تور لحظه آخری
امروز : چهارشنبه ، 28 شهریور 1403    احادیث و روایات:  پیامبر اکرم (ص):هر که از آبروی برادر مسلمان خود دفاع کند مطمئناً بهشت بر او واجب می شود.
سرگرمی سبک زندگی سینما و تلویزیون فرهنگ و هنر پزشکی و سلامت اجتماع و خانواده تصویری دین و اندیشه ورزش اقتصادی سیاسی حوادث علم و فناوری سایتهای دانلود گوناگون شرکت ها

تبلیغات

تبلیغات متنی

تریدینگ ویو

کاشت ابرو

لمینت دندان

لیست قیمت گوشی شیائومی

صرافی ارکی چنج

صرافی rkchange

دزدگیر منزل

تشریفات روناک

اجاره سند در شیراز

قیمت فنس

armanekasbokar

armanetejarat

صندوق تضمین

طراحی کاتالوگ فوری

Future Innovate Tech

پی جو مشاغل برتر شیراز

لوله بازکنی تهران

آراد برندینگ

وکیل کرج

خرید تیشرت مردانه

وام لوازم خانگی

نتایج انتخابات ریاست جمهوری

خرید ابزار دقیق

خرید ریبون

موسسه خیریه

خرید سی پی کالاف

واردات از چین

دستگاه تصفیه آب صنعتی

حمية السكري النوع الثاني

ناب مووی

دانلود فیلم

بانک کتاب

دریافت دیه موتورسیکلت از بیمه

خرید نهال سیب سبز

قیمت پنجره دوجداره

بازسازی ساختمان

طراحی سایت تهران سایت

دیوار سبز

irspeedy

درج اگهی ویژه

ماشین سازان

تعمیرات مک بوک

دانلود فیلم هندی

قیمت فرش

درب فریم لس

شات آف ولو

تله بخار

شیر برقی گاز

شیر برقی گاز

خرید کتاب رمان انگلیسی

زانوبند زاپیامکس

بهترین کف کاذب چوبی

پاد یکبار مصرف

روغن بهران بردبار ۳۲۰

قیمت سرور اچ پی

بلیط هواپیما

 






آمار وبسایت

 تعداد کل بازدیدها : 1816530199




هواشناسی

نرخ طلا سکه و  ارز

قیمت خودرو

فال حافظ

تعبیر خواب

فال انبیاء

متن قرآن



اضافه به علاقمنديها ارسال اين مطلب به دوستان آرشيو تمام مطالب
archive  refresh

ببخشيد آقا ميشه بگين ساعت چنده؟


واضح آرشیو وب فارسی:سایت دانلود رایگان: مرد جوان: «ببخشيد آقا ميشه بگين ساعت چنده؟»
پيرمرد: «معلومه كه نه»
مرد جوان: «چرا آقا ... مگه چي ازتون كم مي‌شه اگه به‌من ساعت‌رو بگين؟»
...پيرمرد: «يه چيزايي كم ميشه ... و اگه به‌تو ساعت‌رو بگم، به‌ضررم تموم ميشه»
مرد جوان: «ولي آقا، آخه ميشه به‌من بگين چه جوري؟»
پيرمرد: «ببين اگر من به‌تو ساعت‌رو بگم مسلمآ تو از من تشكر مي‌كني و شايد فردا دوباره از من ساعت‌رو بپرسي، نه؟»
مرد جوان: «خُب ... آره امكان‌داره.»
پيرمرد: «امكانش هم هست كه ما دو تا سه بار يا بيشتر باز هم همديگه‌رو ملاقات كنيم و تو از من اسم و آدرسم‌رو هم بپرسي.»
مرد جوان: «خُب... آره اين هم امكان داره.»
پيرمرد: «يه روزي شايد بياي خونه ما و بگي از اين اطراف رد مي‌شدم، گفتم يه سري به‌شما بزنم و من هم بهت تعارف كنم بياي داخل تا با هم چاي بخوريم و بعد از اين تعارف و ادبي كه به‌جا آوردم باعث بشه تو دوباره بياي ديدن من و در اون زمان كه ميگي به‌به! چه چاي خوش طعمي! و بپرسي كه كي اونو درست كرده.»
مرد جوان: «آره ممكنه.»
پيرمرد: «بعدش من به‌تو مي‌گم كه دخترم چاي‌رو درست كرد و در اون زمان هست كه بايد دخترم‌رو به‌تو معرفي كنم و تو هم از دختر من خوشت بياد.»
لبخندي بر لب مرد جوان نشست.
پيرمرد ادامه داد: «در اين زمان هست كه تو مي‌خواي بياي و دختر منو ملاقات كني و بيشتر با هم آشنا بشين.»
مرد جوان با تجسم اين موضوع بار ديگر هم لبخند زد.
«دختر من هم كم‌كم به‌تو علاقه‌مند مي‌شه و هميشه چشم‌انتظار تو هست كه بياي و پس از ملاقات‌هاي مكرر، تو هم عاشقش مي‌شي و ازش درخواست مي‌كني كه باهات ازدواج كنه»
مرد جوان دوباره لبخند زد.
«يه روزي هر دوتاتون مياين پيش من و عشقتون رو اعتراف مي‌كنين و از من واسه ازدواجتون اجازه مي‌خواين.»
مرد جوان: «اوه، بله ... حتماً» و تبسمي بر لبانش نشست.
پيرمرد با عصبانيت به‌مرد جوان گفت: «من هيچ‌وقت اجازه نمي‌دم كه دختر دسته‌گلم با آدمي مثل تو كه حتي يه ساعت مچي هم نداره ازدواج كنه ... مي‌فهمي؟»
و با عصبانيت دور شد





این صفحه را در گوگل محبوب کنید

[ارسال شده از: سایت دانلود رایگان]
[مشاهده در: www.freedownload.ir]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 141]

bt

اضافه شدن مطلب/حذف مطلب




-


گوناگون

پربازدیدترینها
طراحی وب>


صفحه اول | تمام مطالب | RSS | ارتباط با ما
1390© تمامی حقوق این سایت متعلق به سایت واضح می باشد.
این سایت در ستاد ساماندهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی ثبت شده است و پیرو قوانین جمهوری اسلامی ایران می باشد. لطفا در صورت برخورد با مطالب و صفحات خلاف قوانین در سایت آن را به ما اطلاع دهید
پایگاه خبری واضح کاری از شرکت طراحی سایت اینتن