تور لحظه آخری
امروز : شنبه ، 24 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):روزه سپرى است از آفت هاى دنيا و پرده اى است از عذاب آخرت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1815727309




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان رقيبان عشق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: نوشته : سهيلا باميان
نوشته پشت جلد كتاب:
...نگاه گويا و مخمورش را به ديدگانم دوخت و آرام گفت:
-تو اگه بدوني توي اين سالها چه به روز شبها و روزهاي من آوردي،هيچ وقت خودت رو نخواهي بخشيد و آرام نمي گيري.
-ولي تو هرگز اشاره اي به اين همه مهر و محبت نكردي.شايد اگه كمي با من مهربان تر برخورد مي كردي...پويان لبخند زد،نگاهش برقي غريب زد و با لبخند گفت:
-خيال مي كردم توي برخوردهامون خودت متوجه رد پاي عاطفه شده اي و مي فهمي ديوانه وار دوستت دارم...


به نام خداوند موسي و نيل


مقدمه
باران بهاري،نسيم گندم زارها،صداي پرستوهاي عاشق،همه نشانه هاي آمدنت بود.آن روز با قلبي پر از احساس،با دلي سراسر شور،كنار جاده بلند و طولاني زمان،با دستهايي آكنده از عطر ياسمن ها به انتظار آمدنت هر لحظه بيقرار تر مي شدم.باران بهاري روحم را شست.وجودم را،دلم را و تمام درونم را با قطره هاي شفافش صيقل داد و نسيم گندم زار ها ،زلفهاي پريشانم را با سرانگشتان ظريفش درهم پيچيد.صداي پرستوهاي عاشق،عشق را،اميد را در درونم به وجد آورد و آنگاه تو آمدي؛با گامهايي استوار،با دستهايي پر از زنبق هاي وحشي،با چشمهايي پر از زمزمه عشق و لبهايي پر از محبت و مهر!
آمدي،از جاده بلند و طولاني زمان و با كوله باري سنگين از دلتنگي هايت.آمدي،با صد شور و با قلبي لبالب از احساس و من بي آن كه بخواهم با دستهايي حلقه بر دور گردنت و بي آن كه بدانم با چشمهايي پر از اشك اشتياق.دستهايت در ميان زلفهاي پرتابم فرو رفت و لبهايت لرزيد.چشمهايت از اشك لبريز شد و من با اعجاب به تو نظر دوختم.
آنگاه،دست در دست هم در ابتداي راهي بديع ايستاديم و با توشه اي پر از خاطره و دلي سرشار از اميد به افق چشم دوختيم.نسيم گونه هاي مرطوبم را نوازش مي داد و من گوش به نواي مخملي ات سپرده بودم تا دوباره عشق را باور كنم.ترنم آوايت در جانم نشست و تو زمزمه كردي:
«داستان دل شنيده اي،حديث يك نگاه،آغاز يك جرقه،ضرباهنگ تپش قلب،گداختن صورت و رويش جوانه هاي عشق.آن هنگام كه دل تمنا مي كند،نگاه در انتظاري سخت مي سوزد،جرقه هاي عشق و اميد زده مي شود،صداي جرس قلب حكايت از آشوبي دلپذير مي دهد و چهره از آتش تند مي سوزد.آن روز ،روز ميلاد عشق است.»

فصل اول
با صداي زنگ تلفن،نگاهم را از صفحه مانيتور برداشتم.گوشي را در دست گرفتم و گفتم:
-بله؟
-سلام نيكتا،شهريارم!
-سلام،خوبي؟
-مرسي،توچطوري؟چكار مي كردي؟
-دارم روي آهنگ سرود تمرين مي كنم.
-تمرين رو تعطيل كن.بايد بياي شركت.
به ساعت نگاه كردم و معترضانه پرسيدم:
-الان...اما من تا نيم ساعت ديگه بايد توي كلاس باشم.
-موسيقي مهمتره يا كارت؟!يك پروژه مهم بهمون پيشنهاد شده.همه اعضا رو جمع كردم تا در موردش مشورت كنيم.
خودم را لوس كردم و گفتم:
-مي شه من نيام؟مي دوني كه اگه امروز هم غيبت كنم "پويان" حسابي عصباني مي شه.دفعه قبل بهم تذكر داد،اگه ديگه تكرار بشه عذرم رو مي خواد،تازه من از تمرينات حسابي عقبم!
شهريار شمرده شمرده شمرده گفت:
-تو منشي شركتي و بايد توي تمام جلسه ها حاضر باشي.پس نيم ساعت ديگه مي بينمت.
با اين حرف تماس را قطع و من را در بلاتكليفي بزرگي رها كرد.مي دانستم شهريار با پويان چپ افتاده و حالا احساس مي كردم برگزاري جلسات در روزهايي كه من با پويان كلاس داشتم به نوعي تعمدي است.اين اختلافات از سال گذشته شروع شده بود.از روزي كه در ايام ماه رمضان بوديم و آن روز خانواده شهريار و عمو آريان براي صرف افطاري در خانه ما دعوت بودند.پويان همان روز به شهريار كه در حال آب خوردن بود،تذكرداد و از پس نوع برخوردهاي آن دو به گونه اي بود كه نشان مي داد هيچ كدام ديگري را قبول ندارند.
دلم نمي خواست آن روز دوباره غيبت كنم و مورد بازخواست پويان قرار بگيرم،اما نمي دانستم با شهريار چه بايد بكنم.از يك طرف رگه هاي فاميلي سبب مي شد با او رودربايستي داشته باشم و از سويي ديگر او رئيسم بود و ناچار بودم احضارهايش را جدي بگيرم.اما با پويان چه بايد مي كردم؟او هم با تعصبي غريب تاكيد داشت در كلاس ها شركت كنم،خصوصا كه در زمينه سُلفِژ مشكل داشتم و از ديران حسابي عقب بودم.كارهاي شركت فرصت نمي داد در كلاس ها شركت كنم و پويان به عنوان كمك،سي دي تمرينات را به من داده بود تا حداقل كمبود حضورم بر سر كلاس ها را با تمرين در داخل خانه جبران كنم كه اين هم با جلساتي كه شهريار مي گذاشت جور در نمي آمد.
دو جلسه قبل كه نتوانسته بودم به كلاس برسم،در ديداري كه همراه با مامان و بابا به خانه عمو آريان داشتيم،پويان جلوي اله زهره و ديگران با عتاب،عدم رضايت خود را اعلام كرد و اگر وساطت عمو و ديگران نبود همان روز حكم اخراجم را از گروه اعلام مي كرد.با بدخلقي چشم به پويان دوخته بودم.پويان در مقابل سخنان ديگران در حالي كه اخم چهره اش لحظه اي ترك نمي شد سر بلند كرد و مستقيم من را مخاطب قرار داد و پرسيد:
-قول مي دي كه اين آخرين باري باشه كه غيبت مي كني و از حالا به بعد سر كلاس ها به موقع حاضر مي شي؟
مي خواستم جواب دندان شكني بدهم كه بابا ملاطفت آميز دستم را فشرد و به پويان كه منتظر جواب بود نگاه كرد و گفت:
-من از طرف نيكي قول مي دم كه ديگه غيبت هاش تكرار نشه،قبوله استاد؟!
لبخندي محو بر لبهاي پويان نشست كه به سرعت آن را مهار كرد و به خشكي گفت:
-به خاطر عمو علي و خاله مژگان قبوله،اما فقط همين يكدفعه!
با اين حرف به مامان و بابا نگاه كرد تا به آنها حالي كند كه در صورت تكرار،ديگر نبايد وساطت كنند.بابا زيركانه سر تكان داد و مامان كه نگاهش برق خاصي داشت لبخندزنان تذكر او را پذيرفت.
از برخوردش ناراحت شده و از درون در حال گُر گرفتن بودم.جنگ و دعواي من و پويان تازگي نداشت.سالها بود كه با هم سر ستيز داشتيم و همه مي دانستند كه پويان جدي و سرسخت درمقابل هيچ كس كوتاه نمي آيد.اما من نيز بيدي نبودم كه از اين بادها بلرزم.منتها شيوه ام با پويان تفاوت داشت.او پيش روي ديگران حرف خود را مي زد،اما من با هوشياري جلوي ديگران مظلوم نمايي مي كردم و فقط در خلوت و تنهايي بود كه جوابهاي كوبنده و دندان شكن به او مي دادم.چند بار بابك شاهد كشمكش هاي ما بود و حال من به راحتي جلوي او هم به برخوردهايم با پويان ادامه مي دادم.بزرگترها كه سرسختي و جديت پويان و از آن سو سكوت من را مي ديدند،هميشه طرفدارم بودند و از پويان مي خواستند ملاحظه كند.اما همين مظلوم نمايي،خشم پويان را بر مي انگيخت و از اين كه نمي توانست حاضرجوابي من را به ديگران ثابت كند عصباني مي شد و من از اين انتقامهاي كوچك لذت مي بردم.وقتي او با عصيان،محل را ترك مي كرد،چنان شادي عميقي در دلم مي پيچيد كه مي خواستم قهقهه سر دهم.
آن روز سر به زير انداختم و وانمود كردم دلشكسته شده ام.عمو آريان كه به قول خودش عاشق من بود نتوانست تحمل كند و آنقدر دلجويي كرد تا بالاخره توانست لبخند را بر لبهايم بنشاند.هر بار كه نگاهم به عمو و پويان مي افتاد بيشتر متوجه شباهت اخلاقي و رفتاري اين پدر و پسر مي شدم.پويان نسخه كاملي از خلقيات پدرش بود.حتي علائق او هم به عمو رفته و مانند او به طرف هنر كشيده شده بود.اگر چه عمو آريان كارگرداني تئاتر را به شكل تفنني دنبال مي كرد و به همراه بابك فروشگاه بزرگ فرش را اداره مي كردند،اما گاهي اوقات خصوصا در ايام ماه محرم هنوز كماكان نمايش هاي تعزيه را مي گرداند و در اين راه پويان هم يار و ياور هميشگي او بود.اكثر ابيات مداحي را پويان مي نوشت.
چند سالي مي شد كه من هم در اين مراسم نقشي را به عهده داشتم.عمو آريان در نقش امام حسين(ع) و پويان در هيبت علي اكبر هنرنمايي مي كردند.بابا به خاطر قد و قامت بلندش نقش حضرت ابوالفضل را به عهده داشت كه هميشه مورد توجه همگان قرار مي گرفت و بابك هم عهده دار نقش حُر بود.
مامان از گذشته و خاطرات خوبش داستان هاي زيادي براي من گفته بود و شايد شنيدن همين حرفها در روزهاي اول سبب شد كه با اصرار از عمو بخواهم نقشي را بر عهده ام بگذارد و او در حالي كه نيم نگاهي به مامان داشت خنديد و گفت:«درست عين مادرت!حالا كه اين طوره پس نقشي كه سالها به مادرت دادم رو به تو مي دم تا ببينم كدومتون بهتر از عهده اش برمي ياين.»بامسرت پذيرفته بودم و حال چند سالي مي شد كه نقش مادر علي اصغر را به عهده داشتم.وقتي توانستم با موفقيت از پس نقش بربيايم،پويان كه فارغ التحصيل رشته هنر بود با اندكي ترديد به من پيشنهاد كرد وارد گروه او شوم و در صورت تمايل در جشنواره سرود كه هر سال برگزار مي شد شركت كنم.به گفته او صدايم به درد سوپرانا مي خورد و اگر تعليم مي ديدم مي توانستم در اين زمينه پيشرفت كنم.
بابا و مامان تصميم گيري را به عهده خودم گذاشتند و من با كمي فكر كردن بالخره تصميم گرفتم به گروه او ملحق شوم.اگر چه هميشه با پويان مشكل داشتم و كار كردن با او را سخت مي دانستم،اما تبحر او در كارش سبب مي شد كه هنرجوها به راحتي به تعاليم او تن در دهند و بدخلقي هاي گاه و بي گاهش را ناديده بگيرند.هفته هاي نخست به طور مرتب بر سر كلاس هايش حاضر مي شدم،اما از دو هفته پيش يكباره شهريار تصميم گرفت در زمينه كارهاي شركت و اهدافي كه در پيش داشت جلسات مشاوره اي بگذارد و من هم مسئول تنظيم قراردادها و تصميمات بودم،ناچار مي شدم در اين جلسات شركت كنم و به اين ترتيب از كلاس ها جا مي ماندم.
اولين بار كه از شهريار خواستم جلسه را به روز بعد موكول كند به بهانه اين كه همه اعضا خود را براي آن روز آماده كرده اند،خواسته ام را ناديده گرفت و عدم حضورم بر سر كلاس با سكوت معنادار پويان همراه شد.اما مي دانستم كه او اين غيبت را ناديده نمي گيرد و در جايي به من تذكر خواهد داد.وقتي دومين روز جلسه با زمان كلاس همراه شد با كمي تمنا از شهريار خواستم من را از آمدن معاف كند،اما او با دلايل كاري وادارم كرد در جلسه شركت كنم و دست از اصرلر بردارم.به طرز مشكوكي حس كردم تاكيد او دليل خاصي دارد و او به عمد اين كار را انجام مي دهد.اگرچه هيچ بهانه اي در دست نداشتم،اما حس ششم قوي زنانه ام هشدار مي داد كه او از حضورم بر سر كلاس هاي پويان خرسند نيست،حتي چند بار به طور غير مستقيم با لحني معترض پيوستنمبه گروه سرود را به تمسخر گرفته بود.
پويان در دومين جلسه برخورد شديدي كرد و حال مانده بودم كه براي غيبت امروزم چه بهانه اي بياورم.از اتاق بيرون رفتم.مامان زير لب آهنگي كُردي را زمزمه مي كرد و در حال درست كردن خورش خلال بود.قرار بود آن شب به خانه عمو آريان برويم و مامان كه مي دانست خاله زهره اين غذا را خيلي دوست دارد آن را آماده مي كرد تا با خود ببريم و شبي را در كنار هم باشيم.از فكر نرفتن سر كلاس و برخورد شبانه پويان قلبم فرو ريخت.مامان براي برداشتن ظرف گوشت هاي ريز خُرد شده لحظه اي برگشت و با ديدن من كه ماتم زده به چهارچوب در تكيه داده بودم پرسيد:
-اين چه قيافه ايه كه به خودت گرفتي نيكي جان،اتفاقي افتاده؟!
-آره مامان،از دست اين شهريار!
لبخند زد و گفت:
-پشت سر پسرخوانده مادرشوهر من غيبت نكن!مگه چكار كرده؟
-باز براي امروز جلسه فوري گذاشته.مي دونه كه روزهاي فرد بايد توي كلاس هاي پويان شركت كنم،اما به مشكل من اهميت نمي ده.اصلا انگار عمدا اين روز و ساعت رو انتخاب مي كنه تا لج منو در بياره.
-من فكر مي كنم هدف اصلي اون يه چيز ديگه اس!
-ولي من مطمئنم كه فقط داره لجبازي مي كنه.
مامان خنديد و به شوخي گفت:
-آدماي عاشق گاهي وقتا دست به كارهايي مي زنن كه خيلي بچگانه ست!
-اما من خوشم نمي ياد.
مامان ظرف خلال هاي بادام را برداشت و همان طور كه آن را در قابلمه مي ريخت گفت:
-از ديد بعضي پسرها اينم يه جور اظهار علاقه اس.به جاي اين كه مستقيما به دختر مورد علاقه اشون اظهار عشق كنن از فعل مع***** استفاده مي كنن تا توجه طرف بهشون جلب بشه.خصوصا تو و شهريار كه از همون بچگي شيريني خورده همديگه بودين و شهريار نمي تونه حضور مردهاي ديگه رو دور و بر تو تحمل كنه.
-اين دسته گليه كه شما بزرگترا به آب دادين!براي يه دختر دو سه روزه و يه پسر شش ساله تصميم گرفتين كه هر وقت بزرگ شدن به عقد هم در بيان.
مامان چهره در هم كشيد و با گرفتگي گفت:
-خودت مي دوني كه توي يك شرايط خاص اين قول و قرار گذاشته شد.روزي كه تو به دنيا اومدي مصادف با روز تولد سميه خانم بود.وقتي از من خواست كه تو رو به نام شهريار شيريني بخوريم،نه من تونستم اعتراض كنم نه بابات.توي رودربايستي بزرگي گير كرديم.همه مي دونستيم كه اون و عمو فرشيد پس از پيدا كردن شهريار،مهر و علاقه زيادي بهش پيدا كردن و چطور مثل بچه خودشون اونو بزرگ كردن.وقتي سميه خانم با دنيايي اميد و آرزو صورت تو رو بوسيد و گفت:«اين دختر ،عروس شهريار منه»همه ما غافلگير شديم و اگرچه مي خواستم اعتراض كنم ولي زماني كه برق رضايت رو در چشم بابات ديدم سكوت كردم و اميدوار شدم اين خواسته هر چه زودتر فراموش بشه.
-كه متاسفانه فراموش كه نشد هيچ،بلكه هر سال توي موقعيت هاي متفاوت به زبون هم آورده شد.من از بچگي ياد گرفتم كه به شهريار به ديد ديگه اي نگاه كنم؛ديدي متفاوت با پويان يا بابك!
مامان موشكافانه نگاهم كرد وپرسيد:
-تو از شهريار بدت مي ياد؟
-بدم نمي ياد،اما هيچ احساسي نسبت بهش ندارم.يعني چطوري بگم...
مامان در سكوت نگاهم كرد.اما بعد از لحظاتي در تكميل كلامم گفت:
-يعني اين كه عاشقش نيستي،درسته؟
نمي دانستم بايد چه جوابي بدهم.بنابراين بلند شدم و به اتاقم رفتم.ما از بچگي با هم بزرگ شده بوديم.من هميشه حضور پر رنگ او را در زندگي ام لمس رده بودم،اگرچه سفر شش ساله او به خارج براي ادامه تحصيل كمي باعث بيگانگي ما شده بود،اما از يك سال پيش كه به ايران برگشته و شركت را با حمايت بابا و بابابزرگ راه اندازي كرده بود،دوباره مراوده ها صميمي تر شده و گفتگوها رنگ و بويي از تصميم گيري هاي نهايي به خود گرفته بود.
(تا صفحه 14)
ادامه دارد...






این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 1533]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن