تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 12 تیر 1403    احادیث و روایات:  امام محمد باقر(ع):سخن نیک را از هر کسی ، هر چند به آن عمل نکند ، فرا گیرید .
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

اتاق فرار

خرید ووچر پرفکت مانی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

ونداد کولر

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دانلود سریال سووشون

دانلود فیلم

ناب مووی

رسانه حرف تو - مقایسه و اشتراک تجربه خرید

سرور اختصاصی ایران

تور دبی

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

پیچ و مهره

طراحی کاتالوگ فوری

دانلود کتاب صوتی

تعمیرات مک بوک

Future Innovate Tech

آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت

پی جو مشاغل برتر شیراز

قیمت فرش

آموزش کیک پزی در تهران

لوله بازکنی تهران

کاشت پای مصنوعی

میز جلو مبلی

پراپ رابین سود

هتل 5 ستاره شیراز

آراد برندینگ

رنگ استخری

سایبان ماشین

قالیشویی در تهران

مبل استیل

بهترین وکیل تهران

شرکت حسابداری

نظرسنجی انتخابات 1403

استعداد تحلیلی

کی شاپ

خرید دانه قهوه

دانلود رمان

وکیل کرج

آمپول بیوتین بپانتین

پرس برک

بهترین پکیج کنکور

خرید تیشرت مردانه

خرید نشادر

خرید یخچال خارجی

وکیل تبریز

اجاره سند

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید سی پی ارزان

خرید ابزار دقیق

بهترین جراح بینی خانم

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1803698742




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

دست نوشته های ماندگار | شهيد چمران


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: سال 1960

اى غم سلام آتشین من به تو، درود قلبى من به تو، جان من فداى تو.

تو اى غم بیا هم دم همیشگى من باش. بیا كه مصاحبت تو براى من كافى است. بیا كه مى سوزم، بیا كه بغض حلقومم را مى فشرد، بیا كه اشك تقدیمت كنم، بیا كه قلب خود را در پایت افكنم.

اى غم بیا كه دلم گرفته، روحم پژمرده، قلبم شكسته و كاسه صبرم لبریز شده، بیا و گره هاى مرا بگشا، بیا و از جهان آزادم كن، بیا كه به وجودت سخت محتاجم.

اى غم، در دوران زندگى ام بیش تر از هركس مصاحبم بوده اى، بیش تر از هركس با تو سخن گفته ام و تو بیش از هر كس به من پاسخ مثبت داده اى. اكنون بیا كه مى خواهم تو را براى همیشه بر قلب خود بفشرم و در آغوشت فرو روم، بیا كه دوستى بهتر از تو سراغ ندارم، بیا كه تو مرا مى خواهى و من تو را مى طلبم، بیا كه كشتى مواج تو در دریاى دل من جا دارد و تو مى توانى به آزادى در آن پرواز كنى.



يادداشتهاي آمريكا ، اوايل 1956


من تصمیم دارم كه از این به بعد آدم خوبى باشم، دست از گناهان بشویم، قلب خود را یكسره تسلیم خدا كنم، از دنیا و مافیها چشم بپوشم. تنها، آرى تنها لذت خویش را در آبِ دیده قرار دهم. من روزگار كودكى خود را در بزرگوارى و شرف و زهد و تقوى سپرى كرده ام. من آدم خوبى بوده ام، باید تصمیم بگیرم كه من بعد نیز خود را عوض كنم.

حوادث روزگار آدمى را پخته مى كند. حتى گناهان مانند آتشى آدمى را مى سوزاند.




اوايل بهار 1960


نزدیك به یك سال مى گذرد كه در آتشى سوزان مى سوزم. كم تر شبى به یاد دارم كه بدون آب دیده به خواب رفته باشم و آه هاى آتشین قلب و روح مرا خاكستر نكرده باشد!

خدایا نمى دانم تا كى باید بسوزم؟ تا چند رنج ببرم؟ در همه حال، همه جا و همیشه تو شاهد بوده اى. عشقى پاك داشتم و آن را به پرستش ذات مقدس تو ارتباط مى دادم، ولى عاقبتش به آتشى سوزان مبدل شد كه وجودم را خاكستر كرد. احساس مى كنم تا ابد خواهم سوخت. شمعى سوزان خواهم بود كه از سوزش من شاید بشریت لذت خواهد برد!

خدایا، از تو صبر مى خواهم و به سوى تو مى آیم. خدایا تو كمكم كن.

امروز 19 رمضان یعنى روزى است كه پیشواى عالیقدر بشریت در خون خودش غوطه مى خورد. روزى است كه مرا به یاد آن فداكارى ها، عظمت ها و بزرگوارى هاى او مى اندازد. از او خالصانه طلب همت مى كنم، عاشقانه اشك، یعنى عصاره حیات خود را تقدیمش مى نمایم. به كوهساران پناه مى برم تا در... تنهایى، از پس هزارها فرسنگ و قرن ها سال با او راز و نیاز كنم و عقده هاى دل خویش را بگشایم. خدایا نمى دانم هدفم از زندگى چیست؟ عالم و مافیها مرا راضى نمى كند. مردم را مى بینم كه به هر سو مى دوند، كار مى كنند، زحمت مى كشند تا به نقطه اى برسند كه به آن چشم دوخته بودند.

ولى اى خداى بزرگ از چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى روند بیزارم.

اگر چه بیش از دیگران مى دوم و كار مى كنم، اگر چه استراحت شب و نشاط روز را فداى فعالیت و كار كرده و مى كنم ولى نتیجه آن مرا خشنود نمى كند. فقط به عنوان وظیفه قدم پیش مى گذارم و در كشمكش حیات شركت مى كنم و در این راه، انتظار نتیجه اى ندارم!

خستگى براى من بى معنى شده است، بى خوابى عادى و معمول شده، در زیر بار غم واندوه گویى كوهى استوار شده ام، رنج و عذاب دیگر برایم ناراحت كننده نیست. هر كجا كه برسد مى خوابم، هر وقت كه اقتضاء كند مى خیزم، هر چه پیش آید مى خورم، چه ساعت هاى درازى كه بر سر تپه هاى اطراف «بركلى» بر خاك خفته ام و چه نیمه هاى شب كه مانند ولگردان تا دمیدن صبح بر روى تپه ها و جاده هاى متروك قدم زده ام. چه روزهاى درازى را كه با گرسنگى به سر آورده ام. درویشم، ولگردم، در وادى انسانیت سرگردانم و شاید از انسانیت خارج شده ام، چون احساس و آرزویى مانند دیگران ندارم.

اى خداى بزرگ، براى من چه مانده است؟ نام خود را بر سر چه باید بگذارم؟ آیا پوست و استخوان من، مشخّص نام و شخصیت من خواهد بود؟ آیا ایده ها، آرزوها و تصورات من شخصیت خواهند داشت؟ چه چیز است كه «من» را تشكیل داده است؟ چه چیز است كه دیگران مرا به نام آن مى شناسند؟...

در وجود خود مى نگرم، در اطراف جست و جو مى كنم تا نقطه اى براى وجود خود مشخص كنم كه لااقل براى خود من قابل درك باشد. در این میان جز قلب سوزان نمى یابم كه شعله هاى آتش از آن زبانه مى كشد و گاهى وجودم را روشن مى كند و گاه در زیر خاكستر آن مدفون مى شوم. آرى از وجود خود جز قلبى سوزان اثرى نمى بینم. همه چیز را با آن مى سنجم. دنیا را از دریچه آن مى بینم. رنگ ها عوض مى شوند، موجودات جلوه دیگرى به خود مى گیرند.




10 مي 1960


هيچ نمى دانستم كه در دنيا آتشى سوزان تر از آتش وجود دارد! سوختم، سوختم، ولى اى كاش فقط سوزش آتش بود!

اى كاش مرا مى سوزاندند، استخوان هايم راخرد مى كردند و خاكسترم را به باد مى سپردند و از من، بينواى دردمند دل سوخته اثرى باقى نمى گذاردند.




لبنان مي 1967 ( مأموريت به برج حمود )


به امر امام (موسى صدر) عازم برج حمود شدم. ماه هاست كه منطقه در محاصره كتائب است. كسى نمى تواند از منطقه خارج شود. هر روز عده اى از مسلمان ها در گذار این منطقه كشته مى شوند. چند روز پیش شش نفر از صریفا، دهى جنوبى هنگام خروج از برج حمود ذبح شدند كه چهار نفر از آنها از حركت المحرومین بودند...

فقر و گرسنگى بیداد مى كند، شاید نود درصد مردم، از این منطقه طوفان زده گریخته اند. شهرى بمباران شده، مصیبت زده، زجر دیده. شب و روز مورد تجاوز و بمباران!

مأمور شدم كه به منطقه بروم و مقدراى آرد، برنج و شكر و احتیاجات دیگر تقسیم كنم، احتیاجات مردم را از نزدیك ببینم و راه حلى براى این مردم فلك زده بیابم.

ترتیب كار داده شد. با یك ماشین در معیت سه ارمنى كه یكى از آن ها محرّر روزنامه بزرگ ارمنى بود، عازم برج حمود شدیم. براى چنین سفرى شخص باید وصیت نامه خود را بنویسد و آماده مرگ باشد. من نیز چنین كردم... ماه هاست كه چنین هستم و گویا حیات و ممات من یكسان است!

از منطقه مسلمان نشین خارج شدیم. رگبار گلوله مى بارید. منطقه مرگ بود. منطقه فاصل بین مسلمین و مسیحیان... جنبنده اى وجود نداشت. بمب هاى سنگین خیابان را تكه تكه كرده بودند. لوله هاى آب سوراخ شده و آب به بالا فوران مى كرد. در هر گوشه و كنارى ماشین منفجر شده و سوخته به چشم مى خورد...

چقدر وحشت انگیز! مرگ بر همه جا سایه افكنده بود... این جا موزه بیروت «متحف» و مریضخانه معروف «دیو» و زیباترین و زنده ترین نقاط تماشایى بیروت بود كه به این روز سیاه نشسته بود...

وارد پاسگاه كتائبى شدیم. چند افسر و چند میلیشیا گارد گرفته بودند و ماشین را تفتیش مى كردند... لحظه خطرناكى بود اگر مرا بشناسند حسابم پاك است... این جا هر مسلمانى را سر مى برند. هزارها مسلمان در این نقطه با دردناك ترین وضعى جان داده اند... لحظه مرگ... انتظار مرگ! چقدر مخوف است... اما براى من تفاوتى ندارد، مرگ براى من زیبا و دوست داشتنى است. سالهاست كه با مرگ الفت و محبت دارم... خونسرد و آرام با لبخندى شیرین در عقب ماشین نشسته ام. سه نفر ارمنى همراه منند. ارامنه از تعرض مصونند. آن ها جزء سربازان سازمان ملل به حساب مى آیند و منطقه بین مسلمان و مسیحى را پر مى كنند... حاجز (پاسگاه) دیو خطرناكترین تفتیشگاه كتائب و احرار است و براى مسلمانان سلاخ خانه به شمار مى آید. و مدخل الشرقیه مركز قدرت كتائبى هاست.

ماشین ها یكى بعد از دیگرى از حاجز مى گذرند. این نشان مى دهد كه همه مسیحى هستند و مسلمان وجود ندارد. بالاخره ماشین ما به حاجز رسید. افسرى از جیش بركات كه در صفوف كتائبى ها خدمت مى كرد مأمور پاسگاه بود و لباس هایش نشان مى داد كه افسر مغوار است. هویه (شناسنامه) طلب كرد. ارمنى ها هر یك كارت شناسنامه خود را نشان مى دادند و او همه را به دقت كنترل مى كرد و به صورت ها نگاه مى كرد چند كلمه اى سؤال و جواب...

نوبت به من رسید... قلبم مى طپید. اما باز آرامش خود را حفظ كردم. تسلیم قضا و قدر شدم و به خدا توكل كردم و آرام و خونسرد به صورت آن افسر خیره شدم... اما مى دانستم كه با شناسنامه مسلمان ها نمى توانم جان سالم به در برم. پاسپورتى بیگانه حمل مى كردم كه صورتش شبیه به من بود. آن را به او دادم. پاسپورت را گرفت و به دقت زیر و رو كرد و نگاهى عمیق و مخوف به چشمانم انداخت... نگاه عزرائیل بود... من چند كلمه فرانسوى غلیظ نثارش كردم و گفتم كه پزشكم و براى بازدید بیمارستان فرانسوى ها آمده ام... گویا حرف مرا باور كرد و در مقابل نگاه موثر و آرام من تسلیم شد و پاسپورت را پس داد و از دروازه مرگ گذشتیم و وارد اشرفیه شدیم. شهرى جنگ زده، همه مسلّح، حتى بچه هاى كوچك، همه جا آثار انفجار و خرابى دیده مى شود، شهرى مخوف، همه جا ترس، همچون قلعه اى كه منتظر هجوم دشمن نشسته است. همه زن ها سیاه پوش، بر دیوارها عكس هاى كشته ها، آثار مرگ و عزا بر در و دیوار هویدا. راستى كه تأثرآور است.

از اشرفیه گذشتیم به برج حمود رسیدیم. از منطقه واسط كه در دست ارمنى هاست و منطقه سازمان ملل لقب دارد گذشتیم، كه فقط جوانان ارمنى پاس مى دهند، - مسلمان یا كتائبى حق حمل اسلحه ندارد- اثاثیه، رادیو و تلویزیون، سیگار و مواد مختلفه در كنار خیابان ها براى فروش انباشته شده، مردم زیادى در خیابان ها دیده مى شوند. محلات ارمنى ها مثل مسلمان ها یا مسیحى ها زیاد نیست و گویا از جنگ استفاده كرده اند و بى طرفى آن ها سبب شده است كه مورد احترام هر دو طرف قرار بگیرند چون همه به آن ها محتاجند... وارد نبعه شدم. قلعه زجر دیده و شكسته و محروم و عزادار و گرسنه و محتاج و آن چه دل آدمى را به درد مى آورد و روح را متأثر مى كند، منطقه اى كه بیش از هر منطقه دیگر بمباران شده و تلفات داده و گرسنگى كشیده و محاصره شده و مصائب این جنگ كثیف را تحمل كرده است.

وقتى در نبعه راه مى روم احساس مى كنم با تمام مردمش با بچه ها، با زن ها و با جنگنده ها احساس هم دردى و محبت مى كنم. احساس این كه این آدم ها شب و روز با مرگ دست و پنجه نرم مى كنند، شب و روز تحت خطر انفجار به سر مى برند شب و روز آواى مرگ را مى شنوند كه در خانه آن ها را مى كوبد و یكى یكى از آن ها را مى برد، احساس این كه در مقابل خطر و گرسنگى مقاومت مى كنند و همچنان راه مى روند و نفس مى كشند... این احساسات گوناگون مرا تحت تأثیر قرار مى دهد و براى آن ها حسابى جداگانه دارم...

اول به سراغ مریضخانه رفتم... مریضخانه اى كه امام (موسى صدر) به كمك فرانسوى ها ایجاد كرده است... آه خدایا چقدر دردناك بود! دو مرد تیر خورده در حال مرگ روى تخت جراحى با مرگ دست و پنچه نرم مى كردند. خون از بدنشان مى چكید و بر روى زمین جارى بود. چند مجروح دیگر در اطاق انتظار نشسته بودند... خیلى دردناك بود...

بعد به مكتب حركت رفتم با جوانان صحبت كردم و مشكلاتشان را بررسى نمودم. و بعد براى زیارت جنگندگان به جبهه هاى متقدم رفتم... با دشمن چند مترى بیش تر فاصله نداشتم. جوانان ما در پشت كیسه هاى شنى این طرف كوچه پاس مى دادند و طرف دیگر درست مقابل ما كیسه هاى شنى دشمن وجود داشت اگر دو جنگجو از سوراخ بین كیسه ها به هم خیره مى شدند، مى توانستند حتى رنگ چشم یكدیگر را تشخیص دهند و من تعجب مى كردم، چطور ممكن است انسانى در چشم انسانى دیگر به این نزدیكى نگاه كند و او را بكشد! در این نقطه عده زیادى از جنگندگان مسلمان و مسیحى جان داده بودند، نقطه اى خطرناك به شمار مى آید.






12 مي 1961


خدایا خسته و وامانده ام، دیگر رمقى ندارم، صبر و حوصله ام پایان یافته، زندگى در نظرم سخت و ملالت بار است; مى خواهم از همه فرار كنم، مى خواهم به كنج عزلت بگریزم. آه دلم گرفته، در زیر بار فشار خرد شده ام.

خدایا به سوى تو مى آیم و از تو كمك مى خواهم، جز تو دادرسى و پناه گاهى ندارم، بگذار فقط تو بدانى، فقط تو از ضمیر من آگاه باشى. اشك دیدگان خود را به تو تسلیم مى كنم.

خدایا كمكم كن، ماه هاست كه كم تر به سوى تو آمده ام، بیش تر اوقاتم صرف دیگران شده.

خدایا عفوم كن. از علم و دانش، كار و كوشش، از دنیا و مافیها، از همه دوستان، از معلم و مدرسه، از زمین و آسمان خسته و سیر شده ام.

خدایا خوش دارم مدتى در گوشه خلوتى فقط با تو بگذرانم. فقط اشك بریزم، فقط ناله كنم و فشارها و عقده هاى درونى ام را خالى كنم.

اى غم، اى دوست قدیمى من، سلام بر تو، بیا كه دلم به خاطرت مى تپد. اى خداى بزرگ، معنى زندگى را نمى فهمم. چیزهایى كه براى دیگران لذت بخش است، مرا خسته مى كند. اصلاً دلم از همه چیز سیر شده است، حتى از خوشى و لذت متنفرم. چیزهایى كه دیگران به دنبال آن مى دوند، من از آن مى گریزم، فقط یك فرشته آسمانى است كه همیشه بر قلب و جان من سایه مى افكند. هیچ گاه مرا خسته نمى كند. فقط یك دوست قدیمى است كه از اول عمر با او آشنا شده ام و هنوز از مجالست با او لذت مى برم.

فقط یك شربت شیرین، یك نور فروزنده و یك نغمه دلنواز وجود دارد كه براى همیشه مفرح است و آن دوست قدیمى من غم است.




1 سپتامبر 1961


من مسئولیت تام دارم كه در مقابل شداید و بلایا بایستم، تمام ناراحتى ها را تحمل كنم، رنج ها را بپذیرم، چون شمع بسوزم و راه را براى دیگران روشن كنم، به مردگان روح بدمم. تشنگان حق و حقیقت را سیراب كنم.

اى خداى بزرگ، من این مسئولیت تاریخى را در مقابل تو به گرده گرفته ام و تنها تویى كه ناظر اعمال منى و فقط تویى كه به او پناه مى جویم و تقاضاى كمك مى كنم.

اى خدا، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا كه دشمنان مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانى كه علم را بهانه كرده و به دیگران فخر مى فروشند ثابت كنم كه خاك پاى من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متكبر را به زانو در آورم، آن گاه خود خاضع ترین و افتاده ترین فرد روى زمین باشم.

اى خداى بزرگ، این ها كه از تو مى خواهم چیزهائیست كه فقط مى خواهم در راه تو به كار اندازم و تو خوب مى دانى كه استعداد آن را داشته ام. از تو مى خواهم مرا توفیق دهى كه كارهایم ثمربخش شود و در مقابل خسان سرافكنده نشوم.

من باید بیش تر كا كنم، از هوى و هوس بپرهیزم، قواى خود را بیش تر متمركز كنم و از تو نیز اى خداى بزرگ مى خواهم كه مرا بیش تر كمك كنى.

تو اى خداى من، مى دانى كه جز راه تو و كمال و جمال تو آرزویى ندارم، آن چه مى خواهم آن چیزى است كه تو دستور داده اى و مى دانى كه عزت و ذلت به دست توست و مى دانم كه بى تو هیچ ام و خالصانه از تو تقاضاى كمك و دستگیرى دارم




10 مي 1965


خدایا به تو پناه مى برم.

خدایا به سوى تو مى آیم.

خدایا بدبختم.

خدایا مى سوزم.

خدایا قلبم در حال تركیدن است.

خدایا رنج مى برم.

خدایا جهان به نظرم تیره و تار شده است.

خدایا بیچاره شده ام.

خدایا عشق حتى عشق محبوب ترین كسانم مكدر شده است.

خدایا بدبختم.

خدایا، آسمان آمال و آرزوهایم تیره و كدر شده است، به تو پناه مى برم و دست یارى به سوى تو دراز مى كنم، تو كمكم كن، نجاتم ده، تسكینم بخش، به قلب دردمندم آرامش ده، جز تو كسى را ندارم و راستى جز تو كسى را ندارم. نمى توانم به هیچ كس اطمینان كنم، نمى توانم به امید هیچ كس زنده بمانم. دلم از همه گرفته. از همه ناراحتم. از دنیا رنج مى برم.

خسته ام، كوفته ام، پژمرده و دل مرده ام. با آن كه همه مرا خوشبخت تصور مى كنند. با آن كه به سوى مهم ترین مأموریت ها مى روم. با این كه باید شاد و خندان باشم. ولى چقدر افسرده و محزونم. حزن واندوه قلبم را مى فشرد حتى نمى توانم گریه كنم، آه بكشم. نزدیك است خفه شوم.

خدایا به تو پناه مى برم. تو نجاتم ده. تنها وتنها تویى كه در چنین شرایطى مى توانى كمكم كنى، من به سوى تو مى آیم. من به كمك تو محتاجم و هیچ كس جز تو قادر نیست كه گره مرا بگشاید.




جنگنده پير


در ميان جنگندگان ما پيرمردى بود كه سفيدى موهاى بلندش امتيازى خاص به او بخشيده بود. مسلسلى به‏دست داشت و به‏دنبال ما مى‏آمد. فرزند جوانش يكى از مسئولين نظامى ما بود و پيرمرد براى حفاظت فرزندش به‏طور فطرى اسلحه به‏دست گرفته، ما را محافظت مى‏كرد. صورتى موقر و چشمانى نافذ داشت كه انسان مى‏توانست سردى و گرمى زندگى و تجارب حيات را در آن بخواند. قدى كوتاه و لاغر و باوقار، چابك و شجاع، درگذر از موانع سريع و امرش نافذ و مورد احترام همه بود. علاوه بر تجربه و پيرى و ريش‏سفيدى پدر مسئول نظامى بود. گويا اين پيرمرد جنگنده از تهور و سرعت من به تعجب آمده بود. در برق چشمانش و تبسم لبانش احترام او را به‏خود احساس كردم... من نيز مجذوب او شده بودم و از اين‏كه جنگنده‏اى پير اين‏چنين شجاع به پيش مى‏تازد غرق در شادى و سرور بودم و از زير چشم، تمام حركات او را كنترل مى‏كردم و در قلبم روح جوان او را تحسين مى‏نمودم...
از سينما پلازا گذشتيم، منطقه‏اى ارمنى وجود داشت و بعد مدرسه فلسطينى‏ها بود كه بين منطقه مسلمان‏ها و مسيحى‏ها خالى افتاده بود. سابقاً فتح در اين مدرسه كمين داشت ولى بعد در اثر فشار جنگ كمين را ترك كرده بود و ما با جست و خيزهاى سريع خود را به مدرسه رسانديم كه نزديك پايگاه‏هاى دشمن بود. مدرسه را بازديد كرديم، راه‏هاى حمله و دفاع را ديديم. ديوارهاى سوراخ‏سوراخ شده و نقطه‏هايى كه در آن‏جا مردان جنگنده شهيد شده بودند. راه‏هاى فرار و راه‏هاى سرّى دخول به دشمن را ديديم... در آن‏جا بر دشمن مسلط بوديم و مى‏توانستيم تمام حركات آن‏ها را زير نظر داشته باشيم... و بالاخره از آن‏جا نيز گذشتيم و به نقطه‏اى رسيديم كه خطرى بزرگ وجود داشت. در پشت ديوارهاى كوتاه كمين كرده بوديم و منتظر بوديم كه يكى‏يكى با جست و خيز سريع خود را به نقطه امن ديگرى برسانيم... من نفس را در سينه حبس كرده بودم و عضلات خود را فشرده و تصميم جزم كرده تا با مشاوره مسئول نظامى به پيش بروم...
يكباره ديدم كه جنگنده پير از حمايت ديوار بيرون رفت... درحالى‏كه در معرض خطر بود، هيچ‏كس حرفى نمى‏زد و اعتراضى نمى‏كرد. زيرا جنگنده پير خود استاد جنگ و آگاه به خطر بود و كسى جرأت نمى‏كرد با او حرفى بزند. همه در سكوتى عميق و مصمم فرو رفته بوديم و با تعجب و ترس به پيرمرد نگاه مى‏كرديم... پيرمرد آرام آرام پيش مى‏رفت و خطر گلوله را تقبل مى‏كرد و گويى به مرگ نمى‏انديشيد...
من فوراً متوجه شدم!... ديدم به‏سوى چند گل وحشى مى‏رود كه در ميان خرابه‏ها و بين علف‏ها روئيده بود. فهميدم كه به‏سوى گل مى‏رود، فهميدم كه نيرويى درونى مافوق حيات؛ نيرويى كه از عشق و زيبايى سرچشمه مى‏گيرد او را به جلو مى‏راند... آهى كشيدم و عميق‏ترين درودهاى قلبى و روحى خود را نثارش كردم... مسلسل را به‏دست چپ داد. آرام آرام پيش رفت و با احترام تمام، گلى چيد و به سمت ديوار برگشت...
راستى چه تكان‏دهنده! چقدر عجيب و چقدر زيبا و دوست‏داشتنى است... جنگنده‏اى كه برف بر سرش نشسته، تفنگ به يك دست و گلى به‏دست ديگر، برق شوق در چشمانش و شور عشق در قلبش، در معرض خطر، در تيررس دشمن، به‏دنبال زيبايى مى‏رود تا زيبايى را نثار شجاعت و فداكارى‏كند... چه شجاعتى! چه فداكارى! كه خود او بزرگ‏ترين مظهرآنست.
گل را آورد و تقديم به من كرد... خواستم تشكر كنم، اما لب‏هايم مى‏لرزيد، قلبم مى‏جوشيد و صدايم درنمى‏آمد... لذا با قطره‏اى اشك به او پاسخ گفتم.

منبع : aviny





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 193]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن