واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: باد
حاج امین، تا آنجا که یادش میآید، فقط گفته است:
«منو با این زنیکه بدکاره روبرو نکنید.»
و وقتی مهندس سیف توضیح داده که:
« این حرفها مربوط به گذشته است.»
حاج امین گفته:
« از کجا معلوم؟!»
تا اینجا را حاج امین مطمئن است، ولی این که نشسته باشد و پشت سر زینت خانم چیزی بافته باشد، یادش نمیآید.
راجع به خانه هم، چند روز قبلش رو کرده به بقیه و گفته:
«این خونه مگه دو میلیون بیشتر میارزه؟»
و همه به علامت نفی سرشان را تکان دادهاند و مهندس سیف جواب داد:
«به زحمت یک و هشتصد، اگر بیارزه.»
و وقتی از همه تائید گرفته دستش را محکم روی میز کوبید، از جا بلند شده و گفته:
«خب بیاد سه میلیون بگیره و شرش رو کم کنه.»
حاج امین یادش نمیآید غیر از اینها چیزی پشت سر زینت خانم گفته باشد. چرا، همان اول یک حرفهایی بود؛ حرفهایی که بیشترش را هم دیگران میزدند تا خود حاج امین. حاج امین چه میدانست که زینت خانم قبلا که بوده و چه میکرده.
اگر هم جایی، حرفی را - اگرچه با شاخ و برگ بیشتر- نقل کرده، تماما شنیدههایش از مردم بوده، هیچ حرف و حدیثی را که از خودش نساخته.
وقتی در محل چو افتاد که حاج امین خانههای یک خطه از بازارچه را به قیمت خوب میخرد که مدرسه بسازد، همه افراد محل به جز زینت آمدند و خانههایشان را واگذار کردند. حتی چند خانه آن طرفتر هم به قصد مشارکت در امر خیر، یا به طمع پول خوب حاج امین، آمدند و اصرار و التماس که؛ ما هم واگذار کنیم.
اما زینت از همان اول سفت و قرص گفت: «نه». و پایش ایستاد.
وقتی مردم این را شنیدند، حرفهایی کهنه را از توی صندوق خانهها درآوردند و ریختند وسط دایره:
« این زنیکه رقاصه بوده.»
«فاحشه بوده.»
« بدون اصلا با ساختن مدرسه مخالفه!»
و.... این پچ پچهها، مخفیانه و پشت سر بود که به گوش حاج امین آقا هم میرسید. بعد هم همان اهالی محل پاپیش گذاشتند و وساطت کردند ولی زینت قبول نکرد که نکرد. حداقل پنج بار مهندس سیف رفت.
بار آخرسیف گفت:
«حاج امین! من یکبار دیگه هم میرم، ولی اگر قبول نکرد، به زور متوسل میشیم.»
حاج امین اما دلش رضایت نمیداد:
« زور نه! اصلا و ابدا! میخواهیم کار خیر کنیم، نمیخواهیم که تف و لعنت پشت سرمون بخریم!»
«تف و لعنت کی؟! آدمش هم شرطه!»
«چه فرق میکنه؟ برو! سعی کن رامش کنی، به هر زبانی که خودت میدونی!»
وقتی مهندس سیف گفت:
«آخه زینت خانم! شما هم چیزی بگین! همین «نه» که نشد جواب!»
زینت خانم سرش را بلند کرد و یک کلام گفت:
«فقط به خود حاج امین میگم. همین.»
«یعنی چه؟ تشریف میآرید...»
«نه بیان همین جا.»
و این شد که حاج امین داد زد:
«منو با این زنیکه بدکاره روبرو نکنید.»
برای اولین بار بود که به مهندس سیف هم تشر میزد:
«موندم فکری که تو با اینهمه ادعا چطور از پس یک زن برنیامدی؟!»
«حاج امین! به پیر به پیغمبر، به هر زبانی که بلد بودم حرف زدم، گفتم من فقط مشاور حاج امین نیستم، وکیلش هستم، وثوقش هستم، مثل پسرش هستم، هر چی به من بگی، انگار به او گفتی، حرفت رو یک کلام بگو، من بهش میرسونم و جواب میآرم. صم بکم نشست و یک کلام دیگه هم نگفت ... حالا شما یک توک پا بیایید و کار رو تمام کنید.»
«آخه مردم چی میگن؟! نمیگن حاج امین رفته با یک فاحشه نشست و برخاست کرده !؟»
بله، البته اینجا و حالا حاج امین یادش میآید که این جمله را هم گفته است؛ نشست و برخاست با یک فاحشه.
و حرف مهندس سیف را هم شنیده که:
«این چه حرفیه حاج آقا؟! مردم همه با او رفت و آمد میکنند، حرمتش رو دارند، کسی ازش پرهیز نمی کنه. این حرفها مربوط به گذشته است.»
ولی کوتاه نیامده و جواب داده:
«از کجا معلوم؟!»
خود حاج امین هم وقتی حالا فکر میکند، میبیند این «از کجا معلوم» خیلی معنی دارد.
و زینت خانم حق داد بگوید:
«حاج امین پشت سر ما خوب میشینی به هم میبافی؟»
او اگرچه پاسخ میدهد:
«این چه حرفیه خانم؟!»
اما خودش خوب میفهمد که آن حرف یعنی؛ تو هنوز همان کارهای و این تغییر و توبه و تحولی که مردم میگویند، همهاش کشک است و... «این چه تهمت بدی است!»
ناخودآگاه از دلش میگذرد و بر زبانش جاری میشود:
«ولی شما حلال کنید خانم!»
«حلال میکنم حاجی! آدمی است و هزار کج خیالی. بفرمایید بنشینید تا من چای بیارم. شما هم بفرمایید آقای سیف!»
حاج امین اگر نخواهد هم ناگزیر است بنشیند. احساس میکند اتاق، دور سرش چرخ میخورد. هرگز به خیالش هم نمیرسیده که زینت خانم آن حرفها را در همین برخورد اول، کف دستش بگذارد.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 236]