واضح آرشیو وب فارسی:پی سی سیتی: همراه با مصطفی مستور و کتاب جدیدش «من گنجشک نیستم»
میخواهم از آدم بودن استعفا بدهم
مصطفی مستور با «من گنجشک نیستم» دوباره سراغ طرفدارانش آمده است. مصطفی مستور نویسنده خوشخوانی است که چند سال قبل با «روی ماه خداوند را ببوس» سر زبانها افتاد. بعد از آن منتقدان ادبی حسابی جناب نویسنده را تحویل گرفتند و هر کتابش اتفاقی برای دنیای ادبیات بود. حالا جناب نویسنده خوانندگان خاص خودش را پیدا کرده بود و هر از گاهی با یک کتاب جدید آنها را غافلگیر میکرد. البته نباید اسمهای عجیب و غریب کتابهای آقای نویسنده را هم در جلب مخاطب بیشتر نادیده گرفت. «استخوان خوک و دستهای جذامی...»، «حکایت عشقی بیقاف، بیشین، بی نقطه» و ... حالا جناب مستور با وجود این که تصمیمی برای چاپ کتاب جدید نداشت، بالأخره به درخواست خوانندگانش پاسخ داد و داستان جمع و جور «من گنجشک نیستم» را روانه کتاب فروشیها کرد. مصطفی مستور جایی گفته است: «من تا بخشی از تجربه داستان را حس نکنم، داستانی نمینویسم. در واقع هیچ داستانی ندارم که صرفا ً به قصد نوشتن یک قصه، پشت کامپیوتر نشسته باشم. همیشه باید انرژی کافی برای نوشتن داستانی فراهم شود. این انرژی را دقیقا ً نمیشود تعریف کرد اما بخش مهمی از آن حتما ً محصول غواصی روح است» و حالا محصول دیگری از این «غواصی روحی» به دست ما رسیده، «من گنجشک نیستم». امروز خیلی راحت میشود نوشت که رابطه دوسویه «مخاطب و نویسنده» برای مصطفی مستور و خوانندگان ادبیات داستانی، رابطه صفر و صد است؛ به این معنی که یا آثار مستور را میپسندند و علاوه بر آن، با سطرها همذاتپنداریهای عجیب غریب میکنند یا این که کتابهای مستور را خیلی راحت در دسته آثار سانتی مانتالیزم عشقی و رمانتیک جای میدهند و آنها را پس میزنند. پس تا اینجا تکلیف مخاطب مشخص شد. از آن طرف هم نویسنده. پا از دنیا و جهان ساخته ذهنش، بیرون نمیگذارد و این پافشاری، از انتخاب قطع و شکل تا نامگذاری کتاب پیش میرود؛ چرا که رمان جدید مستور، باز هم حجیم نیست، باز هم در صفحه سفید ابتدایی با جمله ای مخاطب را مهمان کرده و باز هم به سبک وسیاق آثار پیشین، عنوان کتاب «چند واژهای» است و مانند «روی ماه خداوند را ببوس» دیالوگی از کتاب «من گنجشک نیستم»؛ کتابی که برخاسته _ از همان جهان بینیای است که در آثار دیگر نویسنده جاری و ساری است؛ جهان بینی ای که «با شکل نگاه نویسنده به پیرامونش»، «فرم چیدمان جملات» و «شخصیت پردازی» کدگذاری میشود.
مستورهای آشنا
«من گنجشک نیستم» داستان روزمرگیهای مردی است که خواهرش برای معالجه، او را به مجتمع درمانی سپرده و در حال حاضر او ساکن طبقه نهم و واحد 902 از این تیمارستان است. راوی به خاطر مرگ همسرش افسانه (وقت وضع حمل) و فرزندش، سردردهای عجیبی دارد و گاهی وقتها کلهاش داغ میشود؛ «انگار چیزها بر محیط دایرهای به مرکز من، شروع میکنند به چرخیدن» (صفحه 15) مانند دیگر آثار مستور، «من گنجشک نیستم» شروع ناپایدار و لغزندهای دارد، انگار که پاراگراف را از وسط برش داده باشند و تو از همه جا بیخبر، وسط سطرها پرتاب شده باشی؛ «چشمهایم بستهاند. از جلوی صورتم که میگذرد، من تنها صدایش را میشنوم؛ صدا مثل وزوز مگس است. دور میشود یعنی لابد دور شده چون صدا محو و محوتر شده است. بعد کمی سکوت است. بعد صدای برخورد چیزی با شیشه پنجره» و در همین چند سطر آغازین، میشود پی عناصر مشترک و تکرار شونده دیگری هم بود؛ مثل جملههای کوتاه، ضرباهنگ درونی بالا و استفاده از جمله چهار کلمهای و سه کلمهای و گاهی در هم ریختگی واژهها به تناسب آنچه در ذهن راوی میگذرد. در صفحات انتهایی کتاب هم، مانند دیگر آثار مستور، شاهد استفاده از جملات انگلیسی در لابهلای متن هستیم؛ صفحات (75/76). اما از دیگر موتیفهای آشنا، همچنین میتوان به مونولوگ طولانی اشاره کرد، مثل آنجایی که دانیال «استخوان خوک و ... .» حالا در «من گنجشک نیستم» حالا در «من گنجشک نیستم» قرار است گله و شکایت از دار دنیا را بین دو گیومه بریزد؛ «... . دیگر من نیستم. یعنی نمیخواهم باشم. میخوام استعفا بدم. از آدم بودن. ازاین که مثل شما دو تا دست و دو تا پا و دو گوش دارم. از خودم متنفرم. کاش میشد یه تیکه چوب بود. یه تیکه سنگ. کمیخاک باغچه. کاش میشد هر چیز دیگه ای بود به جز شما عوضیهای دوپای بوگندو ...» (صفحه 40). اصلا ً تمام کتاب را میتوان مونولوگ و کلنجار بیانتهای راوی با خود دانست، انگار که نویسند برای خودش پلان و پیرنگی طراحی کرده تا دیدگاهش را در جان سطرها بدمد.
زن و کمی عشق
در این خوددرگیری راوی، سه نقطه پررنگ به چشم میخورد که در بقیه آثار مستور هم، پیش از این حضور داشتند، مرگ، زن، آفرینش، کمی عشق و البته بسیاری اندوه. پس نویسنده که حالا در پوست راوی پنهان شده، سؤالی فلسفی نه ذهناش یا به قول کوهی (مدیر تیمارستان) «چاههای ذهن»اش را با مخاطب تقسیم میکند. «همین دانیال نازی افتاده تو چاه ویلی به اسم سؤال. سؤالهای بی ربط و پوچ ... یا مثلا ً یاقوت آسیابان، افتاده تو چاه عمیقی به اسم زن ... این نسناسی که تازه اومده اسمش چیه؟ نوری؟ آره. نوری.افتاده توی یه چاه دیگه ... او رفیق دیگهتون، امیر ماهان، افتاده توی چاهی به اسم تاریکی. تو افتادهای تو چاه مرگ» (صفحه 43) و مصطفی مستور در لابهلای سطرها، خواسته یا ناخواسته، تصمیم گرفته که این حفرهها را پر کند و فلسفهاش را از دریچه نگاه راوی به خورد مخاطب بدهد. در جایی از کتاب میان گفت و گوهای راوی و امیر نوری (یکی دیگر از ساکنان تیمارستان) این دیالوگ از طرف امیر صادر میشود که «به نظر من کیف دستی همه زنها مقدسه. شرط میبندم محاله تو کیف دستی زنها قرارداد و چک بانکی و شماره تلفنهای وحشتناک و چیزهای کثیف دیگه پیدا کنی» (صفحه 68). آیا این یک مانیفست کوتاه نیست که نویسنده در حال صادر کردنش است؟ آیا این همان جملهای نیست که مستور در صفحه سفید ابتدایی مجموعه داستان «حکایت عشق، بیشین، بیقاف، بینقطه» آورده بود؛ «... زنها این تنها ساکنان سمت روشن و معصوم و معنادار زندگی»؟ یا در جای دیگری، وقتی راوی در کلنجارهای ذهنیاش و دلتنگیاش برای زن و فرزند، باز به مرگ میرسد؛ «جاهایی را سراغ دارم که مرگ در آنها لانه کرده. اسمشان را گذاشته خانههای مرگ. انگار بازی شطرنج است و تو مهره ای هستی که باید با دقت و احتیاط گام برداری. باید چنان با احتیاط حرکت کنی تا مبادا در خانههایی پا بگذاری که در تیررس اسبی، فیلی یا وزیری هستند ... . وقتی قرص سیناوری را توی دست میگیری، میتوانی لای ذرات آن مرگ را ببینی که خودش را جمع و جور کرده و کمین کرده است لای قرص و منتظر است تا او را ببلعی و تمام. جایی که اکسیژن نیست، یکی از خانههای دائمی اوست. دخترم در آن خانه مُرد» (صفحه 19).
این تیمارستان کجاست؟
درباره فضاسازی کتاب و ظرفی که شخصیتها در آن ریخته شدهاند باید گفت که کمی نچسب، بیروح و دور از ذهن از کار درآمده، از نامگذاری شخصیتها تا ترسیم توصیف و محیط. جهان داستانی هر نویسنده، جهانی است یکتا و بنا شده توسط ذهن و فکر نویسنده که اگر با نویسندهای واقع گرا رو به رو باشیم، جهانی است که احتمالا ً باید و نبایدهایی مانند جهان واقع و پیرامون ما در آن لحاظ میشود و از الگوهای از پیش ساخته و پرداخته پیروی میکند اما انگار رنگآمیزیاش را به دست نقاش دیگری سپرده باشند، متفاوت و از جنسی دیگر است و شاید همین شباهتها و اختلافهای میان این دو جهان باشد که جهان داستانی نویسنده را گیرا، جذاب و خوشخوان جلوه میدهد. «من گنجشک نیستم » حتی با احتساب شخصیتهای فرعی و حاشیه ای اثر، کاراکترهای محدودی دارد که تقریبا ً همه در یک المان، نقطه اشتراک دارند؛ آن هم عجیب بودن اسمشان است؛ دانیا نازی/ یاقوت آسیابان/ کوهی/ مخمل/ تاجی خوشگله و ... و تنها شاید امیر ماهان و امیر نوری هستند که از این دایره جدا افتاده اند. البته کوهی و دانیال و مخمل و حتی ماهان و یاقوت، همگی از «دویدن در میدان تاریک مین» و «استخوان خوک و ...» به «من گنجشک نیستم» پرتاب شدهاند. درباره فضاسازی محیطی هم با دو لوکیشن محدود رو به رو هستیم؛ یک مجتمع مسکونی برای درمان بیماران روانی یا همان تیمارستان، که 17 فصل از 20 فصل کتاب در آن میگذرد و یک کافه (تریا)، که راوی با خارج شدن از تیمارستان به آنجا میرود. «در من گنجشک نیستم» فضای تیمارستان بسیار اروپایی و فانتزی ترسیم شده است. با این که از آن به عنوان همسایه پادگان گلابدره یاد میشود و سخت است باور کردن وجود چنین فضای درمانی در ایران؛ «ساعت چهار بعد از ظهر است. بطری آب را از توی یخچال میآورم و مینشینم روی کاناپه. تلویزیون را روشن میکنم ... . نود و سه نفر هستیم و هر چهار نفر توی یک طبقه زندگی میکنیم. هر کس توی یک آپارتمان جداگانه ... . اینجا که تلفن دارید. تلویزیون دارید. کامپیوتر دارید. روزنامه و مجله دارید. کتاب دارید. حمام و هوای پاکیزه دارید. غذای خوب دارید. پس چه مرگتونه؟» صفحات 18،23،24. یا این که در سه فصل انتهایی کتاب، کافه «تریا»یی ترسیم و فضاسازی میشود که نه شبیه کافی شاپهای بالای شهری است، نه از جنس کافههای پر از دود پایین شهری و در عین حال از هر کدام نشانههایی را همراه دارد؛ مثل مرد دائمالخمری که با راوی همکلام میشود یا زنی که تنها در گوشه این کافه دود گرفته، روی صندلیای سرخ و پشت میز نشسته است. به همه اینها میتوان به کتاب «زایمان بدون درد» که جا به جا در دست راوی است، اشاره کرد که نشانه ای است از آفرینش و در تناقض با «مرگ انگاری» راوی و نکته آخر این که وقتی پای وسایل ارتباط جمعی به کارهای مستور باز میشود، از آنها نخواهیم شنید، مگر این که قرار باشد پلشتی و زشتیهای دنیای پیرامونمان را به ما گوشزد کنند: «کنترل تلویزیون را بر میدارم و بی هدف کانالها را تغییر میدهم. حوصله نگاه کردن هیچ کدامشان را ندارم؛ اخبار هواپیماربایی در فیلیپین/ تصویر درشتی از رادیوگرافی ریشههای دندانی که فاسد شده است/ اتومبیلی در پیچ تندی از مسیر مسابقه، تعادلش را از دست میدهد و واژگون میشود/ انفجار و دود و کشتار زنان و کودکان/ ... .» (صفحه 20) آیا همه این تصاویر، اتفاقی پشت سر هم چفت شده اند؟!
دنیای خوب ِ خوب
اگر در جهان داستانی هر نویسنده، ما با روابطی از جنس جهان واقع اما کاملا ً متمایز از آن طرف هستیم، سؤالی که مطرح میشود این است که سهم واقعیتهای اجتماعی، کژیهای آن و دردهای نادیده و پنهان در جهان داستانی نویسنده چقدر است و این که آیا نویسنده وظیفهای در برابر تطهیر دنیای پیرامونش دارد یا این که نویسنده در جامعهای مشخص با واقعیاتی انکارناپذیر زندگی میکند اما ردای خالق که به تن میکند، غرق جهان خودساخته اش میشود و از واقعیتهای اجتماعی منفک، منظورم رسیدن به تعابیر پر طمطراقی مثل «هنر برای آرمان» یا «تعهد اجتماعی نویسنده» نیست؛ نه، بلکه پرداختن به این موضوع است که چطور میشود که ذهن نویسنده در جهان واقع، این همه مورد هجمه تلخیها و ناملایمات جامعه خویش باشد اما در جهان داستانی خودساخته، این همه پاستوریزه و بی نیش و زهر. با کنکاش محتوایی در آثار مصطفی مستور اولین المانی که خودنمایی میکند، حضور پر رنگ کشمکشهای درونی (ذهنی . عاطفی/ اخلاقی) و نبود کشمکشهای بیرونی (فرد با فرد/ فرد با جامعه) است. به عنوان مثال در آثار مستور کمتر میبینیم که شخصیتها درگیر فقر باشند و حتی اگر قرار باشد محیط فقیرانه ترسیم شود (مثل کله کدو) آن قدر نوستالژیک و زیر سیطره کشمکشهای درونی به تصویر کشیده میشود که اصلا ً حضورش حس نمیشود. نکته دیگر این که در آثار مستور یا حرفی از شغل و حرفه شخصیتها به میان نمیآید یا اگر شخصیتی استاد دانشگاه، روزنامه نگار، عکاس و ... معرفی میشود، بیشتر حالت تزئین به خودش میگیرد تا این که نشان دهنده جلوه ای از درگیریهای روزمره آن شخصیت باشد.
زایمان بدون درد
«من گنجشک نیستم» روایتی از موقعیت بغرنج انسانهای معمولی در دنیایی است که نوشدارویی برای دردشان موجود نیست و فقط و فقط باید صبر کنند. رمان با حضور راوی در یک مرکز بازپروری روانی کلید میخورد. همسر و نوزاد او هنگام زایمان مردهاند و او نمیتواند مرگ آنها را هضم کند و به زندگی عادی باز گردد. در عین حال به مرور با درک مشکلات بزرگ تر اطرافیانش، به آرامشی نسبی میرسد. ماجرای این رمان مانند آثار قبلی مصطفی مستور عمدتا ً در فضای آپارتمانی میگذرد. هر چند مستور در کار جدیدش سعی کرده است در فرم محتوا از تکرار خودش بپرهیزد. توجه و نگاه ویژه به جزئیات هم چنان کارش را خواندنی میکند. مانیفست رمان در صفحه ابتدایی آن آمده است؛ «سعی کرده ام خم شوم روی خودم تا نیمی از خودم را پاک کنم اما نتوانسته ام. بعضی همه خودشان را پاک میکنند و میروند. لابد میتوانند من نمیتوانم» به همین دلیل شخصیت اول داستان تا انتها با خودش و دیگران درگیر است. کتاب در نقد انسانهایی است که زندگی برایشان فقط میگذرد و کسانی را روایت میکند که در جریان زندگی قدری تأمل کرده اند و به نظر دیوانه میآیند. مصطفی مستور مصمم بود به این زودیها کار جدیدی عرضه نکند ولی به احترام خوانندگانی که او را به عنوان نویسنده محبوب خود انتخاب کردند تصمیمش را عوض کرد.
...
این صفحه را در گوگل محبوب کنید
[ارسال شده از: پی سی سیتی]
[تعداد بازديد از اين مطلب: 370]