واضح آرشیو وب فارسی:فارس: انديشه - بهپرسشگرفتن فردگرايي ليبرال
انديشه - بهپرسشگرفتن فردگرايي ليبرال
شانتال موفه/ترجمه: جواد گنجي:در اينجا مساله نه بر سر تحليل كليت مناقشهاي كه آثار جان راولز برانگيخته، بلكه بر سر بررسي استدلال منتقداني است كه با نام «جماعتگرا» توصيف ميشوند. فلسفه ليبراليسم، به علت فردگرايي نهفته در آن، هدف حمله اين انتقاد از آثار راولز و پارادايم جديدي است كه او برپا كرد. اين انتقاد تز اولويت حق بر خير را رد ميكند و برداشت غيرتاريخي، غيراجتماعي و بيشكل و تعيّننيافته از سوژه را مردود ميشمرد، برداشتي كه ميتوان آن را در ايده ليبراليسم درباره فردي كه بهرهمند از حقوق طبيعي مقدم بر جامعه است، سراغ گرفت. در تقابل با راولز كه ايدههايش ملهم از كانت است، نويسندگان جماعتگرا به سراغ ارسطو و هگل ميروند: آنها در تقابل با ليبراليسم به سنت جمهوريخواهي مدني گرايش دارند.
در نظر تيلور، نگرش ليبرالي به سوژه «اتميستي» است، زيرا اين نگرش قائل به خصلت خودبسنده فرد است؛ در قياس با ايده ارسطويي از انسان بهمثابه حيواني اساساً سياسي كه فقط در بطن جامعه ميتواند سرشت انسانياش را محقق سازد، اين ديدگاه ضعفي واقعي به شمار ميآيد. به باور او تخريبِ زندگي عمومي از طريق توسعه فردگرايي بوروكراتيك، دربرگيرنده همين برداشت است. به زعم تيلور، به لطف مشاركت در [شكلگيري] وحدت ميان زبان و گفتاري دوجانبه درباره عدالت و بيعدالتي، نيك و بد، است كه عقلانيت ميتواند پيشرفت كند و انسان را بدل به سوژهاي اخلاقي سازد كه قادر به كشف خير است؛ بنابراين امكانِ اولويتِ حق بر خير وجود ندارد. او، در حالي كه مشخصاً به رابرت نوزيك اشاره ميكند، مهملبودنِ اين دعوي را نشان ميدهد كه براي استنتاج كليت زمينه اجتماعي بايد اولويت حقوق طبيعي را نقطهشروع خود قرار دهيم. در واقع، اين فرد مدرن همراه با حقوقي كه دارد، نتيجه توسعه و تحول بلندمدت و پيچيده تاريخي است، علاوه بر اينكه وجود چنين فرد آزادي كه قادر به انتخاب اهداف مختص خويش است، فقط در نوع معيني از جامعه امكان دارد.
السدير مكاينتاير، به سهم خود، راولز و نوزيك را به خاطر مطرحساختن برداشتي از عدالت نكوهش ميكند كه جايي براي مفهوم «فضيلت» ــ كه از نظر او مفهومي بنيادين است ـــ باقي نميگذارد. او برداشت آنها از جامعه را عامل اين شكست ميداند، جامعهاي متشكل از افرادي كه منافع و علايقشان مستقل و پيش از شكلگيري هر گونه پيوند اخلاقي يا اجتماعي بين آنها تعريف ميشود. وانگهي، به گفته مكاينتاير، مفهوم فضيلت فقط در بستر آن اجتماعي معنا پيدا ميكند كه پيوند اصلي و آغازين آن دركي مشترك است كه به يكسان هم به نفع انسان تمام ميشود و هم اجتماع، اجتماعي كه در آن افراد منافع و علايق بنيادي خويش را با ارجاع به اين خير مشخص ميكنند. او مردودشمردن همه ايدههاي مبتني بر «خير همگاني» از سوي ليبراليسم را منبع آن نيهيليسمي ميداند كه به تدريج در حال نابودكردن جوامع ما است.
اما اين در آثار مايكل سندل است كه ميتوان جامعترين انتقاد جماعتگرايانه را يافت. او در كتاب «ليبراليسم و مرزهاي عدالت»، براي اثبات خصلت نامنسجم نظريه عدالت راولز به تحليل دقيق آن دست ميزند. هدف حمله او عمدتاً نظريه اولويتِ حق بر خير و آن نگرشي به سوژه است كه اين نظريه حاوي آن است. اگر راولز تصريح ميكند كه عدالت همان فضيلت آغازين نهادها است، به گفته خود او، علتاش اين است كه ليبراليسم اخلاقمحور او به برداشتي از عدالت نياز دارد كه هيچنوع برداشت خاصي از خير را پيشفرض قرار نميدهد، براي اينكه اين برداشت به مثابه چارچوبي عمل ميكند كه در آن برداشتهاي مختلفي از خير ميسر خواهد بود.
در حقيقت، در اين برداشت اخلاقمحور اولويت عدالت نه تنها به مثابه قسمي تقدمِ اخلاقي بلكه در عين حال بهمثابه شكل ممتازِ توجيه (justification) [اخلاقي] توصيف ميشود. حقْ مقدم بر خير است، نه فقط بدين سبب كه مقتضيات آن اولويت دارند، بلكه در عين حال به خاطر آنكه استنتاج آن به شيوهاي مستقل صورت ميگيرد. اما براي آنكه حقي مقدم بر خير در كار باشد، وجود سوژهاي مستقل از نيات و اهدافاش لازم است. بنابراين، چنين برداشتي نيازمند سوژهاي است كه بتوان هويتاش را، مقدم بر ارزشها و اهدافي كه اين سوژه انتخاب ميكند، تعريف كرد. در واقع، اين نه موارد منتخب از سوي سوژه بلكه قابليتِ انتخابكردن آن است، كه چنين سوژهاي را تعريف ميكند. اين سوژه هيچگاه نميتواند اهدافي داشته باشد كه هويت او را شكل ميدهند و برميسازند، بنابراين امكان مشاركت در اجتماعي از او دريغ ميشود كه در آن، اين دقيقاً خود تعريفِ ماهيت و كيستي او است كه زير سؤال ميرود.
به زعم سندل، در پروبلماتيك راولز اجتماعي كه خصلت برسازنده دارد غيرقابل انديشيدن است، و اجتماع فقط به منزله همكاري ساده ميان افرادي تلقي ميشود كه منافع و علايقشان از قبل موجود است و براي دفاع از اين منافع و پيشبرد آنها گردهم جمع ميشوند. تز محوري او آن است كه اين تلقي بيمانع و بيپيرايه از سوژهاي كه نميتواند در فرايندهاي برسازنده درگير شود، در آنِ واحد هم ضروري است، تا به موجب آن وجودِ اولويت حق بر خير ميسر شود، و هم متضاد، متضاد با اصولي از عدالت كه راولز قصد توجيهشان را دارد. در حقيقت، با درنظرگرفتن اصل تفاوت به عنوان نوعي اصل اشتراك و سهيمشدن، اين تلقي در گرو پيوند اخلاقي ميان كساني است كه قصد دارند كالاهاي اجتماعي را توزيع كنند، و بنابراين در گرو اجتماع برسازندهاي است كه اين اجتماع بدان نياز دارد. اما، به گفته سندل، اين دقيقاً چنين اجتماعي است كه برداشت راولزي از سوژه آن را حذف ميكند و از دايره خود بيرون ميگذارد، سوژهاي بدون پيوند و تعلقات، كه مقدم بر اهدافي كه انتخاب ميكند تعريف ميشود. در نتيجه، پروژه راولز بينتيجه ميماند. چرا كه «ما نميتوانيم اشخاصي باشيم كه عدالت برايمان اهميتي اساسي دارد و در همان حال اشخاصي باشيم كه در نظر ما اصل تفاوت همان اصل عدالت است.»
منبع: Return Of The Political, verso, 2005
يکشنبه 17 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 144]