تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  امام صادق (ع):شيطان ، در عالِمِ بى‏بهره از ادب بيشتر طمع مى‏كند تا عالِمِ برخوردار از ادب . پس ...
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816424696




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

گفت‌وگو با «وودى آلن»، كارگردان «ويكى كريستينا بارسلونا»هميشه مى‌خواستم فيلمساز خارجى باشم


واضح آرشیو وب فارسی:حيات نو: گفت‌وگو با «وودى آلن»، كارگردان «ويكى كريستينا بارسلونا»هميشه مى‌خواستم فيلمساز خارجى باشم
اسكات فانداس /فرشيد عطايي- ويليج وويس -آگوست 2008 -آخرين بارى كه با وودى آلن گفت‌وگو كردم داشت فيلم «مچ پوينت» (2005) را براى اكران آماده مى‌كرد؛ مچ پوينت يك فيلم كمدى سياه درباره يك مربى بلند پرواز ورزش تنيس بود (البته سر آخر به آدم كشى تمايل پيدا مى‌كرد) كه مى‌خواهد از نردبان ترقى در جامعه لندن كه طبقه بندى بسيار انعطاف ناپذير و سختگيرانه‌اى دارد، بالا برود. آو آن موقع تازه 70 سالش شده بود و به قول خودش داشت مى‌جنگيد تا به بازنشستگى بيمارى زا نرسد! وقتى اوايل همين ماه آلن را ملاقات كردم، خيلى شاد و سر حال تر از دفعه قبل بود، كه البته اين وضع روحى او با حال و هواى فيلم جديدش «ويكى كريستينا بارسلونا» همخوانى داشت؛ اين فيلم هم يك كمدى شاد و شنگول است (البته تمايل به آدم كشى هم در آن هست) درباره دو توريست آمريكايى (نقش اين دو توريست را «اسكارلت جوهانسون» – الهام بخش وودى آلن در قرن بيست و يكم – و «ربكا‌هال» تازه وارد، بازى مى‌كنند) است كه در حال گذراندن تعطيلاتشان در بارسلونا به يك نقاش اسپانيايى پر شور و هيجان (خاوير باردم) علاقه مى‌شوند و در اين بين با نامزد سابق اين نقاش (پنه له په كروز) كه زن دمدمى مزاجى است هم سر و كار پيدا مى‌كنند. وودى آلن ساخت يك فيلم سينمايى‌ديگر را هم به پايان رسانده است. از سال 2004 تا حالا اين اولين بار است كه وودى آلن فيلمى را در نيويورك مى‌سازد. اين فيلم «هر چيزى كه به درد بخورد» نام دارد و «لرى ديويد» در آن به نقش آفرينى پرداخته و قرار است سال آينده اكران شود. من در اين گفت‌وگو كه درباره موضوعات زيادى صحبت كرديم، با وودى آلن كه اكنون 72 ساله است درباره فيلم جديدش، سفرش در اروپا كه به درازا كشيد و اجراى اپرا توسط او حرف زدم.

سه سال پيش كه با هم حرف زديم، وقتى درباره فيلم تام صحبت مى‌كرديد از صراحت و رك گويى شما حيرت كردم. مثلا به من گفتيد پايان بندى‌هاليوودى (2002) يك فيلم بامزه بود كه منتقدان خوب متوجه آن نشدند، در حالى كه فيلم «نفرين عقرب يشمي» (2001) آنطورى كه دلتان مى‌خواسته از كار در نيامد. الان هم برايم جالب است بدانم نظر شما در مورد سه فيلم اخيرتان چيست: «اسكوپ» (2006)، «روياى كاساندرا» (2007) و الان هم «ويكى كريستينا بارسلونا»؟

خب، «اسكوپ» يك دستمال كاغذى كوچك و معمولى بود؛ فيلم سرگرم‌كننده‌اى هم بود، البته به شرط اينكه من و اسكارلت جوهانسن را دوست داشته باشيد. ولى در كل فيلم چندان قابل ذكرى نيست. اگر در يك بعد از ظهر داغ تابستان كارى براى انجام دادن نداريد و مى‌خواهيد كولر را روشن كنيد، مى‌توانيد اين فيلم را تماشا كنيد. توى اين فيلم چند تا شوخى جالب هم هست؛ يك سرى كار‌هاى خلاقانه هم در آن انجام شده، ولى در كل نمى‌توان حرف مهمى در مورد آن زد. البته من منظورم اين نيست كه از اين فيلم متنفرم، ولى براى من يك چيزى در حد يك ميان پرده كوچك و بى اهميت است، كه خودم شخصا دوست دارم هر از چند گاهى از اين جور فيلم‌ها بسازم. «روياى كاساندرا» به نظر من فيلم خوبى بود كه مردم براى ديدن آن هجوم نبردند. ولى من فكر مى‌كردم كه اين فيلم، فيلم كاملا جذابى بود و همه بازيگران در آن بازى درخشانى از خودشان ارائه كرده بودند، و خيلى از ساخت آن راضى بودم؛ راضى‌تر از فيلم‌هاى ديگرم كه موفقيت‌هاى بزرگترى هم به دست آورده بودند. ويكى كريستينا بارسلونا براى من يك سورپريز لذت‌بخش بود. مى‌خواستم فيلمى در بارسلون بسازم. يعنى اصلا اين فيلم را براى شهر بارسلون ساختم. مى‌دانستم كه پنه لوپه قرار است در آن بازى كند و تقريبا مطمئن بودم كه خاوير مى‌خواهد در آن بازى كند، بنابراين وقتى داشتم فيلمنامه را مى‌نوشتم اين دو نفر را در ذهنم داشتم. هر فيلمنامه‌اى را كه مى‌نويسم اسكارلت را بى برو برگرد در ذهنم دارم چون او كارش عالى است، خوش شانس بودم كه اين بار هم توانست در فيلم من بازى كند و به اين ترتيب من توانستم اين دو زن را در فيلم كنار هم قرار بدهم. ربكا‌هال را نمى‌شناختم. جولييت تيلور مدير انتخاب بازيگران به من گفت: «بايدبازى اين را ببيني.» و من هم اين كار را كردم؛ او كارش حرف نداشت. او نه اسكارلت است و نه پنه لوپه؛ او يك چيز كاملا متفاوت است. البته در حالت عادى وقتى با او حرف مى‌زنيد انگليسى را با لهجه بريتانيايى صحبت مى‌كند، ولى در اين فيلم تماما با لهجه آمريكايى حرف مى‌زند. بعد، وقتى فيلم را تدوين كردم و موسيقى را هم به آن اضافه كردم شوكه شدم چون به نظر مى‌رسيد كه فيلم بين زمين و آسمان آويزان است! با خودم گفتم شايد عيب كار خود من هستم. ولى بعد وقتى آن را در اكران‌هاى آزمايشى به مردم نشان داديم خيلى از آن خوششان آمد.

خب اين نكته جالبى است، چون شما در گذشته گفته بوديد كه تدوين كردن فيلم و نشان دادن آن به تماشاگر مى‌تواند كار خيلى ناخوشايندى باشد.

وقتى شما به اينجاى كار مى‌رسيد – كما اينكه قضيه در مورد فيلمى كه با حضور لرى ديويد ساختم به همين شكل بوده – اولين بار كه فيلم را تدوين مى‌كنى و آن را روى پرده نشان مى‌دهى دلت مى‌خواهد با خودت بگويي: «خداى من! اين خيلى بهتر از چيزى شده كه من فكر مى‌كردم!» ولى هرگز چنين چيزى را نمى‌گويي! بلكه هميشه مى‌گويي: «اى واي! من چى كار كردم! همه را نا اميد كردم. خودم را مسخره كردم. واقعا فيلم وحشتناكى شده.» بعضى وقت‌ها درست مى‌گويي؛ فيلم هرگز بهتر از آن چيزى كه هست نمى‌شود. ولى بعضى اوقات اشتباه مى‌كني؛ لحظات به درد نخور را از فيلم بيرون مى‌كشيم و لحظات خوب هم كه خيلى سريع تمام مى‌شوند. يك صحنه كوچك را از اين قسمت فيلم بر مى‌داريم و مى‌گذاريم در يك قسمت ديگر و همين جا به جايى ناگهان كل حال و هواى فيلم را عوض مى‌كند. بار‌ها شده كه براى دومين بار فيلم را بازبينى مى‌كنيم و كار بهتر مى‌شود و در سومين يا چهارمين بازبينى كار كم كم سر و شكل مى‌گيرد. در مورد اين فيلم اسپانيايي، اولين بار كه آن را ديدم بدك نبود. در مورد فيلم «مچ پوينت» هم همين احساس را داشتم. از نظر ادراك و استباط، بين كسى كه فيلم را مى‌سازد و كسى كه فيلم را تماشا مى‌كند خيلى تفاوت هست. چيزى كه براى من بعضى وقت‌ها كسل‌كننده و كند و بى ارزش است بدون هيچ دليل قابل توضيحى براى تماشاگر بسيار خوشايند خواهد بود. حالا بر عكس اين قضيه هم صادق است؛ يعني، بعضى وقت‌ها مى‌نشينم و با خودم مى‌گويم: «اين حرف ندارد، خيلى بامزه است، اين صحنه‌ها عالى‌اند» و بعد آن را نشان تماشاگران مى‌دهم ولى آنها اصلا خوششان نمى‌آيد. آنها كاملا نقطه مقابل من هستند. و بعد با گذشت زمان، معلوم مى‌شود كه يكى از ما‌ حق داشته و راست مى‌گفته. البته من مى‌گويم كه معمولا حق با تماشاگر است. البته در موارد بسيار معدود پيش مى‌آيد كه فيلمى بسازى كه تماشاگر در مورد آن اشتباه كند ولى چنين چيزى خيلى كم پيش مى‌آيد.

چرا بارسلون؟

يك شركتى در بارسلون با من تماس گرفت و گفت: «اگر ما هزينه‌ها را تامين كنيم، شما فيلمى در بارسلون مى‌سازيد؟» از آنجايى كه من هميشه به دنبال پيدا كردن يك حامى هستم – پيدا كردن حامى سخت ترين بخش فيلم سازى است – با خودم گفتم: «چه خوب! به اين ترتيب مى‌توانم چندين ماه در اين شهر زندگى كنم.» از من نخواسته بودند كه بروم سودان فيلم بسازم! بارسلون است. فرهنگ دارند، رستوران دارند، موزه دارند؛ شهر زيبايى است. من همين كه اين موضوع را با همسرم در ميان گذاشتم او گفت دلش فقط يك چيز مى‌خواهد و آن اينكه چند ماهى را در بارسلون زندگى كند. من هم به فكر افتادم؛ مى‌خواستم شهر بارسلون بخشى از داستان فيلم باشد. نمى‌خواستم فيلمنامه اى بنويسم كه در هر جايى بشود آن را ساخت.

اين چيزى است كه هميشه بخش مهمى از فيلم‌هاى شما بوده است؛ يعني، شهر به عنوان يك شخصيت. حال شهر مورد بحث چه نيويورك باشد، چه ونيز و چه لندن يا بارسلونا.

شهر‌ها به من انگيزه مى‌دهند. به همين دليل فكر نمى‌كنم بتوانم فيلمى را در جايى بسازم كه به نظرم كسل كننده يا غيررمانتيك برسد. اگر بخواهم فيلمى در ونيز يا پاريس بسازم مى‌توانم كارم را به خوبى انجام بدهم و آن شهر را به بخشى از داستان فيلم تبديل كنم؛ اين موضوع براى من خيلى مهم است. وقتى داشتم اين فيلم را مى‌ساختم در اصل مى‌خواستم اسمش را بگذارم «نيمه شب در بارسلون.» ولى بعد اين اسم را تغيير دادم چون فكر مى‌كردم داستان اين فيلم درباره سه شخصيت ويكى و كريستينا و بارسلوناست؛ بايد توازن رعايت مى‌شد. بارسلون شهر عالى‌ است. يك شهر پيشرفته و پر سرعت و زيبا كه آميزه‌اى از مكان‌هاى قديمى و معاصر است. اين شهر حرف ندارد.

ساليان سال بود كه شما را به عنوان يك «كارگردان نيويورك»ى مى‌شناختند، طورى كه وقتى اولين بار به لندن رفتيد و در آنجا فيلم «مچ پوينت» را ساختيد خيلى‌ها غافلگير شدند. و بعد وقتى دو فيلم بعدى تان را هم در لندن ساختيد و الان هم در شهر بارسلون، بعضى‌ها بيش‌تر از قبل غافلگير شدند. آيا خودتان از اين همه مدت دورى از شهر نيويورك متعجب نشديد؟

نه، نشدم. اجازه بدهيد بگويم كه به چندين و چند دليل حاضر بودم همچنان از اين شهر دور باشم؛ نه اينكه از كار كردن دوباره در شهر نيويورك لذت نبرم؛ حقيقت اين است كه لذت مى‌برم. ولى موضوع اين بود كه چندين تابستان در لندن كار كردن خيلى هيجان‌انگيز بود. تابستان‌هاى لندن خنك بود؛ نور روز خاكسترى رنگ بود؛ عوامل فيلم حرف عالى بودند. خانواده‌ام از بودن در آنجا لذت مى‌برد. تجربه عالى براى من بود. بعد هم كه اين فيلم را در بارسلون ساختم، يك لحظه به خودم آدم ديدم دارم رويا‌هاى يك مرد جوان را به واقعيت تبديل مى‌كنم. من وقتى جوان بودم و هنوز وارد كار فيلمسازى نشده بودم، فيلم‌هاى اروپايى را در نيويورك مى‌پرستيدم. من دلم فقط يك چيز مى‌خواست و آن هم اينكه يك فيلمساز خارجى باشم. نمى‌خواستم من هم يكى از آن آدم‌هايى باشم كه فيلم‌هاى آمريكايى تجارى توى استوديو مى‌ساختند و هميشه يك پاى شان (البته اگر نه هر دو پايشان!) در صنعت سرگرمى سازى بود؛ آن روزگار از اين كار‌ها مد نبود. البته خب، هر از گاهى فيلم‌هاى متفاوتى ساخته مى‌شدند؛ مثلا فيلم‌هايى از جان‌هاستن يا ويليام وايلر. ولى آن موقع استوديو‌هاى فيلمسازى 500 فيلم مى‌ساختند و از بين اين فيلم‌ها پنج، شش تا فيلم حسابى در مى‌آمد و بقيه فيلم‌ها بيش‌تر شبيه فيلم‌هاى تلويزيونى بودند. من وقتى در خود اروپا مشغول به كار شدم منظورم در بارسلون است، چون لندن در حقيقت جزو اروپا محسوب نمى‌شود؛ با خودم گفتم: «خداى من! روياى من دارد به واقعيت تبديل مى‌شود.» اين فيلم حال و هواى واقعا اروپايى دارد؛ مثل يكى از آن فيلم‌هاى اوايل دهه 1960 است، وقتى كه فيلم‌هاى گدار و تروفو و فيلمسازان ايتاليايى را تماشا مى‌كردم. با خودم گفتم: «حالا شايد فيلمى در پاريس بسازم، يا يك فيلم ديگر در لندن بسازم، يا به اسپانيا و يا به ونيز و يا رم برگردم.» بعد هم كه زد و بازيگران اعتصاب كردند و ناگهان واجب شد كه من فيلم بعدى ام را تا پايان ماه ژوئن به پايان برسانم چون در غير اين صورت نمى‌توانستيم تعهد نامه‌هاى‌مان را از شركت بيمه پس بگيريم. به همين دليل مجبور شدم فيلم لرى ديويد را به جاى تابستان در بهار بسازم و چون در فصل بهار بچه‌هايم مدرسه مى‌رفتند من هم ديگر نتوانستم به اروپا بروم. بنابراين فيلم را در نيويورك ساختم. احتمالا براى ساخت فيلم بعدى ام براى مدتى به اروپا بر مى‌گردم و از فيلمسازى در شهر‌هاى اروپايى لذت مى‌برم. اين يك هديه كوچك است كه خودم به خودم دادم!

در فيلم‌هاى اروپايى شما تفاوت فقط در مناظر و چشم انداز‌ها نيست. شخصيت‌ها هم متفاوت‌اند.

درست است؛ چون آدم طرفدار چيز‌هاى قابل باور است. كى در اسپانياست؟ كى در لندن است؟ آدم از حال و هوا و اتمسفر واقعى تا حدى لذت مى‌برد. مكان‌هاى جديد فيلمسازى هم جالب هستند. من حدود 32 تا فيلم در نيويورك ساخته‌ام و هنوز هم مى‌توانم مكان‌هاى خوبى براى فيلمبردارى پيدا كنم، ولى اينطور هم نيست كه به شهر بارسلون بروم و ناگهان با صد تا مكان كه تا به حال اسمشان هم به گوشم نخورده مواجه بشوم.

ولى آدم وقتى اسم «لرى ديويد» و «شهر نيويورك» را مى‌شنود به نظرش مى‌رسد كه با يكى از آن فيلم‌هاى نمونه نخستين وودى آلن مواجه است.

نمى دانم در مورد اين فيلم چه ديدگاه‌هايى وجود خواهد داشت. ولى مطمئنم در مورد فيلمى از من كه لرى ديويد بازيگر آن باشد قابل پيش بينى است كه چه اظهار نظر‌هايى در مورد آن خواهد شد. يا خواهند گفت: «لرى در نقش وودى ظاهر شده است»، در حالى كه اصلا چنين چيزى نيست؛ شخصيت او كاملا با شخصيت من متفاوت است. يا اينكه خواهند گفت: «من لرى ديويد را هميشه در سريال‌هاى تلويزيونى مى‌بينم؛ او آدم بسيار بامزه و خنده‌دارى است؛ باورم نمى‌شود كسى بتواند كارى كند كه او با مزه و خنده دار نباشد.» تعدادى از مردم هم خواهند گفت: «من لرى را در تلويزيون خيلى دوست دارم ولى در فيلم سينمايى بيش‌تر دوستش داشتم.» مى‌دانيد، من در مورد اين جور چيز‌ها قاضى خوبى نيستم، پس وقتى در اين موارد اظهار نظر مى‌كنم حرف‌هايم مى‌توانند اشتباه باشند، ولى اين فيلم جزو كارى‌هاى معمول من نيست. نمى‌دانم. به جز لرى كه پر از حس عدم امنيت است و كارش هم عالى است، دو بازيگر ديگر؛ يعني، پاتريشيا كلاركسون و ايوان راچل وود نقش آفرينى حيرت انگيزى از خود ارائه داده‌اند.

شما قرار است اولين اپرايتان را براى اپراى لس آنجلس اجرا كنيد.

تجربه خيلى بامزه‌اى است!

چطور شد براى اجراى اپرا انتخاب شديد؟

يك نفر به اسم «مارك استرن» كه با يكى از دختر‌هاى فاميل ما ازدواج كرده با اپراى لس‌آنجلس سر و كار زيادى دارد؛ او چندين و چند بار از من خواهش كرد كه بيا و يك اپرا را كارگردانى كن، به‌رغم اينكه به او گفتم من از اپرا هيچ چيزى نمى‌دانم. من به جز نمايشنامه‌هاى تك پرده‌اى خودم، هرگز روى صحنه كارى را اجرا نكرده‌ام. علاوه بر اين، من و «پلاچيدو دومينگو» [مدير هنرى اپراى لس‌آنجلس] در طول 20 سال گذشته بار‌ها با هم صحبت كرده‌ايم؛ سال‌ها پيش به من پيشنهاد داده بود La Boheme را به فيلم تبديل كنم، كه البته اين موضوع هيچ وقت رنگ واقعيت به خودش نگرفت. ما درباره چند تا اپرا با هم صحبت كرديم و من هيچ ميلى به اين كار نداشتم، چون دوست ندارم با كارم همه را نااميد كنم، كه البته در اين مورد مطمئنم همه را نا اميد خواهم كرد. او گفت: "اگر سه گانه پوچينى را اجرا كنيم چطور؟ سه گانه پوچينى از سه نمايش تك پرده‌اى تشكيل شده كه هميشه با هم اجرا مى‌شوند. بيلى فريدكين دو نمايشنامه اول را كارگردانى مى‌كند. تو فقط مسئول اجراى يك اپراى تك پرده‌اى خواهى بود.» مى‌دانيد، چيزى كه براى تماشاگران اپرا جالب و بامزه است براى برادران ماركس جالب نيست. ولى در هر حال قبول كردم كه اين كار را انجام بدهم، چون مارك استرن يكى از دوستان من است و پلاچيدو دمينگو هم كسى است كه من برايش خيلى احترام قائلم؛ هر دو آنها به من اطمينان دادند كه از پس كار بر خواهم آمد. من هم البته گفتم البته از پس اين كار بر مى‌آيم ولى سال‌ها پيش، چون آدم بايد براى اين جور كار‌ها از سال‌ها قبل برنامه‌ريزى كند. گفتم: «ولى قبل از اينكه اين اپرا را اجرا كنم خواهم مرد. من 72 ساله‌ام و هرگز عمرم به اجراى اپرا قد نخواهد داد.» ولى بالاخره آن روز رسيد و دوشنبه هفته بعدش تمرين را شروع كردم. كارم را به نحو احسن انجام خواهم داد و بعد هم از شهر بيرون مى‌روم و آنها را با فريدكين به حال خود شان مى‌گذارم.

وودى آلن از نگاه منتقد تايم

تابستان عشق وودى آلن در بارسلون

مى‌توانم از الان اتفاقى را كه خواهد افتاد ببينم، هرچند البته اميدوارم آن روز به اين زودى نيايد: وودى آلن خواهد مرد و مفسران از او به عنوان يكى از فيلمسازان بزرگ كمدى سينماى آمريكا ياد خواهند كرد – شايد حتى كمدى هم نه؛ فقط بزرگ، همين. ديدگاه‌هاى معقول و عقايد پس از مرگ، به منتقدان اين اجازه را مى‌دهد كه افت كيفيت فيلم‌هاى آلن از اواسط دهه 90 به اين سو (يا هر زمان ديگرى كه آنها اعلام كردند سير قهقهرايى او شروع شد) را ناديده بگيرند يا معقول جلوه بدهند. در عوض، آنها تمام توجه خود را روى فيلم‌هاى كلاسيك او متمركز خواهند كرد، مخصوصا فيلم‌هاى «آنى‌هال» و «منهتن» و همچنين قدرت توليد آلن كه به طرز حيرت‌انگيزى قابل پيش بينى بود: از اواسط دهه 70 به بعد، او به طور متوسط هر سال يك فيلم در مقام نويسنده-كارگردان توليد كرده است.

ولى وودى آلن فعلا سر حال و سر زنده است و در دو دهه گذشته در عرش «كارگردان مولف» اقامت نداشته است. او چهار فيلم بنجل اصيل را به صورت دنباله دار ساخت – «دزدان خرده پا»، «نفرين عقرب يشمي»، پايان بندى «هاليوودي» و «هر چيز ديگر» – كه در پى آنها يك فيلم ديگر هم به اسم «مليندا، مليندا» ساخت. از وقتى كه اين «نيويورك»ى نمونه خودش را به اروپا تبعيد كرد (تحسين كنندگان عاشق او در اروپا زندگى مى‌كنند و پول مورد نياز براى ساخت فيلم‌هايش از همين جا تامين مى‌شود) يك فيلم معمايى بانزاكت به نام «مچ پوينت» ساخت به علاوه دو فيلم ديگر كه بهتر است پرده گمنامى روى آنها كشيده شود، به همين دليل نام آنها را در اينجا نمى‌آورم. اينكه آلن به طور پيوسته فيلم مى‌سازد از نظر خيلى‌ها يك عمل ارادى (و تقريبا تمرد گونه) از سوى مردى است كه نبوغش در اواخر دهه 80 بخار شد و رفت هوا.

و حالا آلن فيلم «ويكى كريستينا بارسلونا» را ساخته است، فيلمى كه در موردش فقط مى‌شود گفت، بدك نيست. فيلم عالى كه نه؛ فقط بدك نيست. يك فيلم پر از احساس شادى كه در آن آدم‌ها به غريبه‌هاى نامناسب علاقه‌مند مى‌شوند. اين فيلم همچنين از آن نوع فيلم‌هايى است كه ديگر ساخته نمى‌شوند و همين باعث مى‌شود اين فيلم اثرى كمياب و ارزشمند به نظر برسد. بنابراين يك جور ارزيابى مجدد پيش از مرگ در مورد فيلم‌هاى آلن آغاز شده است. خانم «مانولا دارگيش» منتقد سينمايى روزنامه نيويورك تايمز درباره «احياى خلاقانه اخير آلن» مطلب نوشت و اين به معناى اين است كه مانولا دارگيش فيلم‌هاى «اسكوپ» و «روياى كاساندرا» (اين همان دو فيلمى هستند كه در اينجا مجبور شدم اسمشان را بياورم) را فراتر از دليل عقلانى و منطقى دوست دارد. من فيلم جديد آلن را دوست دارم، البته با دليل؛ سوالى كه براى من مطرح مى‌شود اين است كه آيا در اين فيلم (كه در طول فعاليت حرفه‌اى كند آلن عرضه شده)، انتظارات پايين آمده ما به نفع او تمام شده است؟

فيلم جديد با شرايط خلاقانه كمدى موقعيت يا ديالوگ‌هاى يك خطى قابل نقل كردن فيلم‌هاى خنده دار اوليه بهتر قابل هضم است. ولى اين فيلم هم مثل آنى‌هال و منهتن درباره آدم‌هايى است كه شغلشان اتفاقى است و كار اصلى‌شان اين است كه عاشق شوند و كار‌ها را خراب كنند.
 يکشنبه 10 شهريور 1387     





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: حيات نو]
[مشاهده در: www.hayateno.ws]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 89]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن