ابو عبد الرحمان!به خدا سوگند كه من علاقه زيادى داشتم كه روشى مانند روش تو اتخاذ كنم و در كار اختلاف مردم از تو پيروى كنم و در حد امكان از آشوب كناره گيرم.البته من از كتاب خدا آيه محكمه‏اى را قراءت كردم كه به دل گرفتم.پس،مرا از معنى آن آگاه ساز!مقصودم اين گفته خداوند بزرگ است:
«و اگر دو گروه از مؤمنان با هم در نزاع بودند پس ميان ايشان صلح برقرار كنيد و اگر يكى از آن دو گروه بر ديگرى ستم روا دارد شما با مبارزه آن گروهى را كه ستمكار است وادار كنيد تا به امر خدا باز گردد و اگر باز گشت ميان آنان به عدالت اصلاح كنيد و عدالت را رعايت كنيد كه خداوند عادلان را دوست مى‏دارد.»مرا از اين آيه آگاه كن!عبد الله گفت:تو را به اين آيه چه كار؟از نزد من برو!پس،او رفت تا اين كه از چشم وى ناپديد شد،عبد الله بن عمر،رو به من كرد و گفت:چيزى در باطن خود نسبت‏به امر اين آيه يافتم،آنچه در باطن خود احساس كردم اين است كه من با اين گروه ستمكار چنان كه خداوند بزرگ دستور داده است مبارزه نكرده‏ام.»[sup] (6) [/sup]حاكم در دنباله اين روايت گفته است:«اين باب بزرگى است.گروهى از بزرگان تابعين،آن را از عبد الله بن عمر،روايت كرده‏اند،حديث‏شعيب بن حمزه از زهرى را قبلا نقل كردم و بدان بسنده كردم زيرا با در نظر گرفتن شرط شيخين[مسلم و بخارى]صحيح و معتبر است.»بدين گونه،عبد الله بن عمر در موضع گيرى خود پشيمان شد.ولى ابو موسى پشيمان نشد.
ابو موسى ميان قرآن و حديث فرق نمى‏گذاشت گذشته از اينها،من اطمينان ندارم كه ابو موسى حديث پيامبر (ص) را چنان كه خود پيامبر فرموده است نقل كرده باشد،زيرا ما ديديم ابو موسى روزى كه استاندار بود براى مردم بصره چيزى نقل كرد كه مطابق با واقع نبود و همه مسلمانان از آن آگاه نبودند.مسلم در صحيح خود مطلب زيرا را روايت كرده است:
«ابو موسى اشعرى كسى را نزد قاريان اهل بصره فرستاد.سيصد مرد بر او وارد شدند و قرآن خواندند.او به آنان گفت‏شما خوبان اهل بصره و قاريان ايشان هستيد پس قرآن تلاوت كنيد. مبادا مدتى طولانى بگذرد و قرآن،تلاوت نكنيد كه قساوت قلب پيدا خواهيد كرد همان گونه كه افراد پيش از شما را قساوت قلب گرفت.و ما سوره‏اى را كه در طول و سختى نظير سوره براءت بود قراءت مى‏كرديم پس از خاطر برديم...مگر آن مقدارى را كه من حفظ كرده بودم: اگر فرزند آدم دو بيابان پر از پول داشته باشد هر آينه در جستجوى بيابان سوم خواهد بود و درون فرزند آدم را هيچ چيز،جز خاك پر نمى‏كند.و ما پيوسته سوره‏اى را مى‏خوانديم كه آن را شبيه تسبيحات مى‏دانستيم پس من آنرا فراموش كردم بجز آن مقدارى كه به خاطر سپرده بودم:«اى كسانى كه ايمان آورده‏ايدچرا چيزى را مى‏گوييد كه انجام نمى‏دهيد و به عنوان شهادتى در گردن شما نوشته مى‏شود و روز قيامت از آن باز خواست مى‏شويد.»[sup] (7) [/sup]عبارتهايى را كه ابو موسى نقل كرده است‏بطور قطع از قرآن نيست و هيچ شباهتى به قرآن ندارد.و به احتمال قوى ابو موسى،دچار آشفتگى فكرى بوده،و فرقى ميان قرآن و حديث نمى‏گذاشته است و هنگامى كه حديثى نقل مى‏كرد درست روايت نمى‏كرد و آن را خوب در نمى‏يافت.
به عقيده من ابو موسى در توطئه،با طلحه،زبير و ام المؤمنين عايشه و معاوية بن ابو سفيان، همدست‏بوده،و تلاش خود را به كار مى‏برده است تا خلافت امام را از بين ببرد.اگر او موفق مى‏شد مردم كوفه را قانع كند تا از يارى امام دست‏بردارند.هر آينه حكومت امام در همان سال نخستين بيعت،پايان گرفته بود.روشن است كه امام،ابو موسى را امين نمى‏دانست،و از دورى او نسبت‏به اهل بيت پيامبر (ص) و بويژه از خودش آگاه بود.
امام (ع) پس از اين كه بيعت انجام گرفت عمارة بن شهاب يكى از صحابه را به عنوان استاندار به كوفه فرستاد تا جاى ابو موسى را بگيرد.و ليكن عماره پس از اين كه طليحة بن خويلد او را تهديد به قتل كرد،پيش از رسيدن به كوفه به مدينه بازگشت.رشته امنيت پس از قتل عثمان همواره ناآرام بود.سپس امام (ع) ابو موسى را به منظور پاسخ به خواست مالك اشتر كه دوست داشت او در مقام خود ابقا شود،در كوفه تثبيت كرد.اشتر به وسيله او انتظار خير داشت زيرا ابو موسى اهل يمن بود و بيشتر مردم كوفه از اهل يمن بودند.امام (ع) محمد بن ابو بكر و محمد بن جعفر را روانه كوفه ساخت و از مردم آن شهر خواست تا بسيج‏شوند و همگام با ياران و انصار دين خدا باشند،و اين كه چيزى جز بهبودى نمى‏خواهد تا مردم به برادرى و اخوت برگردند.اما آن فرستادگان توفيقى نيافتند.و موضعگيرى ابو موسى بزرگترين مانع بر سر راه هدف آنان بود.
هنگامى كه به ابو موسى سخت گرفتند،آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت و گفت:«به خدا قسم كه بيعت عثمان در گردن من و گردن صاحب شما دو تن است.و اگر چاره‏اى جز مبارزه نباشد، ما با كسى جنگ نمى‏كنيم مگر پس از انجام پيكار با قاتلان عثمان در هر كجا كه باشند»[sup] (8) [/sup].
به اين ترتيب،ابو موسى معتقد بود كه همواره بيعت عثمان،حتى پس از مرگش،به گردن اوست و باور نداشت كه بيعت‏با امام زنده،اطاعت از او و لبيك گفتن به نداى او را ايجاب مى‏كند.او معتقد بود در صورتى كه از جنگ ناگزير باشد،بايد با قاتلان عثمان انجام گيرد.اما از نظر ابو موسى مبارزه با رهبران سه گانه كه نخستين دعوت كنندگان به قتل عثمان بودند، پس از غصب حكومت امام (ع) در بصره-نه تنها جايز نيست،بلكه در برابر آنان بايد ساكت‏بود!
البته يك بار ديگر ابو موسى آنچه در دل داشت‏بيرون ريخت،آن جا كه عبد خير حيوانى،او را مخاطب قرار داد،و گفت:آيا اين دو نفر (طلحه و زبير) از جمله بيعت كنندگان با على بودند؟ گفت:آرى.پس عبد خير از او پرسيد:آيا از على عملى سر زده است تا موجب نقض بيعت او شود؟جواب داد:نمى‏دانم.عبد خير به او گفت:اكنون كه تو ندانستى پس،تو را به حال خود مى‏گذارم تا بدانى...[sup] (9) [/sup]بى‏ترديد،ابو موسى مى‏دانست كه امام (ع) در تمام مدت زندگيش از شريعت اسلامى منحرف نشده است و با اين همه مى‏گويد نمى‏داند كه على (ع) كارى كرده است تا شكستن بيعت او جايز باشد يا نه.تمام اينها براى آن بود كه ابو موسى دستاوردهاى رهبران سه گانه را بر ضد امام (ع) نگاهدارى و پشتيبانى كند،در صورتى كه او اگر حقيقت را مى‏گفت‏بى‏گمان بدين اقرار كرده بود كه آن دو نفر بدون دليل موجهى بيعت امام را شكسته‏اند.اما اين اقرار براى هدف ابو موسى و خواسته آن رهبران زيان بخش بود.
فرستادگان امام (ع) هنگامى كه او در«ذى قار»بود،نزد او برگشتند و آنچه روى‏داده بود، اطلاع امام رساندند.بعضى گفته‏اند،آن دو نفر هاشم بن عتبة بن ابى وقاص را نزد امام فرستادند تا ماجرا را به عرض امام برساند.
كليد حل مشكل براى امام (ع) روشن بود كه ابو موسى خود نخستين مشكل است و بر كنارى او كليد حل اين مشكل،و تا وقتى كه مردم كوفه به سخن ابو موسى گوش مى‏دهند هرگز امام (ع) نخواهد توانست ارتشى را رهبرى كند،كه از عهده انجام آن مهم برآيد.براى همين بود كه به وسيله هاشم بن عتبة براى او نامه‏اى فرستاد و در آن نامه نوشت:«مردم را به حال خود رها كن،زيرا من تو را ولايت ندادم جز آن كه بحق مرا ياورى كنى!»ابو موسى از انجام فرمان امام سر باز زد، هاشم به امام (ع) نوشت:من بر مردى وارد شدم،خودخواه و ستيزه‏جو كه دشمنيش علنى و آشكار است.پس امام (ع) ،حسن (ع) و عمار بن ياسر را فرستاد تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را هم به عنوان استاندار كوفه فرستاد و به همراه او نامه‏اى براى ابو موسى نوشت:«همانا من حسن (ع) و عمار را فرستادم تا از مردم كمك بخواهند و قرظة بن كعب را نيز به عنوان والى كوفه فرستادم،اعمال تو نكوهيده و مطرود است،از كار ما كناره بگير!و اگر نرفتى به او دستور داده‏ام تا با تو آشكارا مبارزه كند و اگر با تو مبارزه كند و بر تو چيره شود بند از بندت جدا سازد».
پس ابو موسى كناره گرفت و حسن (ع) و عمار به هدف خود رسيدند و اهل كوفه به آن دو پاسخ مثبت دادند.
روايت ديگرى مى‏گويد كه ابو موسى كنار نرفت و در جاى خود ماند تا اين كه اشتر به خواست‏خويش به حسن (ع) و عمار پيوست،چرا كه او خود را مسؤول باقى ماندن ابو موسى در مقام خود مى‏ديد.اشتر به امام عرض كرد:«...اگر صلاح مى‏دانى-خدا تو را گرامى دارد اى امير مؤمنان-مرا به دنبال آن دو بفرست،زيرا مردم آن شهر،بيش از هر كس از من فرمان مى‏برند،اگر بروم اميدوارم كسى از ايشان با من مخالفت نورزد».پس امام (ع) فرمود:تو هم به ايشان ملحق شو.چون اشتر وارد كوفه شد،به هيچ قبيله گذر نمى‏كرد كه ميان آن قبيله عده‏اى را در انجمنى يا مسجدى ببيند مگر اين كه ايشان را دعوت مى‏كرد و مى‏گفت:به دنبال من تا كاخ فرماندارى بياييد.
پس با گروهى از مردم به كاخ رسيد آن گاه،قصر شلوغ شد و او در حالى وارد شد كه ابو موسى در مسجد اعظم مشغول سخنرانى براى مردم بود و آنان را به نقل روايتى سرگرم كرده بود كه مى‏گفت از پيامبر (ص) درباره فتنه شنيده است،و شخص بى‏طرف بهتر است از كسى كه وارد در آن فتنه شود.عمار بن ياسر،هم در جواب او گفت:براستى كه پيامبر (ص) تنها به تو گفته است;قعود تو بهتر است از قيام تو،و بعد گفت:خداوند بر كسى كه بخواهد بر او چيره شود و او را انكار كند غالب و پيروز است.
غلامان ابو موسى با ناراحتى وارد مسجد شدند در حالى كه مى‏گفتند:اى ابو موسى اين اشتر است كه داخل قصر شد و ما را كتك زد و از آن جا بيرون كرد.پس،ابو موسى از منبر فرود آمد و وارد كاخ شد،اشتر به او پرخاش كرد:«اى بى‏مادر از كاخ ما بيرون شو!خدا تو را بكشد!به خدا سوگند تو از اول جزء منافقان بودى‏»ابو موسى گفت:يك امشب را مهلت‏بده،اشتر گفت: مهلت دارى اما نبايد امشب را در كاخ بمانى.مردم شروع به غارت اموال ابو موسى نمودند ولى اشتر جلو آنان را گرفت و از كاخ بيرونشان كرد،و گفت:من او را پناه داده‏ام،آن گاه نگذاشت دست مردم به او برسد.
البته امام براى خلاصى از ابو موسى،نياز به توسل به زور داشت،زيرا ابو موسى همانند ديگر استانداران نبود;هرگز;بلكه او زير چتر استاندارى امام بر ضد امام توطئه مى‏كرد.و اگر او،با امام،تنها اختلاف نظر داشت و نسبت‏به مبارزه و خونريزى بى‏طرف بود،كافى بود كه استعفاى خود را-به دليل اين كه با نظر امام مخالف است-تقديم وى كند.
به راستى اگر او مخالف پيكار مسلمانان بود بايد در كنار امام مى‏ايستاد،نه بر ضد او چون امام همواره از چنان مبارزه‏اى پرهيز مى‏كرد و براى اصلاح و از ميان برداشتن اختلاف مى‏كوشيد. اما در همان حال دستهاى رهبران سه گانه تا مرفق به خون آلوده شده‏بود.آن چه تاريخ براى ما نقل مى‏كند اين است كه آن سه تن با ارتش سه هزار نفرى وارد بصره شدند،و پيش از اين كه با امام در ميدان جنگ روبرو شوند به تعداد افراد لشكرشان و يا بيشتر از مردم آن شهر را از پاى در آوردند.پس،چرا ابو موسى با همه اين اعمال ايشان را تاكيد مى‏كند و مى‏خواهد دستآوردهايشان را كه با ريختن خونهاى مردم بصره به دست آمده است پاسدارى كند و مردم كوفه را از پيوستن به امام باز دارد،در صورتى كه امام (ع) آنان را قسم مى‏دهد تا حضور داشته باشند و در صورتى كه او مظلوم بود او را همراهى كنند و اگر ظالم بود مخالف او باشند؟
از موضعگيرى اين مرد نتيجه مى‏گيريم كه او نه مخالف كشتار و فتنه بود و نه ياور اسلام، بلكه مخالف اسلام بود و پشتيبان كسانى كه با اسلام مبارزه مى‏كردند.پس امام ناراضى‏ترين فرد نسبت‏به آن پيكار بود.آن افرادى كه ابو موسى با موضعگيرى خود به آنان كمك مى‏كرد، پيش از رسيدن امام (ع) به‏«ذى قار»،جنگ خود را شروع كرده بودند.از جمله مطالبى كه امام،در ديدار با مردم كوفه به آنان فرمود،اين بود:
«شما را دعوت كردم تا با هم،برادرانمان از مردم بصره را ديدار كنيم،پس اگر آنان باز گشتند مقصود ما حاصل شده است و اگر لجاجت كردند ما با مدارا چاره‏سازى مى‏كنيم و از آنان فاصله مى‏گيريم تا ايشان دست‏به ستم بر ما آغاز كنند ما كارى را كه در آن مصلحت‏باشد ان شاء الله ترك نمى‏كنيم،مگر اين كه به دنبال آن فساد وجود داشته باشد.و لا قوة الا بالله.»[sup] (10) [/sup]ما سخن در مورد ابو موسى را به درازا كشانديم،چون موضعگيرى او تاثير زيادى در حوادث آن زمان داشت.براستى كه او بعد از پايان جنگ صفين نقشى بازى كرد كه نتايج‏خطرناكى براى جهان اسلام در برداشت.
سرانجام،تعدادى از مردم كوفه براى يارى امام بيرون شدند.شمار آنان نزديك به دوازده هزار تن بود.طبرى،ابن اثير و ديگر مورخان و عده‏اى از محدثان نقل كرده‏اند كه‏امام (ع) فرمود: «از كوفه دوازده هزار و يك مرد،به سوى شما مى‏آيند.ابو الطفيل (صحابى) راوى اين حديث مى‏گويد:بالاى تلى در«ذى قار»ايستادم و آنها را شمردم،نه يك تن زياد بود و نه يك تن كم[sup] (11) [/sup].
ترديدى نيست كه كوفه مى‏توانست دهها هزار از مردان خود را همراه امام بفرستد.و ليكن موضعى كه ابو موسى گرفت و نامه‏هاى ام المؤمنين و موقع او،همچنين جايگاه دينى طلحه و زبير در دلهاى مردم در از هم گسستن رشته تصميمهاى مردم آن شهر از پيوستن به امام (ع) بى‏تاثير نبوده است.
هنگامى كه امام با سپاه خود به سوى بصره مى‏رفت جمعى از قبيله عبد قيس به او پيوستند. با اين همه،سپاه امام بيش از بيست هزار تن نبود،در تعيين شمار سپاه رهبران سه گانه روايات مختلف است و كسانى كه زياد نقل كرده‏اند آن را بالغ بر صد هزار دانسته‏اند و آنانى كه كم قلمداد كرده‏اند به سى هزار تنزل داده‏اند.البته قبيله ازد و بنى ضبه در مبارزه امام بيشترين دفاع را عهده‏دار بودند.
تلاشهاى صلح امام (ع) در بصره،در مبارزه با دشمن پيشدستى نكرد.او با آن كه مى‏ديد دشمنانش در بصره خونريزيهايى كرده‏اند كه مى‏توانست پيكار با آنان را توجيه كند.اما او پيش از اين كه نهايت كوشش خود را جهت جايگزينى مسالمت‏به جاى دشمنى به كار گيرد،به چنين كارى دست نزد و به مبارزه با آنان برنخاست.البته مقصود امام (ع) اين بود كه آشوب را مهار كند،و آن را بكلى از ميان بردارد،تا به خونهاى بى‏گناهى كه ريخته شده است‏خونهاى ديگرى اضافه نشود. اگر هزاران تن از مسلمانان هستند كه-به دليل زمينه خصومت دينى در دلهايشان-امر،بر آنان مشتبه شده است،پس لازم است‏براى چنين دشمنانى،دليل خصومت‏خود را اقامه مى‏كرد،و براى توده مردم مسلمان راه‏راست را نشان مى‏داد.
مورخان نقل مى‏كنند كه امام (ع) قعقاع بن عمرو را به رايزنى پيش رهبران سه گانه فرستاد تا با ايشان صحبت كند و پيشنهاد سازش به آنان دهد،قعقاع اهل سخن و بينش بود و از جمله متهمين به قتل عثمان،نيز نبود.
قعقاع به رايزنى پرداخت و برايش ثابت‏شد كه توانسته است رهبران را براى بازگشت‏به صلح و سازش و بيعت‏با امام و باز گرداندن مسلمانان به وحدتى كه در اثر قتل عثمان و رويدادهاى بصره از هم گسسته شده بود،متقاعد كند،و سپس درباره آنچه رهبران سه گانه راجع به قاتلان عثمان سخن خواهند گفت،بينديشد.
سفير خدمت امام برگشت و نتيجه گفتگوى خود را به اطلاع او رسانيد.امام به خير و نيكى اميد بست و روانه بصره شد.اما او دريافت كه دشمنانش بيشتر به جنگ گرايش دارند تا صلح و سازش و آمادگيهاى رزمى آنها برتر از اوست.
[b]البته زبير،هنگامى كه فهميد،عمار بن ياسر،در ميان لشگريان امام است،در مبارزه دچار تزلزل شد.مردى نزد او آمد و خبر داد كه عمار بن ياسر را ميان سپاه على (ع) ديده است و با او حرف زده است.زبير به او گفت:نه او ميان سپاه على نيست.اما آن مرد يك بار ديگر تاكيد كرد كه واقعا ميان سپاه على (ع) است.پس،زبير يكى از كسان خود را فرستاد تا حقيقت را از نزديك ببيند.هنگامى كه قاصد نزد او برگشت درستى خبر را مورد تاييد قرار داد.زبير گفت: «بينيش بريده باد،و يا،بى‏يار و ياور باد!»و لرزه بر اندامش افتاد،شروع به حركت دادن شمشيرش كرد.زبير از آنچه ساير اصحاب مى‏دانستند،آگاه بود;اين كه پيامبر (ص) روزى به عمار،فرمود:«مژده باد تو را اى عمار!تو را گروه ستمكار مى‏كشند،و آخرين آشاميدنى تو چند جرع





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 151]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن