واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول
عشق درد انسان را درمان می کند.آیا عشق را باید دریافت کرد یا آن را بخشید؟
اه...ادراك افسردگی خاطرم براي اطرافیانم دشوار است.
غمی بزرگ در بطن وجودم باعث شد که دست به قلم ببرم و با دل خون، راز پنهانم را روي صفحات سپید کاغذ
بیاورم.
در دل سیاهی شب فقط یک روزنه امید می بینم.خداوندا،با تمام گناهانی کهمرتکب شده ام باز تمناي بخشش
دارم.یاري ده تا فردا به آرزوي چندین ساله امبرسم.فردا،فرداي من است.روز رسیدن به عشق،عشق شهرزاد.
ثانیه هاي این شب یلدا را که طولانی ترین شب سال است،می شمارم تا سپیدهبزند.تحمل لحظه هاي دشوار این شب
را به جان ودل می خرم،تنها در انتظارشهرزاد.
خدایا.... پس کی صبح می شود؟
در پی آخرین دانه ي سیگار،عجولانه جیبهایم را جستجو می کنم و با دستی لرزان سیگار را بر لبم می نهم.صداي
جرقه ي کبریت،سکوت اتاق را می شکند.زیر نور خفیف که از جرقه کبریت می تابید چشمم به عکس شهرزاد
افتاد.اشک چشمان منتظرم سرازیر می شود.کبریت را خاموش می کنم.خواب با چشمانم غریبی می کرد از روي تخت
بلند شده و پشت میز نشستم.دفترم را باز کردم ،فقط یک صفحه ي دیگر خالی مانده است.
براي اینکه وقت بگذرد،صفحه ي اول را باز و شروع کردم به خواندن،خواندن خاطراتی که دوامش به فردا بستگی
داشت.خداي من یعنی فردا می توانم صفحه ي آخر را بنویسم و آیا چه خواهم نوشت.
شروع کردم به خواندن.
غروب بود.آسمان به رنگ سرمه اي در آمده بود.آن وقت ها سر از پاییز و زمستان در نمی آوردم،فقط می دانم که
هوا سرد بود.
کرسی اتاق را حسابی گرم کرده بود.شیطنت هاي کودکانه من و برادر کوچکترم مهدي لبخند را روي لب هاي ترك
خورده مادر نمایان می کرد.زیر لحاف کرسی غلت می خوردیم و قهقهه سر میدادیم.آن روزها فقط هفت سال داشتم
و خوب به خاطر نمی آورم که چه مدت از مرگ پدرم می گذشت،اما مطمئن بودم که لباس مشکی مادر تازه بودن
مرگ پدرم را که ذغال فروش بود،می رساند.
لحظه اي به یاد مرگ پدرم افتادم و خنده از روي لبم برچیده شد.هنوز صداي شیون مادر در گوشم پخش می شد.
به دستهاي خسته اش نگاه کردم.دستهایی که براي تامین خرج روزانه ما دو یتیم مجبور بودند رختهاي مردم را
بشویند.در دل کوچکم آرزو کردم که هر چه زودتر بزرگ شوم و محبت هایش را جبران کنم.
قاسم،قاسم،...بیا بازي، پس چرا هر چه ادا در می آرم نمی خندي! بخند دیگر!بخند!
مهدي بود که تکانم می داد،هنوز به لبخند خشکیده ي مادر توجه داشتم.
قاسم جان: چاي می خوري؟
مهدي به جاي من جواب داد: نه عزیز،می خواهیم بازي کنیم.
لپهایش از هیجان سرخ شده بود.به چشمهایش که از فرط شادي گشاد شده بود نگاهی کردم و دوباره در رویاي
کودکانه ام غرق شدم.
هوا تاریک شده بود.توده سپید که روي صحن حیاط را پوشانده بود،شادي من و مهدي را را چند برابر می کرد.
آخ جان،فردا میریم برف بازي.مهدي.یه آدم برفی درست می کنیم اندازه ي من،دوست داري داداش؟
-آره داداش ، اما به شرطی که کلاه مرا روي سرش بگذاریم...
مادر سفره شام را روي کرسی پهن کرد.امشب شام چی داریم؟بعد نگاهم افتاد به ظرف سفالی آبگوشت.دیگر به
خوردن آبگوشت.مهدي بهانه می گرفت که آبگوشت نمی خورد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 866]