واضح آرشیو وب فارسی:حيات: نگاهي به مجموعه داستان "آواز پرواز" روايت هايي از يك پرواز بي نهايت
تهران – حيات
نوشتن داستان كوتاه يا رمان براساس زندگي و رشادت هاي شهداي انقلاب اسلامي يا دفاع مقدس، در طي سال هاي اخير به يكي از شاخه هاي پرطرفدار در حوزه ادبيات داستاني معاصر ايران تبديل شده است.
به گزارش حيات ،با توجه به ماهيت اين موضوع كه در آن مبارزات مخفيانه (درخصوص پس زمينه هاي وقوع انقلاب اسلامي) و نبردهاي نظامي (درهنگامه هشت دفاع مقدس) از جايگاه ويژه اي برخوردار است، پرداخت داستاني موضوع به مراتب پركارتر از بقيه بوده اند كه از جمله آنها مي توان به راضيه تجار، داستان نويس معاصر اشاره كرد.
تازه ترين كتاب اين نويسنده "آواز پرواز" است كه اخيرا توسط نشر شاهد در تهران چاپ و منتشر شده و با شمارگان 3 هزار نسخه در دسترس علاقمندان به كتاب و كتابخواني قرار گرفته است.
در اين كتاب داستان هاي كوتاهي با عناوين: "و خدا آنجا بود"، "مرداني اين چنين"، "وقتي كه يخ ها آب مي شوند"، "بعد از خداحافظي"، "آي آدم ها"، "شريك"، "پرنده اي كه پريد"، "مقابل مسجد محمديه"، "زيرباران"، "هميشه آن دورها چراغي هست"، "قصه شب يلدا"، "پرواز سبز"، "هديه بهشتي"، "تا ملاقات خدا"، "مسافران بهشت"، "تنها صداست كه مي ماند"، "عطردان و سنگ" و "اين يادگاري من است" گردآوري شده است كه همگي آنها مرتبط با زندگي و رشادت هاي خلبان شهيد عباس بابايي است. البته بعضي از داستان ها ارتباط مستقيمي با شهيد بابايي دارد و برخي از آنها در غياب او روايت مي شود و در آنها نقش موثر شهيد بابايي به نحوه چشمگيري نمايانده شده و به عبارت ديگر نقش تعيين كننده اين شهيد حرف اول را در طرح و اجراي داستان داشته است.
راضيه تجار در قالب هجده داستان سعي كرده چشم اندازي از زندگي يك شهيد در زمان حيات و بعد از شهادتش را ارايه دهد كه مخاطب با مطالعه آنها با گوشه هاي حساسي از يك زندگي پرماجرا آشنا شود.
اولين داستان كتاب با عنوان "و خدا آنجا بود" به دوران كودكي شهيد بابايي اختصاص يافته كه در آن بازي هاي كودكانه همراه با عقايد و رفتارهاي خاص شخصيت اول داستان (شهيد بابايي) به تصوير كشيده است.
"عباس دويد و دو سبد برداشت، يكي به دست عابد داد و يكي را روي سر گذاشت و جلو رفت. حاج اسماعيل به سوي دو كارگري رفت كه كف نهر را بيل مي زدند. عباس از روي جوي پريد و پشت سر او تاك ها از فشار بار خميده بودند. خوشه ها چون لامپ هاي رنگي كوچك، كنار هم و فشرده به هم، زيرنور آفتاب مي درخشيدند. عباس سبد را زمين گذاشت و دست زير اولين خوشه برد: "تبارك الله"
- چي؟! چي گفتي؟
- همين كه هميشه آقا مي گويد... تبارك الله ... سر نهر آب رفت و وضو گرفت. عابد روي تپه خاكي نشست و او را تماشا كرد. عباس ايستاد به نماز، باد مي وزيد و موجي سبز، درياي تاك ها را طي مي كرد" (ص 6 و 7)
در اين داستان روحيات دوران كودكي شهيد بابايي و همچنين گرايش هاي ديني و مذهبي وي در آن سن به خوبي نشان داده شده است.
نويسنده فقط همين يك داستان را به دوران كودكي شهيد اختصاص داده و بقيه داستان به دوران بزرگسالي و اكثر زمان حضور شهيد بابايي در نيروي هوايي مي پردازد. البته براي پرهيز از مستقيم گويي در اين زمينه، نويسنده اغلب در طرح داستان ها كوشيده است شخصيت هاي فرعي را هم وارد دنياي داستان كند و از طريق اعمال و واكنش هاي آنها و موضع شهيد بابايي در مقابل موقعيت هريك از آن افراد، بخشي از ويژگي هاي شخصيتي وي را به نمايش بگذارد.
در داستان "وقتي كه يخ ها آب مي شوند" موضوع داستان به گرفتاري هاي يك سرباز مربوط است كه از نيروهاي تحت امر شهيد بابايي محسوب مي شود. در اين داستان ابتدا موقعيت و مشكلات سرباز شرح داده مي شود و نقش شهيد بابايي درواقع زماني پررنگ مي شود كه به عنوان مسوول آن جمع براي حل مشكلات سربازان تحت امرش وارد ماجرا مي شود.
يكي از سربازان كه هربار بعد از مرخصي چند روزي غيبت مي كند، توسط شهيد بابايي احضار مي شود، وقتي سرباز نوع مشكلاتش را براي او شرح مي دهد با راهكاري مواجه مي شود كه شهيد بابايي پيش رويش گذاشته است.
پيشنهادي كه سرباز مي شنود، انتقال خانواده اش به مهمان سراي پادگان است. سرباز هنگامي كه ملاطفت مسوولش را مي بيند. بار ديگر پشت سرهم مشكلاتش را برمي شمارد:
"... سرهنگ بابايي روي ميز كوبيد:
- سرباز!
- بله قربان؟
- مثل اينكه يخ هايت حسابي آب شدند! بدجوري جاري شدي!
سرباز با همه صورتش خنديد.
- خيلي خوشحالم جناب سرهنگ.
نامه را گرفت و با شتاب از در بيرون دويد.
سرهنگ از جابلند شد. آرام پشت پنجره رفت؛ پرده را كنار زد و او را كه دوان دوان از محوطه مي گذشت و پاكت را چون بيرقي، فراز سرتكان مي داد، نگاه كرد و لبخند زد."
(ص 26)
در داستان هاي بعدي كتاب هم اغلب به همين شيوه و روش هاي مشابه عمل شده و معمولا ابتدا يك موضوع فرعي مطرح و مشكلات و موانع آن توضيح داده شده است و درست در همين موقع نقش تاثيرگذارو تعيين كننده شهيد بابايي يادآوري شده است.
براي اينكه برهه هاي حساسي از زندگي و شجاعت هاي آن شهيد روايت شود، نويسنده به مقاطع مختلف زماني سرك كشيده و روايت هايي از زواياي پنهاني شهيد بابايي را رصد كرده و براي خواننده هاي كتابش در قالب روايي داستان شرح داده است. براي همين در اغلب داستان ما راوي اصلي داستان غير از شخصيت شهيد است و در چند داستان كتاب هم نويسنده از زاويه ديد داناي كل استفاده كرده تا از يك نظرگاه اشرافي به وقايع داستان نگاه كند. در داستان كوتاه "تنها صداست كه مي ماند" البته وضع تا حدودي فرق مي كند. ساختار روايي اين اثر به گونه اي است كه براي شكل گيري كليت آن، نويسنده ترجيح داده از تركيب چند نظرگاه به طور همزمان استفاده كنند. در اين داستان ابتدا شهيد بابايي راوي است."اينجا جزيره مجنون ... مجنون ... مجنون! منم عباس بابايي! ليلي ام، به گوشم! يك نگاه، فقط يك نگاه ... مي سوزد. سروصورتم مي سوزد. شيميايي شدم. دارم امتحان پس مي دهم ..." (ص 137)
در ادامه هريك از اعضاي خانواده شهيد به ترتيب در بخش هاي جداگانه روايت داستان را به عهده مي گيرند و هريك از زاويه نگاه خود ادامه ماجرا را دنبال مي كنند.
.. مي گويند: چرا راحت نمي خوابي حاج خانم؟ مي گويم: بايد از اين ستاره به آن يكي بروم. آنجا خانه عباس است. كجاست چادر سياهم؟ كجاست زنبيل خريدم؟ بايد...... خريد، سري هم به او بزنم." (ص 139)
"كاش همه برادرها مثل تو بودند عباسم، غروب پنجشنبه است، برايت حلوا پختم. بوي خوش هل و گلاب در ايوان پيچيده؛ بوي آرد بو داده، بوي زعفران، كاش بعد شهادتت من هم جام زهر را سركشيده بودم." (ص 139)
در پايان وقتي خواننده هجده داستان كوتاه كتاب "آواز پرواز" را مي خواند، حسي مشتركي كه از مجموع آنها تراويده است،نگاه كلي از يك زندگي پر حماسه را در برابر ديدگانش ترسيم مي كند؛ بارقه هايي از يك زندگي كه با شهادت به مرحله تازه اي از حيات راه يافته است.
پايان پيام
يکشنبه 10 شهريور 1387
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: حيات]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 263]