تور لحظه آخری
امروز : سه شنبه ، 13 آذر 1403    احادیث و روایات:  امام علی (ع):راستى عزّت است و نادانى ذلّت.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

سایبان ماشین

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

آراد برندینگ

خرید یخچال خارجی

موسسه خیریه

واردات از چین

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

طراحی سایت تهران سایت

irspeedy

درج اگهی ویژه

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

زانوبند زاپیامکس

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

خرید بلیط هواپیما

بلیط اتوبوس پایانه

قیمت سرور dl380 g10

تعمیرات پکیج کرج

لیست قیمت گوشی شیائومی

خرید فالوور

پوستر آنلاین

بهترین وکیل کرج

بهترین وکیل تهران

خرید اکانت تریدینگ ویو

خرید از چین

خرید از چین

تجهیزات کافی شاپ

ساختمان پزشکان

محصولات فوراور

خرید سرور اچ پی ماهان شبکه

دوربین سیمکارتی چرخشی

همکاری آی نو و گزینه دو

کاشت ابرو طبیعی و‌ سریع

الک آزمایشگاهی

الک آزمایشگاهی

خرید سرور مجازی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

قیمت بالابر هیدرولیکی

لوله و اتصالات آذین

قرص گلوریا

نمایندگی دوو در کرج

خرید نهال سیب

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

وکیل ایرانی در استانبول

رفع تاری و تشخیص پلاک

پرگابالین

دوره آموزش باریستا

مهاجرت به آلمان

بهترین قالیشویی تهران

بورس کارتریج پرینتر در تهران

تشریفات روناک

نوار اخطار زرد رنگ

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1837202876




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

رمان وارث عذاب عشق


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: قسمت اول

در دره ای خاموش ، گل زیبای کوچکی شکفته است که دیدارش چون تماشای خورشید دیده و دل را نوازش می دهد.بی جهت نیست که گل سرخ را ملکه گلها نامیده اند زیرا ارزش آن از طلا و مروارید و الماس بیشتر است.

باید مدتی دراز سخن بگویم و نغمه سرایی کنم تا بتوانم محاسن این گل زیبا و اثر سحرآمیز آن را دز جسم و روح شرح دهم، زیرا هیچ اکسیری نیست که چون نگاه این گل معجزه کند.

کسی که این گل را در مزرع دل داشته باشد ، چون فرشتگان زیبا می شود.من این نکته را در مورد بسیار مردان و زنان آزموده و همه جا صادق یافتم.چه در نزد جوانان و چه سالخوردگان، خوب دیدم که گل زیبای سرخ چون طلسمی سحرآمیز دلها را به سوی خود جلب می کرد.اما بهوش باش، در نزد آدم مغروری که خود را احمقانه آقای همه
می داند هیچ زیبایی وجود ندارد.اگر غرور جاه یا رنگ طلا تو را سرمست کرده سراغ گل سرخ میا، زیرا جادوی این گل تو را از آسمان غرور پایین خواهد آورد و خاک زمین خواهد کرد.اما تو که غرور نداری ، اگر این گل را به سینه زنی چهره ای به رنگ گل سرخ خواهی یافت و در چشمانت و در پس مژگان فروهشته ات فروغ محبت خواهد درخشید.

- خوب چه طور بود؟

خیلی عالی بود ، فقط یادم باشه از گل فروشی یک دسته گل سرخ بخرم ،امروز لازم می شه!

محمد لبخندی زد و سرش را تکان داد. فرشاد به طرف دوستش برگشت. نگاهی به کتاب انداخت و گفت : ببینم محمد این همون کتابی نیست که از پروانه گرفتی؟

- چرا همونه.

- پسر عجب بلایی بوده و ما نمی دونستیم. ببین چه چیزهایی توی کتاب نوشته.

- فرشاد مودب باش ، سمیعی دختر با شخصیت و محترمی است.

فرشاد زیر چشمی به دوستش نگاه کرد و با لبخند معنی دار و با حالتی موذیانه سرش را تکان داد : آره همینطوره!

محمد متوجه حرکت فرشاد شد ، اما به رویش نیاورد.

فرشاد در ادامه با لحن طنز آمیزی گفت :خودتم می دونی که من و پروانه این حرفها را با هم نداریم. باور کن می دونسته من کتاب را می بینم ، مخصوصاً این متن را نوشته.

محمد نفس عمیقی کشید و در حالی که به روبرو اشاره می کرد خطاب به فرشاد گفت : هول نشو ، این متن را سمیعی ننوشته ، این نوشته متعلق به بورگر ،شاعر آلمانی است.حالا مواظب جاده باش یک وقت نزنی مارو ناقص کنی.

- به تو قول می دهم نقص عضوی در کار نباشه و هر دو به اتفاق راهی بهشت زهرا بشیم.

محمد به کیلومترشمار که عقربه قرمز آن روی صد و بیست دودو می زد نگاهی انداخت و به علامت تایید سرش را تکان داد : بله مطمئنم. دقیقاً همین طوره که میگی.

فرشاد همچنان لبخند بر لب داشت و پایش را به پدال گاز دوخته بود.

- حالا چه خبره مگه داری سر می بری ؟

- آره مگه نمی دونی ؟

محمد با تعجب گفت : چی رو ؟

- اینکه من دارم سر می برم ، اونم د....دوتا.

محمد با صدای بلند خندید و به کتابی که روی زانوانش باز بود خیره شد.

خودرو بی ام و زیتونی رنگی که به سرعت بزرگراه را طی می کرد متعلق به فرشاد دانشجوی سال سوم رشته مهندسی معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران بود که به اتفاق دوستش محمد که او نیز دانشجوی علوم پزشکی بود و در همان دانشگاه مشغول به تحصیل بود ، برای بازدید از نمایشگاهکتابی که روز اختتامیه آن بود می رفتند. ساعت دو بعدازظهر را نشان می داد و بزرگراه در آن موقع روز خلوت بود با اینکه ان دو عجله ای برای رسیدن نداشتند اما فرشاد با سرعت زیادی رانندگی می کرد.در همان حال ترانه ای را زیر لب زمزمه می کرد.محمد نیز به کتابی که از یکی از دانشجویان دختر به امانت گرفته بود چشم دوخته و به ظاهر مشغول مطالعه بود اما در حقیقت حواسش پیش فرشاد بود که زیر لب شعری زمزمه می کرد، لبخندی لبان محمد را از هم باز کرد. چشم از کتاب برداشت و به بزرگراه چشم دوخت. دلیل لبخند او ترانه ای بود که فرشاد تمام آن را غلط و جا به جا می خواند. محمد به فرشاد نگاه کرد که آرام و خونسرد چشم به شیشه جلوی خودرو دوخته بود فرشاد به محمد نگاه کرد و پرسید : چیه مطالعات جنابعالی تمام شد؟

محمد که با لبخند به او نگاه می کرد گفت : تو لطفاً بقیه شعرتو بخون.

فرشادم با لحن طنزی که اکثر اوقات با آن تکلم می کرد گفت : ا ، فکر نمی کردم اینقدر از صدای من خوشت بیاد!

محمد با تمسخر سرش را تکان داد .

- چه جورم . پیشنهاد می کنم ترتیب یک کنسرت رو بدی.

فرشاد در حالی که با انگشت به شقیقه اش ضربه می زد گفت :اوکی ، به تو می گن مغز متفکر، عجب چیز خوبی گفتی. باید فکرم رو برای ترتیب دادن کنسرتی متمرکز کنم. هی پسر چی می شه اگه همه مثل تو فکر کنن...فکر شو بکن ، تو سالن آمفی تئاتر دانشگاه چه محشری برپا می شه. وقتی روی صحنه می رم جیغ دخترها و فریاد پسرها سالن را می لرزونه.وای وای بیچاره دخترهایی که غش و ضعف می کنن و هیچکس هم نیست تا اونها رو از سالن خارج کند. البته اینم بگم ، برای تو هم خیلی خوب می شود ، می توانم تو را به عنوان بادی گاردم استخدام کنم.

محمد ابرویش زا برد بالا و گفت : فکر بدی هم نیست.

- جون من راست می گی ؟

محمد خنده بلندی سر داد :به جون تو یک چیزی گفتم خوشت بیاد.برو بابا با اون شعر غلط غلوطت که آبروی هر چی خواننده را هم برده ، بهتر نیست اول شعر را یاد بگیری بعد خواننده بشی.

سپس داشبورت را باز کرد و گفت : کاست این خواننده بخت برگشته را کجا گذاشتی ؟

- به تو هم می گن رفیق؟ صدا به این خوبی ، حالا چکار به متنش داری؟

محمد سرش را خم کرد تا کاستی را پیدا کند که فرشاد ترانه آن را می خواند .در همان حال فرشاد سرعت خودرو را کم کرد تا به یک فرعی بپیچد.

محمئ همان طور که داخل داشبورت را نگاه می کرد گفت :به !چقدر اینجا شلوغ است، شتر با بارش گم می شود. کاست را اینجا گذاشتی؟

-آره آقای کلید همانجاست، بگردی پیداش می کنی.در همان حال سوتی کشید و خطاب به محمد گفت : ببینم نظرت با سوار کردن چند تا مسافر چیه ؟ اونم از جنس لطیف.

محمد که برای یافتن کاست سرش را خم کرده بود و متوجه منظور فرشاد نشد و فکر کرد مثل همیشه شوخی می کند.

- فکر بدی نیست ، حداقل پول کتابهایی را که قرار است بخری در می آوری.

فرشاد پایش را روی ترمز گذاشت.با اینکه سرعتشان زیاد نبود اما خودرو با صدای جیغ مانندی ایستاد و در همان حال تکان سختی خورد .محمد که انتظار چنین ترمزی را نداشت به جلو پرت شد و سرش به لبه داشبورت اصابت کرد. خوشبختانه ضربه چندان شدید نبود ولی درد مختصری در سرش ایجاد کرد.در حالی که دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود با تعجب به فرشاد نگاه کرد و گفت :بابا ای والله رانندگی ات هم که دست کمی از خواندنت ندارد.پسر این چه وضع رانندگیه؟ و بعد در حالی که با کف دست پیشانی اش را می مالید چهره اش را در هم کشید.

- آخ اگه دستم به اونی که به تو گواهینامه داد برسه می دانم چه کارش کنم ، تو بهتره ....

ادامه کلام محمد با باز شدن در عقب خودرو قطع شد. از چیزی که می دید تعجب کرد با حیرت به فرشاد نگاه کرد و هنگامی که لبخند مکارانه او را دید متوجه منظور او شد.سه دختر جوان کم سن و سال روی صندلی عقب جای گرفت

محمد نفس عمیقی کشید و سرش را تکان داد و با نیشخندی زیر لب زمزمه کرد :خدا به خیر بگذراند! او فرشاد را خوب می شناخت با اینکه او بیست و سه سال داشت و دانشجو بود اما چیزی از شیطنت یک پسر بچه کم نداشت.

هر سه دختر با هم سلام کردند.فرشاد از داخل آینه نگاهی به آنان کرد و با صدای بلندی پاسخ داد اما محمد ترجیح داد خود را بی تفاوت نشان دهد بنابراین زیر لب پاسخ داد و چشمانش را روی کلمه های کتابی که روی زانوانش بود متمرکز کرد.

فرشاد با حالت جذابی پرسید : می تونم بپرسم دوشیزه خانمها کجا تشزیف می برند؟

یکی از دخترها با لحنی که از سنش بعید به نظر می رسید پاسخ داد :بستگی دارد مسیر شما تا کجا بخورد.

فرشاد زیر چشمی نگاهی به محمد انداخت و لبخندی بر لب آورد.محمد که از طرز بیان دختر خوشش نامده بود چهره اش را در هم کشید چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید فرشاد از طرز نفس کشیدن محمد متوجه شد او میلی به این همراهی ندارد ولی دیگر دیر شده بود و او نمی توانست دخترها را پیاده کند، از طرفی شیطنت در وجودش سر برداشته بود و دوست داشت کمی سر به سر دخترها بگذارد بنابراین در پاسخ دختر گفت : سرکار خانم من این ماشین را وقف کمک به همطنان عزیزم کردم ، حالا شما بفرمایید کجا تشریف می برید؟

دخترها به حرف فرشاد خندیدند. محمد نیز برای اینکه نخندد دستی به صورتش کشید در همان حال چشمش به در داشبورت افتاد که همچنان باز مانده بود. به خاطر آورد در حال پیدا کردن نوار کاستی بوده که دیگر احتیاجی به پیدا کردن آن نداشت.داشبورت را بست و به جاده چشم دوخت. صدای دختر بار دیگر به گوش رسید.

-اگر برای شما زحمتی نیست ما را تا چهارراه پارک وی ببرید.فرشاد از آینه نگاهی به دختر انداخت و با لبخند سرش راتکان داد. سکوت خودرو را فرگرفته بود صدای دخترها که آهسته با هم صحبت می کردند و می خندیدند گاهی سکوت را می شکست صدای یکی از دخترها زیر سقف خودرو پیچید : آقا ببخشید سوال می کنم، ماشین شما دستگاه پخش ندارد؟

فرشاد نگاهی به پخش انداخت.

- تا چند دقیقه پیش که داشت، فکر کنم هنوز هم باشه.

- پس لطفاض این نوار را امتحان کنید.

فرشاد کاست را گرفت و به آن نگاه کرد آن را داخل دستگاه پخش گذاشت صدای گوشخراش موسیقی جاز خارجی فضای خودرو را پر کرد فرشاد صدا را کم کرد و نام خواننده را گفت.

دختر با هیجان گفت :وای چه خوب تشخیص دادید، من با یکی از دوستانم سر همین موضوع شرط بسته بودم. سپس شروع کرد به تعریف از آن خواننده. فرشاد با لبخند به توضیحات دختر گوش می داد وقتی حرف دختر تمام شد با لحن مودبانه ای پرسید :می تونم بپرسم شما متوجه می شوید این خواننده چه می خواند؟

دختر با تعجب پرسید : منظور شما را نمی فهمم.

فرشاد در حالی که از آینه به دختر جوان نگاه می کرد با لبخند معنی داری گفت :منظورم این است که شما زبان این خواننده را متوجه می شوید؟

محمد به خوبی متوجه شد فرشاد چه منظوری دارد.خنده تمام وجودش را پر کرده بود دختر با گنگی به فرشاد نگاه می کرد اما کمی بعد مثل اینکه چیزی به خاطرش رسیده باشد گفت : آه بله ، حالا موجه شدم منظور شما چیست.البته تمام شعر ره که نه ولی بعضی کلمه های آن را می فهمم. حالا چه طور مگه ؟

- همین را می خواستم بدانم. پس شما از صدای خواننده خوشتان آمده نه از شعری که می خواند درست است؟

دختر که از بحثی که پیش آمده بود چیزی سر در نمی آورد سرش را تکان داد و گفت : خب بله.

فرشاد به محمد نگاه کرد و او را دید که دستش را روی چانه اش گذاشته و با اینکه به ظاهر نشان می داد گوشش به بحث آن دو نیست اما حالت صورتش نشان میداد خیلی دوست دارد از ته دل بخندد.

دختر بار دیگر پرسید : می تونم بپرسم برای چی این سوال را کردید؟

فرشاد سرش را تکان داد: بله البته. من با یکی از دوستانم سر همین موضوع بحث داشتم من می گویم صدای خوب یک خواننده مهم تر از این است که او با صدایی مثل بوق تریلی بخواند و حالا متنش هم هر چقدر هم که می خواهد معنی دار باشد نظر شما همین است، مگر نه؟

دختر که گویی تازه متوجه جریان شده بود با خنده گفت :بله متوجه شدم شما چه می گویید. خوب البته همین طور است که می گویید ، اما فکر نمی کنم کسی که صدای جالبی نداشته باشد بخواهد خواننده بشود.

فرشاد که می خواست موضوع بحث را عوض کند لبخندی زد و گفت :موضوع بحث جالب شد اما پیش از آن من فکر می کنم ما هنوز به هم معرفی نشده ایم.

دختر با صدایی که خوشحال از آم مشهود بود گفت :بله درست است، اسم من نسرین و این دخترخاله ام شراره و این هم دوستم فرشته.

محمد احساس کرد قلبش تکان خورد ناخودآگاه سرش به سمت دخترها چرخید اما خیلی زود بر احساس خود غلبه کرد و سرش را زیر انداخت و به کتاب خیره شد.نام فرشته او را منقلب کرده بود این نام او را به یاد تنها کسی می انداخت که می توانست فقط با گردش چشمی او را اسیر و برده خود کند. محمد از به یاد آوردن چهره زیبا و دوست داشتنی فرشته دلش فرو ریخت و برای غلبه بر احساسش چشمانش رابست و دستی به صورتش کشید.

فرشاد ابروهایش را بالا برد و با لبخندی که نفس را در سینه دخترها جبس می کرد گفت : خوشبختم. اسم بنده هم فرشاد ... بعد اشاره به محمد کرد و ادامه داد ...و ایشان هم سرکار آقای ابوالهول.

محمد برای اینکه ناگهانی زیر خنده نزند لبانش را به هم فشار داد و سرش را به سمت پنجره چرخاند.

دخترها با تعجب به هم نگاه کردند و هر سه به محمد نگریستند.

شراره پرسید : ببخشید می شود نام ایشان را یک بار دیگر تکرار کنید ما متوجه نشدیم شما چه گفتید.

فرشاد در کمال جدیت و بدون اینکه بخندد از آینه به دخترها نگاه کرد و گفت :اینکه خیلی بد شد ایشان مدل یزرگترین و معروف ترین مجسمه دنیا هستند یعنی شما ابوالهول را نمی شناسید.

دخترها با صدای بلند خندیدند فرشاد نیز با لبخند به محمد که سعی می کرد تا توجهی به آنان نداشته باشد نگاهی انداخت چهره سرخ محمد نشان میداد که دوست دارد از ته دل بخندد اما حضور دخترها مانع از ابراز احساسات او می شد.

نسرین در صندلی جا به جا شد و در حالی که به محمد نگاه می کرد گفت : مثل اینکه دوست شما خیلی خجالتیه.

فرشاد نگاهی به محمد انداخت و در حالی که با موذی گری لبخند می زد گفت :اتفاقاً برعکس دوستم خجالتی نیست فقط ....مکثی کرد و در حالی که خود را متاثر نشان می داد آهی کشید و ادامه داد : متاسفانه ناشنواست.

هر سه دختر با ناباوری به محمد نگاه کردند.

- آه چه حیف

- آقا جدی می گویید؟

فرشاد بدون اینکه پاسخ بدهد سرش را تکان داد.

- آه ، طفلی ، چه حیف.

فرشاد با زحمت خنده اش را مهار کرد زیر چشمی به محمد که در حال حرص خوردن بود نگاه کرد و در همان حال آهی کشید و گفت : چه می شود کرد بازی روزگار است.

محمد به فرشاد نگاه کرد و خواست لب به اعتراض باز کند که فرشاد چشمکی به او زد به این معنی که در این شوخی با او همکاری کند. محمد نفس عمیقی کشید و با حرص چشم از او برداشت. البته چشمکی که فرشاد به محمد زد از دید شراره که پشت او نشسته بود و از آینه او را می پایید مخفی نماند. شراره متوجه منظور فرشاد شد اما چیزی به دوستانش نگفت. فقط لبخندی زد و سرش را به طرف پنجره برگرداند.نسرین با احتیاط سرش را جلو برد و با صدای آرامی که فقط فرشاد بشنود گفت : معذرت می خواهم سوال می کنم آیا دوستتان می تواند صحبت کند یا ...

فرشاد برای اینکه نخندد لبش را به دندان گرفت محمد با اینکه از دست فرشاد خیلی شاکی بود ولی از طرز بیان نسرین خنده اش گرفت ، رویش را به طرف پنجره کرد و در دل خطاب به فرشاد گفت : یک کر و لالی نشانت بدهم که خودت حظ کنی.

فرشاد مسیر صحبت را تغییر داد و گفت :خوب اگر اشکالی ندارد می توانم بپرسم آخرین مقصدتان کجاست؟ البته اگر حمل بر فضولی نباشد.

شراره نگاه دلفریبی به فرشاد انداخت و با خوشحال گفت :نه خواهش می کنم ، ما قرار بود برویم ... بدون ادامه دادن کلامش به دختر خاله اش خیره شد گویی از او اجازه می خواست. نسرین سرش را به علامت نفی تکان داد و در ادامه کلام شراره گفت :راستش ما حوصله درس و کتاب را نداشتیم آمدیم هواخوری.

فرشاد از آینه نگاهی به چهره آرایش شده دخترها انداخت که کمی از سن و سالشان دور می نمود و با تعجب گفت : یعنی از راه مدرسه تشریف میارید؟

نسریت در پاسخ فرشاد با لودگی افزود : آره ما از مدرسه جیم شدیم الان هم می خواهیم به پارک جمشیدیه بریم.

فرشاد با لبخند سرش راتکان داد . محمد نیز با تاسف چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید.

شراره به پهلوی نسرین فشاری آورد نسرین به او نگاه کرد و سرش را تکان داد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 683]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن