تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):دعا كردن را در هنگام رقّت قلب غنيمت شمريد، كه رقت قلب، رحمت است.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816356506




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان ننه سرما | ماندا معینی(مودب پور)


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مشخصات کتاب

رمان:ننه سرما
نویسنده:ماندا معینی (مودب پور)
ناشر:نیریز
تعداد صفحات: 400 صفحه
منبع:
سایت نود و هشتیا

«به نام آفریدگار یکتا»

فصل اول (قسمت 1)

«کوچه ها ،همون کوچه هان .خیابونا ،همون خیابونان.درختا همون درختان.حتی کلاغایی که روشون می شینن م ،همون کلاغان!
فکر می کردم بعد از مردن پدرم همه چیز تموم می شه!یا حداقل عوض می شه اما نشد!یعنی تقریبا هیچکدوم از فکرایی که قبل از مرگ پدرم می کردم درست نبود! اون موقع حداقل انگیزه ای داشتم!برای برگشتن به خونه ،برای خونه موندن،برای بیدار شدن،برای غذا درست کردن،برای پذیرایی از مهمونایی که شاید فقط به احترام پدرم به خونه مون می اومدن و الآن هیچکدوم نمی آن.
تمام اینها به کنار، یه بهانه داشتم!
برای چی؟!
برای تنهایی؟!برای مجرد موندن؟!
شایدم اصلا نگهداری از پدرم یه معلول بود نه یه علت!
حالا هر چی! حالا که دیگه رفته و تموم شده!با قُرقُر هاش!چپ چپ نگاه کردن هاش!سرزنش هاش!نصیحت هاش!مهربونی هاش!دلسوزی هاش!بردباری هاش!
یه مرد پیر که همیشه دلواپس بود!دلواپس من! یا به قول خودش همیشه دستش برای من از گور بیرون می مونه!
اما هر چی که بود،برای من مثل یه دیوار محکم و قوی بود!کسی که همیشه تکیه م بهش بود و کمتر متوجه شدم!
چرا فقط اینا رو می گم؟!فقط با خصوصیاتی که مربوط به اون بود!
رفت و همه چی تموم شد!با قُرقُر های من!چپ چپ نگاه کردن های من!سرزنش های من!...
نمی دونم چقدر باهاش مهربون بودم!اصلا مهربون بودم؟!براش صبر و تحمل داشتم ؟!براش دلسوز بودم؟!
یه دختر باید نسبت به پدرش چطوری باشه؟!ساکت ،سربه زیر،فرمانبر،مطیع؟!من برای پدرم همچین دختری بودم؟!
داروهاش رو سر وقت بهش می دادم؟!آره! آره! تقریبا! این یعنی چی؟! یعنی مهربونی؟!هفته ای یه بار حمامش می کردم؟!آره ! اما حالا این یعنی چی؟! دلسوزی؟!لباساش رو مرتب می شستم؟!براش غذا درست می کردم؟!دکتر می بردمش؟!آره! اما اینا یعنی چی؟! یعنی مهربونی و دلسوزی و دختر خوب برای پدر بودن؟! یا شایدم اجبار! اجبار برای اینکه دختر تو خونه بودم و باید این کارها رو می کردم؟!
کاش می دونستم نظرش در مورد من چیه؟!به قول معروف ازم راضیه؟کاش الآن بود و ازش می پرسیدم اما چه چیزی مانع از اون شد که تو این همه مدت ازش نپرسم؟
خجالت؟غرور؟! بی تفاوتی یا ترس؟! ترس از اینکه جوابش مثبت باشه!حتما بعدش دعوامون می شد!
حالا که دیگه همه چیز تموم شده! و وقتی م که همه چیز تموم می شه،آدم می فهمه که چه کارایی کرده و چه کارایی نکرده!
آدما اکثرا قدر چیزایی رو که دارن ،بعد از نبودشون درک می کنن! مثل من! قدر پدر مهربونی رو که بعد از مرگش برای من دو تا آپارتمان و یه مقدار پول نقد و یه مستمری گذاشت ! البته اگه حقوقش رو به من بدن و داشتن یه آپارتمان رو که اجاره دادم بهانه نکنن!
چند وقت گذشت؟!هفت ماه؟! چه زود گذشت؟! اما نه! چه دیر گذشت ؟! چه زود چه دیر! مهم گذشتنه!باید از خودم بپرسم چگونه گذشت؟! بَد یا خوب؟! اما اینم نمی شه گفت! باید دید معانیِ این دو کلمه چیه؟!خوب از نظر ما چیه و بَد چیه؟!
راستی تو این هفت ماه چیکار کردم؟! کدوم از نقشه هایی رو که در ضمیر ناخودآگاهم ،بعد از پدرم داشتم اجرا کردم؟
هیچکدوم!
پس بودنش برای من یه بهانه بود!بهانه برای بی دست و پایی هام!
الآنم چی رو بهانه کردم؟!هفته ای دو روز رفتن دنبال حقوقش؟!
منتظر چی هستم؟!هر بار که با خودم فکر میکنم و تصمیمی می گیرم،موکولش می کنم به درست شدن حقوق پدرم!اینم یه بهانه نیست؟!
داشتم کنار خیابون قدم می زدم و به این چیزا فکر می کردم که یه ماشین کنارم ترمز کرد!یه لحظه ایستادم و نگاهش کردم .یه مَردِ حدود سی ساله بود!»
_سلام!کجا تشریف می برین در خدمت باشم؟
«نگاهش کردم!»
_بفرمایین بالا!
«بازم نگاهش کردم!»
_بیا دیگه!ناز نکن!همه جوره در خدمت تون هستیم!
_خواهش می کنم مزاحم نشین!
_این اصلا مزاحمت نیس خانم جون! لطف و کمک و انسانیته! شما پیاده این،من سواره! حالا این سواره می خواد به این پیاده کمک کنه!کجاش مزاحمته؟!تازه شما باید ازم تشکر کنین!
_ممنون آقای محترم اما احتیاج به کمک و لطف شما ندارم!بفرمایین!
_ببین!زن قشنگی هستی آ! اما بفهمی نفهمی یه خرده خری! بای بای!
«و با خنده گاز داد و رفت!
یه خرده خر!شایدم راست می گفت!نه در مورد اینکه سوار ماشینش نشدم! در مورد زندگیم!چند بار تو زندگی اشتباه کردم؟! یا به قول این دیوونه ،خریت؟!
بازم خوبه ازم تعریف کرد؟!پس هنوز قشنگم! یه دختر سی و چهار،پنج ساله! یه دختر! زن نه! دختر!
می تونستم زن باشم! یه زن شوهردار ! یه مادر! مادر یکی دو تا بچه! یه ریشه! یه اساس! یه رکن ! یه معنا!
رفتم تو پیاده رو !هر بار که کنار خیابون حرکت می کردم ،یه همچین مسأله ای برام پیش می اومد! شایدم چند تا از این مسائل !
رسیدم به اداره ای که توش پرونده ی پدرم در حال بررسی بود.رفتم تو و رفتم به قسمتی که مربوط به این کار می شد ! کارمندی رو که مسؤول پرونده بود دیگه حالا بعد از چند ماه،کاملا می شناختم!»
_سلام آقای شهزادی!
_به به! سلام از بنده س خانم! حال شما؟! احوال شما؟! اتفاقا همین الان تو فکرتون بودم ! تو رو خدا یه شماره ای به من بدین که یه همچین وقتا بتونم باهاتون تماس بگیرم !الآن یه هفته س که منتظر شمام تشریف بیارین!
_چطور مگه؟
_عکس! دو قطعه عکس سه در چهار! چند بار به موبایلی که داده بودین زنگ زدم اما خاموش بود!
_تو پرونده م عکس هست!
_نبود!
_حتما هست !خودم به پوشه منگنه کردم!
_خب یه نگاه دیگه میندازم .شایدم من حواسم نبوده!
_آقای شهزادی پس کِی این کار تموم می شه؟الآن چند ماه...
_ اِی خانم!چه عجله ای دارین؟! پرونده اینجا هس که الآن یه ساله در حال بررسی یه و به نتیجه نرسیده!حالا چون خاطر شما خیلی عزیزه،کارِ یه سال ،یه سال و نیمه رو دارم شش ماهه انجام می دم!
_خیلی ممنون!
_حالا اگه یه شماره لطف کنین...
_همون شماره که تو پرونده هست،درسته!
_آخه موبایل تون که همیشه خاموشه!
_روشنش می کنم! یعنی خراب بوده و دادم درستش کنن!فقط خواهش می کنم که این پرونده رو هر چه زودتر ...
_چشم! چشم! البته اگه مسأله مالی در میونه،بنده همه جوره در خدمت هستم !بعد با هم حساب می کنیم!
_خیلی ممنون!مشکل مادی ندارم! از رفتن و آمدن خسته شدم!
_در هر صورت بنده رو غریبه ندونین!
_ممنون! پس فعلا با اجازتون.
_به سلامت! خدانگهدار! خدا به همراه تون!
«اینم از این بهانه! دنبال کارهای اداری رفتن !یه ساعت رفت ،یه ساعت برگشت و پنج دقیقه صحبت! بقیه ش چی؟!
از اداره اومدم بیرون .حوصله خونه رفتن رو نداشتم.پیاده شروع کردم به قدم زدن!هجوم افکار! صد تا فکر با هم! اونقدر بهم فشرده که فقط می تونستم تو ذهن م بهشون نگاه کنم ! جالبه! نگاه کردن به فکر! تا حالا متوجه این موضوع نشده بودم که آدم می تونه به افکارش نگاه کنه!
اما چرا این افکار وقتی پدرم زنده بود به سراغم نمی اومدن؟! شاید می اومدن و من بهشون توجه نداشتم!
همیشه این وقتا،یعنی این وقت صبح به چی فکر می کردم؟! کجا بودم؟! چیکار می کردم؟!
اکثرا خونه بودم.در حال غذا درست کردن! اما به چی فکر می کردم؟!چقدر سخت یادم می آد! شایدم نمی خوام یادم بیاد! اما یادم می آد!
به گذشته فکر می کردم!یعنی بستگی به زمان داشت! در هر زمان و هر سنی به یه چیزی فکر می کردم!
اینو بهش میگن دروغ ! دروغی که آدم به خودش می گه تا وجدان و اعصابش راحت بشه! بعدشم بهش فکر نمی کنه که وجدانش راحت بمونه!
من به چند چیز بیشتر فکر نمی کردم !در هر زمان فقط به چند چیز! یعنی زندگی هر کی در چند مرحله از سن و سال خلاصه شده! و در هر مرحله یه جور به زندگی نگاه میکنه و با هر نگاه یه جور می بینه!
یکی از چیزایی که همیشه بهش فکر کردم اولین خواستگارم بود! اولین کسی که به خواستگاریم اومد!الآنم بهش فکر میکنم ! نه به خاطر اونکه مثلا دوستش داشتم یا عاشقش بودم! نه! فقط به این دلیل که همیشه خواستم تو ذهن م ،چیزی رو ترسیم کنم ! یه زندگی رو ! زندگی ای که اگه به اون جواب مثبت می دادم الآن برام رقم خورده بود!
کاملا یادمه! یه پسر جوون، حدود بیست و شیش هفت ساله! نسبتا خوش قیافه و خوش تیپ !وضع مالی پدرشم خوب بود!
با یه سبد گل ،همراه پدر و مادرش اومدن خواستگاری! با یه واسطه! مثل اکثر خواستگاری ها! یه واسطه از همسایه که منو بهشون معرفی کرده بودن!
انگار همین دیروز بود! من چند سالم بود؟! بیست سال! آره! بیست سال م بود و سال دوم دانشگاه بودم!چرا قبول نکردم؟!
یادمه همگی تو سالن خونه مون نشسته بودیم و مادرِ پسره داشت حرف می زد!







این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 484]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن