واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: رمان آرام از سیمین شیردل
فصل 1
در گوشه ای از سالن وسیع و پر ازدحام فرودگاه ، پدری نگاه نگران و مضطربش را به سوی دخترش ، که کمی انطرف تر ایستاده بود دوخت . دلش تاب نیاورد و مجددا به سوی او رفت تا چیزهایی را گوشزد کند.
دختر، برخلاف پدرش ، کاملا خونسرد و متین ایستاده بود . و به ظاهر گوش فرا می داد ، اما نگاهش تکراری بودن تذکرات پدر را به وضوح نشان می داد .
دختر با دستان کشیده و زیبایش بلیت را بازی می داد و در انتظار اعلام شماره پرواز بود. بعد از دقایقی از بلندگوی سالن ، شماره و ساعت پرواز به گوش رسید ؛ نفس بلندی کشید و به سمت مادرش ، که زنی کوتاه قد و اندکی فربه به نظر می رسید ، خم شد و او را بوسید . سپس پدر را در اغوش گرفت و گفت : " پدر ! تمام حرفهای شما را به خاطر سپردم ؛ خواهش می کنم نگران نباشید ! برایتان خوب نیست . میخواهید به این سفر نروم؟ "
پدر معترضانه گفت : " نه ، نه ! می دانی که دوری از تو چه قدر برایم دشوار است . فقط مواظب خودت باش!"
_چشم پدر ! خیالتان راحت باشد . مواظب مادر باشید! دوستتان دارم .
آن زن و شوهر به رفتن دخترشان که در میان ازدحام جمعیت گم شد خیره ماندند.
با نشان دادن بلیت و کارت شناسایی اش به مسئول باجه ، به سمت درب خروجی به راه افتاد . .قتی پا به درون هواپیما نهاد ، به مهماندار سلام کرد . مهماندار با دیدن او که زیبایی و متانتش چشمگیر بود لحظه ای بر او خیره ماند و بی اختیار تبسمی که نشانگر ستایشش بود زد .
به محض جا به جا شدن روی صندلی اش ، از پنجره به بیرون نگاهی انداخت . سرش اندکی گیج رفت . به پشتی ثندلی تکیه داد و لحظاتی چشمانش را بست . گرمای شیراز طاقت فرسا بود ، اما می دانست گرمایی شدیدتر در انتظار اوست . سفر به تهران همواره باعث شور ونشاط در او می شد ؛ به خصوص که تعطیلات خوبی را پیش بینی می کرد . در سالهای گذشته نیز خاطرات خوبی از سفر هایش داشت . تنها مسئله ای که نگرانش می کرد ، دوری از خانواده بود. پدر ، ناراحتی قلبی داشت و مادر قند خونش بالا بود . اگر به اصرار آنها نبود ، هیچ گاه راضی به این سفر ، تنها و بودن وجود آنها نمی شد .
پدر ومادر رفتن به این سفر را برای او ضوروری می دانستند ف چرا که پس از پایان امتحانات و فشار بیش از حد درس ها ، دخترشان را خسته و عصبی می دیدند. آنها می خواستند با دور کردن آرام از محیط زندگی اش تنوعی در او ایجاد کنند . ابتدا قرار بود به همراه برادرش به کشوری در آن سوی آبها بروند ، اما مشغله ی فراوان تنها برادرش امیر ، اجازه چنین کاری را به آنها نداد . ناگذیر آرام به تنهایی بار سفر بسته و راهی تعطیلات شد. آرام ، دانشجوی سال دوم رشته حقوق ، نمونه کامل دختری شرقی و زیبا بود . جسارت و هوش سرشارش زبانزد خاص و عما بود . او دارای روحی لطیف و حساس بود ؛ که این را از مادرش به ارث برده بود . پدرش که سرهنگ باز نشسته نیروی هوایی بود طوری او را تربیت کرده بود که مانند یک مرد بتواند بدون هیچ ترس و واهمه ای در اجتماع قدم بردارد . پدر تفاوتی در تربیت دختر و پسر نمی دید و اعتقاد داشت که هر دو باید نجیب و شجاع باشند . آرام ، موقعیت خود را در زندگی مدیون پدر ومادرش می دانست ؛ زیرا انها با تمام وجود و عاشقانه زندگی خود را وقف او وبرادرش کرده بودند و همواره خواسته های ان دو ، بر هر چیزی او لویت داشت . آرام ، یاد گرفته بود که توقع چندانی در زندگی نداشته باشد . و همواره به داشتن چنین خانواده ای به خود می بالید . و این را خوب می فهمید که پدر نگران آینهد اوست . و این امر باعث می شد ، که او با احتیاط قدم بردارد ؛ زیرا کوچکترین اشتباه یا خطایی را موجب هدر رفتن زحمات پدر و مادرش می دید.
با فرود هواپیما و برخورد چرخ های ان با سطح فرود گاه ، رشته افکارش از هم گسیخته شد.مسافران در تکاپوی برداشتن وسائل خود بودند . وقتی درب هواپیما گشوده شد ، آرام برخاست و به سمت در خروجی به راه افتاد . گرمای تند و زننده تهران به صورتش سیلی می زد . عینک افتابی اش را در اورده و به چشمانش زد و به سوی اتوبوس های در انتظار مسافران به راه افتاد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 142]