تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 12 دی 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):درباره آيه «ياد خدا بزرگتر است» ـ : به ياد خدا بودن در هنگام روبه رو شدن با حلال و ح...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

اجاره سند در شیراز

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

ثبت شرکت فوری

تابلو برق

خودارزیابی چیست

فروشگاه مخازن پلی اتیلن

قیمت و خرید تخت برقی پزشکی

کلینیک زخم تهران

خرید بیت کوین

خرید شب یلدا

پرچم تشریفات با کیفیت بالا و قیمت ارزان

کاشت ابرو طبیعی

پرواز از نگاه دکتر ماکان آریا پارسا

پارتیشن شیشه ای اداری

اقامت یونان

خرید غذای گربه

رزرو هتل خارجی

تولید کننده تخت زیبایی

مشاوره تخصصی تولید محتوا

سی پی کالاف

دوره باریستا فنی حرفه ای

چاکرا

استند تسلیت

تور بالی نوروز 1404

سوالات لو رفته آیین نامه اصلی

کلینیک دندانپزشکی سعادت آباد

پی ال سی زیمنس

دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1848207179




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رد پاي شيطان (قسمت سوم)


واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: داستان رد پای شیطان (اگر نخوندید بخونین که خیلی جالبه) قسمت سوم

در دو قسمت پيش : امير كه در تمام دنيا، تنها دو دوست دارد، به شكل تصادفي با يك دختر پولدار به نام «پريسا» آشنا و يك دل نه صد دل عاشق او مي‌شود، امير تصميم مي‌گيرد با پريسا ازدواج كند. اما پدر و خود پريسا فكر مي‌كنند كه امير هم به خاطر مال و منال، به ظاهر عاشق تك دختر اين خانواده شده است. همين مسئله باعث شد كه پدر و دختر، بارها امير را امتحان كنند و امير هم سر بلند بيرون آمد تا اين‌كه آنها با هم نامزد شدند، حالا در ادامه اين داستان خواندني با نام «ردپاي شيطان» را خواهيد خواند... داستاني كه به نكات مبهمي مي‌پردازد.

سرانجام روز عروسي فرا مي‌رسد.
همه مدعوين در باغ بزرگي كه محل برگزاري جشن است، حضور پيدا كرده‌اند، پدر و مادر پريسا بيش از همه خوشحال‌اند. امير كه چهره بسيار زيبايي دارد در لباس دامادي جلوه‌اي تماشايي پيدا كرده است و خيلي‌ها با چشم حسادت به او نگاه مي‌كنند؛ عده‌اي به دليل زيبايي او و عده‌اي ديگر به خاطر تصاحب عنوان دامادي آقاي ذاكريان!
«فرشاد» و «بابك» كه تنها آشناهاي امير هستند در جشن حضور دارند و از هيچ كمكي دريغ نمي‌كنند.
پريسا به آنها زياد دقت نمي‌كند، ولي آن احساس بد قبلي براي لحظه‌اي، دوباره در وجودش شكل مي‌گيرد، با اين حال او با بي‌اعتنايي اين احساس را از وجود خود دور مي‌كند...
مراسم عروسي با شكوه هر چه تمام‌تر به پايان مي‌رسد و امير و پريسا مانند دو پرنده عاشق وارد دنياي شيريني كه پيش رو دارند مي‌شوند.
فرداي آن روز، بهمن ذاكريان كه در طول اين مدت، چشمه‌هاي بسيار زيادي از جوانمردي‌هاي امير را مشاهده كرده بود،‌او را به عنوان معاون شركت خود برمي‌گزيند و يك آپارتمان و ماشين به عنوان هديه عروسي به دخترش مي‌دهد.
- آقاي ذاكريان، من نمي‌دونم چطوري از شما تشكر كنم، ولي اميدوارم هم لياقت محبت‌هاي شما رو داشته باشم و هم لياقت دامادي‌تان و همچنين لياقت پسر بودن شما رو.
سپس يكديگر را در آغوش مي‌گيرند و مي‌بوسند.
پريسا و امير تصميم مي‌گيرند، براي ماه عسل راهي شمال شوند، تا چند روزي را در آنجا به استراحت بپردازند.
- خب امير، وقتي رسيديم، كجا بريم؟
- حالا بذار بريم، اون جا يه ويلا پيدا مي‌كنيم.
- آخه، اين طوري كه خوب نيست، كاشكي حداقل يه جا رو از قبل رزرو مي‌كرديم.
- نه عزيزم، قشنگيش به همينه. مي‌ريم و از هر جايي كه خوشمون اومد، همون جا يه ويلا مي‌گيريم.
- اينم حرفيه، باشه قبول.
زماني كه پدر پريسا از موضوع سفر آنها مطلع مي‌شود، رو به امير مي‌گويد: اميرجان، خودت كه مي‌دوني، من يه پروژه هتل‌سازي توي شمال دارم، پس بذار يه زنگ به شريكم بزنم تا بهترين ويلا رو براتون اجاره كنه.
- نه آقاي ذاكريان، خيلي ممنون، لازم نيست زحمت بكشين، اين جوري هيجانش بيشتره.
- باشه، هر طور كه شماها دوست دارين.
امير و پريسا، چمدان‌هاي خود را مي‌بندند و آماده رفتن به شمال مي‌شوند. آنها در يكي از بعد از ظهرهاي دلچسب آذرماه، راهي يكي از شهرهاي شمالي مي‌شوند.
آن دو در طول راه با شادي و خوشحالي با هم گفتگو مي‌كنند.
- پريسا، واقعا توي خوابم نمي‌ديدم كه يه روز بتونم تو رو به دست بيارم.
- من از لحاظ مادي سيراب بودم، ولي از لحاظ عاطفي تشنه محبت هستم، چون هر كس كه جلو مي‌اومد، دنبال پول من بود، اما فهميدم كه تو به خاطر پول پا پيش نذاشتي و مي‌توني من رو از محبت سيراب كني.
امير و پريسا چنان مشغول صحبت بودند كه متوجه گذشت زمان و تغيير وضعيت آب و هوا و موقعيت جغرافيايي اطراف خود نشدند. ساعت از نه گذشته بود. محيط اطراف كاملا در تاريكي فرو رفته بود. هوا كاملا توفاني شده و باران شديدي شروع به بارش كرده بود.
رعد و برقي كه هر چند دقيقه يك بار از سوي آسمان به سمت زمين فرستاده مي‌شد، محوطه جنگل‌هاي اطراف را براي چند لحظه روشن مي‌كرد و دوباره آن جا را در خاموشي فرو مي‌برد.
وقتي پريسا به اطراف نگاهي انداخت، متوجه خروج ماشين از جاده اصلي شد.
او با نگاهي به جنگل فهميد كه در يك جاده فرعي هستند و هيچ ماشيني در آن جا تردد نمي‌كند، او از اين موقعيت به ترس افتاد و با وحشت فراوان به امير گفت: امير، مثل اين كه راه رو اشتباه اومديم، توي اين جاده، هيچ كسي نيست. من خيلي مي‌ترسم.
- از چي مي‌ترسي عزيزم؟ از بارون و توفان؟ يا از من؟ شايدم از اين مي‌ترسي كه الان توي اين جاده خلوت يه شبح سرگردون جلوي ما رو بگيره؟
- امير، خيلي لوسي. تو رو خدا از اين حرف‌ها نزن، من خيلي مي‌ترسم.
امير لبخندي زد و با مهرباني نگاهي به پريسا كرد و گفت: از چي مي‌ترسي عزيزم؟ من پيش تو هستم، تا وقتي من اينجام، تو نبايد از چيزي بترسي.
در مورد راه هم فكر كنم، حق با توست. مثل اين كه وقتي گرم صحبت بوديم، اشتباه كردم و از جاده اصلي خارج شدم. اون جا رو نگاه كن، ببين، چند تا چراغ روشنه! فكر كنم يه شهرك اون جا باشه، الان وارد جاده اصلي مي‌شيم.
امير و پريسا وقتي وارد جاده اصلي مي‌شوند، خود را در يك محوطه پرت و جنگلي مي‌بينند كه يك شهرك كوچك با ويلاهايي زيبا در آن جا وجود دارد. پريسا با ديدن محيط كمي وحشت مي‌كند، اما امير برعكس او، از آن محيط بسيار خوشش آمده و پريسا را به خاطر ترس بي‌موردش سرزنش مي‌كند.
در ميان ويلاهاي آن جا كه دو سوم آنها خالي‌اند، ويلايي با شماره 12 در نظر آنها خودنمايي مي‌كند. اين ويلا تماما با چوب درست شده و بسيار كوچك و جمع و جور و نقلي است.
ويلاي شماره 12 درست در داخل جنگل است و با بقيه ويلاها فاصله زيادي دارد. امير رو به پريسا مي‌گويد: جاي خيلي قشنگيه، مگه نه؟
- آره، فقط خيلي پرت و خلوته.
- خب، معمولا اين وقت سال كسي شمال نمي‌ياد. مي‌گم بيا، همين جا بمونيم.
- آخه، يه ذره ترسناكه.
- عزيزم، اين چه حرفيه؟ تا من باهاتم، تو نبايد از چيزي بترسي!
امير پريسا را متقاعد مي‌كند كه همان جا بمانند و با پرس و جو، صاحب ويلاي شماره 12 را پيدا و آنجا را به مدت يك هفته اجاره مي‌كنند.
پس از ورود آنها به ويلا، امير و پريسا لوازم خود را از ماشين به داخل ويلا انتقال مي‌دهند و مقداري هيزم داخل شومينه مي‌ريزند و آن را روشن مي‌كنند. در اين مدت، باران و توفان هم قطع شده است و تنها صداي پرندگان شب بيدار و خش خش علف‌ها و برگ‌هاي خشك در جنگل به گوش مي‌رسد.
جنگل در تاريكي مطلق فرو رفته است و امير و پريسا در كنار آتش لرزان شومينه مشغول صحبت هستند:
- خيلي خوب شد كه اين جا رو اجاره كرديم پريسا. مگه نه؟ جاي قشنگيه.
- آره، فقط يه كمي ترسناكه، آدم ياد داستان‌هاي ارواح مي‌افته.
امير از اين حرف پريسا به شدت مي‌خندد و با صداي بلند مي‌گويد: مثلا روح سرگردان در جنگل؟! حالا خوبه، اين روح سرگردان الان بياد اينجا و در بزنه!
- بسه امير، تو رو خدا از اين حرف‌ها نزن، اونم ساعت دو بعد از نصفه شب.
- پريسا جان، اين چيزها كه ترس نداره، فقط مال توي قصه‌هاست.
- ولي من مي‌ترسم، دست خودم كه نيست.
- يادش به خير، يه مادربزرگ داشتم كه هر وقت مي‌خواست ما رو تنبيه كنه، شب‌ها برامون داستان‌هاي روح و جن تعريف و بعد توي زيرزمين حبسمون مي‌كرد.
- يه داستاني بود كه من خيلي مي‌ترسيدم، مي‌خواي برات تعريف كنم؟
- مردي بود كه توي جنگل تك و تنها زندگي مي‌كرد. بعد از مدتي پدرش فوت كرد. از فرداي آن روز، روح پدرش مرتب به سراغ اين پسر مي‌اومد و اذيتش مي‌كرد. همه به مرد مي‌گفتن كه دچار خيالات شده و براي رهايي از اين وضعيت بايد به ده بياد و توي جنگل نمونه، خلاصه، بعد از مدتي، روح پدر دست از سر پسر برمي‌داره اما درست در يكي از شب‌هايي كه اون خسته و كوفته از سر كار برمي‌گرده، در كلبه‌اش به صدا درمي‌آد و اون به طرف در مي‌ره، ولي ناگهان با روح پدرش رو‌به‌رو مي‌شه و...
پريسا كه از داستان حسابي ترسيده بود، حرف امير را قطع مي‌كند و مي‌گويد: باشه، باشه، امير جان تا همين جا بسه، ديگه نمي‌خواد تعريف كني.
- چرا؟ نكنه ترسيدي؟
- ترس كه نه، يعني آره يه ذره ترسيدم.
امير از حرف پريسا خنده‌اش مي‌گيرد و با لحني مهربان به او مي‌گويد: چيه؟ نكنه مي‌ترسي الان روح پدر اون هيزم‌شكن توي اين جنگل باشه و بياد در كلبه ما رو بزنه؟
- نه، ولي...
در همان لحظه ناگهان در ويلا به صدا درمي‌آيد و شخصي از پشت در به شدت شروع به دق‌الباب مي‌كند.
امير و پريسا هر دو از جا مي‌پرند و جا مي‌خورند. رنگ از چهره پريسا مي‌پرد و امير هم كاملا مي‌ترسد، اما به روي خود نمي‌آورد. در اين زمان باد شديدي شروع به وزيدن مي‌كند و وضعيت را رعب‌آورتر از آن چه كه هست مي‌كند.

امير آرام‌آرام به طرف در قدم برمي‌دارد و با هر گام فاصله‌اش با در ورودي نزديك‌تر و نزديك‌تر مي‌شود. او در دل وحشت فراواني دارد و از ترس قالب تهي كرده، ولي به هيچ وجه خود را نمي‌بازد و با خود مي‌گويد: چه كسي مي‌تواند اين موقع شب در اين جنگل حضور داشته باشد؟
پريسا هم كه خود را كاملا باخته به سه‌كنج اتاق رفته و با چشماني وحشت‌زده نزديك شدن امير به در را نظاره مي‌كند.
صداي كوبيدن در هر لحظه بيشتر مي‌شود و امير كه حالا جلوي در رسيده، دستگيره را در دستان عرق كرده خود مي‌گيرد و در يك لحظه عزم خود را جزم مي‌كند و در را به سمت خود مي‌كشد.
زبانه قفل با صداي وحشتناكي به كنار مي‌رود و در بر روي لولا شروع به چرخش مي‌كند و اين حركت در صدايي مانند زوزه حيوانات را ايجاد مي‌كند و پس از باز شدن كامل در، پسر جواني در آستانه آن ظاهر مي‌شود.
- سلام من اميد قريب هستم، واقعا ببخشيد كه مزاحم شدم. خواب كه نبوديد؟
امير نفسي از سر راحتي مي‌كشد و سپس نگاهي به دست و پاهاي اميد مي‌كند تا مطمئن شود كه او از جنس آدميان است و بعد خودش از كار خود، به خنده مي‌افتد و رو به اميد مي‌گويد:
- نه خواب نبوديم، داشتيم حرف مي‌زديم.
- بايد من رو ببخشيد، ديدم چراغ ويلاتون روشنه. گفتم حتما بايد آدم‌هاي اهل دلي باشين كه توي اين سكوت و تاريكي زيبا به جاي خواب بيدار هستين.
- تقريبا همينطوره، راستي شما اين وقت شب توي اين جنگل چكار مي‌كنيد؟
- مي‌دونين، من شب‌ها توي جنگل قدم مي‌زنم و از تاريكي و سكوت اون لذت مي‌برم، ويلاي من چند كيلومتر بالاتره و من هر شب از اون جا تا جنگل رو پياده مي‌آم و توي اون قدم مي‌زنم، امشب ديدم كه چراغ ويلاي شما روشنه، پس با خودم گفتم كه بيام و با اهالي اين ويلا كه حتما آدم‌هاي زنده‌دلي هستن آشنا بشم. حالا اجازه مي‌دين بيام داخل؟
- بله، خواهش مي‌كنم بفرماييد. اصلا حواسم نبود.
با گفتن اين حرف، وارد ويلا مي‌شود و پس از معرفي پريسا توسط امير به اميد، آنها مهمانشان را به يك ليوان چاي دعوت مي‌كنند و سپس هر سه نفر در كنار شومينه مشغول صحبت مي‌شوند.
- پريسا خانوم بايد من رو ببخشين كه اين وقت شب، خلوت شبانه شما دو نفر رو به هم زدم، اما خب گاهي اوقات آدم دوست داره با افرادي كه باهاشون وجه اشتراك داره هم‌صحبت بشه.
- نه، خواهش مي‌كنم. خيلي خوش اومدين. فقط راستش من يه مقدار ترسيدم. آخه قبل از اين‌كه شما در بزنيد من به امير گفتم كه از اينجا يه كم مي‌ترسم و امير هم داشت مي‌گفت خوبه الان ارواح سرگردان بيان و در بزنن و درست توي همون لحظه شما در زديد.
اميد قريب كه چهره‌اش در زير شعله‌هاي رقصان شومينه حالت خاصي پيدا كرده رو به پريسا مي‌گويد: پريسا خانوم اين جنگل، اين سكوت، اين نجواها همه شاهكارن. من توي تهران دانشجوي رشته مديريت هستم، اما هر چند وقت يه بار از تهران خسته مي‌شم و مي‌آم اينجا و شبها تا صبح توي جنگل قدم مي‌زنم.
در اين لحظه ناگهان اميد سرش را نزديكتر مي‌آورد و صدايش را آرام‌تر مي‌كند و مي‌گويد: توي اين جنگل پر از ارواحه، ولي اونا موجودات بي‌آزاري هستن و تا كاري باهاشون نداشته باشي با آدم‌ها كاري ندارن، از ارواح نبايد ترسيد بلكه بايد از آدم‌ها بترسين...
امير به ميان حرف اميد مي‌پرد و خطاب به او مي‌گويد: آقااميد خواهش مي‌كنم در مورد اين چيزها ديگه حرف نزن، خانوم من مي‌ترسه و در ضمن توي دنياي خودمون هزار تا بدبختي داريم كه ديگه وقت نمي‌شه به دنياي مرده‌ها رسيدگي كرد.
- ولي اميرجان من كه حرف بدي نزدم. فقط گفتم از ارواح نبايد ترسيد، از آدم‌ها بايد ترسيد. ارواح موجودات بي‌آزاري هستن. درست مثل من.
پريسا با شنيدن اين حرف از تعجب خشكش مي‌زند و با ترس خطاب به اميد مي‌گويد:
- مثل شما؟
اميد كمي دستپاچه مي‌شود. اما سريعا خودش را جمع مي‌كند و مي‌گويد: منظور من اين بود كه من هم آدم بي‌آزاري هستم و به خاطر همين خلوت گزيده‌ام، چون معتقدم حداقل توي خلوت خودم به كسي آسيب نمي‌رسونم.
آن شب اميد تا چهار صبح در ويلاي شماره 12 ماند و پس از خروج او باران مجددا شروع به باريدن كرد و امير و پريسا به علت خستگي زياد چند دقيقه بعد از خروج اميد خوابيدند و فردا حوالي ساعت دوازده ظهر بيدار شدند. آنها ابتدا با تهران تماس گرفتند و با پدر و مادر پريسا صحبت كردند و بعد از آن مشغول درست كردن غذا شدند.
در آن ساعت هوا بر اثر باران روز گذشته بسيار پاك و ملايم بود، ناهار خوردند و بعدازظهر يك ساعتي البته با ترس پريسا قدم زدند و به ويلا بازگشتند...
... امير و پريسا پس از چند ساعت پياده‌روي به ويلاي خود بازگشتند و پس از نيم ساعت هم باران تندي شروع به باريدن كرد.
آن روز امير و پريسا از ويلاي خود بيرون نيامدند و به استراحت و گفتگو پرداختند.
بعد از خوردن شام مجددا مانند شب گذشته مقداري هيزم داخل شومينه ريختند و كنار آن نشستند. ساعت از دو نيمه شب گذشته بود و باران شدت كمتري به خود گرفته بود كه در ويلا به صدا درآمد و امير و پريسا دوباره از جا پريدند، اما با خود گفتند كه حتما اميد قريب است و امير با اين تفكر به سمت در رفت و آن را باز كرد و اميد را در پشت در مشاهده كرد و او را به داخل دعوت كرد.
اميد كه حسابي زير باران خيس شده بود، به داخل ويلا رفت و يكراست خود را در جلوي شومينه جاي داد.
- ببخشيد كه امشب هم دوباره مزاحم شدم. عجب بارون زيبايي مي‌آد، واقعا روح آدم تازه مي‌شه.
- نه آقااميد مزاحمت كدومه؟ خيلي خوش اومدين. اتفاقا امروز با امير صحبت شما بود. راستش حرف‌هاي شما واقعا جالبه.
- اين نظر لطف شماست، مي‌دونين به نظر من آدم بايد سعي كنه خودش رو از لحاظ روحي سبك كنه، يعني به خدا نزديك بشه چون...
آن شب هم اميد تا چهار صبح در ويلاي شماره 12 پيش امير و پريسا ماند و پس از آن خارج شد. روز بعد هم بدون آنكه اتفاق مهمي رخ دهد سپري شد و شب هنگام ساعت دو نيمه شب اميد مجددا به ويلا آمد و تا چهار صبح ماند. او در حرف زدن بسيار ماهر بود و روابط عمومي بسيار خوبي داشت و هميشه موضوعات جالب و هيجان‌انگيزي براي تعريف كردن پيدا مي‌كرد. به همين دليل امير و پريسا به او خيلي علاقه پيدا كرده بودند و اميد هم هر شب رأس ساعت دو به ويلاي آنها مي‌آمد و تا چهار صبح مي‌ماند و با آنها صحبت مي‌كرد.
اين رفت و آمد تا شب پنجم ادامه پيدا كرد تا اين‌كه بعدازظهر روز ششم پدر پريسا با امير تماس گرفت و از او خواست تا روز بعد براي انجام كاري در شركت براي چند ساعت به تهران بيايد و دوباره به شمال بازگردد. همان شب وقتي كه اميد به ويلاي آنها آمد، امير موضوع را با او درميان گذاشت.
- اميدجان، ما فردا صبح بايد براي انجام كاري به تهران برويم. ولي بعد از ظهر دوباره برمي‌گرديم.
- جدي؟ چقدر خوب. آخه من هم فردا بايد برم تهران، يه كاري دارم كه بايد توي دانشگاه انجام بدم. ماتم گرفته بودم كه چطوري برگردم شمال.
- خب بيا صبح با هم بريم، بعد از ظهر هم يه جا قرار مي‌ذاريم و با هم برمي‌گرديم.
- نه، صبح رو بهتون زحمت نمي‌دم، ولي اگر لطف كنين و برگشتن بيايين دانشگاه دنبالم، خيلي ممنون مي‌شم.
- باشه، آدرس دانشگاه رو بده، چه ساعتي خوبه؟
اميد بر روي تكه كاغذي آدرس دانشگاه خود را مي‌نويسد و آن را به امير مي‌دهد و در ادامه مي‌گويد: ساعت چهار بعد از ظهر توي سلف‌سرويس دانشگاه منتظرتون هستم.
آن شب اميد كمي زودتر ويلا را ترك كرد و فردا صبح زود هم امير و پريسا به سمت تهران حركت كردند و پس از انجام كارهاي شركت، ساعت چهار بعد از ظهر به سلف سرويس دانشگاه اميد رفتند، اما خبري از او نبود.
ساعت از پنج هم گذشت اما باز هم امير و پريسا در انتظار اميد بودند. آن دو به ناچار به سمت انتظامات دانشگاه رفتند و از مسئول آنجا خواستند تا اميد قريب را از پشت بلندگو صدا كند. مسئول انتظامات چند بار اميد را صدا كرد، اما باز هم خبري از او نشد. مسئول انتظامات به آنها پيشنهاد مي‌دهد كه به دفتر گروه رشته مديريت بروند تا شايد بتوانند خبري از اميد پيدا كنند. امير و پريسا پس از عبور از دو طبقه به جلوي دفتر گروه رشته مديريت رسيدند و پس از آنكه نفسي تازه كردند وارد آنجا شدند و يكراست به سمت مدير گروه رفتند.
- سلام آقا، ببخشيد كه مزاحم شديم.
مدير گروه كه سرش بسيار شلوغ بود بدون آنكه سر خود را بالا بياورد گفت: بفرماييد. امرتون؟
- مي‌خواستيم بدونيم شما امروز دانشجو اميد قريب رو ديده‌ايد؟ آخه با ما ساعت چهار توي سلف‌سرويس قرار داشت.
مدير كه تا آن لحظه سرش پايين بود، با شنيدن اين جمله با حيرت سرش را بالا آورد و با حالت عجيبي خطاب به امير و پريسا گفت:
- چي... چي دارين مي‌گين؟!! حتما شوخي مي‌كنيد!دانشجو اميد قريب دو سال پيش بر اثر تصادف توي يكي از جاده‌هاي شمال فوت كرده!

ادامه دارد




کپی شده از سایت ksabz.net

سلام دوست گرامی این روش رمان گذاشتن اشتباه است
در صورتیکه از قسمت اول داستان بخش های مختلف را به ترتیب بگذارید قابل قبول است
لطفا پست خود را ویرایش کنید و از بخش اول به مرور داستان را قرار دهید. در غیر اینصورت پست ارسالی شما حذف خواهد شد تا 24 ساعت آینده. متشکرم






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[مشاهده در: www.p30city.net]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 505]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن