واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: فصل اول
با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم،به ساعت نگاه کردم عقربه ها ساعت هفت را نشان می دادند.با عجله از روی تخت بلند شدم و یکراست به حمام رفتم.فشار آب،خواب از سرم پراند،چند دقیقه بعد حوله را به موهایم پیچیدم و از حمام بیرون آمدم.موهایم را خشک کردم.در حال لباس پوشیدن صدای سولماز را شنیدم که گفت:
- سایه زود باش،ساعت هفت ونیم شد.کیفم را برداشتم و از اتاقم بیرون آمدم.از پله ها که پایین رفتم،سولماز را دیدم که شیر می خورد،با صدای بلند سلام کردم و گفتم:
- حالا دیگه کارت به جایی رسیده که تنهایی شیر می خوری.
- سلام،ساعت خواب،حالام نمی اومدی.
- می بینی که اومدم،دیگه چرا مثل پیرزن ها غر می زنی؟
- اگه من پیرزنم،تو فسیلی،حالا بیا این لیوان شیرو بخور تا بریم.لیوان را از دستش گرفتم و با اکراه سر کشیدم،کیفم را به دست گرفتم و گفتم:
- تشریف نمیارید؟
سولماز نگاهی به من انداخت و گفت:
- مطمئنی چیزی رو فراموش نکردی؟
- مطمئن باش.در ضمن اگه به خاطر لیوان شیر می گی باشه ،ممنون.
- لیوان شیر چیه؟منظورم جزوه و کتابه،مگه امروز سر کلاس نمی آی؟
- وای خوب شد گفتی.
با سرعت از پله ها بالا رفتم جزوه هایم را از روی میز مطالعه برداشتم و برگشتم.کلید را به طرف سولماز پرت کردم و گفتم:
- تو در و قفل کن تا من ماشینو از پارکینگ بیرون بیارم.
و از خانه خارج شدم.ماشین را بیرون آورده بودم که سولماز هم از خانه خارج شد و به طرفم آمد.در حالیکه کلید را داخل کیفم می گذاشت گفت:
- یه کم عجله کن،اصلا دوست ندارم بعد از دکتر امیری سر کلاس برم.
- پس کمربندت رو ببند و محکم بشین می خوایم پرواز کنیم.
- فقط حواست باشه به جای دانشگاه سر از بیمارستان در نیاریم.
درست یک دقیقه قبل از استاد وارد کلاس شدیم.آخر کلاس جایی برای نشستن پیدا کردیم.با امدن استاد همه به احترامش از جا برخاستیم.موقعی که استاد حضور و غیاب می کرد حواسم را جمع کردم تا نکند مثل دفعه قبل که با سولماز حرف می زدم،متوجه نشوم.
استاد شروع به تدریس کرد.من و سولماز هم مشغول نکته برداری از گفته های استاد امیری شدیم،که واقعا هر مطلبی را که عنوان می کرد درخور یادداشت کردن بود،البته من از تمامی مطالبی که اساتید سر کلاس می گفتند،نت بر می داشتم،ولی به نظر من استاد امیری اطلاعات مفید و جالبی را سر کلاس عنوان می کرد که همه دانشجویان حتی سولماز که علاقه زیادی به یادداشت برداری نداشت،در تمام ساعات کلاس مشغول نوشتن بود.
من سر کلاس دکتر امیری اصلا،متوجه گذر زمان نمی شدم و همیشه وقتی استاد کتابش را داخل کیف می گذاشت تازه می فهمیدم ساعت کلاس تمام شده است.
این بار هم مثل جلسات قبل خیلی سریع کلاس به پایان رسید.من و سولماز دو ساعت دیگر کلاس داشتیم و قرار بود بعد از کلاس به خرید لباس برویم.موقعی که از دانشگاه بیرون می آمدیم ساعت سه بود،به سولماز گفتم:
- کجا بریم؟
- هرجا توبگی فقط قول بده خیلی وسواس به خرج ندی.
- سعی خودمو می کنم،یعنی می دونی خیلی دلم می خواد سریع لباس بخرم ولی ائن لباسی که من می پسندم زود پیدا نمی شه.
همان هم شد.ساعت حدود هفت بود ولی من هنوز لباس مورد نظرم را پیدا نکرده بودم،شانس با من یار بود چرا که سولماز هم چیزی را انتخاب نکرده بود،وگرنه به این راحتی دنبال من از این مغازه به آن مغازه نمی آمد.
داخل پاساژ فقط یک مغازه باقی مانده بود که لباسهایش را ندیده بودیم،از لباسهایی که داخل ویترین بود خوشم نیامد،ولی سولماز یکی را انتخاب کرد و به صاحب مغازه که پسر خوش تیپی بود گفت:
- می تونم این لباس و پرو کنم؟
فروشنده که فهمید واقعا قصد خرید داریم گفت:
- می تونید لباسهای داخل کمد رو هم ببینید،فقط قیمتشون یه کم بالاست.
سولماز گفت:
- قیمتشش زیاد مهم نیست.
- پس لطفا دنبال من بیاید.
ما به دنبال فروشنده به ته مغازه رفتیم و از کمد لباسها دیدن کردیم و بالاخره همان چیزی را که می خواستیم پیدا کردیم.بعد از اینکه لباس ها را پرو کردیم و قیمت آنها را پرداختیم،راضی و خوشحال به خانه برگشتیم.
به خانه که رسیدیم اول برای شام پیتزا درست کردیم و بعد رفتیم تا بار دیگر لباس ها را پرو کنیم.لباس من،پیراهنی آبی رنگ با یقه هفت و آستین کوتاه بود،کمر لباس هم کاملا چسبان بود و دامنش با فنر هایی از زیر باز می شد.
لباس سولماز صورتی رنگ بود با یقه ایستاده و یک جفت دستکش تا بالای آرنج.
لباس ها را در آوردیم و رفتیم که شام بخوریم.پیتزایی که درست کرده بودیم خوب از آب در نیامده بود،ولی آنقدر گرسنه بودیم که به قول سولماز خم به ابرو نیاوردیم و در حالیکه جزوه هایمان را می خواندیم غذا می خوردیم و حرف می زدیم.
هنوز دو،سه ساعتی نگذشته بود که کم کم خوابم گرفت،بلندشدم و دو لیوان چای ریختم به سولماز که داشت تخمه می شکست و درس می خوند گفتم:
- سولماز مگه داری فیلمنامه می خونی که تخمه می شکنی؟
- چه کار کنم داره خوابم می بره.هنوزم پونزده صفحه مونده تا تموم کنم.
- بیا این چایی رو بخور،خواب از سرت بپره.
و چای را دستش دادم.با خوردن چای هم خواب دست از سرم بر نمی داشت.به سولماز گفتم:
- بهتره بخوابیم،در عوض فردا ساعت هفت بیدار می شیم و تمومش می کنیم.
سولماز از خدا خواسته جزوه اش را جمع کرد و گفت:
- بالاخره تو عمرت یک پیشنهاد درست و حسابی دادی.
و بلند شد و رفت.لیوان ها را برداشتم و به آشپز خانه رفتم دو لیوان شیر ریختم و می خواستم از پله ها بالا بروم که تلفن زنگ زد،از صدای زنگ تلفن ترسیدم،با صدای سومین زنگ گوشی را برداشتم و گفتم:
- بله؟بفرمایید.
ولی از آن طرف خط صدایی شنیده نمی شد.برای یک لحظه فکر کردم شاید بابا و مامان باشند دوباره گفتم:
- بله؟
از آن طرف صدای فوتی را شنیدم.بی حوصله گفتم:
- خفه شدی؟
می خواستم گوشی را بگذارم که صدای خنده ای بلند شد و بعد صدای اشکان را که می گفت:
- نه،هنوز نفس می کشم.
- خیلی بی مزه ای اشکان،نگفتی من و سولماز تنهاییم،می ترسیم.
- اولا ً ،علیک سلام،ثانیا ً بی مزه خودتی.ثالثا ً ،تو چرا گوشی رو برداشتی ؟معنی نداره دختر گوشی تلفن رو برداره اونم بعد از ساعت یازده شب.
- واه!مثل اینکه بدهکارم شدم،حالا چکار داری خروس بی محل؟
- این حرفها رو تو دانشگاه بهت یاد دادن؟
- به تو ربطی نداره....خب،چه خبر؟خاله و عمو خوبن؟
- مرسی،همه خوبن،شما خوبی؟همشیره ما خوبه؟
- ای،هرچی تورو کمتر ببینیم،بهتریم.یعنی تو ساعت یازده شب زنگ زدی حال ما رو بپرسی؟
- نه چه حالی دارم تا از شما بپرسم،من هرچه قدر از شما دونفر بی خبر باشم ،اعصابم آرومتره.
- خُب،پس خداحافظ.
- اِاِاِ،قطع نکنی مجبور می شم دوباره زنگ بزنم و کلی پول حروم کنم.غرض از مزاحمت این بود که مامان و بابات زنگ زدن و گفتن یه روز دیرتر برمی گردن،مثل اینکه به شما هم زنگ زده بودن خونه نبودید.به همین خاطر به من گفتن بهتون خبر بدم....اصلا ببینم شما دوتا کجا بودید؟
- مگه مفتشی؟
سولماز از بالا گفت:
- سایه!با کی صحبت می کنی؟
- سولماز بیا ،اشکان کارت داره.
سولماز با عجله از پله ها پایین آمد،از اشکان خداحافظی کردم و گوشی را به سولماز دادم.نیم ساعت بعد سولماز بالا آمد،آثار خوشحالی هنوز در صورتش هویدا بود،گفتم:
- حالا اگه می خواستی درس بخونی که خوابت می اومد،ولی برای بگو بخند با اشکان خوابت نمیاد؟
سولماز در حالیکه می خندید گفت:
- چه کار کنم؟منم و همین یه دونه داداش.
- حالا بیا،شیرتو بخور لامپ رو هم خاموش کن که دارم از بی خوابی هلاک می شم.
صبح ساعت ده بود که از خانه خارج شدیم،خوشبختانه توانسته بودیم تمام جزوه را بخوانیم و حالا دیگر مشکلی نداشتیم.
- خوبه استاد سرمدی امروز از ما سوال نکنه،اون وقت حسابی خیط میشیم.
- مهم نیست،حد اقل سطح معلوماتمون رو بالا بردیم.من غصه بعد از ظهر رو می خورم که با آقای امیری کلاس داریم،واقعا حیف می شه سر کلاس نباشیم.دعا کن امروز استاد نیاد دانشگاه.
- این که از محالاته،ولی به یکی از بچه ها می گم هر چی استاد گفت موبه مو بنویسه.
وقتی وارد کلاس شدیم من و سولماز پیش هم ننشستیم.اولا برای اینکه دیر رسیده بودیم و جا نبود ثانیا استاد سرمدی از آن استادهایی بود که اگر کسی سر کلاس صحبت می کرد،دیگر درس را ادامه نمی داد.برای همین همه سر کلاس ساکت بودند که مبادا استاد از کوره در برود.
خلاصه دو ساعت کلاس تمام شد.من و سولماز سریع به سلف دانشگاه رفتیم که غذا بخوریم ولی باز هم دیر رسیده بودیم و یک صف بیست نفری جلوی ما بود.
- سایه تو برو یه جا پیدا کن منم غذا رو می گیرم میام.
سریع به سمت یکی از میز های دو نفره گوشه سالن رفتم و نشستم چند دقیقه بعد سولماز را دیدم که به اطراف نگاه می کرد بلند شدم و دستم را تکان دادم،سولماز متوجه شد و به طرفم آمد.در حالیکه سینی را روی میز می گذاشت گفت:
- متأسفانه ،سس مخصوص تمام شده.
- دستت درد نکنه،اشکالی نداره.به قول معروف یه چیزی برای سد جوع باشه بسه.
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که خانمی به سمت ما آمد و سلام کرد.من و سولماز متعجب جوابش را دادیم.خانم جوان در حالی که به من نگاه می کرد گفت:
- می بخشید،مزاحم شدم،من صبا صابری ام از دیدارتون خیلی خوشحالم.
لبخندی زدم و گفتم:
- منم سایه هستم،ایشون هم سولماز دوستم،از آشنایی با شما خوشبختیم.
و دستش را فشردم.صبا پس از چند لحظه گفت:
- غرض از مزاحمت این بود که یکی از دوستان شوهرم که دانشجوی رشته دکتراست از شما خوششون آمده منو فرستادن که اگه شما موافق باشید با خانواده خدمتتون برسند.ببینید ایشون همون آقایی هستن که سه تا میز آن طرف تر نشستن و کنار پاشون یه کیف مشکیه.
بی اختیار به همان طرف نگاه کردم،پسر خوش تیپی آنجا نشسته بود.به محض اینکه دید نگاهش می کنم،سرش را به علامت سلام تکان داد و لبخند زد.
سرم را تکان دادم و فورا نگاهم را به طرف سولماز برگرداندم.خیلی غافلگیر شده بودم.صبل همچنان به من خیره شده بود و من مردد بودم که چه بگویم.قیافه آن پسر خیلی معصومانه بود به طوری که نمی توانستم به صورت مستقیم به او جواب رد بدهم.
یک لحظه فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم:خیلی متاسفم من نامزد دارم،امیدوارم ایشون همسر دلخواهشونو پیدا کنن.
- منم امیدوارم شما خوشبخت بشید.فقط دلم برای هومن می سوزه که دختری مثل شما رو از دست داد.بعد خداحافظی کرد و رفت.سولماز چنان متحیر شده بود که خنده ام گرفت و گفتم:
- چیه،مگه تا حالا آدم ندیدی؟
- چرا گفتی نامزد داری؟نمی شد بگی قصد ازدواج ندارم یا....
- آخه دلم براش سوخت،این طوری کمتر ناراحت می شه.زودباش بخور تا بریم.
سولماز د رحالیکه با تاسف سرش را تکان می داد گفت:
- ؛آخی،طفلک پسره رفت.بقیه غذاشم نخورد.
حرفی نزدم و مشغول خوردن بقیه همبرگرم شدم،پس از چند دقیقه با سولماز از دانشگاه خارج شدیم تا به آرایشگاه برویم.
آن شب عروسی فرناز دوست مشترک منو سولماز بود و ما هم به جشن دعوت شده بودیم.به آرایشگاه که رسیدیم،مادام با دیدن ما گفت:
- وای،شما دوتا که باز خوشگلتر شدید!
- تقصیر ما چیه؟شما چشماتون خوشگل می بینه.
مادام گونه ام را نیشگون گرفت و گفت:
- اِی شیطون زبون باز.حالا بیاد ببینم چه مدلی بیشتر بهتون میاد.
هر دو روی صندلی نشستیم و او کارش را با مهارت بسیار آغاز کرد بعد از یکی دو ساعتی که از زیر دست مادام بیرون آمدیم با دیدن قیافه هایمان در آینه خستگی از تنمان بیرون رفت.آرایش سولماز صورتی رنگ و آرایش من آبی خیلی ملایم بود.س.لماز گفت:
- سایه خیلی قشنگ شدی.
- مرسی البته به خوشگلی تو نشدم ولی خب بالا خره می شه کنارت راه برم.
- تعارف نکنید ،هردوتاتون خوشگل بودید،خوشگلترم شدید.
بعد یکی از همان لبخند های همیشگی اش را تحویلمان داد.من و سولماز از او تشکر کردیم و بعد از پرداخت قیمت نجومی آرایش مو و صورتمان از آنجا خارج شدیم.
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 213]