واضح آرشیو وب فارسی:مهر: نگاهى به مجموعه شعر «غزل زمان» از محمد سلمانى زيبا اما كم دقت
[يزدان مهر ]
يك
«اين بار سهمناك ترين باد مى وزيد
بادى كه بوى فاجعه مى داد مى وزيد
اين بار قصه قصه داس و تبر نبود
شلاق باد بر تن شمشاد مى وزيد
مى رفت تا درخت كهنسال بشكند
زان باد كز حوالى بيداد مى وزيد
نرگس كلاه تا سر ابرو كشيده بود
از سوز بادكان همه آزاد مى وزيد
در ذهن دشت، شيهه شبديز مى خزيد
در جان كوه ناله فرهاد مى وزيد
مى ريخت برگ هاى خزان ديده روى گل
يعنى خراب بر سر آباد مى وزيد
صبر آنچنان به نقطه پايان رسيده بود
كز تنگناى حوصله فرياد مى وزيد
اين بار قصه - قصه خونين عشق بود
بر فرق عدل خنجر الحاد مى وزيد»
محمد سلمانى متولد ۱۳۳۴ است و مجموعه «غزل زمان» البته همگى مشتمل بر غزل نيست اما مجموعه اى است از آثار كلاسيك كه ميانه اى است در حد فاصل «غزل نو» و «غزل دهه شصت» با وام هاى ساختارى از مكتب وقوع و سبك هندى و به هر حال، در مجموع، شعرى است شناسنامه دار و البته «شعر»! كه غيابش بسيار است در اين دوران و اين دهه و نه تنها در عرصه شعر نو كه در شعر كلاسيك هم!
سلمانى در جمع و جور كردن ابيات، گاه به ارتباط روشن دال هاو مدلول ها توجه ويژه دارد و در متن، اين ارتباط را مى سازد مثل: «نرگس كلاه تا سر ابرو كشيده بود/ از سوز بادكان همه آزاد مى وزيد.» كه رابطه اى عيان است ميان كلاه بر سر كشيدن و وزش باد اما هميشه اين طور نيست: «صبر آنچنان به نقطه پايان رسيده بود/ كز تنگناى حوصله زياد مى وزيد.» كه خواننده بايد به اين تصوير غريب برسد كه صبر مثل هوايى فشرده است كه در انتهاى يك مخروط، جمع شده و انتهاى آن مخروط، «حوصله» است كه آن هواى فشرده را به شكل فرياد پخش مى كند انگار كه آب بخواهد با فشار از يك سوراخ نازك بيرون بزند! به گمانم حتى خود شاعر بپذيرد كه چنين تصويرى، بيش از اندازه متعلق به دوران پايانى سبك هندى است كه كار شعر بيشتر به «معما» شبيه شده بود! همچنين در برخى از ابيات، شاعر از «فرامتن» مى خواهد استفاده ببرد و «مدلول» را در آن جست وجو كند و تنها «دال »ها را، در ابيات نشان مان دهد: «اين بار قصه - قصه خونين عشق بود/ بر فرق عدل خنجر الحاد مى وزيد» مدلول مشترك اين دو مصراع، ماجراى شهادت مولا على(ع) است وگرنه ارتباطى «به همين شكل موجود و در متن» نمى توانستند با يكديگر داشته باشند مضاف بر اينكه اميرالمؤمنين(ع) با شمشير به شهادت رسيدند نه با خنجر. اميدوارم شاعر در توجيه اين اشتباه نگويد كه قصد داشته به مدلولى ديگر اشاره كند كه «نارفيقى» و خنجر از پشت زدن است كه واقعاً، توجيهى خروج كرده از «متن» و شبيه اين است كه بخواهيم به اعتبار آوردن يك كلمه «دريا» در بيتى، بگوييم كه اشاره شاعر به اين مصراع مولانا بوده: «ما ز درياييم و دريا مى رويم»!
با اين وجود، شعر ياد شده، بهترين شعر اين كتاب نيست بلكه بيشتر نشان دهنده علايق و ريشه هاى سبكى شاعر است و البته پاشنه آشيل شعرهايش كه كم دقت است و گاه بى دقت و بيت را ويران مى كند در صورتى كه بعضى از بيت ها، چيز ديگرى مى گويند و نشان دهنده تسلط او بر ابزار كارش هستند: «در ذهن دشت، شيهه شبديز مى خزيد/ در جان كوه ناله فرهاد مى وزيد.»
دو
«من با تو - با طبيب و دوا حرف مى زنم
با دست هاى سبز دعا حرف مى زنم
با شيشه هاى پنجره، با كوچه با حياط
با خاطرات مانده به جا حرف مى زنم
مى پرسم از كبوتر و مى پرسم از كلاغ
با اين پرندگان هوا حرف مى زنم
شايد بگيرم از تو سراغى، نشانه اى
با كاروان باد صبا حرف مى زنم
با هر كه مى نشينم و هر جا كه مى روم
يا فكر مى كنم به تو يا حرف مى زنم
ديوانه ام صريح بگويم كه مدتى ست
در بين خواب هم به خدا حرف مى زنم
با آب ها و آينه ها با درخت و باغ
با هر كه مى شناخت تو را حرف مى زنم
مى ايستم مقابل سروى ميان باغ
با قامتى شبيه شما حرف مى زنم
هم قبله نماز منى هم نياز من
با تو بدون قبله نما حرف مى زنم
هر چند از پياله چشمت هنوز هم ـ
ـ مستم ولى بدون ريا حرف مى زنم
چشمم اگر كه باز بيفتد به چشم تو
اين بار با شراب شفا حرف مى زنم
وقتى كه نيستى به خدا در ميان شهر
انگار با مجسمه ها حرف مى زنم»
بگذاريد به يك اسم برسيم / اسمى كه از سال هاى دور در حافظه مانده و روزگارى بسيار مشهور بوده و اكنون فقط، خواص به يادش مى آورند اما غزلسراى شگفتى بوده و بخش قابل توجهى از گنجينه چهارپاره سرايى امروز ما، وامدار غزليات او و فضاى تازه اى است كه به شعر ايران هديه كرد: «نوذر پرنگ».
شايد اتفاقى باشد اما نمى دانم چرا با خواندن كارهاى سلمانى، بى اختيار ياد غزليات «پرنگ» مى افتم كه شاگرد و دنباله رويى ـ در غزل ـ نيافت و «ابتر» ماند. رويكرد غزلش و بعد هم كه غزل نويى ها و منزوى و بهمنى و پدرام و رجب زاده، عرصه را به دست گرفتند كه روش شان متفاوت بود. سلمانى، كرشمه هايى به ابيات خود مى دهد كه يادآور كرشمه هاى «پرنگ» است البته به اندازه اى «پرنگ» بر زبان، مسلط نيست اما تواناست در تلفيق رويكردها و وقايع امروز با ارثيه شعر كهن و زبانش هم نرم است. غلبه «تغزل» هم بر ديگر عناصر، در شعر او، اين شباهت را بيشتر مى كند. منتها به نظرم سلمانى از دو شاعر ديگر كه هر دو معاصرند بسيار آموخته؛ اولى شاعر مجموعه «ترمه» است و دومى شاعر «شعر انگور» كه در حوزه چهار پاره و استفاده بهينه از امكانات آن، يكتايند و آثارشان ـ حتى اكنون در ۱۳۸۷ ـ انگار «به روز» سروده شده يعنى انگار امروز يا ديروز سروده شده. اين قدر كه تر و تازه است. به گمانم «سلمانى» در بسيارى از ابيات خود، دورنمايى از آثار ايشان را هم مدنظر داشته: «در قلب قصه هاى يكى بود يا نبود / يادم نمى رود كه كسى جز خدا نبود» يا «دفتر شعر جنونبار مرا پاره كنيد/ يا به يك شاعر ديوانه ديگر بدهيد» يا «سوگند مى خورم به مرام پرندگان / در عرف ما سزاى پريدن تفنگ نيست» يا «از ميوه درخت اساطيرى پدر/ سيبى رسيده بود به دستش كه كال بود» يا «بر سنگ قبر او بنويسيد جاى اسم/ اين مرد، روى گردن دنيا وبال بود» با تمام اين توصيفات، نمى توان خاموش ماند و از جان شاعرانه شاعرى به نام محمد سلمانى سخن نگفت و از دقايق شعرى اش لذت نبرد. او به يقين شاعر است و در همين مجموعه، غزليات به ياد ماندنى كم ندارد اما /// به «زبان» و كاربردهاى دقيق اش، كم توجه است!
يکشنبه 17 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: مهر]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 395]