واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: پروانهی عزیزم نمیدانم وقتی که نامه ام به دستت میرسد در چه اوضاع و شرایطی هستی اما خوب میدانم و مطمئنم که مرا به واسطهی پاسخ ندادن به نامه ها یت میبخشی زیرا نمیتوانم تصور کنم کسی که با صبوری بی حد در تمام طول این سال ها بی آنکه پاسخی در یافت کند برایم نامه می داده فرد بی گذشت و نا مهربانی است. راستش باید به حقیقتی اعتراف کنم که مطمئنم از خواندنش شادمان میشوی و اون این است که همیشه حق با تو بود تو از من با وفا تر بودی زیرا با آن که پاسخی دریافت نمیکردی باز هم نامه میدادی. بله ما به هم قول داده بودیم که برای یک دیگر نام بفرستیم و از احوال هم با خبر باشیم که البته من کوتاهی کردم و جدا متاسفم چرا که بی تقصیرم اگر به تو بگویم که نامه هایت را تازه پیدا کردم باورت میشود؟ نه حیرت نکن نامه های با صفای تو را در زیر زمین خانه پیدا کردم و ساعت ها اشک ریختم .
اما دوست بی همتای من تو اشتباه میکنی من آن گونه که در آخرین نامه هایت نوشته بودی کلاسم بالا نرفته و میان تهرانی ها گم نشده ام.
آللبته در حالی که هشت سال نامه میدادی و جوابی دریافت نمیکردی حق داشتی در باره ام چنین قضاوت کنی ولی باور کن در طهی این هشت سال من حتی روی نامه های تورا هم ندیدم و متعسفانه باید بگویم آنها نامه هایت را از من پنهان می کردند
. حالا باید اعتراف کنم اما چه فایده؟ ؟ خودشان به قدری گرفتارند که نمیتوانم با یاد آواری اشتباهاتشان نمک به زخمشان بپاشم
. فقط از این تجب میکنم که چرا نامه های من به دستت نرسیده
البته با توجه به اینکه من چند نامه بیشتر ندادم و پست کردنشان را به عهدهی کسه دیگری گذاشتم و با دیدن این همه نامه از تو دیگر نباید تجب کنم زیرا هیچ باعید نیست که نامه های من پست نشده باشد.
ظاهرا میخواستند ارتباط مرا با گذشته ام کاملا قطع کنندکه البته نتونستند زیرا من تمام این سالها هرگز نتوانستم گذشته را از یاد ببرم و هرگاه فرصتی دست میداد یاد آن روز ها را در ذهنم زنده میکردم
. چقدر به یاد اوردان آن روز ها در حالی که درد غربت آزارم میداد آرامم میکرد
یاد اون روز ها که با تو بودم همه ی چیز هایی که دوستشان میداشتم مثل رویای شیرینی بود که آرزو میکردم بی پایان باشد.
در هر حال از تو به خاطر کوتاهی هایم پوزش می خواهم چرا که اگر اندازه ی تو با وفا بودم می باید باز هم نامه میدادم حتی در حالی که تصور میکردم نامه نمیدهی یا فراموشم کرده یی.
در آخرین نامه هایت نوشته بودی ازدواج کرده یی و یک فرزند داری پس بگذار به تو تبریک بگویم و به کسی که افتخار همسری یت را داشته بگویم گوهری نصیبش شده که در هفت دریا هم یافت نمیشود. سمبل وفاداری و تندیس عشق خوش به ساداتش چه اندوهی که من حتا نتوانستم در مراسم ازدواجت حضور داشته باشم باز هم متاسفم.
پروانهی عزیز تر از جان اگر بخواهم آن چه را که در این هشت سال حادث شده را بنویسم در یک نامه یا حتا صد نامه هم نمی گنجد پس بهتر میدانم دفتر چه یه خاطراتم را برایت بفرستم تا در جریان نا گفته ها قرار بگیری. فقط امیدوارم به خوبی آز آن حراست کنی زیرا این دفترچه تنها چیز با ارزشی است که از گذشته برای من باقی مانده.
در پایان وقتی از خواب بر میخیزی با یاد من به آفتاب سلام کن و شب ها وقتی به آسمان پر ستاره شهرمان مینگری مهتاب را ببوس و هر آنچه که شهرمان را از دیگر نقاط متمایز کرده در آغوش بگیر.
قربانت لیلا.
خاطرات ثبت شده در دفتر:
قادر به فراموش کردن آن شب به یادماندنی نیستم شبی که آن موتور سوار سنگدل به مادرم که از خرید نان به خانه باز می گشت بر خورد کرده و فرار نمود. شبی که من برای همیشه در این دنیایه پهناور تنها و بی اوناه شدم شبی که برای دومین بار در زندگی پانزده ساله ام آرزوی مرگ کردم. به یاد می آوارم که فقط هشت سال داشتم وقتی که پدرم مورد. اکثر چگونه میشود وقتی هنوز از درد بی پدری فارغ نگشته ای درد بی مادری را به دل بگیری. ؟
مادر! آه نه پناهگاه آمنی بود برای خستگی هایم, نه جادوی دلچسبی بود برای شکستان طلسم تنهایی. کجاست تا ببیند نه روز هایی را پشت سر گذاشت ام. ؟ بارهسفر بی بازگشت ببندد؟ مگر نمی دانست چقدر به او وابسته ام و نه اندازه از تنهایی میترسم؟ ؟
آن شب پروانه تا صبح در کنارم بود و در حالی که انگشتانه لاقرش در آنگشتانم گره کرده به پا یم اشک ریخت و تلاش کرد دلداری ام بدهد:
لاله. . . لاله جون بسه, چقدر اشک میریزی؟
به راستی اگر او و مادرش در همسایگیه ما نبودند چه به روزم می آمد؟ ؟ چه میکردم با مصیبتی که بر سرم آمده بود؟ دیری نگزشت که خانه از کثرت عذادران پر شد. همسایه ها, هم کلاسی هایم, برخی از کاسب یه محال, هم کاران پدرم و. . . . این قوم بی وفا. تا آن روز کجا بودند عمو ها و عمه هایم؟ کجا بودند دختر خاله ها و دایی ام انگار از سال ها قبل فراموشمان کرده بودند انگار ما برایشان وجود نداشتیم. . . انگار حضور ما را با یاد کم رنگ پدرم میان خارمان ها خاک چال کرده بودند. چه بی وفا بودند! من میدانم اگر از لنت خدا و شایعات همسایگان نمیترسیدند حتی در مراسم مادرم حضور نمی یافتند. دلم نمیخهد انقدر سیاه دل باشم اما دست خودم نیست چطور میتوانم همساییه دیوار به دیوارمان را به آن ها ترجیح دهم؟ چطور میتوانم عمه را از خودم بدانم و به زمزمه های پر از تظاهرش دل ببندم؟ نه طور می تاوانم با فراغت خاطر در آغوش عمو بمانم و برای یک لحظه هم که شده یاد گرم پدر را آر دل زنده کنم؟ یا چطور میتوانم به چهره دایی بنگارم و به مادر بیندیشم؟ مگر نه این که من از دایی هیچ نمیدانم؟ مگر نه این که او سالها قبل از یادمان برده بود و ترجیح میداد هیچ یک از ما را نبیند؟ چه دنیا ی بی مهری! دنیا یی که خواهر و برادر به قدر صد دنیا از هم دور باشند و از یک دیگر جز وجود یک نام خانوادگی مشترک چیزی نداند, چه بی منطق و خشک است. درست مثل معادلات ریاضی که همیشه از حلشان نفرت داشتم.
چقدر دلم میخواست مرا به حال خود بگذارند و چون همیشه ترکم کنند. درست مثل وقتی که مادرم زنده بود! اما افسوس آنها ماندند. ماندند تا سرنوشت مرا بدست گیرند ماندند تا برایم تکلیف تعیین کننند و تصمیم بگیرند کجا بمانم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 768]