تبلیغات
تبلیغات متنی
آموزشگاه آرایشگری مردانه شفیع رسالت
دکتر علی پرند فوق تخصص جراحی پلاستیک
بهترین دکتر پروتز سینه در تهران
محبوبترینها
چگونه اینورتر های صنعتی را عیب یابی و تعمیر کنیم؟
جاهای دیدنی قشم در شب که نباید از دست بدهید
سیگنال سهام چیست؟ مزایا و معایب استفاده از سیگنال خرید و فروش سهم
کاغذ دیواری از کجا بخرم؟ راهنمای جامع خرید کاغذ دیواری با کیفیت و قیمت مناسب
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
بهترین ماساژورهای برقی برای دیسک کمر در بازار ایران
آفریقای جنوبی چگونه کشوری است؟
بهترین فروشگاه اینترنتی خرید کتاب زبان آلمانی: پیک زبان
با این روش ساده، فروش خود را چند برابر کنید (تستشده و 100٪ عملی)
سفر به بالی؛ جزیرهای که هرگز فراموش نخواهید کرد!
خصوصیات نگین و سنگ های قیمتی از نگاه اسلام
صفحه اول
آرشیو مطالب
ورود/عضویت
هواشناسی
قیمت طلا سکه و ارز
قیمت خودرو
مطالب در سایت شما
تبادل لینک
ارتباط با ما
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
مطالب سایت سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون
آمار وبسایت
تعداد کل بازدیدها :
1865117784


ادب جهان - برتري هنر يا زندگي
واضح آرشیو وب فارسی:فارس: ادب جهان - برتري هنر يا زندگي
.jpg)
ادب جهان - برتري هنر يا زندگي
علياصغر حداد:توماس مان، اديب و انديشمند بزرگ آلماني به سال 1875 در لوبك به دنيا آمد. بازرگانزاده بود. پدرش سناتور هاينريشمان به كار تجارت غله اشتغال داشت. مادرش يوليا داسيلوا فرزند پدري آلماني و مادري برزيلي بود. انضباط هانزايي و خلق و خوي دگرگونه جنوبي، تعلق خاطر پدر و مادر به دو دنياي متفاوت، در شكلگيري شخصيت توماس مان تاثير ماندگار به جا گذاشت. اين تاثير كه از جمله در گزينش نام قهرمانان آثارش همچون تونيو كروگر، پائولو هوفمن، آدريان لوركون بازتاب مييابد، به مثابه عنصر تنشآفرين ميان شهروند و هنرمند، ميان انسان تندرست و عادي از يكسو و شخصيتي متفاوت از سوي ديگر در تمامي آثار او ديده ميشود.
انسان آثار توماس مان ميان زندگي معمولي، زندگي سرشار از سلامت و سرزندگي جسماني از يكسو و انديشه و هنر از سوي ديگر در كش و قوس است.
توماس مان در عنفوان جواني با پيروي از برادر بزرگتر خود هاينريش مان به كار نويسندگي رو آورد و خيلي زود به موفقيت رسيد. نخستين اثر او نوولي بود به نام «آقاي فريده من كوچك» Der Kleine Herr Friedemann كه به فارسي «فريده من نيم وجبي» ترجمه شده است. اين نوول در سال 1897 منتشر شد. قهرمان اين داستان به نام يوهانيس فريدهمن در اثر بياحتياطي دايه مشروبخوارش دچار معلوليت ميشود و به ناچار برخلاف ديگر بچهها كه با رويي گشاده زندگي را ميپذيرند و از لذات آن بهرهمند ميشوند، گوشهگيري پيش ميگيرد و به دنياي درون پناه ميبرد. رفتهرفته احساس حقارت او را با شور و نشاط زندگي بيگانه ميكند، تا حدي كه به تجربه درمييابد كه آنچه براي ديگران مايه شادكامي و سرخوشي است، براي او فقط درد و رنج به بار ميآورد. در نتيجه از واقعيت ميگريزد و در ذهن خود دنيايي خيالي و لذتبخش ميسازد و هرچه بيشتر به اين دنيا پناه ميبرد، تا آن كه سرانجام با زيبارويي به نام گردا روبهرو ميشود و وحشتزده درمييابد كه توفان عشق روحيه درونگرايي را كه با مرارت بسيار براي خود دست و پا كرده است به تلاطم مياندازد و آن دنياي خيالي را نابود ميكند. سرانجام راز دل خود را با معشوق در ميان ميگذارد، ولي معشوق او را با سنگدلي از خود ميراند.
توماس مان در اين نوول در فضايي فشرده و از لحاظ بعد زمان بسيار كوتاه، با زباني كاملا موجز تضاد آشتيناپذير ميان ذهنيت استتيكگرا و هنرمند ازيكسو و واقعيت مبتذل را از سوي ديگر مطرح ميكند. در اين نوول نگاه توماس مان به جامعه ويلهلمي نگاه بدبينانه و در عين حال خيرخواهانه است. انتشار اين نوول توجه محافل ادبي و از جمله انتشارات فيشر را به نويسنده جوان آن جلب كرد و موجب شد ناشر پرآوازهاي به نام فيشر به او پيشنهاد كند دست به كار نوشتن رماني نه چندان قطور شود. تماس مان در پي دريافت اين پيشنهاد در سال 1897 نگارش «بودنبروكها» را آغاز كرد.
رماني كه قرار بود چندان قطور نباشد، حجيمتر از آن كه انتظار ميرفت از آب درآمد و بلافاصله پس از انتشار (1901)، مقام نويسنده خود را به عنوان رماننويسي چيرهدست تثبيت كرد. «بودنبروكها» خيلي زود به محبوبترين و پرخوانندهترين اثر توماس مان تبديل شد و در سال 1929 برايش جايزه نوبل در ادبيات را به ارمغان آورد. «بودنبروكها» عنوان فرعي «زوال يك خاندان» را بر پيشاني دارد. توماس مان در اين نخستين رمان خود با قلمي حاكي از دلبستگي به قهرمانان خود وقوع اين زوال را در گسترهاي به درازاي چهار نسل بازگو ميكند و قانونمندي اين روند را نشان ميدهد. خود او بر اين عقيده است كه اين زوال با جوشش زندگي از يكسو و تلطيف روح و انديشه از سوي ديگر در ارتباط است. از اين لحاظ «بودنبروكها» با ناتوراليسم و تفكر دكادنس رايج در آغاز قرن بيستم قرابت دارد. توماس مان شخصا اين اثر را تنها رمان ناتوراليستي درخور توجهي ميداند كه به زبان آلماني نوشته شده است و محتواي آن را روانشناسي زندگياي ميداند كه توش و توان خود را از دست داده است.
وقايع رمان در سال 1835 آغاز و 1877 به پايان ميرسد. به اين ترتيب در طول رمان فقط 40 سال از زندگي اين خانواده بازگو ميشود. در آغاز داستان يوهان بودنبروك مردي است تقريبا 70 ساله، بورژوايي برخوردار از روحيهاي شاد و دوستدار زندگي كه ثروت خود را محصول تلاش و تدبير هوشمندانه خود ميداند. فرزند او كنسول يوهان بودنبروك هم به نوبه خود به سنن پيشين وابسته است، ولي او برخلاف پدر خود چندان سرزنده و شاداب نيست. جهان او ديگر آن جهان به قاعدهاي نيست كه بتوان در آن با آرامش خيال و وجدان آسوده از هر دستاوردي بهره گرفت. كنسول از خوشبيني پدر برخوردار نيست، به آن فضاي هومانيستي كه پدر در آن دم ميزد، كمتر اعتقاد دارد و بيشتر دلبسته آرمانهاي عمليتر است. كنسول در زمانهاي كه در آن داد و ستد كمكم به دورويي و تزويز آلوده ميشود، قادر نيست مانند پدر به انباشت ثروت ادامه بدهد و حتي گاهي به ناچار به زيانهاي هنگفتي تن ميدهد. نشانههاي زوال تدريجي خانواده به مرور زمان در خصوصيات و سرنوشت چهار فرزند كنسول آشكار ميشود. كريستيان، فرزند دوم خانواده، از كودكي رفتاري نامتعارف دارد، به نمايش و لودگي دلبسته است و پيداست كه بازرگان نخواهد شد. توني، دختر اول خانواده، موجودي است سادهدل و سربههوا، زيبا و دوستداشتني كه حتي پس از دو ازدواج ناموفق همچنان رفتاري كودكانه و نابالغ دارد. كلارا، دختر كوچكتر خانواده، با روحيهاي گوشهگير و مذهبي، پس از ازدواج در اثر بيماري ميميرد. فقط توماس، فرزند ارشد خانواده، قادر است با تحمل فشاري طاقتفرسا ميراث خانواده را به دوش بكشد. توماس سناتور ميشود و به اين ترتيب ظاهرا شكوه و بزرگي خانواده به اوج ميرسد. همسر او، زني بسيار ثروتمند و برخوردار از استعداد موسيقايي فوقالعاده، روحيهاي سرد دارد و زندگي خانواده را درگير عنصري غريب به نام هنر ميكند. هانو، فرزند سناتور، جسمي بسيار ضعيف، روحيهاي حساس و گرايشي شديد به موسيقي دارد. سردمزاجي همسر و فقدان شور زندگي در فرزند، سناتور را به درونگرايي ميكشاند. سناتور حس ميكند كه شكوه و بزرگياش سرابي بيش نيست و ستارهاي كه در حال افول است، چندصباحي از هميشه درخشانتر مينمايد. از خود ميپرسد زندگي چيست؟ پاسخي نمييابد، رساله شوپنهاور را ميخواند و در يافتن پاسخي راضيكننده درميماند و سرانجام دندان دردي ظاهرا ساده زمينهساز مرگش ميشود.
سرنوشت هانو، آخرين مرحله روندي است كه در آن بودنبروكها دستيابي به روحي لطيف و آگاهي هنري را با از دست دادن شادابي جسماني و بر باد رفتن موقعيت اجتماعي خود ميپردازند.
توماس مان پس از انتشار «بودنبروكها» در سال 1903 مجموعهاي حاوي شش نوول را منتشر كرد كه مشهورترين آنها تونيوكروگر بود. در اين نوول باز تضاد ميان هنر و زندگي پيش كشيده ميشود. در اين اثر هنر در قالب ادبيات و ادبيات به عنوان Geist (روح، انديشه، معني...) مطرح ميشود. درگيري تونيو كروگر با تضاد هنر و زندگي دستكم در زمان نگارش اين اثر دغدغه خود نويسنده هم بود و كمابيش براي هميشه با او باقي ماند.
توماس مان در اثر ديگر خود به نام « اعليحضرت» (Koenigliche Hoheit) باز به موضوع هميشگي خود يعني تضاد ميان هنر و زندگي، تنهايي هنرمند و جدايي او از مردم ميپردازد. كلائوس هاينريش ـ قهرمان اثر ـ از بدو تولد دچار معلوليت است و نميتواند دست چپ خود را حركت بدهد. بيم آن ميرود كه او بعدها نتواند در مقام يك پرنس وظايف درباري ـ تشريفاتي خود را به درستي انجام دهد. ولي يك كولي پيشگويي ميكند كه پرنسي با يك دست براي سرزمين خود خوشبختي به ارمغان ميآورد. دوران كودكي و نوجواني كلائوس هاينريش صرف آمادهسازي او براي وظايف آيندهاش ميشود. آموزش او توسط دكتر رائول ابراين يادآور «ابرمرد» نيچه است. كلائوس هاينريش به زودي درمييابد كه احساسات و نيازهاي فردي او در نظر گرفته نميشود و زندگي او تنها در انجام وظايف دربارياش خلاصه شده است. پرنس زندگياي نمايشگونه و مصنوعي دارد، ولي مردم در وجود او پرنس موفقي را ميبينند. كلائوس هاينريش در برخورد با اِما، زني كه همراه او درس اقتصاد فرا ميگيرد، به غيرواقعي بودن زندگي خود پي ميبرد و سرانجام عشقي كه ميان آن دو پا ميگيرد، وحدت ميان مردم و پرنس را پايهگذاري ميكند. اين اثر از عناصر كمدي و خوشبيني حاكم در قصهها برخوردار است. هاينريش مان ـ برادر بزرگتر توماس مان ـ از اينكه در اين رمان مردم فقط نقش سياهلشكر را بازي ميكنند انتقاد كرد. پيش از جنگ جهاني اول ميان توماس مان و برادرش هاينريش مان بر سر تاثير جامعه در هنر و وظيفه هنرمند در قبال جامعه اختلاف شديدي بروز كرد. هاينريش مان خود به انتقاد طنزآلود از جامعه ويلهلمي گرايش داشت كه اوج آن در رمان «زيردست» تبلور يافته است. اما توماس مان به ويژه با نوشتن «مرگ در ونيز» و سپس «فليكس كرول» و «كوه جادو» به بررسي شخصيتهاي دكادنس رو آورد و چنان از مسائل سياسي روز غافل شد كه در سال 1914 اعتراف كرد تشديد تشنجهاي سياسي كه به جنگ اول جهاني منجر شد، از چشم او پنهان مانده است.
«مرگ در ونيز» قرار بود اثر سادهاي باشد كه نگارش آن به سرعت و به اصطلاح به صورت بداههنويسي به پايان برسد. ولي اين اثر كه نگارش آن يك سال طول كشيد به يكي از اصليترين كارهايي تبديل شد كه توماس مان پيش از جنگ جهاني اول نوشته است. اين نوول نسبتا كوتاه از ديدگاههاي گوناگون تعبير و تفسير شده است. توماس مان نخست خيال داشت در اين اثر جوشش شور عشق در دل پيرمردي دنياديده را به رشته تحرير بكشد كه كارش به رسوايي ميكشد. آنطور كه از يادداشتهاي نويسنده برميآيد، قرار بود گوته آن پير جهانديده باشد. اما اينكه سرانجام گوته قهرمان اين اثر نشد به دليل آن بود كه توماس مان صلاح نديد در هيات گوته رسوايي عشق را همراه افول اخلاقي و زوال جسماني مردي درهم شكسته را به تصوير بكشد. از اين رو نويسندهاي به نام گوستاو آشنباخ را كه به گوستاو مالر بيشباهت نيست جعل كرد. البته برخي از خصوصيات پلاتن ـ شاعر آلماني ـ و واگنر را هم ميتوان در وجود آشنباخ ديد. آشنباخ به طور ناگهاني خانه و زندگي پرتجمل خود را ترك ميكند و عازم ونيز ميشود. او كه به كار نويسندگي اشتغال دارد و از جمله رسالهاي در باب انديشه و هنر نوشته است، شخصيتي پخته دارد. در اين اثر با موتيفهاي بساري از آثار توماس مان روبهرو هستيم. از جمله با موتيف سفر كه در اغلب آثار او وجود دارد. آشنباخ از شناخت درميگذرد و اگر قرار باشد شناخت مانع تجلي احساس و شر و شور دروني شود آن را انكار ميكند. براي او همچون نئوكلاسيكهاي همدورهاش تنها زيبايي و فرم مطرح است. اما سرانجام خوشخيالي هنرمندانه به شكست و تباهي ميانجامد. توماس مان مسئله توجيه هنر را كه موضوع اصلي آثار اوليه اوست در اين نوول به پايان ميرساند. مرگ در ونيز در وهله نخست داستان زوال يك شخصيت است كه با ديدي تمسخرآلود و انتقادي حكايت ميشود. توماس مان در اين اثر به يكي از قهرمانان خود با ديدي انتقادي نگاه ميكند. قهرماني كه در هيات پيري فرتوت جوانانه بزك شده است، قهرماني كه به قول خود توماس مان اشتياق پر شر و شورش از آگاهي ناقص سرچشمه گرفته است. آشنباخ قرباني اشتياق خود ميشود. آنچه او را به ورطه نابودي ميكشاند، آن چيزي است كه نيچه آن را روحيه پر شر و شور ديونوسوسي مينامد. تاجو براي آشنباخ پيك مرگ است. همسر توماس مان در سال 1912 چند هفتهاي را در آسايشگاهي در داووس ميگذراند. توماس مان چند باري كه براي ديدار از همسر خود به داووس ميرود، از آن محيط تاثير ميپذيرد و تصميم ميگيرد اثري بنويسد كه بهگونهاي طنزآميز نقطه مقابل «مرگ در ونيز» باشد: به جاي گوستاو آشنباخ هنرمند، جواني بينام و نشان به نام هانس كاستروپ، به جاي تاجوي وسوسهگر كلاوديا شوشا و به جاي وبا كه در مرگ در ونيز سمبل زوال بود، بيماري سل.
آغاز جنگ اول جهاني ادامه نگارش اين اثر را كه توماس مان در سال 1913 دست گرفته بود دچار وقفه كرد. ادامه كار روي اين اثر در سال 1919 ميسر شد. توماس مان نخست جنگ را پديدهاي ميدانست كه به بهبودي اوضاع حاكم بر اروپا منجر خواهد شد و فضاي پاكتري به وجود خواهد آورد. ولي سرانجام پذيرفت كه در آن جنگ ويرانگر هيچ نكته مثبتي وجود نداشته است. رمان «كوه جادو» عملا نقدي است بر فضاي فكري و طرز زندگي حاكم بر اروپاي پيش از جنگ كه نمايندگان آن در «كوه جادو» گرد هم آمدهاند. توماس مان در نگارش اين اثر شيوه داستانپردازي مانوس خود را پي ميگيرد. هانس كاستروپ در داووس با بسياري ديدگاههاي ايدهآليستي روبهرو ميشود، ديدگاههايي متضاد، هومانيستي و رمانتيك، ديدگاههايي درباره سلامتي و بيماري. ستمبري و نافتا، دو شخصيت رمان، فضاهاي فكري گوناگوني را به روي كاستروپ باز ميكنند. كاستروپ كه درگير مرگ پدر و مادر خود است و در ارتباط با رشته تحصيلي خود تنها با مسائل فني سر و كار دارد، تحت تاثير افكاري كه با او در ميان گذاشته ميشود قرار ميگيرد. دو شخصيت اصلي كه كاستروپ را تحت تاثير خود قرار ميدهند، عبارتند از ستمبري فراماسونر و نافتا كه نقطه مقابل اوست.
ستمبري، هومانيست و روشنگر، فقط پيشرفت انسان را مد نظر دارد و نيروي لازم براي پيشرفت را در خرد و عقلانيت ميبيند. او كه اديبي سخنور است،كلام را برتر از هر چيز ديگري ميداند. از نظر او پژوهش كه نابترين نوع آن با به كارگيري خرد ميسر ميشود، تنها راه رسيدن به شناخت است. انديشه و طبيعت با هم وحدت دارند (امانوئل كانت)
نافتا هم به نوبه خود ميكوشد توجه كاستروپ را جلب كند. نافتا يسوعياي راديكال است و مدام از ستمبري انتقاد ميكند. او با علم و پيشرفت به طور كلي ميانهاي ندارد. به عقيده او استراحت بهتر از كار است، استراحت مفيد است و نجات و رهايي در سايه سكون و آرامش به دست ميآيد (لائوتسه). طرز تفكر نافتا با روحيه كاستروپ سازگار است، چراكه او هم به كار مثابه وظيفه نگاه ميكند و نه تفريح و لذت. كاستروپ وقتي لذت ميبرد كه كار نميكند. در ضمن در زمان استراحت بهترين افكار به ذهناش خطور ميكنند. كاهلي بدن موجب فعاليت ذهن ميشود. نافتا طبيعت و انديشه را از هم جدا ميداند و بر اين عقيده است كه علوم طبيعي براي رسيدن به شناخت بيثمرند (آگوستين: ايمان دارم، پس ميشناسم!) براي نافتا ايمان وسيله شناخت است. كاستروپ با اين دو طرز فكر درگير ميشود و با بسيج نيروي انديشه خود به جستوجوي ارزشها ميپردازد، ارزشهايي كه پيشتر برايش ناشناخته بودند. در پي اين جستوجو پرسشهاي تازهاي به ذهناش خطور ميكنند، پرسشهايي كه پيشتر علاقهاي به چند و چون آنها نداشت. سرانجام تمركز روي مسائل تازه موجب ميشود از گذشته و كار عملي خود فاصله بگيرد و امكان پيشرفت در عرصه شغلي خود را از دست بدهد.
برخلاف او پسر عمويش يوآخيم كه كاستروپ در آغاز براي ديدار از او به آن بلنديها آمده، خواستار آن است كه هر چه زودتر از آن بلندي پايين بيايد. يوآخيم سرباز است و ميخواهد در راه مام ميهن جانفشاني كند. براي او اقامت در آن آسايشگاه تلف كردن وقت است. او از لحاظ فكري به جهان پايين تعلق دارد.
عشق كاستروپ به شوشا كه قطب مقابل ستمبري به حساب ميآيد، وجه ديگر اين رمان است. ستمبري سمبل انديشه است و شوشا سمبل جسم و هر دوي آنها روي كاستروپ تاثير ميگذارند، جسم بر روح حاكم است. كاستروپ عاشق شوشاي جوان ميشود و پيكر بيمار شوشا موجب ميشود كه بيماري كاستروپ در نظر خودش به چيزي والا بدل شود.
كاستروپ، جوان هامبورگي كه پدر و مادر خود را از دست داده است، پس از موفقيت در آزمون مهندسي، پيش از شروع كار در يك كارخانه كشتيسازي، براي ديدار از پسر عموي بيمار خود به آسايشگاهي در داووس آمده است. در آن بلندي، در فضايي كه گويي زمان در آن متوقف شده است، در دنياي برزخمانند، اقامت سه هفتهاي او به اقامتي چند ساله بدل ميشود. توماس مان درباره اين اثر گفته است: «كوه جادو» گوياي وضعيت روحي و مسائلي است كه اروپا در يك سوم آغازين قرن بيستم با آن درگير بوده است.»
دوشنبه 11 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: فارس]
[مشاهده در: www.farsnews.com]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 612]
-
گوناگون
پربازدیدترینها